معنی نوبهاران

لغت نامه دهخدا

نوبهاران

نوبهاران. [ن َ / نُو ب َ] (اِ مرکب) هنگام بهار. فصل بهار:
به نوبهاران بستای ابر گریان را
که از گریستن اوست این زمین خندان.
رودکی.
نشاید باز چشم نوبهاران
چو بندد برف راه کوهساران.
فخرالدین اسعد.


تازه کاری

تازه کاری. [زَ / زِ] (حامص مرکب) تازه کردن کار باغ و جز آن. (آنندراج). نوسازی. تجدید کردن چیزی:
کند داغ کهن را تازه کاری
عجب فصلیست فصل نوبهاران.
باقر کاشی (از آنندراج).
بیا تا دگر تازه کاری کنیم
رخ عیش را غازه کاری کنیم.
ظهوری (ایضاً).


زیبا کردن

زیبا کردن. [ک َ دَ] (مص مرکب) نیکو و جمیل و آراسته و مطلوب کردن:
ور ز دیده آب بارد بر رخ من گو ببار
نوبهاران آب باران باغ را زیبا کند.
منوچهری.
|| در بیت زیر ظاهراً بمعنی تمام و یکسره کردن آمده است:
هرکه او مجروح گردد یک ره از نیش پلنگ
موش گرد آید بر او تا کار او زیبا کند.
منوچهری.


ستودن

ستودن. [س ُ / س ِ دَ] (مص) اوستا ریشه ٔ «ستو، سته اومی » (مدح کردن، تمجید کردن)، پهلوی «ستوتن »، هندی باستان ریشه ٔ «ستااوتی، ستو»، استی «ست، ان » (مدح کردن، تمجید کردن) و «ستود و ستید» (مدح، ستایش)، افغانی عاریتی و دخیل «ستایل »، وخی «ستو - ام »، شغنی و سریکلی «ستَو - ام ». و رجوع کنید به نیبرگ 207: «ستای ». رجوع کنید به ستاییدن وستایش. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). وصف نمودن و ستایش کردن. (برهان) (انجمن آرا). مدح کردن. (غیاث). صفت کردن. بیان کردن محاسن. (شرفنامه). تمجید. (زمخشری) (منتهی الارب). حمد. (ترجمان القرآن):
خدای را بستودم که کردگار من است
زبانم از غزل و مدح بندگانْش نسود.
رودکی.
به نوبهاران بستای ابر گریان را
که از گریستن اوست این جهان خندان.
رودکی.
سبک باش تا کار فرمایمت
سبک وار هر جای بستایمت.
منطقی.
بمدحت کردن مخلوق روی خویش بشخودم
نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم.
کسایی.
خرد را و جان را که یارد ستود
وگر من ستایم که یارد شنود.
فردوسی.
یکایک ببین تا چه خواهی فزود
پس از مرگ ما را که خواهد ستود.
فردوسی.
ستودن من او را ندانم همی
از اندیشه جان برفشانم همی.
فردوسی.
همه جهان پدرش را ستوده اند و پدر
چو من ستایش او را همی کند تکرار.
فرخی.
او را چنانکه اوست ندانم همی ستود
از چند سال باز دل من درین عناست.
فرخی.
و امیر وی را بنواخت و نکویی گفت و براستی و امانت بستود. (تاریخ بیهقی). غمی بسیار خوردند بر مرگ خوارزمشاه و احمد را بسیار ستودند. (تاریخ بیهقی).
ستودش بسی شاه و چندی نواخت
ببایست ازو کارها را بساخت.
اسدی.
ستوده سوی خردمند شو بدانش از آنک
بحق ستوده رسولست کش خدای ستود.
ناصرخسرو.
صبر است کیمیای بزرگیها
نستود هیچ دانا صفرا را.
ناصرخسرو.
و عایشه اندر راه بایستاد و خطبه کرد و امیرالمؤمنین علی را بستود. (مجمل التواریخ).
جام جهان نمای بدست شه است تیغ
تیغ ورا ستودی دست ورا ستای.
سوزنی.
بلطف طبع ز روی کرم مرا بستود
از آنکه طبع کریم از کرم نیاساید.
اخسیکتی.
چو خسرو پرستان پرستش نمود
هم او را و هم شاه خود را ستود.
نظامی.
همه جایی شکیبایی ستوده ست
جز این یک جا که صید از من ربوده ست.
نظامی.
گر جز ترا ستودم بر من مگیر از آنک
گه گه کنند پاک بخاکستر آینه.
خاقانی.
بدگهران را ستودم از گهر طبع
گر گهری را ستودمی چه غمستی.
خاقانی.
به آزاد مردی ستودش کسی
که در راه حق سعی کردی بسی.
سعدی (بوستان).
یکی از بزرگان را در محفلی همی ستودند. (گلستان).
چهل سال مداح می بوده ام
هنوزش بواجب بنستوده ام.
نزاری قهستانی.


مفرش

مفرش. [م َ رَ](ع اِ) هرچه بگسترانند. ج، مفارش.(مهذب الاسماء). گستردنی. ج، مفارش.(منتهی الارب). چیز گستردنی.(ناظم الاطباء). فرش.(غیاث)(آنندراج):
نوبهاران مفرش صدرنگ پوشد تا مگر
دوستی از دوستان خواجه بوطاهر شود.
منوچهری.
مجلس به باغ باید بردن که باغ را
مفرش کنون ز گوهر و مسند ز ند بود.
منوچهری(دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 25).
بر مفرش پیروزه به شب شاه حلب را
از سوده و پاکیزه بلور است اوانیش.
ناصرخسرو.
در باغ و راغ مفرش زنگاری
پر نقش زعفران و طبرخون است.
ناصرخسرو.
اگربساط زمین مفرشم کنند سزد
چو سایبان من از پرده ٔ سحاب کنند.
مسعودسعد.
چون هوا از گرد تاری کله بست
بر زمین خون مفرش دیگر کشید.
مسعودسعد.
مفرش و سایبان کشی و زنی
بر زمین و هوا ز خون و غبار.
مسعودسعد.
شمس گردون بگسترد به طلوع
بر زمین از زر طلی مفرش
تا مهلل کنی بساط ورا
به خم نعل ادهم و ابرش.
سوزنی.
آشوب عقلم آن شبه عاج مفرش است
نقل امیدم آن شکر پسته پیکر است.
سیدحسن غزنوی.
- مفرش کش، فَرّاش.(آنندراج). آنکه مفرش حمل کند. حامل مفرش:
شاه بفرمود به مفرش کشان
زینت و فرش و تتق زرفشان.
امیرخسرو(از آنندراج).
و رجوع به مفرش شود.
|| آنچه در آن جامه ٔ خواب و بستر و رخت و فرش و جز آن نهند.(از ناظم الاطباء). آنچه جامه ٔ خواب و رخت در آن نهند.(غیاث)(آنندراج). ظرفی است کیسه مانند که بیشتر از زیلو و گلیم کنند و در سفرها لحاف و متکا و فرش و پتو و امثال آن در وی نهند.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ظرفی که جامه و زینت در آن نهند.(گنجینه ٔ گنجوی):
مفرش جامه خواستم ز تو دوش
چون نعم کردی آمدم شادی.
سوزنی(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ز مفرشها که پر دیبا و زر بود
ز صد بگذر که پانصد بیشتر بود.
نظامی(از گنجینه ٔ گنجوی).
|| پوششی که بر روی اسب و استر و شتر اندازند. آنچه بر روی اسب و استر واشتر اندازند:
نماند از سپه سفت محمل کشی
که بر وی ز دیبا نبد مفرشی.
نظامی.
هزار اشتر به مفرشهای دیبا
رونده زیر زیورهای زیبا.
نظامی.
|| بستر و جامه ٔ خواب.(غیاث)(آنندراج):
در عشق تو خاک تیره شد مفرش من
هجران تو تلخ کرد عیش خوش من.
سوزنی.
در مفرش خواب پیش از شروق شعله ٔ آفتاب از دبادب مواکب سلطان در حوالی قصر خویش بی آرام گشت.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 336). تا در مفرش فراش او رفتند و ردای ردا، از غره ٔ غرای او بازکشیدند و او را مرده بدیدند.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 373).
بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست
گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم.
حافظ.
و رجوع به مدخل بعد شود. || جامه دان که آن را از چرم سازند مثل صندوق.(غیاث)(آنندراج). جامه دان.(ناظم الاطباء).


بهار

بهار. [ب َ] (اِ) فصل ربیع است، یعنی بودن آفتاب در برج حمل و ثور و جوزا. (از جهانگیری). فصل ربیع و آن در بلاد اقلیم چهارم و پنجم و ششم، مدت ماندن آفتاب است در حمل و ثور و جوزا و در اقلیم دوم و سوم مدت ماندن آفتاب در حوت و حمل. (غیاث). ترجمه ٔ ربیع. و آن بودن آفتاب در برج بره و گاو و دوپیکر باشد و آن مشهور است. (آنندراج):
درخش ار نخندد بگاه بهار
همانا نگرید چنین ابر زار.
ابوشکور.
ز شیراز آن نامه ٔ شهریار
چو رخشنده گل شد بوقت بهار.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2459).
هوا خوش نگار و زمین پرنگار
تو گفتی به تیر اندر آمد بهار.
فردوسی.
چنانکه این زمستان، فصل بهار آنجا باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367).
چو باغی از مه و پروین بهارش
بهاری از گل و سوسن نگارش.
(ویس و رامین).
شادی بدین بهار چو می بینی
چون بوستان خسرو و صحرا را.
ناصرخسرو.
ترا کنون که بهار است جهد آن نکنی
که نانکی بکف آری مگر زمستان را.
ناصرخسرو.
در سفر باغ و بوستان و بهار
منزل و جای و رهگذار تو باد.
مسعودسعد.
هرگاه که آفتاب به اول حمل رسد بهار باشد، تا به اول سرطان. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). به فصل بهار به بادغیس بود... و لشکری از بهار و تابستان برخورداری تمام یافتند از عمر خویش. (چهارمقاله ٔ نظامی عروضی چ معین صص 49- 50). چون بهار درآمد اسبان به بادغیس فرستادند. (چهارمقاله ایضاً ص 51).
عمر است بهار نخل بندان
کش هر نفسی خزان ببینم.
خاقانی.
نیست شب کز رخ و سرشک بهم
صد بهار و خزان نمی یابم.
خاقانی.
- بهار عمر، کنایه از دوران جوانی:
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
باز آ که ریخت بی گل رویت بهار عمر.
حافظ.
- بهار حسن، ابتدای جوانی و شادابی و زیبائی:
خوش چمنی است عارضت خاصه که در بهار حسن
حافظ خوش کلام شد مرغ سخن سرای تو.
حافظ.
- بهار دل، کنایه از شادمانی و سرور است:
بهشتی گل و ارغوان و سمن
شکفته بهار دل و جان من.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- امثال:
با یک گل بهار نمیشود.
سالی که نکوست از بهارش پیداست.
مثل ابر بهار گریستن، کنایه از اشک فراوان ریختن.
مثل بهار شوشتر.
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود. || گل و شکوفه ٔ هر درخت، عموماً و گل و شکوفه ٔ نارنج و سایر مرکبات، خصوصاً. (از برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). هر گل، عموماً و گل نارنج، خصوصاً. (غیاث) (رشیدی) (آنندراج):
بدستی گلی داشتی آبدار
بدست دگر دسته ای از بهار.
(یادداشت بخط مؤلف بدون ذکر نام شاعر).
بهار و گلت هر دو با بوی و رنگ
چنان هیچ کس را نیاید بچنگ.
شمسی (یوسف و زلیخا).
برفتارو گفتار و بالا و تن
بهار و چمن بود و سرو و سمن.
شمسی (یوسف و زلیخا).
یکی کوه پرپلنگ یکی بیشه پرهزبر
یکی چرخ پرنجوم یکی باغ پربهار.
فرخی.
جویش پر از صنوبر و کوهش پر از سمن
باغش پر از بنفشه وراغش پر از بهار.
منوچهری.
چو هر سالی بهارآید بگلزار
بهار من نیارد جز یکی خار.
(ویس و رامین).
چنان کز بانگ رعد نوبهاران
برون آمد بهار از شاخساران.
(ویس و رامین).
کی غره شود دل حزینم
زین پس به بهار بوستانی.
ناصرخسرو.
درخت آنگه برون آرد بهاری
که بشکافد سر هرشاخساری.
(از جوینی).
رسم ترنج است که در روزگار
پیش دهد میوه پس آرد بهار.
نظامی.
گل بی آفت باد خزانی
بهاری تازه بر شاخ جوانی.
نظامی.
گلا وتازه بهارا تویی که عارض تو
طراوت گل و بوی بهار من دارد.
سعدی.
گر بهار و لاله و نسرین نروید گو مروی
پرده برداری بهار و لاله و نسرین من.
سعدی.
|| در شواهد ذیل به معنی گیاه، سبزه و علوفه ٔ سبز ظهور دارد:
آمد آن بلبل چمیده بباغ
آمد آن آهوی چریده بهار.
فرخی.
چون ستوران بهار نیکو بخوردند و بتن و توش خویش بازرسیدند. (چهارمقاله ٔ نظامی چ معین ص 49). لشکر او از سفر مازندران کوفته بودند وسلاحها به نم تباه شده و چهارپای بهار ناخورده. (راحهالصدور راوندی). || گیاهی است از تیره ٔ مرکبان که چهارگونه از آن شناخته شده. گلهایش زردرنگ و در کوهستانهای اروپای مرکزی و جنوبی و آسیای غربی و مرکزی میروید و بعنوان گل زینتی نیز در باغها کاشته میشود. گل گاوچشم. اقحوان اصفر. (فرهنگ فارسی معین). نام گلی است زرد که آن را گل گاوچشم خوانند و بعضی گویند به این معنی، عربی است. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از جهانگیری). گل گاوچشم. (رشیدی). اسم نوع اصفر اقحوان است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). گاوچشم است و از اسفرمها است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). اقحوان اصفر. خبزالغراب. مقارجه. املال. گاوچشم و قسم کوچک آنرا عین الحجل گویند. احداق المرض. عین اغلی. (یادداشت بخط مؤلف). || بت که بعربی صنم خوانند. (برهان). بت و صنم. (ناظم الاطباء). بت که ترجمه ٔ صنم است. (آنندراج):
بهارش تویی غمگسارش تویی
بدین تنگ زندان زوارش تویی.
فردوسی.
نیکوانی چو نگار اندر پیش
دلبرانی چو بهار اندر بر.
فرخی.
آنکه اندر زیر تاج گوهر و دیبای شعر
چون نگار آزر است و چون بهار برهمن.
منوچهری.
|| زیبا. خوش اندام:
سخن با رخش رامین گفت یکسر
بدو گفت ای بهار کوه پیکر.
(ویس و رامین).
بهاری بدی چون نگار بهشت
نمانی کنون جز بپژمرده کشت.
اسدی.
|| بتخانه و آتشکده. (آنندراج) (جهانگیری) (رشیدی). آتشخانه و نام بتخانه. (غیاث):
بسته حریر دارد و وشّی معمدا
از نقش واز نگار همه خوب چون بهار.
معروفی.
سرایهای چو آهنگ مانوی پرنقش
بهارهای چو دیبای خسروی بنگار.
فرخی.
آه و دردا که همه برهمنان همه هند
جای سازند بتان را دگر ازنو به بهار.
فرخی.
وثاق از او چو بهار است و او در او چو صنم
سرای از او چو بهشت است و او در او چو خرد.
فرخی.
زیب معنی بایدت اینک شنیدی زین پسر
نقش باقی بایدت رو معتکف شو در بهار.
سنایی.
بهاری دل افروز در بلخ بود
کزو تازه گل را دهن تلخ بود.
نظامی.
|| (اِخ) بتخانه ٔ هند. (مفاتیح). || بتخانه ٔ چین. || آتشکده ٔ ترکستان. || خانه ٔ طلاکاری و منقش. (برهان) (ناظم الاطباء). || حرم پادشاهان و سلاطین. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || درخت خرما، اسم فارسی آن طلع کور است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). || قسم نر خرما اسم قفور است و آنرا کفری نامند. (فهرست مخزن الادویه). قسم نر خرما اسم قفور است و او را کهری نامند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). || جامه ٔ نفیس. (غیاث). || یکی از دستگاهها و ادوار ملایم در موسیقی. (فرهنگ فارسی معین). || وزنه ای است هندی. (حاشیه ٔ برهان چ معین).


خرم

خرم. [خ ُرْ رَ] (ص) شادمان، خوشوقت. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). مسرور. دلخوش. شاد. (ناظم الاطباء). شاداب. سرزنده. مقابل نژند. باطراوت. (یادداشت بخط مؤلف). بَش ّ:
باز تو بی رنج باش و جان تو خرم
با نی و با رود با نبیذ فناروز.
رودکی.
ای امیر مهربان این مهرگان خرم گذار
فر و فرمان فریدون ورز با فرهنگ و هنگ.
منجیک.
مرا گفت بگیر این و بزی خرم و دلشاد
وگر تنْت خراب است بدین میکنش آباد.
کسائی.
چو بشنید شیرین که آمد سپاه
به پیش سپه آن جهاندار شاه
ز ایوان خرم برآمد ببام
بروز جوانی نبد شادکام.
فردوسی.
بر او آفرین کرد بهرامشاه
که شادان وخرم بزی سال و ماه.
فردوسی.
از آن نامه شد شاد و خرم نهان
بر او تازه شد روزگار مهان.
فردوسی.
خوش و خرم و خوب و آراسته
بهر جای گنجی پر از خواسته.
فردوسی.
چو روی یلان کرد خرم شراب
چنین گفت فرزانه افراسیاب.
فردوسی.
آن زلف سرافکنده بدان عارض خرم
ازبهر چه آراست بدان توی و بدان خم ؟
عنصری.
همواره شهنشاه جهان خرم باد
در خانه ٔ بدسگال او ماتم باد.
منوچهری.
تن او تازه جوان باد و دلش خرم و شاد
پیشه ٔ او طرب و مذهب او دانش و داد.
منوچهری.
امیر گفت الحمدﷲ سخت تازه بایستاد و خرم گشت. (تاریخ بیهقی). شاد و خرم زی و می میخور. (تاریخ بیهقی).
بدان همره از نامه ٔ باستان
بشعر آر خرم یکی داستان.
اسدی (گرشاسب نامه).
مخرام و مشو خرم از اقبال زمانه
زیرا که نشد وقف تو این مرکز غبرا.
ناصرخسرو.
گه خرم زید و عمرو غمگین
گه غمگین زید و عمرو خرم.
ناصرخسرو.
چو چشم از نور و ماه از خور بدانش گشت دل زیبا
چو جسم از جان و باغ از نم بدانش گشت جان خرم.
ناصرخسرو.
ادریس گفت ای جوانمرد یک ساعت بیا نظاره ٔ قدرت خداوند بصحرا رویم تا دل بگشاید و وقت ما خرم شود. (قصص الانبیاء ص 31).
زآن روی که با سید کونینی هم نام
طبع همه هم نامان باشد بتو خرم.
سوزنی.
با جود تو هست از دگران خواستن چیز
بر ساحل قلزم چو نمازی به تیمم.
سوزنی.
تا چند که پوستین به گازر ده
خرم دل آنکه پوستین دارد.
انوری.
جمشید در اول پادشاهی سخت خدای ترس بود و جهانیان او رادوست دار بودند و بدو خرم. (نوروزنامه). تا سال دیگرشادمان و خرم با آن چیزها در کامرانی بمانند. (نوروزنامه). و خلاخل زرین چو دیرپای بازبندند بر شکار دلیرتر و خرم تر رود. (نوروزنامه). ما در پناه دولت... این فلک روزگار خرم گردانیده ایم. (کلیله و دمنه).
ایزد نیافرید هنوز آن دل
کاندر جهان در آمد و خرم شد.
خاقانی.
عاشق از روی شناسی ببلاست
خرم آنکس که کسش نشناسد.
خاقانی.
ازبرای شادی سائل برنگ
میشوم خرم تر از اکرام خویش.
خاقانی.
جانم بحشمت تو نه غمناک خرم است
کارم بهمت تو نه بدتر نکوتر است.
خاقانی.
هر کرا او مقبل و آزاد خواند
او عزیز و خرم و دلشاد ماند.
مولوی.
خرم تن آنکه با تو پیوندد
وآن حلقه که در میان ایشانی.
سعدی.
میروی خرم و خندان و نگه می نکنی
که نگه می کند از هر طرفت غمخواری.
سعدی.
گر در جهان دلی ز تو خرم نمی شود
باری چنان مکن که شود خاطری حزین.
عماد فقیه.
آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست
چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست.
حافظ.
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم.
حافظ.
|| خوشا بحال ِ. طوبی لمن. (یادداشت بخط مؤلف):
بدو گفت پرمایه افراسیاب
که خرم کسی کو بمیرد در آب.
فردوسی.
مرا نیست، این خرم آنرا که هست
ببخشای بر مردم تنگدست.
فردوسی.
خانه ٔ اصلی ما گوشه ٔ گورستانست
خرم آن روز که این رخت بر آن خانه بریم.
خاقانی.
خرم آن فرخنده طالع را که چشم
بر چنین روی اوفتد هر بامداد.
سعدی.
آه سعدی جگر گوشه نشینان خون کرد
خرم آن روز که از خانه بصحرا آیی.
سعدی.
|| ب-اط-راوت. ط-ری. سرسب-ز. پ-ر گل و ریح__ان. (یادداشت بخط مؤلف):
بهار خرم نزدیک آمد از دوری
بشادکامی نزدیک شد نه منذوری.
جلاب بخاری.
چو شد زیب خسرو چو خرم بهار
بهشتی پر از رنگ و بوی نگار.
فردوسی.
از او کردیه شد چو خرم بهار
همه رخ پر از بوی و رنگ و نگار.
فردوسی.
رسیدم بباغ و بخرم بهار
همه شادمان بودم از روزگار.
فردوسی.
همه فصلش چو خرم نوبهاران
مقام عشرت و جای شکار است.
نظامی.
|| جای دلخوش و دلپسند. (ناظم الاطباء). مکان سرسبز. مکان شاداب. (یادداشت مؤلف):
بسا شکسته بیابان که باغ خرم بود
و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود.
رودکی.
اهواز، شهری است سخت خرم و اندر خوزستان شهری نیست از این خرم تر با نعمتهای بسیار و نهادی نیکوی. (حدود العالم). اذنه، شهری است با بازار خرم بر لب رود سیحون نهاده. (حدود العالم). مرعش، جذب دو شهرکست خرم و آبادان. (حدود العالم).
فخن باغ بین ز ابر و ز نم
گشته چون عارض بتان خرم.
دقیقی.
همی تاخت تا پیش کابل رسید
درخت و گل و سبزه و آب دید
بدانجای خرم فرودآمدند
ببودند یک روز و دم برزدند.
فردوسی.
چو شاه اندر آن جای خرم رسید
سراپرده بر دشت و هامون کشید.
فردوسی.
بدان مرغزار اندرآمد دژم
جهان خرم و گیو را دل بغم.
فردوسی.
تلی بود خرم یکی جایگاه
پس پشت آن رنج دیده سپاه.
فردوسی.
خوشا منزلا خرما جایگاه
که آنجاست آن سروبالا رفیقا.
منوچهری.
خرم و آباد گردد ملک از عدل و نظر.
فرخی.
از چندان باغهای خرم و بناهای جانفزا... بچهار پنج گز زمین بسنده کرد. (تاریخ بیهقی).
برخ دوزخی وار خوارند و زشت
به آباد کشور چو خرم بهشت.
اسدی.
گویند عالمیست خوش و خرم
بی حد و منتهاست در او نعما.
ناصرخسرو.
تنت گور است و پا الحد دلت تابوت و جان مرده
فراغت روضه ٔ خرم مشقت دوزخ نیران.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 358).
از شورستان چنان گمانست
کآن میوه ستانست و باغ خرم.
ناصرخسرو.
و این سبا شهری بود خرم وآب روان و درختان بسیار و شهری پرنعمت. (قصص الانبیاء).
برنگی کز خم نیلی فلک خاست
مشو خرم که رنگ سوگوار است.
خاقانی.
تماشا کرد صید افکند بسیار
دهی خرم ز دور آمد پدیدار.
نظامی.
شدند آن روضه ٔ حوران دلکش
بصحرائی چو مینو خرم و خوش.
نظامی.
|| نام ماه دی که ماه دهم باشد از سال شمسی و بودن آفتاب در برج جدی. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || اسم گیاهی است که در بستان و مواضعسایه دار می روید. برگش باریک و متفرق و دراز، گلش بنفش و خوشبو و خوش منظر مایل بگرمی و جالی و مقوی دماغ و منوِّم و لطیف و زیاده کننده ٔ عقل و فهم و نظاره ٔ او مورث سرور و فرح و نگاه داشتن او در کف دست و آستین باعث محبت و روغنی که از گل او ترتیب دهند جهت دردسر و بی خوابی و رفع توحش و طلاء او با موم روغن جهت نیکویی رخسار و موجب قبول رافع بغض است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). جالی. اسقلیاطیقوس. اسقراطیقوس. (امام محمد زکریای رازی). || لنخیتیس. سراج القطرب. شریف ادریس در کتاب مفردات خود گوید که دیسقوریدوس وجالینوس هیچیک از این داروها را نمی شناخته اند لیکن ابوبکربن وحشیه ذکر آن آورده است. (از مفردات ابن البیطار). || مریحه. انقراقون. (مفردات ابن ابیطار). || روز هشتم از هر ماه شمسی و در روز هشتم خرم ماه چون نام روز و ماه یکی می گردد در قدیم مردم ایران عید می کردند و جامه های سپید پوشیده از تخت فرودآمدندی و بر فرش نشسته بار عام می دادندی و با رعایا صحبت داشته خرمی و شادمانی می نمودندی. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || نام پرده ای است از پرده های موسیقی:
افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل
زَهره نماند زُهره را تا پرده ٔ خرم زند.
مولوی (کلیات شمس).


کین

کین. (اِ) به معنی کینه است که عداوت و دشمنی باشد. (برهان).بغض و عداوت و کینه. (آنندراج). عداوت و دشمنی و کینه و بدخواهی و خصومت. (ناظم الاطباء). دشمنی نهفته در دل از کسی که به او بدی کرده یا کسی از او کشته است. غِل ّ. ضِغْن. ضغینه. حقد. بغض. بغضاء. اِحْنه. حَنَق. عداوت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اوستا، کئنا. پهلوی، کن. کردی، کین. بلوچی، کانغ (دشمنی، کینه). ارمنی، کن (کینه، دشمنی). افغانی، کینه (کینه ورزی، عداوت). (حاشیه ٔ برهان چ معین):
تو باید که دل را بشویی ز کین
ندانی جدا مرز ایران ز چین.
فردوسی.
بر آن کشته از کین برافشاند خاک
تنش را به خنجر همی کرد چاک.
فردوسی.
جهان شد پر از کین افراسیاب
به دریا تو گفتی به جوش آمد آب.
فردوسی.
همه خویش و پیوند افراسیاب
همه دل پر از کین و سر پرشتاب.
فردوسی.
ندانم بخت را با من چه کین است
به که نالم به که زین بخت وارون ؟
لبیبی.
ز کین تو غمناک گردد عدو
ز داشاب تو شاد گردد ولی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 183).
نُه من و نیمش تیغی که بدو جوید کین
سه رش و نیم، درازی ّ یکی قبضه از این.
منوچهری (دیوان ایضاً ص 132).
همیشه کار گیتی این چنین است
گهی با آشتی گاهی به کین است.
(ویس و رامین).
چنین بود گیتی و چونین بود
گهش مهربانی و گه کین بود.
اسدی.
که را یاری کندیزدان و یار او بود گردون
نباشد هوشیاران را نمودن کین او یارا.
قطران.
گر جهان با من ز کین خنجر کشد
علم و توحید است با او خنجرم.
ناصرخسرو.
مرا نیز کز شیعت آل اویم
همی کشت خواهی به کین محمد.
ناصرخسرو.
دیده ٔخصم کند پایه ٔ جاه تو سپید
مهره ٔ مهر کند نامه ٔ کین تو سیاه.
سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص 306).
تا بود در سینه ٔ من رسته مهر خدمتت
چرخ کین توزنده کی بیند به چشم کین مرا؟
سوزنی.
کین و مهر تو به زنبور همی ماند راست
که بر اعدای تو نیش است و بر احباب تو نوش.
سوزنی.
مهرتو دوستان را در دل شکفته گل
کین تو دشمنان را در جان شکسته خار.
انوری.
گفت هر کس که نکوعهدان دلی دارند پاک
پاک بود آری ولیک از مهر، نی از کین من.
سیدحسن غزنوی (دیوان چ مدرس رضوی ص 320).
طبع تو دمساز نیست چاره چه سازم
کین تو کمتر نگشت مهر چه بازم ؟
خاقانی.
به هجرت خوشترم دانم که از هجر تو وصل آید
به مهرت خوش نیم دانم که از مهر تو کین خیزد.
خاقانی.
دشمنان دست کین برآوردند
دوستی مهربان نمی یابم.
خاقانی.
گرم شو از مهر و زکین سرد باش
چون مه و خورشید جوانمرد باش.
نظامی.
عمل با عزل دارد مهر با کین
ترش تلخی است با هر چرب و شیرین.
نظامی.
کین مدار آنها که از کین گمرهند
گورشان پهلوی کین داران نهند.
مولوی.
اصل کینه دوزخ است و کین تو
جزو آن کل است و خصم دین تو.
مولوی.
هیچ عاقل هیچ دانا این کند
باکلوخ و سنگ خشم و کین کند؟
مولوی.
برانداختم بیخشان از بهشت
کنونم به کین می نگارند زشت.
سعدی.
من از مهری که دارم برنگردم
تو را گر خاطر مهر است و گر کین.
سعدی.
هرآنکه گردش گیتی به کین او برخاست
به غیر مصلحتش رهبری کند ایام.
سعدی.
و رجوع به کینه شود.
- کین افتادن، دشمنی پیدا شدن. عداوت و خصومت به وجود آمدن:
من ندانم تو را بدین سختی
با من مهربان چه کین افتاد.
عطار.
- کین بردن، دشمنی کردن. نامهربانی کردن. خصومت ورزیدن:
چون دل ببردی، دین مبر هوش از سر مسکین مبر
با مهربانان کین مبر، لاتقتلواصید الحرم.
سعدی.
- کین خاستن، دشمنی پیدا شدن. خصومت افتادن. برپا شدن دشمنی و خصومت:
اگر سر بپیچی ز فرمان شاه
مرا با تو کین خیزد و رزمگاه.
فردوسی.
سرش پادشاه یمن خواسته ست
ندانم چه کین در میان خاسته ست.
سعدی.
- کین کردن، دشمنی کردن. عداوت پیدا کردن:
کین نکنم لیک به تمکین کنم
مهر رها گر کندم کین کنم.
امیرخسرو (از آنندراج).
- کین کندن ازدل، زدودن کینه از دل. دل را از دشمنی و خصومت پاک کردن:
از دل همسایه گر می کند خواهی کین خویش
از دل خویش ای نفایه کین همسایه بکن.
ناصرخسرو.
- کین یافتن، دشمنی پیدا کردن. عداوت یافتن:
به جای خرد خشم و کین یافتی
ز دیوان همی آفرین یافتی.
فردوسی.
|| انتقام. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). انتقام. انتقام جویی. اخذ ثار. قصاص. خون خواهی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
کنون من دل و مغزتا زنده ام
به کین سیاووش آگنده ام.
فردوسی.
فرامش مکن کین آن شهریار
که چون او نبینی به صد روزگار.
فردوسی.
به کین سیاوش کمر بر میان
ببست و بیامد چو شیر ژیان.
فردوسی.
وز آن پس به کین سیاوش شتافت
شب و روز آرام و خفتن نیافت.
فردوسی.
ایزد ما این جهان نز پی جور آفرید
نز پی ظلم و فساد نز پی کین و نقم.
منوچهری.
به خون بداندیش زَالماس کین
بشستم همه بوم ماچین و چین.
اسدی.
یاد آمد ایچ آنچه مَنَت گفتم
کاین دهر کین کش است ز نادان کین ؟
ناصرخسرو.
در این عهد رستم با سپاه سوی ترکستان رفت به کین سیاوش. (مجمل التواریخ و القصص).
با من فلک به کین سیاووش و من ز عجز
اسبی ز نی به حرب تهمتن درآورم.
خاقانی.
لشکر کشیدن فرامرز به کین رستم و کشتن او شاه کابل را. (از عناوین شاهنامه).
- به کین کسی شتافتن، برای گرفتن انتقام او رفتن. به طلب خون وی رفتن:
وز آن پس به کین سیامک شتافت
شب و روز آرام و خفتن نیافت.
فردوسی.
- کین بازخواستن، انتقام گرفتن. خونخواهی کردن:
و دیگر که کین پدر بازخواست
جهان ویژه بر خویشتن کرد راست.
فردوسی.
اسماعیل و شکر برافتادند و او کین پسر خود و قوم بازخواست هرچند ملک شاه نیز در سر این شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 703). از بلخان کوه به بیابان درآمدتا کین پدر و کشتگان بازخواهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404). و می گفت من کین علی سروش و پسر بازخواهم. (تاریخ بخارا). || خشم. غضب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
پس پرده ٔ نامور پهلوان
یکی خواهرش بود روشن روان...
چو از پرده گفت ِ برادر شنید
برآشفت و از کین دلش بردمید.
فردوسی (از یادداشت ایضاً).
همان بددل و سفله و بی فروغ
سرش پر ز کین و زبان پردروغ.
فردوسی.
ز کین تند گشت و برآمد ز جای
به بالای جنگی درآورد پای.
فردوسی.
ز ایران برفت و بشد تا به چین
دلش پر ز باد و سرش پر ز کین.
فردوسی.
|| حرب. جنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
پلنگ دژ برازی دید بر کوه
که شیر چرخ گشت از کینش استوه.
ابوشکور (از یادداشت ایضاً).
همه ساله در جوشن کین بود
شب و روز در جنگ برزین بود.
فردوسی (از یادداشت ایضاً).
فرستاد بر میسره همچنین
سواران جنگی و مردان کین.
فردوسی.
به کین اندرون تیغ بر هم شکست
سوی گرز بردند چون باد دست.
فردوسی.
گرش رای کین است و خون ریختن
نداریم نیروی آویختن.
فردوسی.
نز پی ملکت زند شاه جهان تیغ کین
نز پی تخت و حشم نز پی گنج و درم.
منوچهری.
چنان کز بانگ رعد نوبهاران
برون آید بهار از شاخساران
به بانگ کوس کین آمد همیدون
ز لشکرگه بهار جنگ بیرون.
(ویس و رامین).
نتابد ز پیل و نترسد ز شیر
نه از کین شود مانده نز خورد سیر.
اسدی.
سپه را چو مهتر سبکسر بود
شکستن گه کین سبکتر بود.
اسدی.
به کین اندر آن حمله بفکند تفت
ز پیلان برگستوان دار هفت.
اسدی.
وقت آن آمد که روز کین چو خاک کربلا
آب را در دجله از خون عدو احمر کنی.
ناصرخسرو.
در میان آتش کین روز حرب و کارزار
خصم او چون مرغ باشد رمح اوچون بابزن.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تهور گرنه بد بودی ز شاهان
نه جوشن داردی در کین نه مغفر.
ازرقی (از یادداشت ایضاً).
چون گه کین بنگرند زیر کف و ران شاه
ابلق پرخوی زمین ازرق پرخون فلک.
خاقانی.
چو بینی که دشمن به کین اندر است
سلامت به تسلیم و لین اندر است.
سعدی.
- دشت کین، میدان جنگ. عرصه ٔ کارزار. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کین ساز کردن، آماده ٔ کارزار شدن. مهیای رزم شدن. برای جنگ مجهز شدن:
پراکند بس گنج و کین کرد ساز
بی اندازه آورد لشکر فراز.
اسدی.
|| نفرت. (ناظم الاطباء). نفرت. تنفر. (فرهنگ فارسی معین). || (اصطلاح تصوف) تسلط صفات قهر را گویند. (فرهنگ علوم عقلی تألیف سیدجعفر سجادی).


زنجیر

زنجیر. [زِ / زَ] (اِ) معروف است و به عربی سلسله گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). کوچه، مصرعه، سبزه، طره از تشبیهات اوست. (آنندراج). سلسله و رسن فلزی و مرکب از حلقه های درهم قرار گرفته. (از ناظم الاطباء). و آن رسنی است فلزی، مرکب از حلقه های متصل بهم. پهلوی «زنجیر»، در اوراق مانوی (به پارتی) «زنیچی هر» سلسله. (حاشیه ٔ برهان چ معین). سلسله و آن طناب گونه ای است از آهن یا فلزی جز آن که از حلقه های درهم افکنده کرده اند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رشته ای است مرکب از حلقه ٔ فلزی متصل بهم. سلسله. (فرهنگ فارسی معین):
جوان چون بدید آن نگاریده روی
بکردار زنجیر مرغول موی.
رودکی.
فری زآن زلف مشکینش چو زنجیر
فتاده صدهزاران کلج بر کلج.
شاکر بخاری.
کلاهی دگر بود مشکین زره
چو زنجیر گشته گره بر گره.
فردوسی.
بزد بر کمربند کلباد بر
بر آن بند زنجیر پولاد بر.
فردوسی.
یکی حلقه زرین بدی ریخته
از آن چرخ کار اندر آویخته
فروهشته زو سرخ زنجیر زر
بهر مهره ای درنشانده گهر.
فردوسی.
بیاراسته طوق یوز از گهر
بدو اندر افکنده زنجیر زر.
فردوسی.
صد سخن گوید پیوسته چو زنجیر بهم
که برون ناید از آن صد، سخنی سست و سقیم.
فرخی.
رزبان تاختنی کرد به شهر از رز خویش
در رز بست به زنجیر و به قفل از پس و پیش.
منوچهری.
نه بپرورد نشان باشد آژیر همی
نه رهاشان کند از حلقه ٔ زنجیر همی.
منوچهری.
و طرازی سخت باریک و زنجیر بزرگ و کمری از هزار مثقال پیروزه ها در او نشانده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150).
ترا خط قید علومست و خاطر
چو زنجیر، مر مرکب لشکری را.
ناصرخسرو.
به چشم نهان بین، عیان جهان را
که چشم عیان بین، نبیند نهان را
جهانست به آهن نشایدْش ْ بستن
به زنجیر حکمت ببند این جهان را.
ناصرخسرو.
به زنجیر عنصر ببستندمان
چو دیوانگان چون به بنداندریم.
ناصرخسرو.
خاقانی از هوایت در حلقه ٔ ملامت
زنجیرها گسسته وز یکدیگر بریده.
خاقانی.
زنجیر همی برم تعویذ همی سوزم
دیوانه چنین خواهد این یار که من دارم.
خاقانی.
رحم کن زین بیش زنجیرم مکش
زآنک بیزار است این مجنون ز تو.
عطار.
ای عجب در عهد ما ظالم کجاست
کو نه اندر حبس و در زنجیر ماست.
مولوی.
پای در زنجیر پیش دوستان
به که با بیگانگان در بوستان.
سعدی (گلستان).
بر سفره نشان آنکه ترا دشمن جان است
زنجیر سگ هرزه مرس لقمه ٔ نان است.
سعدی.
صید بیابان عشق گر بخورد تیر او
سر نتواند کشید پای ز زنجیر او.
سعدی.
ورت زنجیر آهن بست تقدیر
نباشد چاره شیران را ز زنجیر.
امیرخسرو دهلوی.
طره ٔ زنجیرم از ریحان بود شاداب تر
می چکد آب حیات از ظلمت سودا مرا.
صائب (از آنندراج).
نارسایی در کمند پیچ و تاب عقل نیست
مصرعه ٔ زنجیر ما سودائیان پیچیده ست.
صائب (از آنندراج).
مرو از راه برون بر اثر نکهت زلف
که سر از کوچه ٔ زنجیر برون می آرد.
صائب (از آنندراج).
سبزه ٔ زنجیر می روید زصحرای جنون
سیر دارد گر نسیمی بی سلاسل بگذرد.
اسیر (ایضاً).
- زنجیر افکندن، زنجیر انداختن. (آنندراج). به بند کشیدن. دربند آوردن. مقید ساختن. در اسارت آوردن:
کس رهایی از سر زلفش کجا دارد نصیر
زلف او بر پای دل می افکند زنجیر را.
نصیرای بدخشانی (از آنندراج).
- زنجیرالدراهم، زنجیل الدراهم. در نقودالعربیه این کلمه در شمار سکه های جدید آمده که بعد از عصر عباسی متداول گردیده است. رجوع به نقودالعربیه و زنجیل شود.
- زنجیر انداختن، زنجیر افکندن:
لبت از خط زده بر پای مسیحازنجیر
زلفت انداخته بر گردن بیضا زنجیر.
ملا مفید بلخی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب قبل شود.
- زنجیرباف، در تداول خراسان، به معنی زنجیرساز است و این کلمه در بازی معروفی بدینسان شروع می شود: اوستا (یا عمو) زنجیرباف... زنجیر مو بافتی... پشت کوه انداختی...
- زنجیربان، نگهبان محبوسان و بندیان. (آنندراج). زندانبانی که مأمور زنجیر کردن متهمان و محکومان است. (فرهنگ فارسی معین):
چو مرغ دل به آن زلف آشیان کرد
پریشانی مرا زنجیربان کرد.
ملازمان ناطق (از آنندراج).
- زنجیر بریدن، از بند رها شدن. از بند بدر آمدن. از قید در آوردن. از قید و بند رهایی دادن:
بریدند زنجیر شیران من
دلیرند بر خون دلیران من.
نظامی (از آنندراج).
- زنجیر بستن، مقید ساختن. در بند آوردن:
زنی دیگر به زنجیری ببسته
به پیشش مرد بر زانو نشسته.
(ویس و رامین).
- || گرداگرد چیزی را فراگرفتن:
گهی بر گرد شط بستند زنجیر
ز مرغ و ماهی افکندند نخجیر.
نظامی.
پروین ز چه پنهان شد در لعل شکربارش
زنجیر که بست از شب گرد مه رخسارش.
بدرچاچی (از آنندراج).
- زنجیرپاره کردن، زنجیر بریدن:
زخم ما چون ماه نو تا گوشه ٔ ابرو نمود
تیغ چون دیوانگان زنجیر جوهر پاره کرد.
صائب (از آنندراج).
- زنجیرجعد، آنکه زلفهای وی بشکل زنجیر باشد. (ناظم الاطباء). زنجیرزلف. که زلفش چون زنجیر، مرغول و مجعد و حلقه در حلقه باشد:
هم بت زنجیرجعدی هم بت زنجیرزلف
هم بت لاله جبینی هم بت لاله رخان.
منوچهری.
رجوع به زنجیرزلف شود.
- زنجیرخائی، خائیدن زنجیر. زنجیر بریدن. زنجیر خائیدن. نرم کردن زنجیر:
چو قفل آزمائی به هرمس رسید
به زنجیرخائی درآمد کلید.
نظامی.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زنجیرخائیدن، جویدن و سودن و نرم کردن زنجیر. بریدن آن را:
گرچه از شمشیر او بالین بستر ساختست
همچنان زنجیر می خاید ز جوهر خون من.
صائب (ازآنندراج).
- زنجیرخانه، زندانی که متهم و محکوم را در آن زنجیر کنند. (فرهنگ فارسی معین).
- زنجیر خم، ظاهراً زنجیری که بر دسته و گردن خم ها می بستند استواری را. و صاحب آنندراج و بهار عجم بیت زیر را شاهد این ترکیب آورده بی آنکه در باره ٔ آن بشرح و تفسیری پردازند:
مغنی ز خمخانه مندل بساز
ز زنجیر خم ها جلاجل بساز.
ملا طغرا (از آنندراج).
- زنجیر داد، زنجیری که بر در ملوک و سلاطین بستندی تا وقت و بی وقت دادخواه آمده و حرکت دادی و ایشان آگاه شده بداد او رسیدندی و در اصل واضع آن نوشیروان است. (آنندراج). زنجیری بود معلق بر در قصر سلطنتی نوشیروان که هر ستم رسیده و مظلومی چون آن زنجیر را حرکت می داد، می توانست برای درخواست عدالت بدون واسطه بر شخص شاهنشاه ورود کند. (ناظم الاطباء):
ز زلفش صد دل مظلوم در فریاد می بینم
ندانم رشته ٔ ظلم است یا زنجیر دادست این.
امیرخسرو (از آنندراج).
رجوع به ترکیب زنجیر عدل شود.
- زنجیردار، کسی که زنجیر دارد. ظاهراً از ملازمان دربار امرا و پادشاهان است:
تو ای شاه بتان گیسو بدستم ده مگر باشم
بدین حضرت یکی از جمله ٔ زنجیردارانت.
میرحسن دهلوی (از آنندراج و بهار عجم).
- زنجیر داشتن، بمعنی در زنجیر داشتن. (آنندراج) (بهار عجم):
لطف در قید نگاه دلنشین دارد مرا
ناز او زنجیر از چین جبین دارد مرا.
رضی دانش (ایضاً).
- زنجیر در پای کسی داشتن، مقید داشتن او را و نسبت آن به مرغ نادر است. (آنندراج):
محال است اینکه معنی رم کند از شوخی لفظم
اگر عنقاست دارم از نفس زنجیر در پایش.
ناصر علی (از آنندراج).
- زنجیر زدن، در زنجیر کشیدن. در زنجیر داشتن:
عاشق دیوانه را زنجیر می باید زدن
یا چو طفلان سنگ بر این تیر می باید زدن.
خان خالص (از آنندراج).
- || در تداول مردم، عمل زنجیرزن. رجوع به همین ترکیب شود.
- زنجیرزلف، زنجیرجعد. که زلفش چون زنجیر حلقه در حلقه باشد. مرغول موی:
هم بت زنجیرجعدی هم بت زنجیرزلف
هم بت لاله جبینی هم بت لاله رخان.
منوچهری.
گرد آورم سپاهی دیبای سبزپوش
زنجیرزلف و سروقد و سلسله عذار.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 31).
چه زنخ زنجیرزلف است او، دل پرجرم من
چون بدین زنجیر شد بسته بدان چه در سزد.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
رجوع به زنجیر جعد شود.
- زنجیرِ زلف، حلقه های زلف که چون زنجیر باشد. سلسله ٔ گیسو و زلف. موی مرغول:
آهوی چشمت بدان زنجیر زلف
جان شیران جهان آویخته.
خاقانی.
- زنجیرزن، دسته ای که در محرم زنجیر به پشت و دوش می زدند عزاداری را. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- || زنجیر ساختن. (بهار عجم) (آنندراج). ترسیم آن.
- زنجیرساز، آنکه زنجیرها را بسازد و آن عبارت از آهنگران است. (بهار عجم) (آنندراج). کسی که زنجیر می سازد. (ناظم الاطباء):
به زنجیرسازان بشارت دهید
که ما نیز دیوانه خواهیم شد.
سراج المحققین (از آنندراج و بهار عجم).
- زنجیرِ سر، زنجیری که قلندران ولایات بر سر پیچند. (بهار عجم) (آنندراج):
ز زنجیر سر طاق شد طاقتم
که زنجیری حلقه ٔ حیرتم.
طاهر وحید (از آنندراج و بهار عجم).
- زنجیرسوز، سوزنده ٔ زنجیر. پاره کننده ٔ زنجیر و بند:
به زلف خود مشومغرور و عالم را مزن برهم
حذر از ناله ٔ زنجیرسوز بی گناهان کن.
صائب (از بهار عجم و آنندراج).
- زنجیر شکستن، زنجیر بریدن. شکستن و پاره کردن زنجیر:
من مسکین ز سودای تو صد زنجیر بشکستم
ولی یک رشته ٔ پیوند نتوانیم بگسستن.
جمال الدین سلمان (از بهار عجم و آنندراج).
آوازه شد بلند ترا از جنون ما
زنجیر چون شکست صدای جرس شود.
محمد اسحاق شوکت (ایضاً).
نگذشت گر به سلسله ٔ زلف او صبا
دیوانه از کجا شد و زنجیر چون شکست.
محمدقلی میلی (ایضاً).
و بر این تقدیر تغلیط این مصرع:
توبه گر زنجیر باشد این هوا خواهد شکست
از قلت تتبع بود. (بهار عجم) (آنندراج).
- زنجیر شوق در گردن بودن، کنایه از نهایت دلبستگی داشتن نسبت به کسی یا چیزی:
نه خود را بر آتش بخود می زنم
که زنجیر شوق است در گردنم.
سعدی (بوستان).
- زنجیرصبر کسی را گسستن، کنایه از بی آرام ساختن و در ناشکیبایی افکندن اوست:
زنجیر صبر ما را بگسست بند زلفی
بازار زهد ما را بشکست عشق خالی.
خاقانی.
- زنجیرِ عامان، حلقه و رسته مردم عوام. سلک مردم عامی. جمع مردم:
شنیدستم که در زنجیر عامان
یکی بوده ست از این آشفته نامان.
نظامی.
- زنجیر عدالت، زنجیر عدل. زنجیری که در اصل واضع آن انوشیروان است. (آنندراج) (بهار عجم). زنجیر داد:
زنجیر عدالتت به عالم رقمی است
فرمان بدر کردن هر جا ستمی است
آرایش روزگار امروز از دوست
بر روی زمانه زلف پر پیچ و خمی است.
کلیم (از آنندراج و بهار عجم).
از شاه جهان، جهان ببرگ و ساز است
کوس عدلش بسی بلندآواز است
زنجیر عدالتش سراپا چشم است
پیوسته به راه دادخواهان باز است.
کلیم (ایضاً).
پیچ و تاب عشق زنجیرعدالت میشود
می رسد آخر به جایی بی قراریهای ما.
صائب (ایضاً).
عجب رسمی است در ملک بتان فطرت که شاهانش
جدا از خود نمی سازند زنجیر عدالت را.
میرزا معز فطرت (ایضاً).
رجوع به ترکیب بعد و ترکیب زنجیرداد شود.
- زنجیر عدل، زنجیر عدالت. (آنندراج) (بهار عجم). زنجیر داد:
چون زنند اهل تظلم دست در زنجیر عدل
آنچنان دلها در آن زلف دراز آویخته.
صائب (از بهار عجم).
مطلب تمیز ظالم و مظلوم کردن است
زنجیر عدل بهر تماشا نبسته اند.
فتجاولد کاظم بیک اصفهانی (ایضاً).
- زنجیرک، زنجیر خرد. (آنندراج). مصغر زنجیر یعنی زنجیر کوچک. (ناظم الاطباء).
- || نازک کاری که نویسندگان در تحریرات خود و حجاران در حجاری بکار می برند. (ناظم الاطباء). رجوع به زنجیره شود.
- زنجیرکاری، ساختن بصورت زنجیره. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زنجیره شود.
- زنجیر کردن،اسیر کردن. (آنندراج). بند کردن با زنجیر. (ناظم الاطباء). بستن با زنجیر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
درد دل زآن بیشتر دارم که تدبیرش کنی
دل از آن دیوانه تر دارم که زنجیرش کنی.
جلال امیری (از آنندراج و بهار عجم).
دل اگر دیوانه شد دارالشفای صبرهست
می کنم یکهفته اش زنجیر و عاقل میشود.
ملا وحشی (ایضاً).
دل بسته به طره ٔ گرهگیر
صد شیر به موی کرده زنجیر.
فیاض (از آنندراج).
- زنجیر کشیدن، زنجیر برداشتن. (بهار عجم) (آنندراج). بردن و حمل کردن زنجیر:
چون منی را طاقت چندین علائق از کجاست
فیل نتواند کشیدن اینقدر زنجیر را.
محمدقلی سلیم (از بهار عجم و آنندراج).
به زور دست ز هم نفخ صور نگسلدش
ز دود حفظ تو گر در هوا کشد زنجیر.
حسین ثنائی (از بهار عجم و آنندراج).
- زنجیرگاه کشتی، ظاهراً محل توقف کشتی است. بندرگاه. محلی که کشتی را بر ساحل با زنجیر استوار بندند تا بر اثرامواج و حرکت آب از جای منحرف نگردد:
چو شد کشتی ما ز زنجیرگاه
کنون ما و زنجیر دهلیز شاه.
امیرخسرو (از بهار عجم و آنندراج).
- زنجیر گذاشتن بر چیزی، بند کردن آن. مقید ساختن آن. از حرکت بازداشتن آن:
چون درآرد شوق گلگشت چمن از جا مرا
می گذارد ضعف، زنجیر گران بر پا مرا.
میرزا رضی دانش (از بهار عجم و آنندراج).
- زنجیرگر، زنجیرساز. (بهار عجم) (آنندراج) (ناظم الاطباء):
حسن زنجیرگری می کند از پیچش زلف
عقل را مژده که شایسته ٔ زنجیر شدیم.
واله هروی (از بهار عجم و آنندراج).
- زنجیر گسستن، زنجیر گسیختن. زنجیر گسلیدن. پاره کردن آن. شکستن و پاره کردن زنجیر:
زر که بیند قراضه چون مه نو
حرص دیوانه بگسلد زنجیر.
خاقانی.
باد تن شیفته درهم شکست
شیفته زنجیر بخواهد گسست.
نظامی.
به جوش آرد چنین گر نوبهاران مغز عالم را
بسا زنجیر کز زور جنون بگسسته خواهد شد.
صائب (از بهار عجم و آنندراج).
علی عالی اعلی که در کف غضبش
شود گسیخته چون رشته ٔ دوتا زنجیر.
علی خراسانی (ایضاً).
بر هم گسلم هر دم از زلف تو زنجیری
زنجیر کجا دارد پای من دیوانه.
جمال الدین سلمان (ایضاً).
- زنجیرموی، از اسمای محبوب است. (بهار عجم) (آنندراج). زنجیرجعد. (ناظم الاطباء). آنکه مویی بلند و مجعد دارد. زنجیرزلف:
بت زنجیرموی از سیمگون دست
به زنجیر زرش بر مهره می بست.
نظامی.
شنیدم ده هزارش خوب رویند
همه شکرلب و زنجیرمویند.
نظامی.
بت زنجیرموی از گفتن او
برآشفت ای خوشا آشفتن او.
نظامی.
مگر زنجیرمویی گیردم دست
وگرنه سر به سودایی برآرم.
حافظ (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
پیچ و تاب رشته ٔ جان را مسلسل می کنی
قصه ٔ زنجیرمویان از من مجنون مپرس.
صائب (از بهار عجم).
بازمی بینم گرفتار جنون دل را مگر
آن پری رخساره ٔ زنجیرموی من رسید.
آصفی (از بهار عجم).
- زنجیر نوشیروان، همان زنجیر داد که ساخته ٔ نوشیروان بود. (بهار عجم) (آنندراج). زنجیر عدل:
دل بری ای زلف جانان و ستم بر جان کنی
از چه معنی خویشتن زنجیر نوشروان کنی.
امیرمعزی (از بهار عجم و آنندراج).
رجوع به ترکیب زنجیر عدل شود.
- زنجیر نهادن بر چیزی، مقید ساختن آن. در بند قراردادن آن:
سرو دیوانه شده ست از هوس بالایش
می رود آب که زنجیر نهد بر پایش.
کمال خجند (از بهار عجم و آنندراج).
|| مخفی نماند چنانکه طوق، حلقه ٔ آهنین را گویند که بر گردن مجرمان نهند و بمعنی حلقه ٔ غیر آهنین مجاز است، چون طوق گلوی فاخته و کبوتر و مانند آن. همچنین زنجیر حلقه ٔ چند آهنین که با هم پیوسته باشند و اطلاق آن بر مطلق ریسمان مجاز است، چنانکه در بوستان در باب دوم در حکایت:
«به ره بر یکی پیشم آمد جوان
به تک در پِیَش گوسفندی دوان
بدو گفتم این ریسمان است و بند
که می آید اندر پَسَت گوسفند
سبک طوق و زنجیر ازو باز کرد
چپ و راست پوییدن آغاز کرد».
پس اعتراض بعضی بر این شعر...:
غزالی را اگر تصویر کردی
ز بیم رم به پا زنجیر کردی
که غزال را زنجیر نمی کنند، شتر را می کنند از عدم تتبع و قلت تدبیر باشد. (آنندراج). || آهنی باشد که به جهت زمین شیار کردن بر سر قلبه نصب کنند. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). || تخته ای که زمین شیار کرده را بدان هموار سازند و به این معنی بجای جیم خای نقطه دار هم آمده است. (برهان) (از ناظم الاطباء). تخته ٔ شیار که زمین غله ٔ نو رسته را به آن هموار کنند. (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). || (اصطلاح حکماء) مسئله دور و تسلسل معروف است. (آنندراج) (انجمن آرا). || فیل را نیز به اعتباری زنجیر نویسند چنانکه شتر را نفر و اسب را سر. (برهان) (آنندراج). واحدی بر شمارش حیوانات خاصه حیوانات وحشی که در بند آرند، چون فیل و پلنگ و جز اینها، چنانکه گویند: دویست زنجیر فیل، یعنی دویست مربط فیل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): خلقی با نام که در آن پیل نر و ماده بود پنج زنجیر خوارزمشاه را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344). || گاوآهن. || چین های در سطح آب. (ناظم الاطباء).


داغ

داغ. (ص، اِ) نشان. (برهان). علامت و نشان چیزی. سمه. (منتهی الارب) (دهار). وسم. کدمه. دماع. (منتهی الارب). نشان چیزی بر چیزی. چنانکه در حوض یا آب انبار گویند: داغ آب تا فلان حد پیداست، یعنی نشان آب. و بعضی گفته اند داغی که می سوزانند معنی حقیقی و به معنی نشان مجازی و اوّل اصّح است. (یعنی عکس این تعبیر). (از انجمن آرا). ج، داغات. (دزی ج 1 ص 420 ذیل دوغ. و گوید داغ فارسی است):
خرمن ایام من با داغ اوست
او بآتش قصد خرمن میکند.
خاقانی.
بر روم و حبش که روز و شب راست
جز داغ ادب نشان ندیده ست.
خاقانی.
تا پی ازین زنگی و رومی تراست
داغ جهولی و ظلومی تراست.
نظامی.
|| نشان که از آهن تفته بر حیوان یا آدمی زنند نشان کردن او را یا تمییز او را. نشان که از آهن تفته کنند. جای سوخته با آهن یا آتش. صماح. صماحی. (منتهی الارب). عمل نشان کردن پوست با آهن تفته بشکلی خاص. اثر آهن گداخته بر تن. کی ّ. کیه. ملیل. (منتهی الارب). آنکه بر ران چهارپایان نهند [نشان را]. (اوبهی). داغ جای. (منتهی الارب در معنی کیه). هدایت در انجمن آرا گوید: داغی که میسوزانند بجهت آنکه نشان است داغ میگویند. (انجمن آرا):
هرکه را اندر کمند شصت بازی درفکند
گشت داغش بر سرین و شانه و رویش نگار.
فرخی.
هزار دگر کرگان ستاغ
بهر یک بر از نام ضحاک داغ.
اسدی.
چون سگان دوست هم پیش سگان کوی دوست
داغ بر رخ طوق در گردن خروشان آمدم.
خاقانی.
سگ تست خاقانی اینک بداغت
چنان دان که داغ دگر برنتابد.
خاقانی.
دوم نظام و سوم جعفرست لا واﷲ
که داغ ناصیه ٔ هر دو نام او زیبد.
خاقانی.
ز داغ جهان هیچکس جان نبرد
کس این رقعه با او بپایان نبرد.
نظامی.
بهر ناحیت نام داغش رسید
بمصر و حبش بوی باغش رسید.
نظامی.
گشته گل افشان وی از هشت باغ
بر همه گلبرگ و بر ابلیس داغ.
نظامی.
ای به تپش ناصیت از داغ من
بیخبر از سبزه و از باغ من.
نظامی.
اگر برفروزی چو مه صد چراغ
ز خورشید باشد برو نام داغ.
نظامی.
صید چنان خورد که داغش نماند
روغنی از بهر چراغش نماند.
نظامی.
کوش کز آن شمع بداغی رسی
یا چو نظامی بچراغی رسی.
نظامی.
عشق داغی است که تا مرگ نیاید نرود
هر که بر چهره ازین داغ نشانی دارد.
سعدی.
گشته دستم شاخ گل از بسکه دارد داغها
یادگار باغ نومیدیست بر سر میزنم.
شانی تکلو (از شعوری).
از برق بلا دهند قندیل
وز داغ جنون مبند اکلیل.
فیضی.
داغ را بر سر جا داد که افسرم چنین.
ظهوری.
نسبت بدست و کف نیز آمده:
عید دیوانگی مبارک باد
از گل داغ دست ما بحنا.
جلال اسیر.
داغ المذنب، نشانی که از آهن تفته برشانه ٔ مجرمی نهند. (دزی). هنعه؛ داغ بر گردن شتر. بعیر مهنوع، شتر بداغ هنعه رسیده. وسیم، داغ نهاده. ذراع، داغ رش شتر. بعیر مجروف، آنکه بر رانش داغ جرفهباشد. جرفه؛ داغی است که بر ران یا بدن ستور کنند. دلو، لجام، مشط؛ داغی است مر شتران را. بعیرمحذود؛ شتر که بر رخساره ٔ وی داغ باشد. حذاد؛ داغ بر رخسار. حظام، داغی است شتران را در بینی یا در عرض روی تا رخسار. خراش، نوعی از داغ است که دراز باشد. لحاظ، تلحیظ؛ داغی زیرچشم. خباء؛ داغی است که بر موضع پوشیده نهند از ناقه ٔ نجیب. خذمه؛ داغی است شتران را در اسلام. خطره؛ داغی است شتران را. صیعریه؛ داغی است در گردن ماده شتر خاصه یا عام است. ذابح، داغ گلوی ستور.عضاد؛ داغ بازوی شتر. معلوط؛ داغ کردنگاه بر گردن شتر. معلط؛ جای داغ بر گردن شتر. جعار؛ داغ بر دو ران ستور. جلم، داغیست شتران را. جلفه؛ داغ بر ران شتر. تواء؛ داغی است چلیپایی بر ران و گردن ستور. هلال، داغی است شتر را. مشیطنه؛ داغ سرین شتران. شیطان، داغی بر سرین شتران راست کشیده بر ران تا پاشنه. شعب، داغی مر شتران را. مجدح، داغی است که بر ران شتر کنند.ناقه مجهول، ناقه ٔ بی داغ و نشان. وسام، داغ ستوران و جز آن. صلیب، داغی است مر شتران را بر شکل چلیپا. کشاح، داغ پهلو. قصار؛ داغ در بن گردن. قلل، داغی برپس گوش. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید: «نشان و داغ که میسوزند و بعضی بدین معنی حقیقت دانند و به معنی نخستین مجاز و بعضی گویند این لفظ مشترک است میان عرب و عجم و حق آن است که داگ بکاف فارسی در هندی به معنی سوختن است و چون اشتراک این دو زبان بسیارست پس معنی دوم اصح و قول او مرجوح باشد. نسبت سوختن داغ بدیگر اعضا و دل ظاهرست، به سر نیز معلوم می شود.
و نیز صاحب آنندراج گوید: «عالم سوز، عام سوز، جهانسوز، جگرسوز، جگرتاب، جگرگداز، جگرنواز، سپندربا، دلفروز، شعله خوار، نمکخواره، نمک سود، خام سوز، نهان از صفات. و: سمندر، اخگر، یاقوت، گوهر، زر، گلبرگ، گل لاله، برق، کوکب، اختر، آفتاب، صبح، چراغ، مشعل، زیور، افسر، لنگر، نقطه، مهر، حب تریاک، جام، ساغر، پیمانه، چشم، چشمه سار، گردبالش، گرداب، مهره ٔ نرد، آئینه سرور از تشبیهات اوست و امثله ٔ زیرین را نیز نقل کند:
صلا از من تهیدستان بازار محبت را
ز داغ عشق دارم پر گهر جیب و کنار دل.
؟ (از آنندراج).
و بعضی گویند: داغ را با گهر مناسبتی نیست درم میبایست اگرباعتبار برافروختگی گهر گویند چه مناقشه گویم سخن در اولویت است، تا درم باشد گهر نمی توان گفت. جواب: هر گاه در کلام فصحاء آمده باشد البته میتوان گفت:
ز مهر پنبه نهادن بداغ من غلطست
نهفتن گهر شبچراغ من غلطست.
فیضی.
بآن رسید که گلشن شوم ز زیور داغ
گلی است بر سر من داغ عشق بر سر داغ
برای سوختن داغ داغ میسوزم
که رهنماست شب غم بدردم اختر داغ
ز بحر خون نبرد رخت عافیت بکنار
سفینه ای که ندارد چو لاله لنگر داغ
تهی شود اگرت کیسه دست گردان کن
که هست قیمت مردان عشق از زر داغ
بچرخ شعله ٔ داغش کلاه گوشه شکست
که سربلند ز تأثیر گشت افسر داغ.
تأثیر.
خمار بی غمی ام کشت جام داغ کجاست
کسی که جرعه ٔ دردی دهد سراغ کجاست.
باقرکاشی.
فلک جام مرادم کی دهد گر آید از دستش
برد پیمانه ٔ داغ از حسد از دست من بیرون.
کلیم.
بر سر هر عضو من دردت نهاد
نقطه ٔ داغ نشانی انتخاب.
کلیم.
زد بیابان گردی من سکه بر روی زمین
نیست بر فرقم گل داغ جنون کمتر ز تاج.
عالی.
کشته ٔ تیغ نگاه لاله رویانیم ما
شمع داغی بر سر لوح مزار ما زنید.
میرزا بیدل.
پنبه از داغ دل بی طاقت ما بر مدار
این چراغ مضطرب درزیردامان خوشترست.
صائب.
خواهد بابر پنبه زدن برق داغ من
این گل سری بگوشه ٔ دستار می کشد.
صائب.
از دل پرخون که قربان شهادت میرود
لاله ٔ داغی بتابوت شهیدان بسته ایم.
صائب.
منم که قیمت یاقوت داغ میدانم
سرشک را گهر شبچراغ میدانم.
صائب.
بهر راحت بس است چون طاوس
داغ ما گرد بالش پر ما.
مفید بلخی.
در صف سوختگان نیست کسی هم سر ما
که بودداغ جنون سرورق دفتر ما.
مفید بلخی.
اینکه شام غم ز بی مهری فلک میسوزدم
برتو خواهم سوختن ثابت ز کوکبهای داغ.
خواجه آصفی.
پرتو صبح داغ ظاهر شد
مشرق سینه را صفائی هست.
ظهوری.
سزد در مجلس تفسیده جانان گر شوم حاضر
بمهر داغ او در گرم خوئی محضری دارم.
ظهوری.
نشان نماندم از چشمه سار داغ کجاست.
ظهوری.
کو جنون تا هر نفس در دل سراغی گم شود
سینه همچون موج در گرداب داغی گم شود.
فصیحی هروی.
که یعنی نوبر گلخن همین بود
بجان گلبرگ داغ سنبل دود
برافروزد شقایق مشعل داغ
ز جان سیر هامون تا دل داغ.
زلالی.
نوبهاران خوش دماغی در بیابان ریخته ست
حب تریاک است داغ لاله صحراگرد را.
خالص.
ز آه گرم خس و خار آتشین دارد
دل آشیانه طرازی سمندر داغ است.
خان آرزو.
در نرد محبت همه خصلی خسک است
صد مهره ٔ داغ هر طرف تیزتک است.
طغرا.
درین بساط کسی نرد داغ برد ازما
که همچو لاله در آغوش سوختن خندید.
جلال اسیر.
از زاویه های خاک پنهان
وز آینه های داغ پیدا.
اسیره.
- از داغ رخ آراستن، نشان داغ بر چهره نقش کردن:
گوسفندی که رخ از داغ تو آراسته کرد
اژدها بالش و بالین کندش از دنبال.
فرخی.
- باداغ، داغدار:
درافکند در گوش گور یله
همان نیز باداغ سیصد گله.
فردوسی.
نبشت ازبر پیکر آن نگار
که با داغ اسکندرست این شکار.
نظامی
- با داغ کسی، با نقش و نشان نام آن کس بر اندام از آهن تفته:
بنده ٔ خاص ملک باش که با داغ ملک
روزها ایمنی از شحنه و شبها ز عسس.
سنائی.
- با داغ کسی زادن، از آغاز داغ او را داشتن:
هر آهو که با داغ او زاده بود
ز نافه کشی نافش افتاده بود.
نظامی.
- بداغ، باداغ. داغدار:
شتر بود و اسبان بدشت و بکوه
بداغ سپهدار توران گروه.
فردوسی.
نرگس و گل را چه پرستی بباغ
ای ز تو هم نرگس و هم گل بداغ.
نظامی.
سوز تو زنده داردم چو چراغ
زنده باسوز و مرده هست بداغ.
نظامی.
ز درد عشق تو امید رستگاری نیست
گریختن نتوانند بندگان بداغ.
سعدی.
- بداغ بندگی، با نشان بندگی:
بداغ بندگی مردن بر این در
بجان او که از ملک جهان به.
حافظ.
- داغ از سرین شستن، کار بیهوده کردن:
گرنه بیهوده است و بیحاصل بود شستن بر آب
آدمی را حسرت از دل، اسب را داغ از سرین.
سعدی.
- داغ برران، دارای اثر و نشان داغ بر ران:
بر براق بهشت فخر کند
مرکبی کز تو داغ برران است.
سوزنی.
جز بنام تو داغ برران نیست
مرکب بخت زیر ران ملوک.
خاقانی.
- داغ بررخ، داغ برروی.
- داغ بر سرین داشتن، دارای نقش داغ بر کفل بودن:
جان نقش رخ تو بر نگین دارد
دل داغ غم تو بر سرین دارد.
انوری.
- داغ بسرین بودن، نشان بندگی داشتن.
- داغ بسرین داشتن، بنده بودن.
- داغ خادمی بر روی،داغ بندگی بر چهره. دارای نقش و داغ غلامی بر رخسار:
یکی بحضرت او داغ خادمی بر روی
یکی بخدمت او دست بندگی بر هم.
سعدی.
- داغ ناامیدی، نشان یأس. علامت حرمان:
دادم بباد عمری در انتظار روزی
این داغ ناامیدی بر انتظار من چه.
خاقانی.
- دل بدخمه داغ کردن، مردن. نابود شدن. نیست گشتن:
هر که را رهبری کلاغ کند
بیگمان دل بدخمه داغ کند.
عنصری.
- گرم داغ، که تأثیر سوختگی داغ هنوز درنیافته است. هنوز جای داغ سرد نشده و سوزش آغاز نکرده است:
هنوز از عشقبازی گرم داغ است
هنوزش شور شیرین در دماغ است.
نظامی.
- نقره داغ، داغ شده با نقره و مجازاًجریمه است.
- نقره داغ کردن کسی را، جریمه ٔ نقدی ستدن ازو.
- امثال:
اینجا شتر را با نمد داغ می کنند.
داغ غلامی او دارد، نشان و حلقه ٔ غلامی او دارد.
داغ بندگی او بر جبین دارم، نشان بندگی او بر جبین دارم.
مگر سرم را داغ کرده اند، مگر خردم را نقصانی است ؟
مگر پشت گوشت داغ لازم دارد، مگر خرد ازتو دورست.
پشت دست داغ کردن، دیگر بار و هرگز این کار نکردن. با خود عهد کردن که دیگر بار آن کار نکند.
|| اثر آهن تفته که نشان یا معالجه را بر بشره نهند. || جای سوختگی. الف داغ. رجوع به الف داغ شود. || شکل. هیأت: هم علی داغ واحد؛ علی هیئه واحده. (دزی). || آلتی از آهن و جز آن که بر آن علامت خاص یا نام کسی به طور برجسته نقر شده باشد و آن را در آتش نهند تا بگدازد و سپس بر پوست تن حیوان و گاه غلامان زرخرید نهند به نشانه ٔ تعلق آن به کسی. حدیده ٔ محماه:
داغها چون شاخهای بسد یاقوت رنگ
هر یکی چون ناردانه گشته اندر زیر نار.
فرخی.
همی دانست کش رامین بباغ است
دلش را باغ بی او تفته داغ است.
(ویس و رامین).
طوق و داغ ترا نماز برند
فلک از گردن و جهان ز سرین.
انوری.
|| آهنی تفته که نشان یا معالجه را بر بَشره نهند. مکوی. آهنی که اسب وجز او را بدان داغ کنند. آهن که بدان داغ کنند. آهن تفته که بر بشره ٔ آدمی یا حیوان نهند یا بر بعض قرحه ها یا بیماریهای دیگر بکار برند، علاجی را یا نشان کردن او را یا تمیز او را. آلت داغ کردن. میسم. کاویاء. اُتو. آلت داغ کردن. مکواه. و مکواه داغ باشد که آلت کی ّ است. (از تفسیر ابوالفتوح رازی چ 1 ج 2 ص 538):
زانکه داغ آهنین آخر دوای دردهاست
ز آتشین آه من آهن داغ شد بر پای من.
خاقانی.
دریده دهن بدسگالش چو داغ.
نظامی.
دوستانت را که داغ مهربانی دل بسوخت
گر بدوزخ بگذرانی آتشی بینی تو سرد.
سعدی.
|| نشان که بر اثر زدن چیزی بر شی ٔ مضروب باقی ماند. || آتش. گرمی. تفتگی. حرارت:
فردا بداغ دوزخ ناپخته ای بسوزد
کامروز آتش عشق از وی نبرد خامی.
سعدی.
- داغ و دود، آتش و دود:
جهان تا جهان بود کوچی نبود
مگر شهر ازیشان پر از داغ و دود.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2445).
|| اثر و نشان ریش یا جراحت بر اندام. (ناظم الاطباء).
- فتیله بر داغ گذاشتن و بر داغ نهادن، رنجی بر رنج سابق افزودن:
کسی که بر دل من تهمت فراغ نهاد
فتیله ٔ دگرم بر چراغ داغ نهاد.
باقرکاشی.
|| نشان هر گل برنگ دیگر که برتن افتد. نشان بر دست و روی مردم. (از اوبهی). داغ داغ شدن پوست از هوای سرد یا گرمی آفتاب یا ادرفن و جز آن، یعنی گل گل شدن و جای جای رنگ آن بگردیدن. کلف. (ناظم الاطباء): قله، داغ داغ شدن پوست از بسیاری ادرفن. (منتهی الارب). || خال. || هر نشان که از رنگی یا چیزی مانند داغ بر جامه یا چیزدیگر بجای ماند. لک. لکه. لکه بر روی لباس و جز آن.
- نشان برافکندن از داغ، علامتی ثابت که بشستن نرود بر آن پدید آوردن، چون داغ گازران:
بر چادر کوه گازرآسا
از داغ سیه نشان برافکند.
خاقانی.
|| مجازاً، سرخی یا سیاهی بر متنی به رنگ دیگر:
تنش پرنگار از کران تا کران
چو داغ گل سرخ بر زعفران.
فردوسی.
بر دل دارد لاله یکی داغ سیاه.
منوچهری.
|| داغ میوه، سوختگی که در ظاهر آن پدید آید از حرارت آفتاب و جز آن. داغ زدگی میوه ها؛ سوختگی آن. || اثر پای. نشان. ردّ. ایز:
میابی در جهان بی داغ پایم
نه فرسنگی و نه فرسنگساری.
لبیبی.
بگشت آن همه مرغ و گنداب و نی
ندید از ددان هیچ جز داغ پی.
اسدی.
بهنجار ره چون درافتی ز راه
همی کن بره داغ هرپی نگاه
کجا گم شدی چون فرورفت هور
برآن بر نشان ستاره ستور.
اسدی.
زمینش همه جای داغ پری
زمانه گم اندر وی از رهبری.
اسدی.
بر اثر داغشان هر دم سلطان عشق
گوید خاقانیا خاک توام مرحبا.
خاقانی.
تلهجم، داغ داغ کردن رونده راه را. (منتهی الارب). || گمان میکنم که یکی از معانی داغ سیخ کباب یا نوعی از سیخ کباب است:
دلم تنوره وعشق آتش و فراغ تو داغ
جگر معلق بریان و سُل پوده کباب.
طیان.
گوش داده بود بطمع سرو
داغ خورده بود بطمع کباب.
قطران.
- امثال:
به امید کباب داغ چشیدن، سیلی نقد خوردن بامید حلوای نسیه.
|| گرم. سوزنده. سخت گرم. جوشان. سوزان و بسیار گرم. (از ناظم الاطباء). دبوس، رب ّ خرما که در روغن داغ اندازند تا گداخته شود و روغن را برگرداند. (منتهی الارب). آبی داغ، آبی سخت گرم، آبی جوشان. انبری داغ، انبری در آتش دیری بمانده و گرم شده. چای داغ، چای بسیار گرم: مگر آش داغ بدهنت گرفته ای.
- داغ ِ داغ، که هنوز سخت گرم است. در کمال گرمی. درنهایت گرمی (آب یا فلز و جز آن).
- آب داغ.
- الف داغ. رجوع به الف داغ شود.
- پیازداغ. رجوع به پیازداغ شود.
- روغن داغ، روغن گداخته.
- روغن داغ کن، تابه.
- سیرداغ، سیر در روغن سرخ کرده.
- شیر داغ، شیر گرم و جوشان.
- قندداغ، آب گرم قند درو افکنده.
- نبات داغ، آب گرم نبات درو افکنده.
- نعناع داغ، نعناع سرخ کرده در روغن.
|| مرگ یکی از عزیزان یا نزدیکان چون پسر و برادر و جز آن. مرگ نزدیکان و خویشان چون برادر و پدر و اولاد و امثال آن. مصاب شدگی بمرگ یکی از نزدیکترین کسان چون فرزند و برادر. مرگ فرزند و اقربای بسیار نزدیک. مصیبت مرگ فرزند و...:
ببینید کان شاه من چون شده ست
که از داغ او دل پر از خون شده ست.
دقیقی.
اگر نیستی این جوان در میان
نبودی من از داغ تیره روان.
فردوسی.
پرازدرد ایران پرازداغ شاه
که با سوک ایرج نتابید ماه.
فردوسی.
هر دمی دیدن آن داغ که خاقانی راست
چشم بند امل از چشم بشر بگشائید.
خاقانی.
داغ بردل زیاد خاقانی
گر ز دل یاد اوش می بشود.
خاقانی.
دل شیرین بدرد آمد ز داغش
که مرغی نازنین گم شد ز باغش.
نظامی.
حیف است دو داغ چون منی را
یک شعله بس است خرمنی را.
امیرخسرو.
ای خضر غیر داغ عزیزان و دوستان
حاصل ترا ز زندگی جاودانه چیست.
صائب.
الهی داغ فرزند نبینی، بمرگ فرزند مصاب نشوی. در یک سال دو داغ دید؛ دو عزیزش مردند.
- امثال:
داغ شکم از داغ عزیزان بترست.
|| درد. رنج. درد سخت. تعب صعب.غم. اندوه سخت:
همی نسازد با داغ عاشقی صبرم
چنان کجا بنسازد بنانج باز بناج.
شهید بلخی.
بر کهله ٔ هجرانت کنون رانی کفشیر
بر کهله ٔ داغش بر کفشیر نرانی.
منجیک.
ز چنگال یوزان همه دشت غرم
دریده بر و دل پر از داغ و گرم.
فردوسی.
بدل داغش [بهرام چوبینه] از دوکدان تو بود
ره دیو جادو بر او برفزود.
فردوسی.
بشد پیش خاقان پر از آب چشم
جگرخسته و دل پر از داغ و خشم.
فردوسی.
دل تیهو از چنگ طغرل بداغ
رباینده باز از دل میغ ماغ.
اسدی.
گل زرد و گل دورو، گل سرخ و گل نسرین
ز درد و داغ داده ستند ما را خط استغنی.
منوچهری.
مرا از داغ هجران زرد شد روی
بمی زردی روی من فروشوی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
نی نی آن فرزانه را داغ فراقم کشت و بس
گر بعالم داد بودی من بخود مأخوذمی.
خاقانی.
گرمست داغ فرقت از آن سرد شد دلم
خشکست باغ دولت از آن مژّه ٔ ترم.
خاقانی.
هر دل ز تو با هزار داغ است
هر داغی را هزار نام است.
خاقانی.
ترا ملکی آسوده بی داغ و رنج
مکن ناسپاسی در آن مال و گنج.
نظامی.
بباید داغ دوری روزکی چند
پس از دوری خوش آید مهر و پیوند.
نظامی.
چو درویش بیند توانگر بناز
دلش بیش سوزد بداغ نیاز.
سعدی.
تو قدر صحبت یاران و دوستان نشناسی
مگر شبی که چو سعدی بداغ عشق بخفتی.
سعدی.
همچنان داغ جدائی جگرم می سوزد
مگرم دست چو مرهم بنهی بر دل ریش.
سعدی.
لذت داغ غمت بر دل ماباد حرام
اگراز جور غم عشق تو دادی طلبم.
حافظ.
- با داغ، با درد. بدرد:
چو جاماسب زآنگونه پاسخ شنید
دل بسته زآنگونه با داغ دید.
فردوسی.
- بداغ، با درد. با رنج:
جهانسوز را کشته بهر چراغ
یکی به در آتش که خلقی بداغ.
سعدی.
چو پروانه خود را زند بر چراغ
نمیرد چراغ اوبمیرد بداغ.
سعدی.
- بداغ آژده کردن جگر، جگر از غم ریش کردن:
بداغی جگرشان کنی آژده
که بخشایش آرد بر ایشان دده.
فردوسی.
- داغ از دل ستاندن، دفع غم و اندوه کردن:
ای ازدر آنکه در چنین باغ
آیی و ستانی از دلم داغ.
نظامی.
- داغ بدل برافکندن، در دل غمی داشتن:
گر من نه بدل داغ برافکنده امی
با تو ز غم آزاد و ترا بنده امی.
خاقانی.
- داغ بر جان کسی نهادن، او را در اندوه آن ماندن:
جهان را بسی هست زینان بیاد
بسی داغ بر جان هر کس نهاد.
فردوسی.
- داغ چیزی بدل کسی گذاشتن، او را در حسرت آن ماندن. او را از آن محروم ساختن.
- داغ ِ دل، درد دل. اندوه دل:
در داغ دل بسوز و ز مرهم اثر مجوی
با خویشتن بساز و ز همدم نشان مخواه.
خاقانی.
- داغ و درد، رنج و تعب:
تو نیز ای بخیره خرف گشته مرد
ز بهر جهان دل پر از داغ و درد.
فردوسی.
بده داد من زآنکه بیداد کرد
تو دانی غمان من و داغ و درد.
فردوسی.
همه بوم توران پر از داغ و درد
بباغ اندرون برگ گلنار زرد.
فردوسی.
آری بداغ و درد سرانند نامزد
اینک پلنگ در برص و شیر در جذام.
خاقانی.
کسی کو ز جام تو یک جرعه خورد
همه ساله ایمن شد ازداغ و درد.
نظامی.
طرفه میدارند یاران صبر من بر داغ و درد
داغ و دردی کز تو باشد بهترست از باغ ورد.
سعدی.
- درد و داغ، رنج وغم:
همی بودیک ماه با درد و داغ
نمی جست یکدم ز انده فراغ.
فردوسی.
برفت یار من و من نژند و شیفته وار
بباغ رفتم با درد و داغ رفتن یار.
فرخی.
کسی کز زندگی با درد و داغست
بوقت مرگ خندان چون چراغ است.
نظامی.
برنجه تن نازک از درد و داغ
چه خویشی بود باد رابا چراغ.
نظامی.
هر درد و داغ را که مسیحا کند علاج
آنرا چه احتیاج بمعجون و مرهم است.
سلمان ساوجی.
- دل بداغ داشتن، غمین بودن:
مدار از تهی روغنی دل بداغ
که ناگه ز پی برفروزد چراغ.
نظامی.
- گرم کردن داغ، تازه کردن درد. بیاد آوردن اندوه:
مکن بیوه ٔ چند را گرم داغ
شب بیوگان را مکن چون چراغ.
نظامی.
- امثال:
سرپیری و داغ امیری !
|| حسرت. آرزو:
در تمنای آن چنان باغی
بر دل هر توانگری داغی.
نظامی.
|| در فرهنگ ناظم الاطباء معانی آبله و میخچه و عیب نیز به کلمه داده شده است. اما او درین قول متفردست. || کوه. (ناظم الاطباء). در آذری به معنی کوه، از دغ بی گیاه و امثال آن است. ترکان این کلمه را بکار برند بمعنی کوه. این کلمه باغلب کوههای ایران و نواحی آن داده شده است. || مزید مؤخر نام بعضی کوهها از دغ به معنی بی آب وعلف. || دغ. بی گیاه. بی موی. داس. || نام شاعر که در غزل و قصیده مذکور شود. (برهان). تخلص. || معنیی که شاعر چند جا ببندد. (برهان). مَخلص. || کنایه از نام کسی است که اسبان او داغ داشته باشند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). || نام مرغی که کاکل بر سر دارد و آنرا چکاوک نیز گفته اند. (انجمن آرا).


آن

آن. (ضمیر، ص) اسم اشاره بدور، چنانکه «این » اسم اشاره به نزدیک است. ج، آنان، آنها. و گویند آنان مخصوص بذوی الروح و آنها در غیرذوی الروح و هم در ذوی الروح مستعمل است:
نزد آن شاه زمین کردش پیام
داروئی فرمای زامهران بنام.
رودکی.
آمد آن نوبهار توبه شکن
پرنیان گشت باغ و برزن و کوی.
رودکی.
چو گشت آن پریچهره بیمار غنج
ببرّید دل زین سرای سپنج.
رودکی.
ز مرغ و آهو رانم بجویبار و بدشت
از آن جفاله جفاله از این قطارقطار.
عنصری.
سوی آسمان کردش آن مرد روی
بگفت ای خدا این تن من بشوی
از این اَزْغها پاک کن مر مرا
همه آفرین زآفرینش ترا.
بوشکور.
زن پیر رفت و می آورد و جام
از آن جام فرهاد شد شادکام.
فردوسی.
چنین گفت افراسیاب آن زمان
که آن نامور گرد خسرونشان.
فردوسی.
بیامد نشست از بر تختگاه
بسر برنهاد آن کیانی کلاه.
فردوسی.
فرستاد آیین گشسب آن زمان
کسی را برِ شاه گیتی دمان.
فردوسی.
کجا گیو و طوس و کجا پیلتن
فرامرز و دستان و آن انجمن.
فردوسی.
از آن پیشتر کآن گو پیلتن
درآید بخرگاهیان رزم زن.
فردوسی.
خیال خنجر او را شبی مه دید ناگاهان
به هر ماهی شود آن شب مه از دیدار ناپیدا.
مسعودسعد.
سالاری محتشم فرستاده آید بر آن جانب. (تاریخ بیهقی). حاجب بکتکین و آن قوم بازگشتند. (تاریخ بیهقی). من که عبدالرحمن فضولیم آن دو تن را... دریافتم و پرسیدم که امیر آن سجده چرا کرد. (تاریخ بیهقی). بوعلی کوتوال بگفته که از برادر ما آن شغل می برنیاید. (تاریخ بیهقی). تو که بونصری... ممکن نخواهی بودن در شغل خویش که آن نظام که بود بگسست. (تاریخ بیهقی). اندیشیدیم که مگر آنجای دیرتر بماند و در آن دیار باشد که خلل افتد. (تاریخ بیهقی). رعایا و اعیان آن نواحی در هوای ما [مسعود] مطیع وی گشته. (تاریخ بیهقی). استادم در خرد و فضل آن بود که بود... و آن طائفه از حسد وی هر کس نسختی کرد و شرم دارم که بگویم بر چه جمله بود. (تاریخ بیهقی). دانست که آن دیار تا روم... بضبط ما آراسته گردد. (تاریخ بیهقی). از چپ راه قلعه ٔ مندیش... پیداآمد و راه بتافتند و بر آن جانب رفتند. (تاریخ بیهقی). سالاری محتشم فرستاده آید بر آن جانب تا آن دیار را... ضبط کند. (تاریخ بیهقی). مقرر است که این تکلفها از آن جهت بکردند [پدران] تا فرزندان... بر آن تخمها که ایشان کاشتند بردارند. (تاریخ بیهقی). نامه ها رفت جملگی این حالها را به ری و سپاهان و آن نواحی نیز تا درست مقرر گردد. (تاریخ بیهقی). اهل جمله ٔ آن ولایات گردن برافراشته تا نام ما بر آن نشیند. (تاریخ بیهقی). ملوک روزگار... چون... بروند فرزندان ایشان که مستحق آن تخت باشند بر جایهای ایشان نشینند. (تاریخ بیهقی). سلطان مسعود گفت... ما... حرکت خواهیم کرد بر جانب بلخ تا... احوال آن جانب را مطالعه کنیم. (تاریخ بیهقی). سلطان مسعود را آن حال مقرر گشت. (تاریخ بیهقی).
بدنامی حیات دو روزی نبود بیش
وآن هم کلیم با تو بگویم چسان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به آن و این
روز دگر بکندن دل زین و آن گذشت.
کلیم.
برون آمد از خیمه و آن دو زلف
نبشته پریشیده بر نسترن.
؟ (از تحفهالاحباب اوبهی).
و در بعض امثله ٔ فوق، کلمه ٔ آن بجای الف و لام عهد ذهنی و ذکری عرب آمده است. || پس از کلمه ٔ آن، مشارالیه گاه حذف می شود، از قبیل کس در این امثله:
با دل پاک مرا جامه ٔ ناپاک رواست
بد مر آن را که تن و جامه پلید است و نژند.
کسائی.
بهی زآن فزاید که تو بِه ْ کنی
مِه ْ آن شد بگیتی که تو مِه ْ کنی.
فردوسی.
هر آن را که خواهد برآرد بلند
هم او را سپارد به خاک نژند.
فردوسی.
آن که برهم زن جمعیت ما شد یارب
تو پریشانتر از آن زلف پریشانش کن.
؟
من آنم که من دانم.
|| سبب و جهت و علت و مانند آن، در شواهد زیرین: رسولی با وی نامزد کردند بدین جهت که ولیعهد پدر وی است و ری از آن بما دادند تا... هر کسی بر آنچه داریم اقتصار کنیم. (تاریخ بیهقی). از آن گریستم که ما بندگان چنین خداوند را خدمت می کنیم با چندین حلم و کرم... (تاریخ بیهقی). || عمل و کار و نظایر آن، در این مثالها:
که من با زن جادوان آن کنم
که پشت و دل جادوان بشکنم.
فردوسی.
مرا آن بود تخت و گنج و کلاه
که خشنود باشد جهاندار شاه.
فردوسی.
زآنکه با جان شما آن می کند
کآن بهاران با درختان می کند.
مولوی.
|| عقیده و رای و عزم و قصد، چون: من بر آنم که، یعنی چنین اعتقاد دارم. چنان قصد کرده ام:
اگر تو سرو سیمین تن بر آنی
که از پیشم برانی من بر آنم...
سعدی (کلیات چ فروغی ص 632).
کس نیست که پنهان نظری با تو ندارد
من نیز بر آنم که همه خلق بر آنند.
سعدی.
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست بکاری زنم که غصه سر آید.
حافظ.
|| بجای آن چیز و آن امرو آن کار، مانند:
کاشک آن گویدکه باشد بیش نه
بر یکی بر، چند نفزاید فره.
رودکی.
امروز چون تخت بما رسید... خرد آن مثال دهد که... بناهای افراشته را افراشته تر کرده آید. (تاریخ بیهقی). هر کس آن کند که نبایدکردن آن بیند که نباید دیدن. (قابوسنامه).
آن خور و آن پوش چو شیر و پلنگ
کآوری آن را همه ساله بچنگ.
نظامی.
|| مخفف آن زمان، چون:
آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی
کار ما با رخ ساقی ّ و لب جام افتاد.
حافظ.
|| ضمیر که مرجع آن ممکن است از ذوی العقول یا غیرذوی العقول باشد:
بخندید ازآن شهریار جهان
بدو گفت کاین نیست از ما نهان.
فردوسی.
دلیران و گردان مازندران
بخیره فروماندند اندر آن.
فردوسی.
از آن محتشم تر در آن روزگار از اهل قلم کسی نبود. (تاریخ بیهقی). زلت آن [اسکندر] با دارا آن بود که بنشابور در جنگ خویشتن را بر شبه رسولی بلشکرگاه دارا برد. (تاریخ بیهقی). چند نکت دیگر بود سخت دانستنی که آن [نُکَت] بروزگار کودکی [مسعود] چون یال برکشید و پدر وی را ولیعهد کرد واقع شده بود. (تاریخ بیهقی). امیر ماضی چند رنج برد... تا قدرخان خانی یافت... امروز آن را تربیت باید کرد تا دوستی زیادت گردد. (تاریخ بیهقی). آن ملوک که ایشان را قهر کرد [اسکندر] و آن را گردن نهادند... راست بدان مانست که درآن باب سوگند داشته است. (تاریخ بیهقی). بلکاتکین گفت خواجه ٔ بزرگ... حشمت آن ما بندگان را نگاه باید داشت. (تاریخ بیهقی). اگر آنچه مثال دادیم... آن را امضا نباشد... آنچه گرفته آمده است مهمل ماند و روی بکار ملک نهیم که اصل آن است و این دیگر فرع. (تاریخ بیهقی). امیرالمؤمنین اعزازها ارزانی داشتی... تا... بمدینهالسلام رویم و غضاضتی که جاه خلافت را می باشد از گروهی اذناب آن را دریابیم. (تاریخ بیهقی). منتظریم جواب این نامه را... تا بتازه گشتن اخبار سلامتی خان... لباس شادی پوشیم و آن را از بزرگتر مواهب شمریم. (تاریخ بیهقی). بهرچه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را از آن زیادت تر بود. (تاریخ بیهقی). توفیق صلح خواهیم از ایزد... در این باب که توفیق آن دهد بندگان را. (تاریخ بیهقی). پیغامها دادیم رسول را که اندرآن اصلاح ذات البین بود. (تاریخ بیهقی). برادر ما... را... بامیری سلام کردند و اندر آن تسکین وقت دانستند. (تاریخ بیهقی). || گاه بمعنی یاء تنکیرفارسی و تنوین تنکیر عرب باشد:
نکو گفت مزدور با آن خدیش
مکن بدبکس گر نخواهی بخویش.
رودکی.
چه گفت آن هنرمند مرد خرد
که دانا ز گفتار او بر خورد.
فردوسی.
|| آن، پیش از فعل شنیدم و شنیدی و شنیدستی و شنیدستم و مانند آن در ابتداء حکایت ظاهراً زاید و فقط برای حفظ وزن می آید و نیز ممکن است بدان معنی ِ چنین و چنان داد:
آن شنیدی که صوفئی میکوفت
زیر نعلین خویش میخی چند؟
سعدی.
آن شنیدم که در بلاد شمال
بود مردی بخیل و صاحب مال.
سعدی.
آن شنیدی که لاغری دانا
گفت روزی بابلهی فربه...
سعدی.
آن شنیدستی که در صحرای غور
بارسالاری بیفتاد از ستور؟
سعدی.
|| ایشان. آنان:
بگرد جهان چار سالار من
که هستند بر جان نگهدار من
ابا هر یکی زآن ده و دو هزار
از ایرانیانند جنگی سوار.
فردوسی.
|| در بیت ذیل و نظایر آن یا از کلمه ٔ «آن » و یا از سوق کلام معنی تفخیم و تعظیم مفهوم می شود:
آمد آن نوبهار توبه شکن
پرنیان گشت باغ و برزن و کوی.
رودکی.
آن مال و نعمتش همه گردید ترت و مرت
آن خیل و آن حشم همه گشتند تار و مار.
خجسته.
دریغ آن کمربند و آن گردگاه
دریغ آن کشی برز و بالای شاه.
فردوسی.
کجا گیو و طوس و کجا پیلتن
فرامرز و دستان و آن انجمن ؟
فردوسی.
آنی که پادشاه جهان خسرو ملوک
در روی تو نگه نکند جز به احترام.
سوزنی.
برون آمد از خیمه و آن دو زلف
نبشته پریشیده بر نسترن.
؟ (از تحفه ٔ اوبهی).
|| (پسوند) آن (َان) در آخر کلمه به معنی یای مصدری است: چادردَران کردن، یعنی چادردری کردن. و راه جامه دران نیز از این قبیل است. || و گاه افاده ٔ کثرت و استمرار کند:
در باغ بنوروز درم ریزان است
بر نارونان لحن دل انگیزان است.
منوچهری.
|| و گاه علامت جمع منطقی باشد در فارسی از ذوی الشّعور و جز آن:
خرد افسر شهریاران بود
خرد زیور نامداران بود.
فردوسی.
نگر تا نداری ببازی جهان
نه برگردی از نیک پی همرهان.
فردوسی.
بپرسیدشان از نژاد کیان
وزآن نامداران و فرخ گَوان.
فردوسی.
همه نیکیت باید آغاز کرد
چو با نیکنامان بُوی در نبرد.
فردوسی.
که خورشید بعد از رسولان مه
نتابید بر کس ز بوبکر به.
فردوسی.
شما شش هزارید و من یک دلیر
سر سرکشان اندرآرم بزیر
چو من گرزه ٔ سرگرای آورم
سرانْتان همه زیر پای آورم.
فردوسی.
بر زال رفتند با سوگ و درد
رخان پر ز خون و سران پر ز گرد.
فردوسی.
چو بنمود خورشید بر چرخ دست
شب تیره بار غریبان ببست.
فردوسی.
بسی آفرین بزرگان بگفت
بدان کش برون آورید از نهفت.
فردوسی.
گلستانْش برکندو سروان بسوخت
بیکبارگی چشم شادی بدوخت.
فردوسی.
سکندر ز گفتار او گشت زرد
روان پر ز دردو رخان لاجورد.
فردوسی.
بسی نفت و روغن برآمیختند
همه بر سر گوهران ریختند.
فردوسی.
نوان و برهنه تن و پای و سر
تنان بی بر و جان بدانش به بر.
فردوسی.
گیا رست با چند گونه درخت
بزیر اندر آمد سرانْشان ز بخت.
فردوسی.
بزرگان و بازارگانان شهر
هم از داد باید که یابند بهر.
فردوسی.
که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد
ندارد کس از روزگاران بیاد.
فردوسی.
همی گفت وز نرگسان سیاه
ستاره همی ریخت بر گرد ماه.
فردوسی.
چنانکه زالان نشابور گفته اند. (تاریخ بیهقی). و قوم را بجمله آنجا رسانیدند [بقلعه] و چند خدمتکار... از مردان. (تاریخ بیهقی). و مکی بود از ندیمان این پادشاه [امیرمحمد] و شعر و ترانه خوش گفتی. (تاریخ بیهقی). و دیگر خدمتکاران او را [احمد ارسلان را] گفتند... که هر کس پس ِ شغل خویش رود. (تاریخ بیهقی). ودشمنان ایشان را ممکن نگردد که... قصدی کنند. (تاریخ بیهقی)... خان داند که بزرگان... که با یکدیگر دوستی بسر برند... وفاق و ملاطفات را پیوسته گردانند. (تاریخ بیهقی). توفیق صلح خواهیم از ایزد... که توفیق آن دهد بندگان را. (تاریخ بیهقی). ملوک روزگار چون... بروند... فرزندان ایشان...بر جایهای ایشان نشینند. (تاریخ بیهقی). مقرّر است که این تکلفها از آن جهت بکردند [پدران] تا فرزندان از آن الفت شاد باشند. (تاریخ بیهقی). و طریقی که پدران ما بر آن رفته اند نگاه داشته آید. (تاریخ بیهقی). جهد کرده آید تا بناهای افراشته در دوستی را افراشته تر کرده آید تا از هردو جانب دوستان شادمانه شوند. (تاریخ بیهقی). بهرچه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را، از آن زیادت تر بود [محمود]. (تاریخ بیهقی). و خدای را عز و جل چرا فروخت بسوگندان گران که بخورد و در دل خیانت داشت ؟ (تاریخ بیهقی). اگر این سوگندان را دروغ کنم... از خدای... بیزارم. (تاریخ بیهقی).
|| در امثله ٔ ذیل، آن برای تأکید شمار آمده است و یا زاید است:
گوری کنیم و باده کشیم و بُویم شاد
بوسه دهیم بر دو لبان پری نژاد.
رودکی.
بهر نیک و بد هر دوان یک منش
براز اندرون هر دوان بدکنش.
ابوشکور.
پس از هر دوان بود عثمان گزین
خداوند شرم و خداوند دین.
فردوسی.
شبگیر نه بینی که خجسته به چه درد است
کرده دو رخان زردو برو پرچین کرده ست.
منوچهری.
|| بعضی گویند آن علامت جمع است در حیوان و نبات و اعضای جفت حیوان، بنابراین: اختران، اَنْدُهان، سخنان، سوگندان، غمان، گوهران مخالف قیاس است. همچنین در روزگاران و روزان و شبان و سران و آفتابان و ماهان. || در اشعار ذیل ممکن است کلمات غمان، اندهان، شبان جمع باشند یا فقط آن برای زینت ملحق شده باشد:
جهان را چنین است آئین و سان
یکی روز شادی ّ و دیگر غمان.
فردوسی.
آن برگ رزان است که برشاخ رزان است
گوئی بمثل پیرهن رنگ رزان است.
منوچهری.
خون دلم مخور که غمان تو می خورم
رحمی بکن که زخم سنان تو می خورم.
خاقانی.
جان کاهی و اندهان فزائی
سیبی بدو کرده روزگاری.
خاقانی.
متقلب درون جامه ٔ ناز
چه خبر دارد از شبان دراز؟
سعدی.
سعدی بروزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمی توان کرد الا بروزگاران.
سعدی.
|| هرگاه در آخر کلمه «َا» یا «َو» باشد مانند: دانا. بینا. خدا. بینوا. سخن سرا. سخنگو. دانشجو و جز آن، «َان » علامت جمع را به «یان » تبدیل کنند مانند: خدای، خدایان. سخن سرای، سخن سرایان. سخنگوی، سخنگویان. آزمای، آزمایان. ولی قدما غالباً این تبدیل را روا نمی داشتند: شاه دگرباره با داناآن بدیدار آن درخت شد. (نوروزنامه). و غیره و غیره. || چون کلمه مختوم به ها باشد مانند:رونده. آینده. آسوده، ها را در جمع بدل بگاف فارسی کنند و گویند: روندگان. آیندگان. آسودگان، برای آنکه در این الفاظ «هَ » در زبان پهلوی «ک » بوده و کلمه روندک و آسودک و مانند آن تلفظ می شده است. || در کلمه ٔ نیاکان علامت جمع همان آن است و نیاک صورتی دیگر از نیا باشد:
ایا شاهی که ملک تو قدیم است
نیاکت برده پاک از اژدها کا.
دقیقی.
کجا آن بزرگان با تاج و تخت
کجا آن نیاکان پیروزبخت ؟
فردوسی.
نیاکانتان پهلوانان بدند
ز تخم بزرگان و شاهان بدند (کذا).
فردوسی.
و نیاکان سیده همه پادشاهان طبرستان و دیلمیان بودند. (مجمل التواریخ).
|| آن، گاه در آخر مفرد امر حاضر درآید و دلالت بر وصف فاعلی یا حال کند، مانند خرامان یعنی خرامنده و درخشان، درخشنده و روان، رونده و آرایان، آراینده:
فرود آمد از تخت ویله کنان
زنان برسر و دست و بازوکنان.
فردوسی.
دهقان بتحیر سر انگشت گزان است
کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار.
منوچهری.
باد سحری سپیده دم خیزان است
با میغ سیه بچنگ آویزان است
وآن میغ سیه ز چشم خونریزان است
تا باد مگر ز میغ بردارد چنگ.
منوچهری.
دلها ز نوای مرغ جوشان بینی
شبگیر کلنگ را خروشان بینی.
منوچهری
سال امسالین نوروز طربناکانست
پار و پیرار همی دیدم اندوهگنا.
منوچهری.
گر شاخ نوان بود ز بی برگی و بی برگ
از برگ نوا داد قضا شاخ نوان را.
ابوالفرج رونی.
بکان حکمت مانند نور خورشیدیم
ببحر دانش مانند ابر گریانیم.
مسعودسعد.
تبارک اللَّه از آن پیکری که نسبت کرد
تنش بکوه متین و تکش بباد وزان.
مسعودسعد.
نوعروسی چو سرو نوبالان
گشت روزی ز چشم بد نالان.
سنائی.
روزی که زرد گل دمد از چهره ٔ دلیر
نیلوفری حسام شود ارغوان فشان.
اثیر اخسیکتی.
حذر کن زآه مظلومی که بیدار است و خون باران.
خاقانی.
بی باده ٔ زرفشان نباشیم
چون باد شده ست عنبرافشان.
خاقانی.
تا سلسله ٔ ایوان بگسست مداین را
در سلسله شد دجله چون سلسله شد پیچان.
خاقانی.
گوئی که نگون کرده ست ایوان فلک وش را
حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان.
خاقانی.
دچند باشی باین و آن نگران
پند گیر از گذشتن دگران.
اوحدی.
|| و گاه، آن علامت نسبت بنوّت باشد چنانکه کسره در فارسی و ابن و بنت در عربی: ارتخشتران، پسر ارتخشتر. ارشکان، پسر ارشک. پاپکان، پسر پاپک.پرثوان، پسر پرثو. خسرو کبادان، پسر کباد. دارای دارایان، دارای پس دارا. عبیداﷲ زیادان، پسر زیاد. کواتان، پسر کوات (قباد). مهرسپندان، پسر مهرسپند:
سپهدارشان قارن کاوکان
به پیش سپه اندرون آوکان.
فردوسی.
جای دیگر در نسبت قارن گوید:
ز آهنگران کاوه ٔ پرهنر
به پیشش یکی رزم دیده پسر
کجا نام او قارن رزم زن...
فردوسی.
|| در. بَ: چاشتگاهان. دیرگاهان. سحرگاهان. شامگاهان. صبحگاهان. گرمگاهان. و صاحب المعجم گوید آن در آخر اوقات و ازمنه حرف تخصیص است و گویند سحرگاهان و شبانگاهان و بامدادان، یعنی بسحرگاه و بشبانگاه و به بامداد، و چون بسحرگاهان و ببامدادان و بشبانگاهان گویند باء زیادت است و به آن احتیاج نباشد. (از المعجم نقل به معنی و اختصار):
دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید
نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید
نزدیک رز آید در رز را بگشاید
تا دختر رز را چه بکار است و چه شاید.
منوچهری.
سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه.
حافظ.
|| گاه ِ. هنگام ِ. وقت ِ. زمان ِ. موسم ِ: بامدادان. بهاران. سپیده دمان. نوبهاران. نیم روزان. مانند آنه (َانه):
ببود آن شب و بامدادان پگاه
به آرام بر تخت بنشست شاه.
فردوسی.
بمژده ز رستم هم اندرزمان
هیونی بیامد سپیده دمان
که ما در بیابان خبر یافتیم
بدان آگهی تیز بشتافتیم.
فردوسی.
زواره بیامد سپیده دمان
سپه راند رستم هم اندرزمان.
فردوسی.
بهاران بدی اوبه ارونددشت
بر این گونه چندی بر او برگذشت.
فردوسی.
چو ابر بهاران به بارندگی
همی مرگ جوید بدان زندگی.
فردوسی.
پشّه کی داند که این باغ از کی است
در بهاران زاد و مرگش در دی است.
مولوی.
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران.
سعدی.
بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار.
سعدی.
درخت اندر بهاران برفشاند
زمستان لاجرم بی برگ ماند.
سعدی.
بگذارتا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران.
سعدی.
تغویر؛ در نیم روزان رفتن. (منتهی الارب).
صبحدمان مست برآمد ز کوی
زلف پژولیده و ناشسته روی.
؟
|| علامت احتفالی به آئین یا جشن و سوری و یا اجرای رسم و آئین و عادتی پس از صورت مفرد امر حاضر و عقیب بعض اسماء معنی از قبیل مرگ، سور و طلب: آش برگ پزان، دعوتی که زنان از زنان کنند پختن و خوردن آش برگ را. آشتی کنان، محفلی از دوستان و خویشان برای آشتی دادن دو تن، و نیز عمل آشتی در این محفل. آینه بندان،پوشیدن دیوارها و خوازه ها و گنبدها به آئینه، گاه ورود شاهی یا بزرگی. احوال پرسان، رفتن بدیدار کسی یا بیماری برعایت ادب. اسم گذاران، جشن و سوری برای نام گذاری نوزاد. بله بُران (از بلی و بران)، محفل قول گرفتن از کسان عروس ازدواجی را. پشت پاپزان، دعوتی برای خوردن آش پشت پای مسافری و عمل پختن آن. چله بران، جشنی برای آب چله زدن نوزاد را. حمام روان، دعوت و سور حمام رفتن عروس یا داماد یا زچه ای. خاج شویان، عیدی سالیانه مسیحیان را. حنابندان، احتفالی بستن حنا دست و پای عروس را. ختنه سوران و ختنه کنان، سوری خِتان ِ کودکی را. خلعت پوشان، جشنی پوشیدن خلعت شاهی، امیر یاحاکمی را. دست بوسان، رسم رفتن داماد بدیدار پدرزن یا مادرزن. رخت بُران، احتفالی بریدن جامه های عروس را.سمنوپزان، احتفال پختن سمنو و اجرای مراسم و خواندن اوراد زنانه ٔ آن. سهراب کشان، روز یا شبی که درویش شاهنامه خوان قصه ٔ کشتن سهراب را خواند. شیرینی خوران، سور نامزدی عروس. شیشه بندان، سور شب ششم نوزاد و اجرای رسوم خرافی آن. عروس بینان، مهمانی خواستاری عروس در خانه ٔ او. عقابین کنان، شبی که این جزء از کارهای رستم را درویش در قهوه خانه حکایت کند. عقدکنان، سور کابین بستن عروس. فطیرخوران، عیدی مذهبی یهود و نصاری را. کلوخ اندازان، مهمانی و شرابخواری در سلخ شعبان. گلریزان، جشن گل افشاندن بر پهلوانی و جز آن. مَرگان، تعزیه. مجلس ختم. میوه بندان، جشن آویختن میوه و ذخیره ٔ آن برای زمستان. گوسفندکشان (عید...)، اضحی. مردگیران، جشنی مغان را در پنج روز آخر اسفند. و طلبان کردن عبارتی است زنانه که چون شوی آنان را خواند گویند آقا طلبان کرده است و از آن بمزاح این خواهند که این رسمی نوین است بی سابقه. ظاهراً الف و نون چراغان نیز از این قبیل باشد. || آن در عقیب بعض صفات چون شاد و آباد و مست و ناگاه و جاوید اگردر قدیم افاده ٔ مفهومی زیاده میکرده است در زمان ما زاید یا حرفی برای زینت بنظر می آید، چه شادان و شاد و آبادان و آباد و مستان و مست و ناگاه و ناگاهان و جاوید و جاویدان به یک معنی است:
بمی دست بردند و مستان شدند
ز یاد سپهبد بدستان شدند.
فردوسی.
برفتند کارآگهان ناگهان
نهفته بجستند کار جهان.
فردوسی.
که اندر شبستان شاه جهان
نباشد شگفت ار شوی ناگهان.
فردوسی.
سوی رز رفتن باید بصبوح
خویشتن کردن مستان و خراب.
منوچهری.
بگشادش در با کبر شهنشاهان
گفت بسم اﷲ اندرشد ناگاهان.
منوچهری.
گر آمد ناگهان از من خطائی
مرا منمای داغ هر جفائی.
(ویس و رامین).
همایون باد و فرخنده بر او این عز و جاه او
همیشه عز و جاه اوچو نامش باد جاویدان.
مسعودسعد.
خیال خنجر او را شبی مه دید ناگاهان
به هر ماهی شود آن شب مه از دیدار ناپیدا.
مسعودسعد.
گفتی که کجا رفتند آن تاجوران یکسر
زایشان شکم خاک است آبستن جاویدان.
خاقانی.
چون نکردی خرابی آبادان
بخرابی چه میشوی شادان ؟
اوحدی.
و آن در بهاران و مرغزاران و سپیده دمان و گوزنان و شبانگاه بیت های ذیل نیز از این قبیل است:
چنین تا برآمدسپیده دمان
بزرگان چین را سرآمد زمان.
فردوسی.
چو سوفارش آمد به پهنای گوش
ز چرم گوزنان برآمد خروش.
فردوسی.
جهانجوی هندوی تنها برفت
بدان مرغزاران شتابید تفت.
فردوسی.
بمژده شبانگه سوی او شوید
بگوئید و گفتار او بشنوید.
فردوسی.
بهاران آمد و آورد باد و ابر نیسانی
چو طبع و خلق تو هر دو جهان شد خرم و بویا.
مسعودسعد.
|| جای. موطن. کشور: گرگان، جای گرگ. توران، جای تور. اَترپاتگان، جای ارپاتک. خزران، جای خزر. آلانان، جای آلان. دیلمان، جای دیلم. گیلان، جای مردم گیل. || زمان. فصل. موسم: توت پزان. انگورپزان. || و گاه برای تعدیه ٔ فعل لازم آید یا تکرار تعدیه، چنانکه در خندیدن، خندانیدن. کردن، کنانیدن. شنودن، شنوانیدن. خوردن، خورانیدن. گریستن، گریانیدن و امثال آن. || (اِ) چگونگی و کیفیت خاص در حسن و زیبائی و جز آن که عبارت از آن نتوان کرد و تنها بذوق توان دریافت. همان که شاعر گوید:
لطیفه ای است نهانی که حسن از آن خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست.
حافظ.
آنچه گویند صوفیانش آن
توئی آن آن، علیک عین اﷲ.
سنائی.
آن گویم و آن چو صوفیانت
نی نی که تو پادشاه آنی.
سنائی.
ای آنکه جمالت از گهرها
آن دارد آن که کان ندارد
از یوسف خوشتری که در حسن
آن داری و یوسف آن ندارد.
سنائی.
آنچه آن را صوفیان گویند آن
ازجمال خواهرم جویند آن.
عطار.
آنچه او را صوفی آن گوید بنام
ختم شد آن بر محمد والسلام.
عطار.
از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل
کاین کسی گفت که در علم نظر بینا بود.
حافظ.
زاغ گردد چون پی زاغان رود
جسم گردد جان، چو او بی آن رود.
مولوی.
در شگرفان حرکاتیست که آنش خوانند
در تو آن هست و دوصد فتنه به آن پیوسته.
اوحدی.
قمر گفتم چو رویت دلفروز است
ولیکن چون بدیدم آن ندارد.
خواجو.
شاهد آن نیست که موئی ّ و میانی دارد
بنده ٔ طلعت آن باش که آنی دارد.
حافظ.
اینکه می گویند آن بهتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم.
حافظ.
گل ارچه شاهد رعناست لیکن
به پیش روی خوبت آن ندارد.
همام.
|| عقل. (برهان). || شراب. (برهان).

فرهنگ عمید

نوبهاران

موسم بهار، وقت بهار،

حل جدول

نوبهاران

موسم بهار


موسم بهار

نوبهاران

فرهنگ فارسی هوشیار

آبسالان

(اسم) بهاران فصل بهار هنگام بهار نوبهاران.

معادل ابجد

نوبهاران

315

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری