معنی نقل

نقل
معادل ابجد

نقل در معادل ابجد

نقل
  • 180
حل جدول

نقل در حل جدول

  • ترجمان و برگردان
  • سوغات ارومیه، پاشیدنی بر سر عروس و داماد، ترجمان و برگردان
فرهنگ معین

نقل در فرهنگ معین

  • مزه شراب، آن چه به عنوان مزه همراه شراب می خورند، نوعی شیرینی کمی کوچک تر از فندق که از شکر و دانه های معطر درست کنند، و نبات تقسیم نکردن عبارتی دال بر این که مناقشه جدی است و نباید انتظار نرمی و مهربانی داشت. [خوانش: (نُ) [ع. ] (اِ. )]. توضیح بیشتر ...
  • (مص م. ) جابه جا کردن، بیان کردن سخن و مطلبی، قصه گفتن، (اِ. ) داستان، قصه. [خوانش: (نَ) [ع. ]]. توضیح بیشتر ...
لغت نامه دهخدا

نقل در لغت نامه دهخدا

  • نقل. [ن َ] (ع مص) از جائی به جائی بردن. (از غیاث اللغات) (از منتهی الارب) (آنندراج) (زوزنی) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). فاوابردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || وضع لغتی برای معنی تازه ای سپس آنکه برای معنی دیگری وضع شده است. (از اقرب الموارد). || از جای به جای رفتن. (غیاث اللغات) (از آنندراج). || یک باره و دو باره آب خورانیدن شتر را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || درپی کردن نعل و موزه. (منتهی الارب) (آنندراج). توضیح بیشتر ...
  • نقل. [ن َ ق ِ] (ع ص) مکان نَقِل، جای سنگناک بادرخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ذونَقَل. سنگناک. (از اقرب الموارد). || رجل نَقِل، مرد حاضرجواب. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از مهذب الاسماء) (از تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء). حاضر المنطق و الجواب. جَدِل. (اقرب الموارد). توضیح بیشتر ...
  • نقل. [ن ُ ق َ] (ع اِ) پنجم و ششم شب از ماه. (ناظم الاطباء). || ج ِ نُقْله. رجوع به نُقْله شود. توضیح بیشتر ...
  • نقل. [ن ُ ق ُ] (اِ) زیرزمینی را گویند که در کوه و بیابان به جهت خوابیدن گوسفندان سازند. (از برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). نغول. (ناظم الاطباء). مصحف نغل (نغول) است. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || عمق و قعر و ژرف. (برهان قاطع) (آنندراج). مصحف نغل، مخفف نغول است. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || غور در هر چیز. (برهان قاطع) (آنندراج). غور در چیزی. (ناظم الاطباء). مصحف نغل، مخفف نغول است. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). توضیح بیشتر ...
  • نقل. [ن ِ] (ع اِ) کفش کهنه. نعل خَلَق. (از اقرب الموارد). موزه و نعل کهنه ٔ درپی کرده. نَقْل. نَقَل. (ناظم الاطباء). || خف خَلَق. سپل کهنه. (از اقرب الموارد). توضیح بیشتر ...
  • نقل. [ن َ ق َ] (ع اِمص) حاضرجوابی در سخن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || جدل. (اقرب الموارد). || (اِ) پَر که ازتیری بر تیری دیگر نهند. || سنگ ریزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). سنگ. (از مهذب الاسماء). || آنچه از سنگ و گچ که پس از انهدام و ویران کردن خانه برجای ماند. (از اقرب الموارد). || بیماریی است در سپل شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). آن درد که بگیرد در خف اشتر و آن رالنگ کند. توضیح بیشتر ...
  • نقل. [ن ُ] (ع اِ) آنچه بعد شراب از قسم ترش و نمکین و کباب و غیره خورند. (غیاث اللغات از بحرالجواهر و منتخب اللغات). آنچه بر شراب خورند. نَقْل. (منتهی الارب) (از آنندراج). آنچه جهت تغییر ذائقه بر سر شراب خورند. (از ناظم الاطباء). ما ینقل به علی الشراب. (غیاث اللغات از صراح) (بحر الجواهر). هرچه از آن مزه ٔ شراب کنند. مزه. زاکوسکا. آجیل. گزک. تنقلات. دندان مز. میوه. میوه ٔ شراب. هر خوردنی لذیذ که بدان تنقل کنند چون شیرینی آلات و آجیل و غیره. توضیح بیشتر ...
  • نقل. [ن ِ ق َ] (ع ص، اِ) ج ِ نِقْله.

  • نقل. [ن ُ ق ُ] (اِخ) دهی است از بخش سمیرم بالای شهرستان شهرضا، در 40هزارگزی جنوب سمیرم، درجلگه ٔ معتدل هوائی واقع است و 100 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و تنباکو و کشمش و بادام، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10). توضیح بیشتر ...
فرهنگ عمید

نقل در فرهنگ عمید

  • جابه‌جا کردن چیزی، از جایی به جای دیگر بردن،
    سخنی را که از کسی شنیده شده برای دیگری بیان کردن،
    (اسم) سخن، حرف،
    ترجمه،. توضیح بیشتر ...
  • نوعی از شیرینی به اندازۀ فندق یا بادام که از شکر درست می‌کنند،
    [قدیمی] آنچه مزۀ شراب کنند و با آن تغییر ذائقه بدهند مانندِ فندق، پسته، و بادام، مزه،. توضیح بیشتر ...
فرهنگ واژه‌های فارسی سره

نقل در فرهنگ واژه‌های فارسی سره

فارسی به انگلیسی

نقل در فارسی به انگلیسی

  • Account, Narration, Relation, Story
فارسی به عربی

نقل در فارسی به عربی

عربی به فارسی

نقل در عربی به فارسی

  • ورابری , ورابردن , انقال دادن , واگذار کردن , منتقل کردن , انتقال واگذاری , تحویل , نقل , سند انتقال , انتقالی , تزریق , نقل وانتقال , رسوخ , تزریق خون , فرا فرستادن , پراکندن , انتقال دادن , رساندن , عبور دادن , سرایت کردن , حمل کردن , حامل , ترابری , حمل ونقل , بارکشی , تبعید , انتقال. توضیح بیشتر ...
گویش مازندرانی

نقل در گویش مازندرانی

  • افسانه، داستان، روایت، داستان پردازی و منظومه خوانی از...
فرهنگ فارسی هوشیار

نقل در فرهنگ فارسی هوشیار

  • از جائی بجائی بردن
فرهنگ فارسی آزاد

نقل در فرهنگ فارسی آزاد

  • نُقل، آنچه از میوه یا خشکبار و شیرینی بعد از طعام خورند (دِسِر)، (جمع: نُقُول، نُقُولات)،. توضیح بیشتر ...
  • نَقِل، حاضر جواب (شخص)،
  • نَقل، غیر از معانی مصدری، کفش مستعمل و کهنه، ترجمه، سنگریزه، آنچه از میوه یا خشکبار و آجیلِ شیرین بعد از غذا صرف کنند (جمع: نُقُول، اَنقال)،. توضیح بیشتر ...
  • نَقَل، کفش کهنه یا نعل کهنه، سنگریزه، سنگ و آجر کهنه بنای تخریب شده (جمع: اَنقال، نِقال)،. توضیح بیشتر ...
  • نَقل، (نَقَلَ، یَنقُلُ)، جابجا کردن، از مکانی به مکان دیگر بردن، روایت کردن، نسخه و رونوشت، برداشتن، ترجمه کردن، تعمیر کردن (لباس، کفش و غیره)، در فارسی به معنای قصه گوئی و قصه نیز مصطلح است،. توضیح بیشتر ...
فارسی به آلمانی

نقل در فارسی به آلمانی

  • Erzählung (f), Etage (f), Geschichte (f), Hinüberbringen, Schwank (m), Stockwerk (n), Transferieren, Umsteigen. توضیح بیشتر ...
بخش پیشنهاد معنی و ارسال نظرات
جهت پیشنهاد معنی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید از اینجا ثبت نام کنید
قافیه