معنی نو پدید آمده

حل جدول

فرهنگ عمید

پدید

آشکار، آشکارا، نمایان، ظاهر، هویدا، پیدا،
* پدید آمدن: (مصدر لازم)
نمایان شدن،
به‌وجود آمدن،
* پدید آوردن: (مصدر متعدی)
نمایان ساختن،
به‌وجود آوردن،


آمده

رسیده، وارد،
آن‌که وارد شده،
آنچه روی داده: زآمده شادمان بباید بود / وز گذشته نکرد باید یاد (رودکی: ۴۹۵)،

لغت نامه دهخدا

پدید

پدید. [پ َ] (ص، ق) آشکار. آشکارا. جلی. مرئی. نمایان. ظاهر. بارز. پیدا. پدیدار. هویدا. مشهود. معلوم. عیان.روشن. صریح. مقابل نهان، باطن، ناپدید:
پدید تنبل او ناپدید مندل اوی
دگر نماید و دیگر بود بسان سراب.
رودکی.
ابری پدید نی و کسوفی نی
بگرفت ماه و گشت جهان تاری.
رودکی.
چون بر پلی که آن رود راست برروی دریا پدید است. (حدود العالم).
رویش میان حله ٔ سبز اندرون پدید
چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید.
عماره.
کنون آن به آید که او در جهان
نباشد پدید آشکار ونهان.
فردوسی.
رای و تدبیر صوابش بفلک خواهد برد
گوشه ٔ تاجش و امروز پدید است اثر.
فرخی.
کنار باشد باران نوبهاری را
فضایل و هنرش را پدید نیست کنار.
فرخی.
تا هوا را پدید نیست کنار
تا فلک را پدید نیست کران.
فرخی.
ور بزرگی به فضل خواهد بود
فضل او را پدید نیست کنار.
فرخی.
ز هر که آید کاری دراو پدید بود
چنان کز آینه پیدا بود ترا دیدار.
ابوحنیفه اسکافی.
گهرهای گیتی بکار اندرند
ز گردون بگردان حصار اندرند...
به هریک درون از هنر دستبرد
پدید است چندانکه نتوان شمرد.
اسدی.
بشد ز ملت پورخلیل حمزه پدید
که بد بقوت اسلام احمد و حیدر.
ناصرخسرو.
فائده ٔ فضل نگشتی پدید
گر همه کس فاضل و داناستی.
ادیب صابر.
ای سربسر ستوده پدید و نهان تو
شد بر جهانیان خبر خیر تو عیان.
سوزنی.
هر که رنجی دید گنجی شد پدید
هر که جدّی کرد در جدّی رسید.
مولوی.
شب پراکنده خسبد آنکه پدید
نبود وجه بامدادانش.
سعدی.
|| ممتاز.مستثنی:
ایا بمردی و پیروزی از ملوک پدید
چنانکه بود بهنگام مصطفی حیدر.
فرخی.
ای به حرّی و بآزادگی از خلق پدید
چون گلستان شکفته ز سیه شورستان.
فرخی.
و رجوع به پدیدار شود.
- پدید بودن، آشکار بودن. ظاهر بودن. پیدا بودن:
از لئیمان بطبع بی تائی
وز خسیسان بعقل بی جفتی
منظرت به ز مخبر است پدید
که به تن زفتی و بدل زُفتی.
علی قرطاندکانی.
- پدید بودن چیزی از چیزی، ممتاز بودن آن از او:
الا تا زمی از کوه پدید است و چه از رَه
بکوه اندر شخ است و بره بر رز و راود.
عسجدی.
همیشه تا بهمه جایگه پدید بود
هوای تیر مهی از هوای تابستان.
فرخی.
- پدید شدن، مرئی شدن. مشهود گشتن. پدیدار شدن:
شنیدم که خسرو بگوشاسپ دید
چنان کاتشی شد ز دورش پدید.
ابوشکور.
- ناپدید، ناپیدا:
پدید تنبل او ناپدید مندل اوی
دگر نماید و دیگر بود بسان سراب.
رودکی.
دو صدسالش اندر جهان کس ندید
ز چشم همه مردمان ناپدید.
فردوسی.
مدح تو دریای ناپدید کرانست
زورق دریای ناپدید کرانم.
سوزنی.


آمده

آمده. [م َ دَ / دِ] (ن مف / نف، اِ) رسیده. وارد. واقع. حادث. کائن:
زآمده شادمان نباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد.
رودکی.
خوارزمشاه اسب بخواست و بجهد برنشست اسب تندی کرد از قضای آمده بیفتادهم بر جانب افکار و دستش بشکست. (تاریخ بیهقی). || بدیهه. لطیفه. چربک. نادره:
بارها درشدی بمجلس خاص
گه نوازن بدی ّ وگه رقاص
گاه گفتی بشوخی آمده ای
گه نمودی بعشوه شعبده ای.
امیرخسرو.
|| طبیعی، مقابل مصنوع و ساختگی:
فرق سخن عشق و خرد خواستم از دل
گفت آمده دیگر بود و ساخته دیگر.
؟

آمده. [م َ دَ / دِ] (اِ) در اصطلاح بنایان، قسمی گچ روان کرده ٔ گشاده و تُنُک یعنی بسیارآب و کم مایه، برای سفید کردن ظاهر بناءچون دیوار و سقف. و بنّایان قُم آن را لایه گویند.

مترادف و متضاد زبان فارسی

پدید

آشکار، آشکار، پدیدار، پیدا، جلی، ظاهر، ظهور، مرئی، مشهود، معلوم، نمایان، هویدا،
(متضاد) پنهان، ناپدید، مخفی

فرهنگ فارسی هوشیار

پدید

آشکار، نمایان، ظاهر


فراز آمده

(صفت) نزدیک آمده پیش آمده، رسیده، وارد شده، بالا آمده، به هم آمده بسته شده، پدید شده مخلوق آفریده.


آمده

کشتی پر بار (اسم) رسیده وارد، واقع حادث، بدیهه لطیفه نادره، طبیعی مقابل مصنوع ساختگی، قسمی گچ روان کرده گشاده و تنگ یعنی بسیار آب و کم مایه برای سفید کردن ظاهر بنا چون دیوار و سقف لایه.

فرهنگ معین

پدید

پیدا، روشن، نمایان، برگزیده، مستثنی. [خوانش: (پَ) [په.] (ص مر.)]

معادل ابجد

نو پدید آمده

126

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری