معنی نوجوان
لغت نامه دهخدا
فرهنگ عمید
کسی که تازه به سن جوانی رسیده، تازهجوان،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
برنا، جوان، شاب، طفل، کودک، نوبالغ، نوخاسته، نورسته،
(متضاد) پیر
فارسی به انگلیسی
Adolescent, Juvenile, Lad, Teenager, Youngling, Youngster, Youth
فارسی به عربی
حدث، مراهق
فرهنگ فارسی هوشیار
پسری که تازه پا بمرحله جوانی گذاشته باشد
معادل ابجد
116