معنی نیرو و توان

حل جدول

نیرو و توان

قدرت ،‌ زور

قوه


توان و نیرو

نا، قدرت، زور، طاقت, رمق


توان

نیرو، قدرت، طاقت


قدرت و توان

نیرو


نیرو

توان، نا

فرهنگ معین

توان

(تَ) (اِ.) نیرو، زور.

گویش مازندرانی

توان

تاوان، نیرو

فرهنگ عمید

توان

نیرو، زور، قوه، قدرت، طاقت،

لغت نامه دهخدا

توان

توان. [ت ُ / ت َ] (اِ) قوت. طاقت. (صحاح الفرس). قوت و قدرت و توانائی باشد. (برهان). قدرت. (فرهنگ جهانگیری). توانائی. (فرهنگ رشیدی). زور و قوت، و به فتح اول خطاست. (غیاث اللغات). زور و قوت. تنو و تیو و نیرو مترادف اینند. (شرفنامه ٔ منیری). بمعنی توانائی معروف است یعنی قدرت و دولت که صاحب توان را توانگر گویند. (انجمن آرا). قوت و قدرت و زور. (ناظم الاطباء). قوه. قوت. زور. (فرهنگ فارسی معین). وسع. تاب. یارا. استطاعت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اوستائی «تو» (توانستن، قدرت داشتن)، «تواچا»، پهلوی «توان »، هندی باستان «تو»، «تویتی »، ارمنی «توم » (ماندن، دوام کردن، تحمل کردن، استقامت داشتن). (حاشیه ٔ برهان چ معین):
سیامک بدش نام و فرخنده بود
کیومرث را دل بدو زنده بود...
چنین است آیین و رسم جهان
پدر را به فرزند باشد توان.
فردوسی.
نوان گشت بیژن ز زخم جوان
رمیده ز سر هوش و از تن توان.
فردوسی.
ز ضحاک ترسنده جمشیدیان
نماند ایچشان رای و توش و توان.
فردوسی.
شب و روز روشن روانش توئی
دل و جان و هوش و توانش توئی.
فردوسی.
فریضه باشد بر هر موحدی که کند
به طاقت و به توان با عدوی تو پیکار.
فرخی.
بی سپاهی آن سپه را نیست کرد
در جهان کس را نبوده ست این توان.
فرخی.
تن پیل دارد توان پلنگ
دل و زهره ٔ شیر و سهم نهنگ.
(گرشاسبنامه).
همه زور و فر و توان و بهی
تو دادی و آن را که خواهی دهی.
(گرشاسبنامه).
همه چیزشان بد، نبدْشان توان
چو باشد تن مردم بی روان.
(گرشاسبنامه).
ز تست این توان من، از زور نیست
که بی تو مرا زور یک مور نیست.
(گرشاسبنامه).
چون زمین را آن توان نیست که تخم نوش در وی افکنی زهر بار آرد. (منتخب قابوسنامه ص 14).
زلیخا به دیدار او یافت جان
غمش رفت و آمد دوباره توان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ای پسر خسرو حکمت بگوی
تات بود طاقت و توش و توان.
ناصرخسرو.
آنچه او از سخن پدید آید
به سخن باشدش بقا و توان.
ناصرخسرو.
این را که همی بینی، از گرمی و سردی
از ترّی و خشکی و ضعیفی و توان را.
ناصرخسرو.
جوان را جوانی فلک بازخواهد
ستاند توان از توانا ستمگر.
ناصرخسرو.
ترسم که تلافی بود وز آن پس
کز رنج و عنا کم شود توانم.
مسعودسعد.
بهانه بر قضا چه نْهی چو مردان عزم خدمت کن
چو کردی عزم، بنگر تا چه توفیق و توان بینی.
سنائی.
به سیم هفته بدانسان شوی از زور و توان
کز تکاور به تکاور جهی، از غوش به غوش.
سوزنی.
جمشیدصورتی و فریدون شکوه و فر
افراسیاب همت و هومان تن و توان.
سوزنی.
بدان لبان طمع بوسه چون توان کردن
ز کوچکی چو نبینم در او توان سخن ؟
سوزنی.
تا جهان شد ناقه از سرسام دی ماهی برست
چارمادر بر سرش توش و توان افشانده اند.
خاقانی.
زبان تو در سوددانستن است
توان تو در ناتوانستن است.
خاقانی.
در دولت جاودانْت بینام
هم حرمت و هم توان کعبه.
خاقانی.
تاتوانی خون گری خاقانیا
کآن جوانی وآن توان بدرود باد.
خاقانی.
نه در طبع نیرو، نه در تن توان
خمیده شده زادسرو جوان.
نظامی.
به نوشابه گفت ای شه بانوان
به از شیرمردان به توش و توان.
نظامی.
آنقدر داشتم ز توش و توان
کاخترم بود ازو همیشه جوان.
نظامی.
از تودل برنکنم تا دل و جانم باشد
می کشم جور تو تا جهد و توانم باشد.
سعدی.
امروز که دستگاه داری و توان
بیخی که بر سعادت آرد بنشان.
سعدی.
چون چین سر زلف بتان تاب کمندت
از جان دلیران ببرد تاب و توان را.
سلمان (از شرفنامه ٔ منیری).
درآ که در دل خسته توان درآید باز
بیا که در تن مرده روان درآید باز.
حافظ.
- بی توان، بی نیرو. ناتوان. ضعیف. مقابل توانا و نیرومند:
با طاقت و هوشیم ما و اوخود
بی طاقت و بی هوش و بی توان است.
ناصرخسرو.
رجوع به ترکیب زیر شود.
- ناتوان، بی توان. کسی که از عهده ٔ انجام کاری برنیاید. سست. مقابل زورمند و صاحب قدرت و دولت:
مدان خویشتن را بجز ناتوان
اگر دسترس باشدت یک زمان.
فردوسی.
گر خواستی ولایت ترکان و ملک چین
بگرفتی و نبود بدین کار ناتوان.
فرخی.
چون دیده ای که یوسف از اخوان چه رنج دید
هم ناتوان بزی و ز اخوان توان مخواه.
خاقانی.
خاک بالین رسول اﷲ همه حرز شفاست
حرز شافی بهر جان ناتوان آورده ام.
خاقانی.
نه لشکر، یکی کوه بااو روان
که در زیر او شد زمین ناتوان.
نظامی.
به پیر کهن بر ببخشد جوان
توانا کند رحم بر ناتوان.
سعدی (بوستان).
دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خودمزن.
(گلستان).
گر پیرهن بدر کنم از شخص ناتوان
بینی که زیر جامه خیالست یا تنم.
سعدی.
- ناتوانی، عجز. درماندگی. ضعف. سستی. مقابل توانایی:
ناتوانی نصیب دشمن تست
تندرستی همه توان تو باد.
مسعودسعد.
رجوع به بی توان و ناتوان و ناتوانی شود.
|| بمعنی ابر هم هست که به عربی سحاب گویند. (برهان).ابر را گویند. (فرهنگ جهانگیری). به معنی ابر نیز آمده. (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). ابر وسحاب. (ناظم الاطباء):
ز سیلی که بر کوه ریزد توان
شود بر سر کوه کشتی روان.
خسرو (از آنندراج).
ز روی بحر معلق توان شده پیدا
چو پشت ماهی سیم از میانه ٔ جیحون.
عمید (ایضاً).
|| (اصطلاح حساب) حاصل ضرب چند عدد متساوی در یکدیگر، درین صورت یکی از عاملهای ضرب را پایه و شماره ٔ عاملها را نماینده، یا نما گویند. مثلاً:
625=5*5*5*5
625 توان (قوه ٔ) چهارم عدد 5 است. (فرهنگ فارسی معین).
- توان دوم، این کلمه را فرهنگستان ایران بجای مجذور در اصطلاح حساب پذیرفته است. رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران ص 26 شود.
- توان سوم، این کلمه را فرهنگستان ایران بجای مکعب در اصطلاح حساب پذیرفته و اضافه کرده است که در اصطلاح هندسه بکار نمی رود. رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران ص 26 شود.
|| (اصطلاح فیزیک) مقدار کاری که در مدت یک ثانیه انجام گیرد. (فرهنگ فارسی معین). || ممکن بودن هر چیزرا نیز گفته اند. (از برهان). امکان و ممکن. (ناظم الاطباء). بمعنی اخیر در دساتیر آمده. (حاشیه ٔ برهان چ معین). رجوع به فرهنگ دساتیر ص 240 شود. || (فعل) ریشه ٔ فعل که به صورت معین فعل آید چون توان آمدن، توان بودن، توان گفتن، توان رفتن، توان دادن، توان نهفتن، توان زدن، توان شمردن، توان دیدن، توان زیستن و جز اینها که غالباً امکان تحقق یافتن فعل را می رساند و بدون شخص آید:
من رهی پیر و سست پای شدم
نتوان راه کرد بی بالاذ.
فرالاوی.
چگونه توان کرد از تو نهان
چنین راز و این کارهای گران ؟
فردوسی.
دل من چو شد از ستاره تباه
چگونه توان شاد بودن به ماه ؟
فردوسی.
کسی کرد نتوان ز زهر انگبین
نسازد ز ریکاسه، کس پوستین.
عنصری.
بفروز و بسوز پیش خویش امشب
چندانکه توان ز عود و از چندن.
عسجدی.
توان دانست که میوه بر چه جمله آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). و توان بودن که این وقت دیگر پیغامبری بوده است و خدای تعالی علیم است... که در تواریخ اختلاف عظیم است. (مجمل التواریخ و القصص).
گفتم ز وادی بشریت توان گذشت
گفتا توان اگر نبود مرکبت جمام.
خاقانی.
دلی کآفت جان جست، دلارام توان جست
نه زو صبر توان جست نه آرام توان خواست.
خاقانی.
از وفاها هرچه بتوان می کنم
وز جفاها هرچه بتوان می کند.
سعدی.
به شعر خاص چو سنجر نمی رسم چه توان
لغت غریب و مرا احتیاج فرهنگ است.
سنجر کاشی (از آنندراج).
نگاری تندخو دارم قمرشکل و فلک شیوه
به هر کس بد کند خاطر نباشد روی بهبودش
مزاج نازکی دارد که بهر هیچ می رنجد
چو میرنجد کسی نتوان به صد جان کرد خوشنودش.
نظیری (از آنندراج).
یا مرگ یا وصال، سخن ختم می کنم
زین بیش بافراق مدارا نمی توان.
ظهوری (ایضاً).
کز اقبال ثانی ّ صاحبقران
شکار چنین صید وحشی توان.
ابوطالب کلیم (ایضاً).
کنم چون خودی را اگر پیروی
دگر کی توان دعوی خسروی ؟
ملا هاتفی (ایضاً).
نخست از سرم باید افسر نهاد
که تا در کلاهش توان سر نهاد.
؟ (ایضاً).
رجوع به توانستن شود.

توان. [] (اِخ) دهی از دهستان الموت است که در بخش معلم کلایه ٔ شهرستان قزوین واقع است و 291 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).


نیرو

نیرو. (اِ) زور. قوت. (لغت فرس اسدی ص 416) (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا) (اوبهی) (برهان قاطع) (غیاث اللغات). توانائی. (ناظم الاطباء). توان. پهلوانی. نیرومندی. قدرت:
نخست آفرین کرد بر دادگر
کزو دید نیرو و بخت و هنر.
فردوسی.
چه فرمائیم چیست نیروی من
تو دانی هنرها و آهوی من.
فردوسی.
اگرچه چو پیل است نیروی تو
چوخورشید تابان بود روی تو.
فردوسی.
آفریننده ٔ جهان به تو داد
نیروی رستم و هش هوشنگ.
فرخی.
چه تو و چه حیدر به زور و به نیرو
چه شمشیر تو و چه شمشیر حیدر.
فرخی.
نباید بد ایمن به نیروی خویش
که ناید به هنگام هر کار پیش.
اسدی.
به لشکر بود نام و نیروی شاه
سپهبد چه باشد چو نبود سپاه.
اسدی.
در چنین احوال و جوانی و نیرو و نعمت و خواسته بی رنج پیداست که چند تجربت وی را حاصل شود. (تاریخ بیهقی ص 247). شما را به جنگ قومی خوانند کی خداوندان نیرو و بطش سخت اند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 6).
ساعد دل چون نداشت قوت بازوی صبر
دست غمش درشکست پنجه ٔ نیروی من.
سعدی.
فراغ دلت هست و نیروی تن
چو میدان فراخ است گوئی بزن.
سعدی.
|| زوربازو. ضرب. زخم. فشار و قوه ٔ دست:
ز نیروی گردنکشان تیغ تیز
خم آورد و از زخم شد ریزریز.
فردوسی.
ز نیروی او پشت کردی بخم
نهادی به روی زمین بر شکم.
فردوسی.
به نیرو کنند از بن اسبان درخت
بدرد ز آوازشان سنگ سخت.
اسدی.
درختی که اکنون گرفته ست پای
به نیروی شخصی برآید ز جای.
سعدی.
|| رمز قدرت. (فرهنگ فارسی معین):
چنین گفت هومان که آن اختر است
که نیروی ایران بدواندر است.
فردوسی (از فرهنگ فارسی معین).
رجوع به معنی قبل شود. || امکان. قابلیت. استعداد. (یادداشت مؤلف):
گیا رست با چندگونه درخت
به زیر اندر آمد سرانشان ز بخت
ببالا ندارد جز این نیروئی
بپویدچو پویندگان هر سوئی.
فردوسی.
گرش رای کین است و خون ریختن
نداریم نیروی آویختن.
فردوسی.
|| قوتی را نیز گویند که در سمع و بصر و دیگر حواس مودع است که به آن سمع و بصر مسموع و مبصر را دریابد. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به معنی قبلی شود. || حول.تأیید. یاری. کمک. نیز رجوع به نیرو کردن شود:
به نیروی یزدان کیهان خدای
برانگیختم پیلتن را ز جای.
فردوسی.
چو بینم به نیروی یزدان تنش
ببینی به خون غرقه پیراهنش.
فردوسی.
به نیروی یزدان پیروزگر
ز تور ستمگر جدا کرد سر.
فردوسی.
به مردن به آب اندرون چنگلوک
به از رستگاری به نیروی غوک.
عنصری.
این سخن را از ضعف نمی گویم بدین لشکر بزرگ که با من است هرکاری بتوان کرد به نیروی ایزد تعالی. (تاریخ بیهقی ص 203). تا شر آن مفسدان به نیروی خدای عزو جل کفایت کردندی. (تاریخ بیهقی). به نیروی مکری تجنبی می کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 359).
تن آدمی را به نیروی ذات
قدم باید آنگه قدم را ثبات.
امیرخسرو.
|| جنگ. نبرد. رجوع به نیرو کردن شود:
نهنگی دمان است و شیر ژیان
به نیروی او کس نبسته میان.
فردوسی.
|| شدت. حدت. ضرب:
چو نیروی پرخاش ترکان بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید.
فردوسی.
خمیده عمودی بزد بر برش
ز نیرو بیفتاد ترک از سرش.
فردوسی.
|| امکان. احتمال. || کود. سرگین. (ناظم الاطباء). رجوع به نیرو دادن و نیرو افگندن شود. || به جای ق-وه پذیرفته شده است. (لغات فرهنگستان). (اصطلاح نظامی) هر یک از قوای مختلف نظامی. (فرهنگ فارسی معین). مجموعه ٔ نفرات و تجهیزات جنگی یک دولت یا مملکت در هوا یا زمین یا دریا که به ترتیب نیروی هوائی، نیروی زمینی، نیروی دریائی نام دارد. || (اصطلاح فیزیک) عاملی که قادر است جسمی را به حرکت درآورد یا از حرکت بازدارد یا سرعت حرکت آن را تغییر دهد. (فرهنگ اصطلاحات علمی). انرژی. (فرهنگ فارسی معین). || به معنی تقدیر نیز هست، اگر گویند به هر نیرو مراد به هر تقدیر است. (انجمن آرا) (برهان قاطع). رجوع به فرهنگ دساتیر ص 272 شود.
- بانیرو، زورمند. قوی: اندر حال خشم رگهای گردن پر شود... و مردم بانیروتر وبی باک تر شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- || محکم. سخت: آن قصب که بانیرو بود دبیران دیوان را شاید که قلم به قوت رانند تا صریر آرد. (نوروزنامه).
- بی نیرو، ناتوان. سست. بی قوت.
- || عاجز. بی تاب:
گر ز خورشید بوم بی نیرو است
ازپی ضعف خود نه ازپی او است.
سنائی.
- بنیرو، قوی. نیرومند. بانیرو:
هر اسپی که دیدی بنیرو و یال
فکندی به گردنْش خَم ّ دوال.
فردوسی.
امروز به خم اندر نیکوتر از آنید...
زنده تر از آنید و بنیروتر از آنید.
منوچهری.
بنیروتر آنکس که از روی دین
کند بردباری گه خشم و کین.
اسدی.
حکما تن مردم را شبیه کرده اند به خانه ای که اندر آن خانه مردی و خوکی و شیری باشد... و گفته اند از این هر سه هرکه بنیروتر خانه او راست. (تاریخ بیهقی ص 97). آن ناحیتی است و جائی است سخت حصین از جمله ٔ غور و مردم آن جنگی تر و بنیروتر. (تاریخ بیهقی ص 111).
سست کردت جهل و بددل تا نیارد جانت هیچ
گرد مردان بنیرو گشتن از بی نیروی.
ناصرخسرو.
عدل بنیروترسپاهی است و امن نیکوتر دستگاهی. (راحهالصدور).
- || شدید. سخت. بشدت: خصمان در بنه افتادند و می بردند و حمله های بنیرو می کردند. (تاریخ بیهقی ص 638). در آن صفه ٔ باغ عدنانی بنشست بادی بنیرو می رفت. (تاریخ بیهقی). از جانب لشکر فور بانگی بنیرو آمد و فور را دل مشغول شد. (تاریخ بیهقی ص 90). وقت نماز بود و شبی تاریک و باران بنیرو آمدی. (تاریخ بیهقی ص 201).
- بنیرو شدن، قوت گرفتن. قوی شدن. (یادداشت مؤلف):
کزو دین یزدان بنیرو شود
همان تخت شاهی بی آهو شود.
فردوسی.
ز ره بازگشتن بد آید به فال
بنیرو شود زین سخن بدسگال.
فردوسی.
چو بر من ببندد در راستی
بنیرو شود کژّی و کاستی.
فردوسی.
زنان مرحلیمه را گفتند این خر را چه علاج کردی که چنین روان گشت و بنیرو شد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- بنیروکردن، قوی کردن. پروردن:
بفرمود کاسپان بنیرو کنید
سلیح سواران بی آهو کنید.
فردوسی.
بپوئیدو او را بی آهو کنید
- نیرو آوردن، مقاومت و تحمل کردن: مرد شجاع باید که به اول جنگ چون شیر ژیان باشد به دلیری و روی نهادن و به میانه ٔ جنگ چون پیل باشد به صبر کردن و نیرو آوردن. (نوروزنامه).
- نیرو افکندن، کود دادن. رشوه دادن زمین را. کوت افکندن. (یادداشت مؤلف):
گر نیستت ستورچه باشد
خرّی به مزد گیر و همی رو
مر کشت را خود افکن نیرو
رز را به دست خود کن فرخو.
لبیبی.
- نیرو بخشیدن، تقویت کردن. قوت دادن. (یادداشت مؤلف).
- نیرو بردن، قدرت و توانائی زایل کردن. ناتوان و عاجز کردن:
بینداخت زنجیر در گردنش
بدان سان که نیرو ببرد از تنش.
فردوسی.
برده به رمح ماروش نیروی گاو آسمان
چون تف گرز گاوسر شوکت مار حمیری.
خاقانی.
- نیرو به بازو آوردن، زور و نیرو یافتن. نیرومند و قوی دست شدن:
چو نیرو به بازوی خویش آوریم
هنر هرچه داریم پیش آوریم.
فردوسی.
- نیرو بیرون کردن، امکان وقدرت از کسی گرفتن:
بکوشیم و نیروش بیرون کنیم
به درویش ما نازش افزون کنیم.
فردوسی.
- نیرو خواستن، استعانت. (یادداشت مؤلف): قال موسی لقومه استعینوا بالله و اصبروا؛ از خدا نیرو خواهید و صبر کنید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- نیرو دادن، تقویت کردن. (یادداشت مؤلف). قوت بخشیدن. قوی کردن:
چون بی ضربان باشد نیرو دهد آن را
ورنه دل ملکت رابیم ضربان است.
منوچهری.
علم نیرو دهد کمالت را
عقل اجابت کند سوءالت را.
اوحدی.
- || تأیید کردن. یاری کردن:
همی خواهم از کردگار جهان
که نیرو دهد آشکار و نهان.
فردوسی.
چرخ دندان خای انگشت به دندان که چرا
نیک مردی به بدان این همه نیرو بدهد.
خاقانی.
- || کوت دادن. خاشاک به زمین دادن. (فرهنگ خطی): عدن الارض، نیرو داد زمین را به سرگین. دبل، دبول، دمن، نیرو دادن زمین را به سرگین. (از منتهی الارب).
- نیرو کردن، کوشیدن. به زور متوسل شدن. زور به کار بردن:
چون کار گشاده گشت نیرو چه کنم
با زشت مرا خوش است نیکو چه کنم.
عنصری.
- || فشار آوردن. زور آوردن. (یادداشت مؤلف):
آب هرچه بیشترنیرو کند
بند ورغ سست بوده بفکند.
رودکی.
تا آن پاره که مانده بود سولاخ شد و آب نیرو کرد و زنبیل با حکیم و باآن جماعت درکشید. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 138).
- || تلاش کردن. کوشیدن. پافشاری کردن: آهوئی دیدم ماده و بچه با وی اسب را برانگیختم و نیک نیرو کردم. (تاریخ بیهقی ص 200). لشکرهای ما بر آن جانب همدان نیرو می کردند و در بیم آن بودند که بغداد نیز از دست ایشان بشود. (تاریخ بیهقی ص 438). ما به تن خویش نیرو کردیم و ایشان نیرو کردند. (تاریخ بیهقی ص 466). چندانک بیشتر نیرو می کرد فروتر می رفت تا ناپدید شد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 82).
- || نبرد کردن. جنگیدن. زورآزمائی کردن:
کجا وی را گمان آمد که ویرو
کند با وی زبهر ویس نیرو.
فخرالدین اسعد.
ور بگیری کیت جست وجو کند
نقش با نقاش چون نیرو کند.
مولوی.
- || ستم کردن. زور کردن:
در عهد تو شیر قصد آهو نکند
با مور ضعیف مار نیرو نکند.
؟ (ازترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 5).
- || یاری کردن. یاری دادن. (یادداشت مؤلف): پس اوهرز سیف را گفت مرا چه نیرو توانی کردن، گفت هرکه از فرزندان حمیرند... همه را گرد کنم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). ای جوانمردان نیرو کنید و مردآسا باشید که بار گران است. (تذکرهالاولیاء).
- نیرو گرفتن، قوت گرفتن. قوی شدن:
تناور شد آن کرم و نیرو گرفت
سر و پشت او رنگ نیکو گرفت.
فردوسی.
قباد بداندیش نیرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت.
فردوسی.
چو نیرو گرفتند و دانا شدند
به هر دانشی بر توانا شدند.
فردوسی.
اسکندر مردی بود که آتش وار سلطانی وی نیرو گرفت و بر بالا شد روزی چند، سخت اندک و پس خاکستر شد. (تاریخ بیهقی ص 90). آن مخاذیل نیرو گرفتند. (راحهالصدور).
- || چیره شدن. غالب آمدن:
دو گوش و دو پای من آهو گرفت
تهیدستی و سال نیرو گرفت.
فردوسی.
در هر دو مجلس چون که شراب نیرو گرفتی ترکان این دو سالار را به ترکی ستودندی. (تاریخ بیهقی ص 220).
- نیرو یافتن، نیرو گرفتن:
شنیدم که رستم در آغاز کار
چنان یافت نیرو ز پروردگار.
فردوسی.
- نیروی بازو، قوه ٔ بازو. قدرت و توانایی:
چو کیوان به برج ترازو شود
جهان زیر نیروی بازو شود.
فردوسی.
- نیروی بخت، قدرت. اقبال:
گمانت چنین است کاین تاج و تخت
سپاه و فزونی و نیروی بخت.
فردوسی.
- نیروی پنداره، قوه ٔ واهمه که بدان انسان ادراک معانی جزئیه نماید. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- نیروی دست، زور دست. کنایه ازقدرت و توانائی:
چو لشکر دهی مر مراگنج هست
سلیح و بزرگی و نیروی دست.
فردوسی.
مرا گنج و دینار بسیار هست
بزرگی و شاهی و نیروی دست.
فردوسی.
ببیند که قیصر سرافراز هست
چه مایه مر او راست نیروی دست.
فردوسی.
- || کدّ یمین:
به پیش تو آرم همه هر چه هست
کجا گرد کردم به نیروی دست.
فردوسی.
- نیروی شست، زور و قدرت عدد شست. تأثیر شست سالگی:
چنین سست گشتم ز نیروی شست
بپرهیز و با او مسا هیچ دست.
فردوسی.
- نیروی کاری آمدن کسی را، بدان قادر شدن. قادر به اجرای آن شدن:
نخستین که آیدش نیروی جنگ
همان پروراننده آرد به چنگ.
فردوسی.
به خوردن تنش را بنیرو کنید.
فردوسی.

مترادف و متضاد زبان فارسی

توان

استطاعت، استعداد، انرژی، تاب، تحمل، توانایی، رمق، زور، طاقت، قابلیت، قدرت، قوا، قوت، کارآیی، نیرو، وسع، یارا، قوه، نما


نیرو

توان، توانایی، زور، طاقت، قدرت، قوا، قوت، قوه، کارمایه، مقاومت، یارا

فرهنگ فارسی هوشیار

نیرو

زور، قوت، توان، پهلوانی

معادل ابجد

نیرو و توان

729

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری