معنی نو بهاران

حل جدول

نو بهاران

موسم بهار


فصل بهاران

آبسالان

لغت نامه دهخدا

بهاران

بهاران. [ب َ] (اِ مرکب) هنگام بهار. (ناظم الاطباء). بهار. (آنندراج). هنگام بهار و فصل بهار. (فرهنگ فارسی معین):
بهاران و جیحون و آب روان
سه اسب و سه جوشن سه برگستوان.
فردوسی.
خوشا بهاران کز خرمی و بخت جوان
همی بدیدن روی تو تازه گردد جان.
فرخی.
تو تن آسای بشادی و زترکان بدیع
کاخ تو چون که کنشت است و بهاران تو شاد.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 46).
خاصه هنگام بهاران که جهان خوش گشته ست
آسمان ابلق و روی زمی ابرش گشته ست.
منوچهری.
بشهرش نه برف و نه باران بدی
جز اندک نمی کز بهاران بدی.
اسدی.
تا زمستان بسی نیاساید
در بهاران جهان نیاراید.
سنایی.
بهاران آمد و آورد باد و ابر نیسانی
چو طبع و خلق تو هر دو جهان شد خرم و بویا.
مسعودسعد.
هرچه کاری در بهاران تیر ماهان بدروی.
خواجه عبداﷲ انصاری.
ز هر سو قطره های برف و باران
شده بارنده چون ابر بهاران.
نظامی.
گر بهاران شکوفه میوه کند
من شکوفه کنم ز میوه ٔ تر.
خاقانی.
در بهاران کی شود سرسبز سنگ
خاک شو تا گل بروید رنگ رنگ.
مولوی.
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران.
سعدی.
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد.
حافظ.
|| گل نارنج. (ناظم الاطباء). مطلق گل و شکوفه:
چو برگاه بودی بهاران بدی
ببزم افسر شهریاران بدی.
فردوسی.
اگرروی مرا بیند بهاران
فرو ریزد ز شرم از شاخساران.
(ویس و رامین).


باد بهاران

باد بهاران. [دِ ب َ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) باد بهار. نسیم بهار:
آب حیوان تیره گون شد، خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد؟
حافظ.
رجوع به باد بهار شود.


نو

نو. [ن َ / نُو] (ص) نقیض کهنه. (برهان قاطع) (انجمن آرا). تازه. (ناظم الاطباء). جدید. (دهار). حادث. حدیث. (السامی):
بدان نامورگفت پاسخ شنو
یکایک ببر پیش سالار نو.
فردوسی.
ز دستور پرسیم یکسر سخن
چو کاری نو افکند خواهیم بن.
فردوسی.
هر روز شادی نو بیناد و رامشی
زین باغ جنت آئین زین کاخ کرخ وار.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 168).
روز عید رمضان است و سر سال نو است
هر دو فرخنده کند ای ملک ایزد به تو بر.
فرخی.
فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر
سخن نو آر که نو را حلاوتی است دگر.
فرخی.
بیار ساقی زرین نبید و سیمین کاس
به باده حرمت و قدر بهار نو بشناس.
منوچهری.
چنان نمود به ما دوش ماه نو دیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.
بهرامی.
چو عشق نو کند دیدار در دل
کهن را کم شود بازار در دل.
فخرالدین اسعد.
درم هرگه که نو آمد به بازار
کهن را کم شود در شهر مقدار.
فخرالدین اسعد.
بنگر که جهانْت می بینجامد
هر روز تو کار نو چه آغازی ؟
ناصرخسرو.
شراب خرمائی تن را فربه کند و خون بسیار راند خاصه که نو باشد. (نوروزنامه).
ای تو آن ِ نو و هم آن ِ کهن
رزق بر توست هرچه خواهی کن.
سنائی.
مر زنان راست کهنه توبرتو
مرد را روز نوو روزی نو.
سنائی.
دولت نو است و کارنو و کارکن نو است
مردم قیاس کار نو از کارکن کنند.
خاقانی.
باوفا باش و فصل و وصل مکن
بهر یاران نو ز یار کهن.
ابن یمین.
|| تر و تازه. (ناظم الاطباء). طری. تازه. شاداب:
ایا سرو نو در تکاپوی آنم
که فرغندواری بپیچم به تو بر.
رودکی.
آستین برزده ای دست به گل برزده ای
غنچه ای چند از او تازه و نو برچده ای.
منوچهری.
|| کارنکرده. غیرمستعمل. که کهنه و فرسوده نیست. که تازه ساخته شده است:
پیش تیغ تو روز صف دشمن
هست چون پیش داس نو کرپا.
رودکی.
بخل همیشه چنان تَرابد از وی
کآب چنان از سفال نو نترابد.
خسروانی.
گویند سردتر بود آب از سبوی نو
گرم است آب ما که کهن شد سبوی ما.
منوچهری.
نوها همی خَلَق شود و هرگز
نشنید کس که نو شد خلقانی.
ناصرخسرو.
|| نوساز. تازه ساخته شده: اینک سرای نو که به غزنین می بینید مرا گواه بسنده است. (تاریخ بیهقی). امیر سه شنبه هژدهم جمادی الاولی در این صفه ٔ نو خواهد نشست. (تاریخ بیهقی ص 349). || برّاق. تابناک. با جلوه و جلا:
ظاهر نقره گر اسپید است و نو
دست و جامه می سیه گردد از او.
مولوی.
|| بدیع. طرفه:
به مردی تو اندر زمانه نوی
که هم شاه و هم خسرو و هم گَوی.
فردوسی.
که این هر دو خالان خسرو بدند
به مردانگی در جهان نو بدند.
فردوسی.
به بدگوهران بر بس ایمن مشو
که این را یکی داستان است نو.
فردوسی.
چون ملک با ملکان مجلس می کرده بُوَد
پیش او بیست هزاران بت نو برده بُوَد.
منوچهری.
حقا که بسی تازه تر و نوتر از آنید
من نیز از این پس تان ننمایم آزار.
منوچهری.
|| جوان. تازه سال:
به پیروزی اندر تو کشّی مکن
اگر تو نوی هست گیتی کهُن.
فردوسی.
تو باید که باشی بر این پیشرو
که پیری به فرهنگ و در سال نو.
فردوسی.
ز ترکان هر آنکس که بُد پیشرو
ز پیران و خنجرگذاران نو.
فردوسی.
|| تازه کار. نامجرب. ناوارد: خواجه هنوز در این کارها نو است مگر روزگاری برآید مرا نیکوتر بشناسد. (تاریخ بیهقی ص 397). || پهلوان و دلیر را گویند، و آن را نیو نیزنامند. (از رشیدی) (از جهانگیری).
- از سر نو، از نو. بار دیگر. دیگربار. از سر. دوباره:
پابه جنت کی نهم یحیی چو برخیزم ز خاک
از سر نو بی رخت خواهم کفن بر سر کشید.
میر یحیی شیرازی (آنندراج).
- || به تازگی. (آنندراج).
- از نو، از سر. مکرر. دوباره. بار دیگر. مجدد. (یادداشت مؤلف):
رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه
ای درخت ملک بارت عز وبیداری تنه.
منوچهری.
چون نوبت پادشاهی به شاپوربن اردشیر رسید آن را از نو بنیاد کرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 142).
زین وجودت به جان خلاص دهند
بازت از نو وجود خاص دهند.
خاقانی.
گفتم نهایتی بُوَد این عشق را ولی
هر بامداد می کند ازنو بدایتی.
سعدی.
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی.
حافظ.
تا شدم حلقه به گوش در میخانه ٔ عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم.
حافظ.
بازم از نو خم ابروی بتی در نظر است
سلخ ماه دگر و غره ٔ ماه دگر است.
وحشی.
- || به تازگی (؟). (آنندراج).
- || (اصطلاح نظامی) فرمان تکرار عملی که قبلاً اجرا شده. (فرهنگ فارسی معین).
- امثال:
چونکه آید سال نو گویم دریغ از پارسال.
روز از نو روزی از نو.
نو دیدیم نو زمان دیدیم هفت ساله عروس لب بان [: بام] دیدیم.
نو که آمد به بازار کهنه شود دل آزار.
هرچه آید سال نو گویم دریغ از پارسال.

نو. [ن َ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان القورات بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند. رجوع به فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9 شود.

نو. [ن َ / نُو] (اِمص) ناله و زاری. (از انجمن آرا) (آنندراج) (برهان قاطع). ریشه ٔ نویدن است. (حاشیه ٔ معین بر برهان قاطع). رجوع به نویدن شود. || حرکت و جنبش و لرزه. (از برهان قاطع). ریشه ٔ نویدن است. رجوع به نویدن شود. || (اِ) نقطه ٔ سپید که بر ناخن افتد. بَرَش. (یادداشت مؤلف).
- نو افتادن به ناخن، نَبَش. خال سپید در ناخن پیدا شدن. (یادداشت مؤلف).
|| نام حرف نون یونانی است. (یادداشت مؤلف از ابن الندیم). || نام نوائی از موسیقی. (ناظم الاطباء).


نو برگ

نو برگ. [ن َ / نُو ب َ] (اِ مرکب) برگ که درخت امسال به بهاران آورده است. (یادداشت مؤلف). برگ نو. || نوبرگ (ص مرکب) نهال که تازه برگ آورده است. درخت نونشانده که تازه برگ کرده است.

فرهنگ عمید

بهاران

بهار، فصل بهار،
هنگام بهار، در وقت بهار: درخت اندر بهاران بر فشاند / زمستان لاجرم بی‌برگ ماند (سعدی: ۱۵۷)،

نام های ایرانی

بهاران

دخترانه، هنگام بهار، موسم بهار

مترادف و متضاد زبان فارسی

بهاران

بهار هنگام، فصل بهار،
(متضاد) خزان، برگ‌ریزان

فرهنگ فارسی هوشیار

بهاران

هنگام بهار، فصل بهار

فرهنگ پهلوی

بهاران

منسوب به بهار

فارسی به انگلیسی

نو نو

Brand-New

گویش مازندرانی

نو

ناوچوبی، که مصارف گوناگونی از جمله انتقال آب از جایی به جای...

معادل ابجد

نو بهاران

315

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری