معنی نماد شوری
لغت نامه دهخدا
شوری. (حامص) ملوحت. پرنمکی. صفت شور. چگونگی شور. یکی از طعمهای نه گانه. نمکینی. (یادداشت مؤلف):
نشایست بد در نیستان بسی
ز شوری نخورد آب اوهر کسی.
فردوسی.
هرگز نبود شکر به شوری چو نمک
نه گاه شکر باشد چون باز کشک.
محمودی (از فرهنگ اسدی).
- امثال:
نه به آن شوری شور ونه به این بی نمکی، در مواردی بکار رود که اعمال کسی از حد اعتدال خارج باشد.
|| (ص نسبی) ظاهراً شوره فروش است. (از آنندراج):
آن مه شوری که شهری شد پر از غوغای او
هر زمان در شورمی آرد مرا سودای او.
سیفی (از آنندراج).
|| قسمی گندم که در گناباد کارند. (از یادداشت مؤلف).
شوری. [را] (اِخ) یا «حمعسق ». سوره ٔ چهل ودومین از قرآن، مکی، و آن پنجاه وسه آیت است، پس از سوره ٔ فصلت و پیش از سوره ٔ زخرف است. (یادداشت مؤلف).
شوری. [ش َ را] (ع اِ) نام گیاهی بحری که اهل مغرب آن را اسرار گویند. (فهرست مخزن الادویه). نام گیاهی بحری. (از ناظم الاطباء). گیاهی است دریائی. (منتهی الارب).
شوری. [را] (ع اِمص) مشورت کردن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی). مشورت. (مهذب الاسماء). کنکاش. کنکاش کردن. (منتهی الارب). مشوره. (غیاث اللغات). مشورت و کنکاش. (ناظم الاطباء). مشاورت. سگالش. (یادداشت مؤلف). رایزنی. (فرهنگ فارسی معین): و امرهم شوری بینهم. (قرآن 38/42).
عقل را با عقل دیگر یار کن
امرهم شوری بخوان و کار کن.
مولوی.
|| (اِ) هیأتی که برای مشورت گرد هم آیند. (فرهنگ فارسی معین). نخستین شوری در اسلام بدینسان بود که چون عمربن الخطاب را از ابولؤلؤ زخم رسید صحابه نزد او آمدند و از ولایت عهد پرسیدند. او گفت شش تن یعنی علی و عثمان و طلحه و زبیرو عبدالرحمن و سعد پس از من تا سه روز با یکدیگر شور کنند و بر یکی از این شش تن متفق شوند و مردی از انصار را با پنجاه تن بر آنان گماشت و انصاری را گفت اگر از این جماعت پنج کس بر یکی اتفاق کنند و یکی خلاف کند او را بکش و اگر چهار تن بر یکی اتفاق و دو تن اختلاف کنند آن دو تن را بکش و اگر سه تن بر کسی و سه تن دیگر بر دیگری متفق شوند پسرم عبداﷲ را حکم کن و فرموده بود عبداﷲ در شوری حاضر شود اما در انتخاب خلیفه دخالت نکند و فقط با پیش آمدن شق ثالث حکم باشد. (یادداشت مؤلف):... فصبرت علی طول المده و شدهالمحنه حتی اذا مضی لسبیله جعلها فی جماعه زعم انی احدهم فیاللّه و للشوری. (خطبه ٔ شقشقیه). فلم یکن للشاهد ان یختار و لا للغائب ان یرد و انما الشوری للمهاجرین و الانصار. (نهج البلاغه نامه ٔ شماره ٔ 6).
- اهل شوری، (انجیل لوقا 23:5 یکی از اجزای سنهدرین) و چنان معلوم است که بعضی از اجزای این مجلس ادعای مسیح را تصدیق نمودند و با آن مکر و حیله و جبری که بر ضد او و تابعانش فراهم کرده بودند مقاومت کردند. (قاموس کتاب مقدس).
- رجال شوری، علی بن ابی طالب (ع)، عثمان بن عفان، طلحهبن عبیداﷲ، زبیربن العوام، عبدالرَحمن بن عوف و سعدبن ابی وقاص. (از نهج البلاغه شرح شیخ محمد عبده).
- مملکت شوری، شوروی. روسیه ٔ کمونیست با دول متحده ٔ آن. (یادداشت مؤلف). رجوع به شوروی و روسیه شود.
نماد
نماد. [ن ُ / ن ِ / ن َ] (اِمص) نمود. (برهان قاطع) (لغت فرس اسدی ص 114) (اوبهی) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || (نف مرخم) به معنی فاعل هم آمده است که ظاهرکننده باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). نماینده و ظاهرکننده. (ناظم الاطباء). رجوع به نمادن شود.
چشم شوری
چشم شوری. [چ َ / چ ِ] (حامص مرکب) شورچشمی. شورچشم بودن.چشم شور داشتن. چشم زخم زنی. رجوع به چشم شور شود. || در لهجه ٔ عامیانه، بمعنی چشم شویی و شست وشوی دادن چشم. رجوع به چشم شویی شود. || (اِ مرکب) در تداول عامه، ظرف چشم شوری را هم گویند.
سلاح شوری
سلاح شوری. [س ِ] (حامص مرکب) فن سپاهیگری داشتن. عمل سلاحشور: تو در این خانقاه قلب این سلاحشوری می کنی. (کتاب المعارف).
حسن شوری
حسن شوری. [ح َ س َ ن ِ] (اِخ) ابن عبداﷲ دیاربکری آمدی رومی. درگذشته ٔ 1100 هَ. ق. دیوان ترکی دارد. (هدیهالعارفین ج 1 ص 294).
شوری بزرگ
شوری بزرگ. [ب ُ زُ] (اِخ) دهی است از دهستان تحت جلگه که در بخش فدیشه ٔ شهرستان نیشابور واقع است و 179 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
گویش مازندرانی
شوری معنای شوق و فراوانی را در برابر کلیه ی واژه های متضاد...
فرهنگ فارسی هوشیار
مشورت کردن، کنکاش، مشاورت، رایزنی
فرهنگ فارسی آزاد
شُوْری، مشورت- امر مورد مشورت- نام سوره 42 قرآنست که مکیّه می باشد و 53 آیه دارد،
تعبیر خواب
اگر بیند سوره شوری می خواند، دلیل که نماز بسیار کند و پیوسته روزه دارد و نیکوکار و پرهیزکار بود - محمد بن سیرین
معادل ابجد
611