معنی نونه

حل جدول

نونه

شور و غوغا


شور و غوغا

نونه


شور وغوغا

آشوب، هیاهو ، هیجان، ویله، خروش،‌نونه،‌فریاد و فغان

گویش مازندرانی

نونه خه

سیاه دانه، دارویی گیاهی برای درد شکم

انگلیسی به فارسی

schema

نونه


antigone

(مج) نونه ئ زن فداکار و با تقوا

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

نونة

نونه. [ن َ] (ع اِ) ماهی. (منتهی الارب). سمکه. (متن اللغه) (اقرب الموارد). || چاهک زنخ کودک. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). چاه زنخ. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). || کلمه ٔ صواب. (متن اللغه). الکلمه من الصواب. (متن اللغه) (اقرب الموارد).


تدسیم

تدسیم.[ت َ] (ع مص) چرب کردن. (زوزنی). چرب دادن. (مجمل اللغه). بروغن تر کردن. || تر گردانیدن باران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || سیاه کردن کومان زنخ بچه را تا چشم زخم به وی نرسد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سیاه کردن. (اقرب الموارد) (المنجد): دسموا نونه الصبی. (اقرب الموارد). || چرب شدن. (مجمل اللغه). چربش دادن. (زوزنی).


عک-وة

عک-وه. [ع َک ْ وَ / ع ُ] (ع اِ) «نونه » و چاهک زنخدان. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). چاه زنخ. چال چانه. || میانه و راست از هر چیزی. (منتهی الارب). وسط. (اقرب الموارد). || بن زبان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || بن دنب ستور. (منتهی الارب). اصل و بن دم دابه، آنجا که خالی از موی باشد. (از اقرب الموارد). || پی است که شکافته دو تاه بافند، مانند دم فوطه و نیفه ٔ درشت. (منتهی الارب). عصب و پی است که شکافته شود وبافته شود چون مخراق و تازیانه. (از اقرب الموارد). || درشت از هر چیزی. (منتهی الارب). غلیظ از هر چیزی. (از اقرب الموارد). || معظم هرچیزی. ج، عِکاء. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، و عُکّی ̍. (منتهی الارب). و عُکاً. (اقرب الموارد).


زنمة

زنمه. [زَ ن َ م َ] (ع اِ) تره ای است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). نوعی از تره. (ناظم الاطباء). || دروش گوش گوسپند و شتر که پاره ای از گوش آن بریده، معلق گذارند و یفعل ذلک بالکرام من الابل و غیرها. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- زنمتاالاذن، دوتندی متصل نرمه ٔ خرک گوش. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
- زنمتاالفوق، هر دو طرف سوفار تیرو یسکن نونه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). هر طرف سوفار تیر و باین معنی به سکون نون هم آمده. (آنندراج).
- هو العبد زنمه، مانند هو العبد زلمه است، در لغات و معانی که گذشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به زلمهشود.
|| زنمهالشجر؛ تندی که پیش از خوشه یا برگ پدید آید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


لکن

لکن. [لا ک ِن ْ ن َ] (ع حرف ربط) حرفی است که برای تدارک چیزی آرند. لکن. اما. لیکن. بیک. ولی. صاحب منتهی الارب آرد: حرف تنصب الاسم و ترفع الخبر و معناها الاستدراک و هو ان تثبت لما بعدها حکماً مخالفاً لحکم ما قبلها و لذلک لابد ان یتقدمها کلام متناقض لما بعدها نحو: ما هذا ساکن لکنه متحرک، او ضد له نحو: ما هو ابیض لکنه اسود، و قبل ترد تاره للاستدراک و تاره للتوکید. قاله جماعه و فسروا الاستدراک برفع ما توهم دونه نحو ما زید شجاعاً لکنه کریم لان الشجاعه و الکرم لایکادان یفترقان نحو لو جأنی اکرمته لکنه لم یجی ٔ، اکدت ما افادته لو من الامتناع و قیل للتوکید دائماً مثل ان و یصحب التوکید معنی الاستدراک و هو قول ابن عصفور و هی بسیطه و قال الفرّاء مرکبه من لکن و ان فطرحت الهمزه للتخفیف و قیل من لا و ان و الکاف الزائده و قیل اصله و ان ّ و الکاف و اللام زائدتان و قد تحذف نونه للضروره و هو قبیح کقوله و لاک اسقنی ان کان ماؤک ذافضل و قوله تعالی: لکنا هو اﷲ ربی. (قرآن 38/18). یقال: اصله لکن انا فحذفت الالف فالتقت النونان فجاء التشدید لذلک و قد یحدث اسمهما کقوله فلو کنت ضبیاً عرفت قرابتی و لکن ّ زنجی عظیم المشافر، ای ولکنک و لکن ساکنهالنون ضربان مخففه من الثقیله و هی حرف ابتداء لاتعمل لانها تقع علی الاسماء و الافعال خلافاً للاخفش و یونس فان ولیها کلام فهی حرف ابتداء لمجرد افاده الاستدراک و لیست عاطفه بالواو استعملت نحو ولکن کانوا هم الظالمین او بدونها کقول زهیر:
ان ّ ابن ورقاء لاتخشی بوارده
لکن وقائعه فی الحرب منتظر.
و قیل بالواو عاطفه و ان ولیها مفرد فهی عاطفه بشرطین احدهما ان یتقدمها نفی او نهی نحو ماقام زید لکن عمرو و لایقم زید لکن عمرو و الثانی ان لایقترن بالواو و قال قوم لایکون مع المفرد الاّ بالواو.


نون

نون. (اِ) صورت ملفوظ حرف «ن » است. رجوع به «ن » شود:
نسرین زنخ صنم چه کنم اکنون
کز عارضین چو نونی زرینم.
ناصرخسرو.
و آن قد الف مثال مجنون
خمیده ز بار عشق چون نون.
نظامی.
نونی است کشیده عارض موزونش
و آن خال معنبر نقطی بر نونش.
سعدی.
|| (ق) اکنون. (لغت فرس اسدی ص 383) (اوبهی) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). علی حال. (لغت فرس). مخفف اکنون است. (جهانگیری) (رشیدی) (غیاث اللغات). مخفف کنون. (انجمن آرا) (آنندراج). در حال. همین زمان. بالفعل.حال. (برهان قاطع). در همین زمان. (ناظم الاطباء). اینک. نک. علی حال. علی کل حال. در هر حال. (یادداشت مؤلف):
بار بسته شد فرمان ده نون
تا میان خدمت را بندم چست.
بوشکور.
زاغ سیه بودم یکچند و نون
باز چو غلبه بشدستم دورنگ.
منجیک.
گوئی زبان شکسته و گنگ است بت ترا
ترکان همه شکسته ز بانگ تواند نون.
عماره ٔ مروزی.
ولی ای پسر گاه آن است نون
که سازی یکی چاره ٔ پرفسون.
فردوسی (از سروری).
گر آن خوابها نون گزارش کنی
شکم گرسنه چون گوارش کنی.
فردوسی.
مردمان را راه دشوار است نون
اندر آن دشت از فراوان استخوان.
فرخی.
همچو انگور آبدار بدی
نون شدی چون سکج ز پیری خشک.
لبیبی.
به عالم اندر نون مالک الملوک توئی
جمالشان همه از تست گاه جاه و جلال.
غضایری.
ضمیر انور تو هرچه در خیال آرد
چو امر کن فیکون آسمانش آرد نون.
شمس فخری.
|| (اِ) تنه ٔ درخت. (جهانگیری) (رشیدی) (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (آنندراج) ( (ناظم الاطباء). نرد. (رشیدی) (انجمن آرار) (آنندراج). || به استعاره، چاه زنخدان. (از جهانگیری) (از برهان) (از غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). چاهک زنخ. (دهار). در عربی نونه بدین معنی است. (از رشیدی). رجوع به «ن » شود. || به اصطلاح ارباب معما ابرو را گویند که عربان حاجب خوانند. (برهان قاطع). ابرو. حاجب. (ناظم الاطباء). رجوع به «ن » شود. || ثابت. برقرار. مقیم. || بزرگی. کلانی. (ناظم الاطباء).


اسطوانة

اسطوانه. [اُ طُ ن َ] (معرب، اِ) معرب اُستون. ستون. (مهذب الاسماء) (خلاص) (منتهی الارب). ساریه. رکن. ج، اساطین، اسطوانات. || قوائم ستور. || نره. (منتهی الارب). || شریان. (بحر الجواهر). || اسطوانه، هو شکل یحیط به دائرتان متوازیتان من طرفیه هما قاعدتاه یصل بینهما سطح مستدیر، یفرض فی وسطه خط مواز لکل خط یفرض علی سطحه بین قاعدتیه. (تعریفات جرجانی). جسمی که آغاز کند از دائره ای و منتهی گردد بدائره ای متساوی اوّلی که احاطه کرده باشد به آن بسیطی اسطوانی. رجوع به استوانه شود. اسطوانه، بضم الهمزه فی اللغه ستون و هی اُفعواله مثل اقحوانه، و نونه اصلیه، لانه یقال اساطین مسطنه. کذا فی الصراح. و عند المهندسین یطلق علی معان منها الاسطوانه المستدیره. و هی جسم تعلیمی احاطت به دائرتان متوازیتان متساویتان. و سطح مستدیر واصل بینهما بحیث لو ادیر خط مستقیم واصل بین محیطیهما من جهه واحده علی محیطیهما لماسه فی کل الدوره و قولهم علی محیطیهما متعلق بادیر و قولهم لماسه جواب لو ای ماس ذلک الخط المستقیم ذلک السطح الواصل و هو احتراز عن کره قطعت من طرفیها قطعتان متساویتان متوازیتان بدائرتین کذلک. و ما قیل ان الاسطوانه المستدیره شکل یحدث من وصل خط من جهه بین محیطی دائرتین متوازیتین متساویتین کل منهما علی سطح و اداره ذلک الخط علیهما، ای علی محیطیهما الی ان یعود الی وضعه الاوّل. ففیه انه یحدث من حرکه الخط شکل مسطح لامجسم. ثم الاسطوانه المستدیره ان کانت مجوفه متساویهالثخن و قطر قاعده تجویفها الذی هو ایضاً علی شکل الاسطوانه المستدیره اکبر من نصف قطر قاعده الاسطوانه بحیث یکون ثخنها اقل من سمکها، ای من ثخن تجویفها فتسمی بالذرقیه والدائرتان قاعدتان للاسطوانه. و الخط الواصل بین مرکزی الدائرتین سهم الاسطوانه و محورها. فان کان ذلک الخط عموداً علی القاعده فالاسطوانه قائمه. و هی جسم یتوهم حدوثه من اداره ذی اربعه اضلاع قائم الزوایا علی احد اضلاعه المفروض ثابتاً حتی یعود الی وضعه الاول. و الا فمائله. و هی جسم یتوهم حدوثه من اداره ذی اربعه اضلاع غیر قائم الزوایا علی احد اضلاعه المفروض ثابتاً الی ان یعود الی وضعه الاول و منها الاسطوانه المضلعه. و هی جسم تعلیمی احاط به سطحان مستویان متوازیان کثیرالاضلاع کل من السطحین موازیه لاضلاع السطح الاَّخر. و احاطت به ایضاً سطوح ذوات اضلاع اربعه متوازیه، بان یکون کل ضلعین منها متوازیین عده تلک السطوح عده اضلاع احدی القاعدتین و قاعدتاهما السطحان المتوازیان فان کانت تلک السطوح التی هی ذوات الاربعه الاضلاع قائمهالزوایا فالاسطوانه قائمه، و الا فمائله. و منها الاسطوانه التی تکون مشابهه للمستدیره او المضلعه بان لاتکون قاعدتها شکلاً مستقیم الاضلاع، و لا دائره بل سطحاً یحیط به خط واحد لیس بدائره کالسطح البیضی. و منها اسطوانه تکون سطحاً تحیط به خطوط بعضها مستدیر و بعضها مستقیم. هکذا یستفاد من ضابطه قواعدالحساب و غیره. و الحکم فی ان اطلاقها علی تلک المعانی بالاشتراک اللفظی او المعنوی کالحکم فی المخروط علی ما مر. (کشاف اصطلاحات الفنون). شکل مجسمی که پیدا آید از سطحی متوازی الاضلاع قائم الزوایا چون یکی از اضلاع آنرا استوار داری و سطح گرد بگردانی تا بجای نخستین شود. (بحر الجواهر). || وردنه. واردن. تیر. چوبه. نیواره. چوچه. دسورده. نغروج. نورد.

معادل ابجد

نونه

111

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری