معنی نگار جامه

حل جدول

نگار جامه

طراز


نقش و نگار جامه

اسلیمی

تراز

طراز

لغت نامه دهخدا

نگار

نگار. [ن ِ] (نف مرخم) نگارنده. نقش کننده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسم فاعل مرخم است. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). و در ترکیبات زیر به صورت مزید مؤخر آید: 1- به معنی نگارنده و نویسنده در ترکیبات: بدایعنگار. بدیعنگار. جریده نگار. حقیقت نگار. خبرنگار. داستان نگار. روزنامه نگار. زشت وزیبانگار. عریضه نگار. غم وشادی نگار. نامه نگار. وقایعنگار. 2- به معنی نقش کننده و کشنده و ترسیم کننده در ترکیبات: بت نگار. پیکرنگار. چهره نگار. صورت نگار. || (ن مف مرخم) به معنی نگاریده و نگاشته در ترکیبات: انجم نگار. جوهرنگار. زبرجدنگار. زرنگار. زرین نگار. زمردنگار. گوهرنگار. گهرنگار. رجوع به هریک از این مدخل ها شود.

نگار. [ن ِ] (اِ) اسم است از نگاشتن. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). حاصل مصدر نگاشتن. (یادداشت مؤلف). نقش. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نقش که بر کاغذ یا بر جائی کشند. (از رشیدی). چیزی که با رنگ به دیوار و کاغذ کشند. (فرهنگ خطی). نقشها و گل وبته ها و اشکال هندسی رنگارنگ که بر چیزی کشند:
به جای شنگرف اندر نگارهاش عقیق
به جای ساروج اندر ستانهاش درر.
فرخی.
سرایهاش چو ارتنگ مانوی پرنقش
بهارهاش چو دیبای خسروی به نگار.
فرخی.
هزاران بدو اندرون طاق و خم
هزاران نگار اندر او بیش و کم.
عنصری.
وآن دوات بسدین را نه سر است و نه نگار
در بنش تازه مداد طبری برده به کار.
منوچهری.
ابوالقاسم رازی را دید بر اسبی قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده زراندود و غاشیه ٔ فراخ پرنقش ونگار. (تاریخ بیهقی ص 365).
گلستانی آریم از خوش سخن
که هرگز نگارش نگردد کهن.
اسدی.
طبع او ماننده ٔ آب است از پاکی و لطف
طبع او زفتی نگیرد، آب نپذیرد نگار.
قطران.
یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه
تو را رواق ز نقش و نگار چون ارم است.
ناصرخسرو.
بسترد نگار دست ایام
زین خانه ٔ پرنگار معمور.
ناصرخسرو.
از نقش و نگار در و دیوار شکسته
آثار پدید است صنادید عجم را.
عرفی.
|| مرادف نقش است. (جهانگیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا). همچو نقش و نگار. (برهان قاطع). آرایش.آب و رنگ. بزک. خط و خال. سرخاب و سفیداب. مرادف رنگ و نقش است. در ترکیبات «رنگ و نگار» و «نقش و نگار»، به معنی آرا و گیرا. بزک و آرایش. جمال و جوانی. زیب و جمال. خال و خط. آرایش. توالت. سرخاب و سفیدابی که صورت را زیباتر نماید:
یکی گاو دیدم چو خرم بهار
سراپای نیرنگ و رنگ و نگار.
فردوسی.
به رفتن تذرو و به دیدن بهار
سراسر پر از بوی و رنگ و نگار.
فردوسی.
از او گردیه شد چو خرم بهار
همه رخ پر ازبوی و رنگ و نگار.
فردوسی.
شما را ز رنگ و نگار است گفت
مرا آنکه شد نام با ننگ جفت.
فردوسی.
چندان نگار دارد رویش که هر زمان
حیران شود نگارگر اندرنگار او.
فرخی.
بهار اگرنه ز یک مادر است با تو چرا
چو روی توست به خوشی و رنگ و بوی و نگار.
فرخی.
چون ابروی معشوقان با طاق و رواق است
چون روی پری رویان با رنگ و نگار است.
منوچهری.
وز رنگ و نگار و صورت نیکو
چون قصر ملک محمد القصری.
منوچهری.
خورشیدروی باشد عنبرعذار باشد
از پای تا به فرقش رنگ و نگار باشد.
منوچهری.
به باد عشق ریزان شد بهارم
به دست غم سترده شد نگارم.
(ویس ورامین).
مرد باید که مار گرزه بود
نه نگار آوردچو ماهی شیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
به فندق دو گلنار کرده فگار
به دُر از دو پیلسته شویان نگار.
اسدی.
رویم به گل و به مشک بنگاشت
چون دید که فتنه ٔ نگارم.
ناصرخسرو.
شاها همیشه فصل خزانت بهار باد
بر روی آن بهار ز دولت نگار باد.
مسعودسعد.
تا روی زمانه نگار طبعی
از چرخ زمانه نگار دارد.
مسعودسعد.
هرکه مرد است او بود در جستجو معنی پرست
هرکه زن طبع است کارش رنگ وبوی است و نگار.
سنائی.
کارش چو نگار باد تا بر چرخ
از گردش اختران نگار آید.
عمادی.
خاتون خوب صورت پاکیزه روی را
نقش و نگار و خاتم فیروزه گو مباش.
سعدی.
|| نقش نگین. نقش که بر نگین انگشتری کنند:
سخن هرچه گفتم به دانش ببین
نگاری کن این را و دل را نگین.
اسدی.
گرانمایه مهر جهان کردگار
گرفت از نگین خدائی نگار.
اسدی.
بخستم نیم دینارش به گاز از بیخودی یعنی
که گر جم را نگین است آن نگینش را نگار است این.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 654).
|| نقش که بر سکه ضرب کنند. صورت یا عبارتی که برسکه ضرب کنند. رجوع به نگارکرده شود. || نقش چند که از حنا بر دست و پا در روز عید کشند و به آهک و نشادر سیاه کنند و این معنی نزدیک به معنی نقش است. (رشیدی). نقشی که از حنا بر دست و پای معشوقان کنند. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). نقشی است که زنان بر دست کنند، آنگاه دست را نگاربسته گویند. (انجمن آرا). || رنگی باشد سیاه که از حنا و نیل سازند و زنان بدان نقش ها و ابیات بر دست خود نقش کنند. (جهانگیری). رنگی که زنان از حنا و نیل سازند و دستها را بدان نقش سازند. در عرف حال به معنی مطلق حنا استعمال کنند. (از آنندراج). رنگی که به دست و پای دوشیزگان شب عروسی گذارند. خضاب. (فرهنگ خطی):
رخ آراسته دستها در نگار
به شادی دویدندی از هر کنار.
نظامی (از جهانگیری).
هر نگاری به سان تازه بهار
همه در دستها گرفته نگار.
نظامی.
ساعد آن به که نپوشی تو چو از بهر نگار
دست در خون دل پرهنران می داری.
حافظ.
چسان به دست بلورین نگار می چسبد.
صائب (از آنندراج).
حسن دلاویز پنجه ای است نگارین
تا به قیامت بر او نگار نماند.
؟
اندیشه در عبارت و خطش چنان رود
همچون کسی که بسته بود در نگار پای.
؟ (از فرهنگ خطی).
و رجوع به نگار کردن و نگار گرفتن و نگار نهادن و نگار بستن و نگاربسته شود. || ترصیع:
ابا خواسته بود و دو گوشوار
دو موزه بدو در ز گوهر نگار.
فردوسی.
بر او [بر تخت طاقدیس] نقش زرین صدوچل هزار
ز پیروزه بر زر که کرده نگار.
فردوسی.
عقیق و زبرجد بر او [بر خانه ٔ بلورین] بر نگار
میان اندرون گوهر شاهوار.
فردوسی.
نهاد از بر تارک زال زر
یکی تاج زرین نگارش گهر.
فردوسی.
و رجوع به زمردنگار و جواهرنگار و نگارکار شود. || زیور. زینت. آرایش:
خِرَد بر دلْت بنگاری ازیرا
از او به نیست مردان را نگاری.
ناصرخسرو.
یاره ٔ او ساعد جان را نگار
ساعدش از هفت فلک یاره دار.
نظامی.
|| (ص) رنگین. منقش:
بی روی توای مه نگارین
رخساره ٔ من به خون نگار است.
سعدی.
دیدی تو کار من چو نگار این زمان ببین
روی به خون نگار و ز دستم نگار دور.
اوحدی.
|| (اِ) بت. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). صنم. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). فخ. چیزی که بت پرستان دارند. (فرهنگ خطی):
زند خیمه آنگه بدان مرغزار
ابا صد کنیزک همه چون نگار.
فردوسی.
ملک چنانکه ز آزادگی سزید گزید
ز آهوان چو نگاری ز بتکده ی ْ فرخار.
فرخی.
آنکه اندر زیر تاج گوهر و دیبای شعر
چون نگار آزر است و چون بهار برهمن.
منوچهری.
- نگاربندی:
تا پیشه ٔ او شد نگاربندی
وهم و خِرَد و جان نگار دارد.
مسعودسعد.
- نگارپرستی:
دلم نگارپرستی گرفت بر رخ دوست
بود سزای پرستنده ٔ نگار آتش.
سوزنی (از جهانگیری).
- نگارگری:
ایا که فتنه شدستی در آزر و مانی
پی نگارگری روی آن نگار نگر.
سوزنی.
|| کنایه از گل و گلبن:
یکی کوه پرپلنگ یکی بیشه پرهزبر
یکی چرخ پرنجوم یکی باغ پرنگار.
فرخی.
|| کنایه از محبوب و معشوق و شخصی است که او را بسیار دوست دارند. (برهان قاطع). معشوق. محبوب. (غیاث اللغات). مجازاً معشوق. (آنندراج). به کنایه و مجاز بر خوب رویان اطلاق کنند. (از جهانگیری). نگارین. محبوب خوب رو. یار زیبا:
بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام.
شهید.
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرْت ببینم به بام بر.
شهید.
ای یار رهی ای نگار فتنه
ای دین خردمند را تو رخنه.
رودکی.
ملول مردم کالوس بی محل باشد
مکن نگارا این طبع و خوی را بگذار.
ابوالمؤید بلخی.
از کوهسار دوش به رنگ می
هین آمد ای نگار می آور هین.
دقیقی.
غلامان فرستمْت با خواسته
نگاران با جعد آراسته.
دقیقی.
بازگشای ای نگار چشم به عبرت
تات نکوبد فلک به گونه ٔ کوبین.
خجسته.
مثال بنده و تو ای نگار دلبر من
به قرص شمس و به ورتاج سخت می ماند.
آغاجی.
که گلنار بد نام آن ماهروی
نگاری پر از گوهر و رنگ و بوی.
فردوسی.
نگاری بدیدند چون نوبهار
که از یک نظر شیر آرد شکار.
فردوسی.
گشاد آن نگار جگرخسته راز
نهاده بدو گوش گردن فراز.
فردوسی.
بدین خرمی جهان بدین تازگی بهار
بدین روشنی شراب بدین نیکوی نگار.
فرخی.
درسرای تو و در خیل غلامان تو باد
هر نگاری که برون آرند از ترکستان.
فرخی.
نگاری کز او بت نمونه شود
بیارائی او را چگونه شود.
عنصری.
نگار من چو حال من چنین دید
ببارید از مژه باران وابل.
منوچهری.
نگار خویش را گفتم نگارا
نیم من در فنون عشق جاهل.
منوچهری.
میر جلیل برخور تا روزگار باشد
با قندلب نگاری کز قندهار باشد.
منوچهری.
من با تو چنانم ای نگار سیمین
خود در غلطم که من توام یا تو منی.
ابوسعید ابوالخیر.
نگار من به دو رخ آفتاب تابان است
لبی چو بسد و دندانکی چو مروارید.
اسدی.
ایا که فتنه شدستی در آزر و مانی
پی نگارگری روی آن نگار نگر.
سوزنی.
دل را بدان نگار سپردم که داشتم
زو چون نگارخانه ٔ چین پرنگار دل.
سوزنی.
کار من از عشق آن نگار بیاراست
کآن خط مرغول چون نگار برآمد.
سوزنی.
بس نادره نگاری و بس بوالعجب بتی
ما را بگو که لعبت خندان کیستی.
خاقانی.
از کوی تو ای نگار زاری بردیم
آشفته دلی و بی قراری بردیم.
خاقانی.
نگارا گرچنین زیبا میان باغ بخرامی
کلاهت لاله برگیرد قبایت سرو درپوشد.
خاقانی.
پری پیکر نگار پرنیان پوش
بت سنگین دل سیمین بناگوش.
نظامی.
نگار خرگهی با مطرب خویش
غم دل گفت کاین برگو میندیش.
نظامی.
هر نگاری به سان تازه بهار
همه در دستها گرفته نگار.
نظامی.
از پای می درآیم و آگاه نیست کس
کز عشق آن نگار چه سوداست در سرم.
عطار.
مرا پلنگ به سرپنجه ای نگار نکشت
تو می کشی به سر پنجه ٔ نگارینم.
سعدی.
گر دیگر آن نگار قباپوش بگذرد
ما نیز جامه های تصوف قبا کنیم.
سعدی.
در عهد تو ای نگار دلبند
بس عهد که بشکنند و سوگند.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 829).
دیدی تو کار من چو نگار این زمان ببین
روی به خون نگار وز دستم نگار دور.
اوحدی.
تا نیاید نگار ما در کار
کار ما چون نگار نتوان کرد.
اوحدی.
قامتش را سرو گفتم سر کشید از من به خشم
دوستان از راست می رنجد نگارم چون کنم.
حافظ.
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسأله آموز صد مدرس شد.
حافظ.
دل داده ام به شوخی عاشق کشی نگاری
مرضیهالسجایا محمودهالخصایل.
حافظ.
|| نقشه. طرح. (یادداشت مؤلف). شکل:
جهانجوی پرگار بگرفت زود
وز آن گرز پیکر بدیشان نمود
نگاری نگارید بر خاک پیش
همیدون به سان سر گاومیش.
فردوسی.
|| صورت. (فرهنگ خطی). تصویر. (ناظم الاطباء). صورت که نقاش کشیده باشد. (انجمن آرا). شمایل. نقش. پیکر:
بر ایوان نگارید چندی نگار
ز شاهان و از بزم و از کارزار.
فردوسی.
بفرمود تا زخم او را به تیر
مصور نگاری کند بر حریر
سواری برافکند زی شهریار
فرستاد نزدیک او آن نگار.
فردوسی.
نگار سکندر چنان هم که بود
نگارید وز جای برگشت زود.
فردوسی.
هزاریک زآن کاندر سرشت او هنر است
نگار خوب همانا که نیست در ارتنگ.
فرخی.
همی تافت از پرنیان روی خوبش
نگاری است گوئی ز ارتنگ مانی.
فرخی.
همانجا دگر سنگ بد جزع رنگ
ز هر سنگ پیدا نگار پلنگ.
اسدی.
نگار جم آنکو به هر جایگاه
بدیدی و زی تور کردی نگاه
همی گفت کاین تور فرزند اوست
از او زاده زیراهمانند اوست.
اسدی.
نگار تواینک بهار من است
بر این پرنیان غمگسار من است.
اسدی.
تو را روی خوب است لیکن بسی است
به دیوار گرمابه ها بر نگار.
ناصرخسرو.
بهاردل دوستدار علی
همیشه پر است از نگار علی.
ناصرخسرو.
نگار نیست در ایوان به حسن صورت تو
که روح و نطق نباشد نگار ایوان را.
ادیب صابر.
بر این گوشه رومی کند دستکار
بر آن گوشه چینی نگارد نگار.
نظامی.
گر تن بی خون شده ای چون نگار
ایمنی از زحمت مردارخوار.
نظامی.
باغ زمانه که بهارش توئی
خانه ٔ غم دان که نگارش توئی.
نظامی.
|| صورت، مقابل عنصر، مقابل هیولا:
همیشه تا که به گیتی نگار و مایه بود
بود نگار هزاران هزار و مایه چهار.
عنصری.
گهرهای گیتی به کار اندرند
ز گردون به گردان حصار اندرند
چهارند لیکن همین زین چهار
نگار آید از گونه گون صدهزار.
اسدی.
نگاری کجا گوهر آرد همی
نباشد جز آن کو نگارد همی.
اسدی.
ارکان گهر است و ما نگاریم همه
وز قرن به قرن یادگاریم همه.
ناصرخسرو.
چرا بیش و کم گشت در وی نگار
چو گوهر نه اندر فزونی بکاست.
ناصرخسرو.
جوهر ارواح با کین تو بگذارد عَرَض
عنصر اجسام بی مهر تو نپذیرد نگار.
مسعودسعد.
|| پدیده و عَرَض، مقابل جوهر:
نگاریده نهانی آشکار است
سوی دانا به زیر هر نگاری.
ناصرخسرو.
چون گویمش این جهان نگار است
ترسم که ندارد استوارم.
ناصرخسرو.
|| صورت. هیئت ظاهر. شکل و شمایل:
سوگند به آفریدگارم
کآراست به صنع خود نگارم.
نظامی.
|| (ن مف مرخم) نگاشته. (یادداشت مؤلف). مصور. مجسم:
خیال پدر در دو چشمش نگار
دلش مستمند و روان سوکوار.
شمسی (یوسف وزلیخا).
|| مصنوع. ساخته:
نگار ایزد بی چونی ای نگار رهی
زهی نگارنگارو زهی نگارگری.
سوزنی.
|| (اِمص) تحریر. (فرهنگ فارسی معین).
- به نگار، منقش. مزوق. موشی. نگارین. (یادداشت مؤلف). آراسته:
ز گوهر است شها روی تیغ تو به نگار
گهرنگار به دست گهرنثار توباد.
سوزنی.
- بی نگار، بی زیوروزینت. ساده. ناآراسته:
پار از ره آمد چون مفلسی غریب
بی فرش و بی تجمل وبی نقش و بی نگار.
فرخی.
- پرنگار، نگارین. پرنقش ونگار. به نگار. مزین. مزوق. آراسته. بازیوروزینت:
ز فرّش جهان شد چو باغ بهار
هوا پر ز ابر و زمین پرنگار.
فردوسی.
که کامت برآمد بیارای کار
بیا تا ببینی مهی پرنگار.
فردوسی.
سرائی چنین پرنگار آفرید
تن و روزی و روزگار آفرید.
اسدی.
بسترد نگار دست ایام
زین خانه ٔ پرنگار معمور.
ناصرخسرو.
دل را بدان نگار سپردم که داشتم
زو چون نگارخانه ٔ چین پرنگار دل.
سوزنی.
خانه آبادان درون باید نه بیرون پرنگار
مرد عارف اندرون را گو برون ویرانه باش.
سعدی.
- نگاران ضمیر، کنایه از اندیشه ها. خواطر. مضامین. (فرهنگ فارسی معین):
برقفای تو چو باشد اثر سیلی دوست
بوسه ها یابد رویت ز نگاران ضمیر.
مولوی (از فرهنگ فارسی معین).

نگار. [ن ِ] (اِخ) ده مرکزی دهستان نگار بخش مشیز شهرستان سیرجان است، در 24هزارگزی مشرق مشیز واقع است و 100 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

نگار. [ن ِ] (اِخ) یکی از دهستان های بخش مشیز شهرستان سیرجان است، در مشرق بخش در جلگه ٔ سردسیری واقع و محدود است از شمال به ارتفاعات خانه کوه، از مشرق به دهستان ده تازیان، از جنوب به دهستان قلعه عسکر، از مغرب به دهستان حومه ٔ مشیز. آبش از رودخانه و قنوات و چشمه، محصول عمده اش پنبه و غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت است. این دهستان از 21 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 1100 تن است. مرکز دهستان قریه ٔ نگار و قرای مهم آن عبارت است از: دولت آباد، محمدآباد، سلطان آباد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


بی نگار

بی نگار. [ن ِ] (ص مرکب) (از: بی + نگار) بی نقش. رجوع به نگار شود.

تعبیر خواب

جامه

اگر بیند جامه مهتری پوشیده است، اگر اهل آن جامه بود، دلیل که کارش قوی شود، اگر بیند جامه وزیری پوشیده است، دلیل که مال بسیار یابد، اما از خلق ملامتش است. اگر بیند جامه حاجبی پوشیده است، دلیل که از عطای بزرگان محروم ماند. اگر بیند جوانی جامه عوانی پوشیده است، دلیل که کسی او یاری دهد به عطا رسانیدن به وی. اگر بیند که جامه جلادی پوشیده است، دلیل است که منفعت یابد. اگر بیند جامه صاحب پوشیده است، دلیل که با امانت و زبان آور شود و به مهمات ساختن خلق مشغول شود. اگر بیند که جامه صوفیان پوشیده است، دلیل که دین او زیاده شود. اگر بیند جامه زاهدان پوشیده است، دلیل که با امانت است. اگر بیند جامه بزرگان پوشیده است، دلیل که کار و کسب دنیائی او نیکو شود. اگر بیند جامه اهل صلاح داشت، دلیل که کار دینش به صلاح آید. اگر بیند جامه اهل فساد پوشیده است، دلیل که او را از اهل فساد غم و اندوه رسد. اگر بیند جامه مزد و کارکن داشت، دلیل است که متفکر و رنجور شود. اگر دید جامه طبیبان داشت، دلیل که کارش نیکو شود و در میان مردمان مشهور شود. اگر بیند جامه جهودان داشت، دلیل که به مکر و حیله کسی را هلاک کند و سرانجام کارش بد است. اگر بیند جامه ترسایان داشت، دلیل که کاری کند که به سبب آن از دوست و دشمن ایمن نباشد. اگر دید جامه کشیشی داشت، دلیل که صاحب بدعت بود و میلش به فکر ضلالت است. اگر بیند جامه مغان داشت، دلیل که میلش به جانب بددینان و جاهلان است. اگر بیند جامه مرتدی پوشیده داشت، دلیل که کسی عطائی بدو دهد و بازستاند. اگر بیند که جامه بت پرستی است، دلیل که به خدمت پادشاه مشغول گردد یا خدمت مهتری. اگر بیند جامه زنی پوشیده است، دلیل که از مهتر خویش دور شود. اگر بیند جامه مردمان زندانی پوشیده داشت، دلیل که به سبب کاری غمگین و مستمند شود. اگر بیند جامه حمالی پوشیده داشت، دلیل که امانت گذار شود و انگشت نمای شود. اگر بیند جامه گورکنی داشت، دلیل که به خدمت مردی سفله دون همت مشغول شود. اگر بنید جامه کشیشان پوشیده است، دلیل که از کسی مصلح روزی حلال خواهد. اگر بیند که جامه قصابی داشت، دلیل که وی را زیانی و اندوهی رسد. اگر بیند جامه باشکوهی پوشیده داشت، دلیل که با زن صحبت دارد به راست. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

اگر بیند جامه شسته بود و پوشیده، دلیل که تائب شود. اگر بیند جامه چرکین داشت، درویش شود. اگر بیند جامه رنگین داشت، اگر زن است، یا سپاهی است، او را نیک است. اگر بیند جامه با شکوه داشت، دلیل که او را منکری پدید آید. - جابر مغربی

جامه در خواب، کسب و کار مرد باشد. اگر جامه خود را نیکو بیند، دلیل که کسب و کار او نیکو شود. اگر جامه بد بیند، دلیل که کسب و کارش بد شود. اگر پادشاه در خواب جامه خود سیاه بیند، دلیل بر نیکوئی حال او است. اگر رعیت جامه خود سیاه بیند، دلیل بر غم و اندوه است و جامه زرد درخواب، بیماری است و جامه سرخ در خواب، خرمی است و توفیق و طاعت، دلیل بر این که جامه سبز حله بهشتیان است، آن نیز خوب است. و جامه سفید شسته، ساختگی کار مردم است و جامه کبود، دلیل بر مضرت است و جامه سوخته، دلیل زنان است از سبب پادشاه و جامه دریده، دلیل ظاهر شدن راز است و جامه پشمین و نمدین و پلاس، جمله دلیل که مال و خواسته او را حاصل شود و جامع مرقع، دلیل بر درویشی و تنگدستی است و جامه چرکین از هر نوع که باشد، دلیل بر اندوه و غم است و جامه کاغذی، دلیل بر ملامت و شناعت کند و جامه که از پوست چهارپایان است، دلیل بر خیر و منفعت است که بدو رسد جهمه بی درز به شکل کفن، دلیل که شغلهای وی در دین تمام شود و عرش به آخر رسیده باشد. اگر بیند پوست خر پوشیده است، دلیل که عز وجاه یابد. - حضرت دانیال

دیدن جامه نو در خواب بر چهار وجه است. اول: زن. دوم: پادشاه. سوم: مال. چهارم: خیر و منفعت. و هم او گوید اگر کسی بیند جامه خود را به مقراض ببرید، دلیل که چیزی به او رسد. اگر بیند دزدان جامه او را بیرون کردند، دلیل که فساد در میان زنان وی افتد. - امام جعفر صادق علیه السلام

فرهنگ عمید

جامه

جام شراب: که چون ز جامه به جام اندرون فروریزی / به وهم روزه بدو بشکند دل ابدال (منجیک: شاعران بی‌دیوان: ۲۴۱)،

پوشاک، لباس: قضا کشتی آنجا که خواهد بَرَد / وگر ناخدا جامه بر تن دَرَد (سعدی۱: ۱۴۲)،
[قدیمی] پارچۀ دوخته یا نادوخته. ٣. [قدیمی] بستر. 4. [قدیمی] هرچیز گستردنی،
* جامهٴ ‌خواب:
لباس راحتی که هنگام خواب بر تن کنند، لباس‌خواب،
[قدیمی] آنچه هنگام خوابیدن در زیر و روی خود بیندازند از تشک و لحاف و بالش، بستر، رختخواب،
* جامهٴ ‌خورشید (آفتاب): [قدیمی، مجاز]
گردوغبار یا ابری که آفتاب با آن پوشیده شود،
برگ درختان،
* جامه دریدن: (مصدر لازم) [قدیمی] جامه در تن پاره کردن از شور و هیجان یا کثرت غم و اندوه،
* جامهٴ راه: [قدیمی] جامه‌ای که در سفر بر تن کنند، لباس سفر، جامۀ سفر: نبود آگه که شاهان جامهٴ راه / دگرگونه کنند از بیم بدخواه (نظامی۲: ۱۵۰)،
* جامهٴ غوک: (زیست‌شناسی) [قدیمی] =جلبک: حریر عنکبوت و جامهٴ غوک / نزیبد جز به اندام خبزدوک (امیرخسرو: لغت‌نامه: جامۀ غوک)،
* جامهٴ کاغذین: [قدیمی] لباسی کاغذی که بعضی دادخواهان برای آنکه جلب نظر پادشاه یا امیر را بکنند بر تن می‌کرده و موضوع دادخواهی خود را بر آن می‌نوشته‌اند،
* جامهٴ کعبه: پوششی از پارچۀ نفیس ابریشمی که بر روی خانۀ کعبه کشیده شده و هر سال با مراسم خاصی عوض می‌شود،

معادل ابجد

نگار جامه

320

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری