معنی نهاد و طبیعت

حل جدول

فرهنگ عمید

طبیعت

قسمتی از جهان که ساختۀ دست بشر نیست، مانند گیاهان، ‌ جانوران، جنگل، دریا، ‌ کوه، و بیابان،
جهان هستی،
٣. قضاوقدر، روزگار،
فطرت، سرشت، ‌ نهاد: طبیعت انسان میل به کمال است،
[قدیمی] هریک از عناصر چهارگانه (آب، باد، ‌ خاک، و آتش)،
[قدیمی] غریزه،


نهاد

نهادن
سرشت، طبیعت: خدای عرش جهان را چنین نهاد «نهاد» / که گاه مردم شادان و گه بُوَد ناشاد (رودکی: ۴۹۵)،
ضمیر، دل،
سازمان، مؤسسه،
بنیان، اساس،
(ادبی) = مسندٌالیه
[قدیمی] روش، طرز، راه‌ورسم،
[قدیمی] مراسم، آیین، آداب،
[قدیمی] مقام، پایگاه،
[قدیمی] قرار، مواضعه،
۱۱. [قدیمی] بافت،
۱۲. (اسم مصدر) [قدیمی] ادا کردن، پرداختن،

فرهنگ فارسی هوشیار

طبیعت

سرشت که مردم بر آن آفریده شده اند، نهاد، فطرت، ذات، سلیقه، خلقت

فرهنگ فارسی آزاد

طبیعت

طَبِیْعَت، «طبیعت کیفیت و یا حقیقتی است که بظاهر حیات و ممات و بعباره اخری ترکیب و تحلیل کافّه اشیاء راجع باوست» (نقل از اول کتاب مبارک مفاوضات)،

لغت نامه دهخدا

طبیعت

طبیعت.[طَ ع َ] (ع اِ) طبیعه. سرشت که مردم بر آن آفریده شده. (منتهی الارب) (آنندراج). نهاد. آب و گِل. خوی.گوهر. (بحر الجواهر). سلیقه. فطرت. خلقت. طبع. ذات.طینت. جبلت. ضمیره. غریزه. سجیه. جدیره. خلیقه. اخذ. خلق. قریحه. عریکه. شیمه. شریه. تقن. توز. توس. سوس. بکله. خشیبه. طِراز: لیس هذا من طرازک، نیست این از طبیعت تو. (منتهی الارب). قلیب. کیان:
چو کنعان را طبیعت بی هنر بود
پیمبرزادگی قدرش نیفزود.
سعدی.
|| عنصر. طبایع اربعه: چهار عنصر خاک و آب و باد و آتش. || طبیعت پنجم نزد قدماء. طبیعت استحالت ناپذیر، و آن جوهر افلاک است، مقابل چهار طبیعت دیگر که خاک و آب و باد و آتش باشد. || مزاج: مزاج البدن، آنچه اندام بدان سرشته شده از طبایع. (منتهی الارب). ج، طبائع، طبایع:
چو کم خوردن طبیعت شد کسی را
چو سختی پیشش آید سهل گیرد.
سعدی.
کنون بسختی و آسانیش بباید ساخت
که در طبیعت زنبور نوش باشد و نیش.
سعدی.
هر که با بدان نشیند، اگر نیز طبیعت ایشان در او اثر نکند، بطریقت ایشان متهم گردد. سعدی (گلستان).
تا بخواهد طبیعتت میخور
چون نخواهد دگر نشاید خورد.
ابن یمین.
- امثال:
طبیعت دزد است، یعنی اوضاع و اطوار همنشینان زود فراگیرد، کسی را که صحبت زود در او اثر کند، گویند: طبیعت دزدی دارد:
تا آنکه تو صاحب طبیعت شده ای
این حرف مثل شد که طبیعت دزداست.
سعید اشرف (از آنندراج).
کژدم از خبث طبیعت بزند سنگ به نیش.
سعدی.
|| و در عرف علمای رسوم (تعریفات) طبیعت یکی از قوای نفس کلی است ودر اجسام طبیعی سفلی ساریست و اجرام فاعل صور آن است که بر طبیعت سفلی منطبع میشوند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). عبارت از قوه ٔ ساریه در اجسام است که بدان جسم به کمال طبیعی خود می رسد. (از تعریفات جرجانی). || (اصطلاح فلسفه) قوه ٔ مدبره همه چیزهاست در عالم طبیعی که عبارت است از زیر فلک قمر تا مرکز زمین. (مفاتیح العلوم ص 58). مبداء حرکت قوا که در او شعور باشد. طبیعت در اصطلاح علما بر معانی گوناگون اطلاق میشود از آنجمله مبداء اول حرکت چیزی است که بدان حرکت و سکون پدید می آید و سکون ذاتی است نه عرضی.و مراد به مبداء تنها مبداء فاعلی است و منظور از حرکت انواع چهارگانه آن است، از قبیل: اینیت و وضعیت و کمیت و کیفیت و مقصود از سکون چیزیست که مقابل همه ٔ انواع حرکات یاد کرده باشد، و حرکت بتنهائی ممکن نیست در آن واحد مبداء حرکت و سکون با هم باشد، بلکه باید به هر دو شرط متصف باشد و مراد از اینکه بدان حرکت و سکون پدید می آید، جسم است و بدان مبادی قسری وصناعی خارج میشود چه آنها مبادی حرکت و سکون با هم نیستند. و مقصود از «اول » پس از «مبداء اول » نفوس ارضی است چه در این نفوس مبادی حرکت و سکونند، مانند نمو کردن منتها این مبادی بوسیله ٔ استخدام طبایع و کیفیات و واسطه ٔ میل میان طبیعت و جسم هنگام تحرک است و آنها را از مبداء اول بودن خارج نمیکند، زیرا مبداء اول بمنزله ٔ آلت آنهاست و مقصود از ذاتی یکی از این دو معنی است نخست به قیاس نسبت به متحرک، یعنی به ذات خود تحرک دارد نه به سبب اینکه به حرکت قسری منجر گردد و دوم به قیاس نسبت به متحرک بدین معنی که جسم بذاته حرکت کند نه به سببی خارجی. و مراد از «نه عرضی » یکی از این دو معنی است: نخست به قیاس نسبت به متحرک که حرکت صادرشونده از آن به عرض صادر نشود، مانند حرکت کشتی. و دوم به قیاس نسبت به متحرک از این لحاظ که تحرک شی ٔ آن چیزیست که بعرض متحرک نباشد، مانند بت مسین، چه تحرک آن از حیث این است که آن بت است بالعرض نه بالذات. و معنی طبیعت از این نظر قریب معنی طبع است که شامل همه ٔ اجسام حتی فلک میشود و این گفتار محقق طوسی در شرح اشارات است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به همان کتاب ذیل طبع و طبیعت شود. || (اصطلاح تصوف) طبیعت، حقیقتی الهی است که فعاله ٔ همه ٔ صور باشد. و این حقیقت تفعیل صور اسمائی از حیث باطن آنها در ماده ٔ عمائی است، زیرا آفرینش و وجود یکیست و حقیقت آن جامع همه ٔ صور حقانی وجوبی و صور خلقی عالم هستی است، خواه روحانی باشد یا مثالی یا جسمانی بسیط یا مرکب. و صور در مرحله ٔ حقیقی کشفی علوی و سفلی است و علوی یا حقیقی است که همان صور اسماء ربوبیت است و حقایق وجوبی و ماده ٔ این صور و هیولای عماء و حقیقت فعاله برای آن یکی از مجموعه ٔ ذات الوهیت است. یا اضافی است که همان حقایق ارواح عقلی مهیمنیه و نفسیه است و ماده ٔ این صور روحانی نور است. و اما صور سفلی عبارت از حقایق امکانی است و آن هم به علوی و سفلی منقسم میشود. و از جمله ٔ علوی آن همان صور روحانی است که در پیش یاد کردیم و صور عالم مثال مطلق و مقید نیزاز آنجمله است و اما سفلی عبارت است از صور عالم اجسام غیرعنصری، مانند عرش و کرسی. و ماده ٔ آن جسم کل است همچنین صور عناصر و عالم عنصری از صور سفلی است و صور هوائی و ناری و صور مرکب از آنها از جمله ٔ عالم عنصری است و ماده ٔ این صور هوا و نار و هر چیزیست که از اختلاط آنها با دو عنصر ثقیل دیگر پدید آید. و نیز از جمله ٔ عالم سفلی صور سفلی حقیقی است که در پرورش دو عنصر سنگین یعنی زمین و آب حاصل میشوند و آنها سه صورتند: معدنی، نباتی و حیوانی. و هر یک از این عوالم بر صور جزئی دیگر مشتمل باشند که لایتناهی است و جز خدای کس شماره ٔ آنها را نداند. و حقیقت فعاله ٔالهی به باطن خود نسبت به صور آسمانی فاعل است و بظاهر طبیعت کلی است که مظهر آن صور کلیه ٔ عوالم است. (از کشاف اصطلاحات الفنون):
ببینی آن قامت چون سرو خرامان در خواب
که کند خرمن گل دست طبیعت بر سیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
چوبد کردی مشو ایمن ز آفات
که واجب شد طبیعت را مکافات.
ناصرخسرو.
طبیعت ندانم که باشد چه چیز
اگر توبدانی بگوئی رواست.
ناصرخسرو.
|| (اصطلاح پزشکی) قوه ای که تدبیر بدن آدمی کندبی اراده و شعوری. || گاه اطلاق شود بر روانی و ناروانی شکم. (بحر الجواهر). || صاحب بحر الجواهر بنقل از علامه آرد: طبیعت در عرف طب برچهار معنی اطلاق شود: 1- مزاج خاص. 2- هیئت ترکیبی. 3- قوه ٔ مدبره. 4- حرکت نفس. و پزشکان جمیع احوال بدن را به طبیعت مدبره ٔ بدن و فلاسفه به نفس نسبت میدهند و این طبیعت را قوه ٔ جسمانی مینامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون): چند که این علامتها پدیدار آید، طبیعت را به تدبیرهائی پزاننده یاری باید داد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || نفس چنانکه اطبا گویند طبیعت با مرض در بحران مقاومت میکند و مرادنفس ناطقه است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || صاحبان علم ادویه وقتی بالطبیعه گویند، مقابل بالخاصیه است، چنانکه مثلاً دوای مبردی برای محروری اَثَر او بالطبیعه است، ولی اگر حاری برای حروری نافع باشد، آن بالخاصیه است.


نهاد

نهاد. [ن ِ / ن َ] (مص مرخم، اِمص) مصدر مرخم و اسم مصدر و ریشه ٔ فعل نهادن است. رجوع به نهادن شود. || گذاشت. گذاشتن. مقابل برداشتن. رجوع به نهادن شود: وچون بر سفره نشینند خاموش نباشند و ابتدا به نام خدا کنند و چیزی نکنند از نهاد و برداشت که اصحاب را از آن کراهتی باشد. (کشف المحجوب). || ادا. پرداخت. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نهادن شود: زنهار ای پسر که در نهاد زکوه و حج دل شک نداری. (قابوسنامه) (فرهنگ فارسی معین). || (اِ) سرشت. خلقت. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج).خلقت. (غیاث اللغات). طینت. (برهان قاطع). آفرینش. (فرهنگ فارسی معین). طویت. جبلت. گوهر. فطرت. خلقت. خمیره. ذات. خوی. طبع. طبیعت. (یادداشت مؤلف). مزاج. (ناظم الاطباء). بنیه. ترکیب. (السامی):
چو مردم ندارد نهاد پلنگ
نگردد زمانه بر او تار و تنگ.
فردوسی.
به خواری و زاری به ساری فتاد
ز اندیشه ٔ کژ و از بدنهاد.
فردوسی.
همه رای تو برتری جستن است
نهاد تو همرنگ اهریمن است.
فردوسی.
که دگرگون شدند و دیگر سان
به نهادو به خوی و گونه و رنگ.
فرخی.
هم بزرگی به علوم و هم بزرگی به ادب
هم بزرگی به نهاد و هم بزرگی به پدر.
فرخی.
خدای ما نهاد ما چنین کرد
که زان را نیست چیزی خوشتر از مرد.
فخرالدین اسعد.
ستوده سیرت و پاکیزه طبعت
گزیده فعلت و نیکو نهادت.
مسعودسعد.
ای ترا فر فریدون و نهاد جمشید
وی ترا سیرت کیخسرو و رای هوشنگ.
مسعودسعد.
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است.
خیام.
سرشت و نهاد وی از خلق و خلق
ز انصاف صرف است و از عدل ناب.
سوزنی.
زر نهاد تو چون پاک شد به بوته ٔ خاک
نه طوق و تاج شود چون ز بوته گشت جدا.
خاقانی.
بیرون همه صفا و درون تیره
گوئی نهاد آینه سان دارند.
خاقانی.
مردمی از نهاد کس مطلب
خرمی از مزاج دهر مجوی.
خاقانی.
ای جمع کرده مبدع کن در نهاد تو
هم سیرت ملایک و هم صورت ملوک.
ظهیر.
امیرناصرالدین از سر کرم و مکرمت که در نهاد پاک او مجبول بود بدان راضی شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). از آنجاکه از... کرم نهاد آن پادشاه بود این دعوت را اجابت کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 18).
در این چارطبع مخالف نهاد
که آب آمدو آتش و خاک و باد.
نظامی.
چنین آمده ست آدمی را نهاد
که آرد فرامش کنان را بیاد.
نظامی.
کم بُوَدشان رأفت و لطف و وداد
ز آنکه حیوانی است غالب بر نهاد.
مولوی.
به شهری در از شام غوغا فتاد
گرفتند پیری مبارک نهاد.
سعدی.
یکی هاتف از غیب آواز داد
که ای نیکبخت مبارک نهاد.
سعدی.
غلامش به دست کریمی فتاد
توانگر دل و دست و نیکو نهاد.
سعدی.
اگر نفع کس در نهاد تو نیست
چنین جوهر و سنگ خارا یکی است.
سعدی.
|| باطن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). ضمیر. دل. (ناظم الاطباء). درون. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین).سریرت. منش. (یادداشت مؤلف):
دلش زآن شبان اندکی برگشاد
که زیبامنش بود و زیرک نهاد.
نظامی.
تشریح نهاد خود درآموز
کاین معرفتی است خاطرافروز.
نظامی.
تنها نه پدر ز یاد من رفت
خود یاد من از نهاد من رفت.
نظامی.
سیرت بغی و عنادآن گروه در نهاد وی متمکن نشده است. (گلستان). خست جبلی در نهادش متمکن گشت. (گلستان).
برآسود درویش روشن نهاد
بگفت ایزدت روشنائی دهاد.
سعدی.
گر قدر خود بدانی قربت فزون شود
نیکونهاد باش که پاکیزه جوهری.
سعدی.
ور ندانی که در نهادش چیست
محتسب را درون خانه چه کار.
سعدی.
چون نهاد تو آسمانی شد
صورتت سربسر معانی شد.
اوحدی.
- خروش از نهاد برآوردن و برآمدن، فریاد از ته دل برآوردن یا برآمدن: و خروش از نهادش برآمد. (گلستان).
چو حاتم به آزادگی سر نهاد
جوان را برآمد خروش از نهاد.
سعدی.
- غبار از نهاد برآوردن، کنایه از نابود کردن:
او چو آمد من کجا یابم قرار
که برآرد از نهاد من غبار.
مولوی.
- فریاد از نهاد برآمدن، از تأثر شدید خروش ازته دل برآمدن:
فریاد برآید از نهادم
کآید ز نصیحت تو یادم.
نظامی.
صاحبدلی بشنید، فریاد از نهادش برآمد. (گلستان).
- فریاد در نهاد افتادن (اوفتادن)، کنایه است از سخت آشفته حال شدن:
گر در خیال خلق پری وار بگذری
فریاد در نهاد بنی آدم اوفتد.
سعدی.
- گرد از نهاد برآوردن، کنایه از کشتن و نابود کردن:
نه رستم چو پایان روزی بخورد
شغاد از نهادش برآورد گرد.
سعدی.
|| اصل. ریشه. بیخ. وجود:
پس به معنی آن شجر از میوه زاد
گر بصورت از شجر بودش نهاد.
مولوی.
|| رسم. (صحاح الفرس) (فرهنگ اسدی) (اوبهی) (برهان قاطع). آئین. (فرهنگ اسدی) (اوبهی).طریقه. روش. روش معین کرده شده. قاعده. قانون. (ناظم الاطباء). وتیره. (منتهی الارب). شیوه. روال. شعار:
ز یک دست بستد به دیگربداد
جهان را چنین است ساز و نهاد.
فردوسی.
جهان را چنین است ساز و نهاد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد.
فردوسی.
تن آسان نبوده ست بی رنج کس
نهاد زمانه بر این است و بس.
فردوسی.
بدینسان نهادش خداوند داد
بود تا بود هم بر این یک نهاد.
فردوسی.
بر این نهاد نبوده ست حال و سنت کس
جهانیان همه زین آگهند پیر و جوان.
فرخی.
جمله بر این رسم و این نهاد همی باش
روز تو نوروز و روزگار تو چون فال.
منوچهری.
از گشت روزگار مشو تنگدل که چرخ
بر یک نهاد ماند نخواهد همی مدام.
ناصرخسرو.
وین چرخ چنین است بی خلاف
داند که چنین آمدش نهاد.
مسعودسعد.
شکستن سپه و دستگیر کردن خصم
نهاد و رسم و ره وسنت و شعار تو باد.
سوزنی.
|| سنت. (یادداشت مؤلف). قاعده:
زلیخا به آیین ورسم و نهاد
بدان میزبانی یکی داد داد.
شمسی (یوسف و زلیخا).
گذشت و بود پیش از شما سنن، نهادهای روزگار. (کشف الاسرار، از فرهنگ فارسی معین).
نه فرخ شد نهاد نو نهادن
ره و رسم کهن بر باد دادن.
نظامی.
|| قاعده ای که نبوده باشد نهند. (اوبهی). رجوع به معنی قبلی شود.
|| مراسم. آیین. آداب:
چو داری نهادپرستش نگاه
ببخشم ترا آنچه کردی گناه.
فردوسی.
نهاد سپه بردن و تاختن
بیاموز با صف کین ساختن.
اسدی.
|| قرار. مواضعه. (یادداشت مؤلف): اگر وی را امروز بر این نهاد یله کنم آنچه خواسته آمده است از غلام و اسب و سلاح و... فرستاده آید. (تاریخ بیهقی ص 75). || روش. عادت. رسم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). طرز. (ناظم الاطباء). سیرت. صفت. خصلت. (ناظم الاطباء). رفتار. سلوک.راه و رسم. شیوه:
نهاد خوب و ره مردمی از او گیرند
ستودگان و بزرگان تازی و دهقان.
فرخی.
میرهمچون پدر آمد به سرشت و به نهاد
تخم چون نیک بود نیک پدید آید بر.
فرخی.
به نهاد و خوی و صورت به پدر ماند راست
پسر آن است پدر را که بماند به پدر.
فرخی.
به درگه چنین گفت پیش مهان
که این شه ندارد نهاد شهان.
اسدی.
ترا نیست خود پایه ٔ بندگان
نداری نهاد پرستندگان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| بنیان. اساس. ارکان. (یادداشت مؤلف). بنیاد. (فرهنگ فارسی معین) (غیاث اللغات):
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد
که گاه مردم از او شاد و گه بود ناشاد.
رودکی.
خردمند گوید که بر عدل و داد
بود پادشاهی و دین را نهاد.
بوشکور.
سخا و حلم و شرف دارد و هنر دارد
نهاد طبع چهار است و آن خواجه چهار.
فرخی.
نهاد عالم ترکیب و چرخ و هفت اختر
شد آفریده به ترتیب از این چهار گهر.
ناصرخسرو.
مائیم که اصل شادی و کان غمیم
سرمایه ٔ دادیم و نهاد ستمیم.
خیام.
لاخیردان نهاد جهان و رسوم دهر
لاشی شناس برگ سپهر و نوای خاک.
خاقانی.
|| ساخت. (یادداشت مؤلف). بنا. بنیاد. (از ناظم الاطباء). تعبیه:
تا جز از بیست و چهارش نبود خانه ٔ نرد
همچو دوسی ودو خانه است نهاد شترنگ.
(از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
دل یوسف آسیمه شد زآن نهاد
به لاحول گفتن زبان برگشاد.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ولایت پارس پنج کورت است هر کورتی به پادشاهی کی نهاد آن کورت به آغاز کرده است بازخوانده اند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 121).اگرچه در او [شطرنج] فواید بسیار است و مصالح بیشمار غرض کلی نهاد حرب است پیادگان را پیش داشت که پادشاه در میان باید به لشکر استوار. (راحهالصدور).
کرده چندین بنا به مصر و به شام
هر یکی در نهاد خویش تمام.
نظامی.
|| استقرار. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی قبلی شود. || بنائی که سازند. (اوبهی). رجوع به معنی قبلی شود. || وضع.هیأت. (دانشنامه ٔ علائی ص 2). هیاءه. (صراح) (منتهی الارب). شکل. (ناظم الاطباء). وضع. حال. کیفیت. صورت:
خجسته فریدون ز مادربزاد
جهان را یکی دیگر آمد نهاد.
فردوسی.
نوز جوان است و کار فردا دارد
فردا دارد دگر نهاد و دگرگون.
فرخی.
آتشی کرده ست خواجه کز فراوان معجزات
هر زمان دیگر نهادی گیرد و دیگر شود.
فرخی.
آمد خزان فرخ شاها به خدمتت
شد بوستان و باغ به دیگر نهاد و سان.
مسعودسعد.
باد خزان روی به بستان نهاد
کرد جهان باز دگرگون نهاد.
مسعودسعد.
جنبش که گرد خود بود نه از نهادی به نهادی نه از جای به جایی. (دانشنامه ٔ علائی، از حاشیه ٔ برهان قاطع). همه ٔ انگارها و همه ٔ نهادها به آسانی بپذیرد [آب] و لکن نگاه ندارد و بدان نهاد نماند و منفعت هستی او اندر هرچیزی آن است که مادتها بزودی و به آسانی به هر نهادی که خواهند بتوان نهاد و فرمانبردار باشند اندر آن... چنانکه چیزی خشک اگر چه نهادها دیر پذیرد دیر از نهادها بگردد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). شکل آماس عضله دراز باشد بر شکل نهاد آن عضله. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). نخست تشریح اندامهای یکسان و گوهر آن و ترکیب اندامهای مرکب... و شکل و نهاد هر یک شناخته باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). چشم و ابرو و پوست پیشانی و لبها [بعلت لقوه] کوژ گردد و از نهاد طبیعی بگردد. و اندامها بدین سبب اندرکشیده شود و از نهاد خویش بگردد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). معرفت احوال و اشکال ونهاد عالم کی باعث آن جز شرف نفس و کمال عقل نیست. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 2). نهاد و شکل آن و سیر ملوک پیشینگان و عادات حشم و رعیت آن... (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 3). نهاد آن [انطاکیه] بر مثال عرصه ٔ شطرنج نهاده است. (مجمل التواریخ). هم بر سان او نهاد انطاکیه بود. (مجمل التواریخ). وصف نهاد ولایت و جویها را و عجایب ذکر کرده است. (مجمل التواریخ). || قد و قامت. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود. || ترتیب. وضع. نسبت اجزا بیکدیگر. (یادداشت مؤلف): نهادشان مانند نهاد آن هفت روشن است که ایشان را به پارسی هفتورنگ خوانند. (التفهیم). به وقت فروشدن او [آفتاب] عین هر سه حال باشد ولکن نهاد آن باشگونه. (التفهیم). || ساخت. بافت. (یادداشت مؤلف):
به سی روز در ماه هر بامداد
یکی فرش بودی به دیگر نهاد.
فردوسی.
|| سان. مانند. گون:
چو گلبن از گل آتش نهادعکس افکند
به شاخ او بر دُرّاج گشت وستاخوان.
خسروانی.
آتش نهاد و خیره بود در میان آب
خورشیدرنگ و تیره از او روز جانور.
مسعودسعد.
آتشکده شود دل سندان نهاد مرد
ز آن آبدار صفحه ٔ سندان گذار تیغ.
مسعودسعد.
تا بینداختیم تیرنهاد از بر خویش
پشتم از فرقت، خم داده کمان چاچ است.
مسعودسعد.
خود چه باشد فلک آب رو بادنهاد
خودکه باشند در او اینهمه صاحب سفران.
سنائی.
جام فرعونی به کف گیرم پس موسی نهاد
هرچه فرعونی است در ما بیخش از بن برکنیم.
سنائی.
نه ناطق و همه منطق فروش چون طوطی
نه مردم و همه مردم نهاد چون نسناس.
سید حسن غزنوی.
شعری به تیر قافیه گو اندرین ردیف
شعری نهاد مرتبه گیر اندرآسمان.
سوزنی.
دلم باز طوطی نهاد آمده ست
که هندوستانش به یاد آمده ست.
نظامی.
امشب بر من زمانه شاد آورده ست
جوزافش و مشتری نهاد آورده ست.
مجیر.
|| موطن. (یادداشت مؤلف). مقام. پایگاه. محط:
همان هفت کشور به شاهنشهی
نهاد بزرگی و تاج مهی.
فردوسی.
بفرمود عهد قم و اصفهان
نهاد بزرگان و جای مهان...
فردوسی.
دگر بهره زو قم بد و اصفهان
نهاد بزرگان و جای مهان.
فردوسی.
دگر روز کیخسرو اندررسید
همی گلشن و کاخ وایوان بدید...
همی گفت هر کس که اینت نهاد
هم ایدر بباشیم تا مرگ شاد.
فردوسی.
و در نعمت ها و نواخت های گونه گون و جاه و نهاد وی نگرد نه اندر آنچه حاسدان پیش وی نهند. (تاریخ بیهقی). || قریحه. (یادداشت مؤلف). || نقشه. نقش. نشان. علامت. نقش پا. || خاندان. اصل. نسب. نژاد. || دردی. || سرگین. || اسب جوان یا گاو جوان. || ترس. بیم. (ناظم الاطباء). رجوع به نهاز شود. || سرکش. وحشی. (ناظم الاطباء) ؟
- از نهاد، اصلاً. طبیعهً. طبعاً. از بیخ و بن. اساساً:
به دشمن برت مهربانی مباد
که دشمن درختی است تلخ از نهاد.
بوشکور.
ولیکن چنین است چرخ از نهاد
زمانه نه بیداد داند نه داد.
اسدی.
پناه روان است دین از نهاد
کلید بهشت و ترازوی داد.
اسدی.
چند چو مار از نهاد باد و زبان زیستن
چند چو ماهی به شکل گنج درم داشتن.
خاقانی.
- از این نهاد، اینسان. از این گونه. بدین طرز و شکل. بدین وضع:
دهن فراخ کند باز و آنگهی گوید
که زین نهاد بود ساغر ز قوم و حمیم.
سوزنی.
- بانهاد، به آئین. به سامان:
بوقت دولت سامانیان و بلعمیان
چنین نبود جهان بانهاد و سامان بود.
کسائی.
ای شه و شاهی ز تو با رسم و فر
وی ملک و ملک زتو بانهاد.
مسعودسعد.
- بدین نهاد، بدان نهاد. بر این نهاد. بر آن نهاد. بدینسان. این چنین: اگر وی را امروز بر این نهاد یله کنیم آنچه خواسته آمده است... فرستاده آید. (تاریخ بیهقی).
بدین نهاد که شوید جهان همی از کفر
نماند خواهد بومی ز بند کفر آزاد.
مسعودسعد.
بدیع مدحی گفتم بدان نهاد که هست
ز لفظ و معنی آن نقش دفتر آتش و آب.
مسعودسعد.
حور را حرز و هیکل است آن خط
که نیابی بر آن نهاد و نمط.
سنائی.
تا به قیامت بر این نهاد و نسق باد
روز بر افزون به فر و رونق و زینه.
سوزنی.
در او لطافت روح است و روح باقی از او
بر آن نهاد که باشد ز روح حفظ جسد.
سوزنی.
وراست از وزرا برتری و از امرا
بر آن نهاد که سر راست بر همه اجزا.
سوزنی.
- بر نهادِ، به شکل ِ. به اندازه ٔ:
اگر دیدمرغی به تن خوب رنگ
بزرگیش هم بر نهاد کلنگ.
اسدی.
- || مانند. بسان:
از جاه بر مثال سپهراست سرفراز
وزحلم بر نهاد زمین است بردبار.
سوزنی.
- یک نهاد، یکدل. یک رای:
چو خسرو که دارد ز هرمز نژاد
ابا خسرو او یک دل و یک نهاد.
فردوسی.
و سرهنگان و آزادگان سیستان همه یکدل و یک نهاد و تشویش از میان برخاست. (تاریخ سیستان).
- || یکسان. یکنواخت. یکدست:
چون نیست حال ایشان یکسان و یک نهاد
گاهی به سوی مغرب و گاهی به خاورند.
ناصرخسرو.
آنچه زیر روز و شب باشد نباشد یک نهاد
راه از این جا گم شده ست ای عاقلان بر مانوی.
ناصرخسرو.
حال او چون رنگ بوقلمون نباشد یک نهاد
گاه یار تست و گه دشمن چو تیغ هندوی.
ناصرخسرو.

نهاد. [ن ُ] (ع اِ) اندازه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). زهاء. (اقرب الموارد). گویند هذا نهاد مائه؛ زهاؤها. (اقرب الموارد)، قریب منها. (متن اللغه)، این به اندازه ٔ صد است. (ناظم الاطباء).

نهاد. [ن ُهَْ ها] (ع ص، اِ) ج ِ ناهد. رجوع به ناهد شود.


ساز و نهاد

ساز و نهاد. [زُ ن ِ / ن َ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) وضع و حال.قرار کار. بنای کار. ساخت. ساز و آئین:
جهان را چنین است ساز و نهاد
ز یک دست بستد بدیگر بداد.
فردوسی.
جهان را چنین است سازو نهاد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد.
فردوسی.
بگفت این و بهرام یل جان بداد
جهان را چنین است ساز و نهاد.
فردوسی.
رجوع به ساز شود.

مترادف و متضاد زبان فارسی

طبیعت

آفرینش، اصل، حالت، خاصه، خلق، خلقت، خمیره، خوی، ذات، سرشت، طبع، عادت، غریزه، فطرت، مزاج، منش، نهاد، جهان، عالم، دنیا، روزگار، دهر


نهاد

اداره، بنیاد، سازمان، موسسه، اساس، پایه، آفرینش، خلقت، فطرت، طینت، جبلت، جوهره، خمیره، باطن، درون، ذات، ضمیر، سرشت، طبع، طبیعت، عریکه، غریزه، مزاج، سجیه، سیرت، منش، رسم، سنت، وضع، هیئت 10، ترتیب، قرار، قرارداد، مواضعه، ادا، پرداخت، تادیه، گزارش

فرهنگ معین

نهاد

طبیعت، سرشت، ذات، نژاد، نسب، رسم، روش. [خوانش: (نِ یا نَ) (اِ.)]


طبیعت

سرشت، خوی، آن بخش از جهان که ساخته دست آدمی نیست. [خوانش: (طَ عَ) [ع. طبیعه] (اِ.)]

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

طبیعت

کیاناد، نیاد

معادل ابجد

نهاد و طبیعت

557

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری