معنی نقطه گریز

حل جدول

نقطه گریز

اثری از فرزانه کرم پور


نقطه ی گریز

اثری از فرزانه کرم پور


گریز

هرب

رم

لغت نامه دهخدا

نقطه نقطه

نقطه نقطه. [ن ُ طَ / طِ ن ُ طَ/ طِ] (ص مرکب) خال خال. پر خال و نقط:
گر ز نصرت نه حامله است چرا
نقطه نقطه است پیکر تیغش.
خاقانی.
- نقطه به نقطه، به طور دقت و با کمال دقت. (ناظم الاطباء).


گریز

گریز. [گ ُ] (اِمص) گریختن. فرار کردن:
گر کند هیچگاه قصد گریز
خیز ناگه به گوشش اندر میز.
خسروی.
ابا ویژگان ماند وامق بجنگ
نه روی گریز و نه جای درنگ.
عنصری.
گرفتن ره دشمن اندر گریز
مفرمای و خون زبونان مریز.
اسدی.
چو ثابت نباشد به جنگ و ستیز
از آن به نباشد که گیری گریز.
اسدی.
چون مرد جنگ را نبود آلت
حیلت گریز باشد ناچاره.
ناصرخسرو.
زین جهان چونکه او مظفر گشت
کرد خیره سوی گریز آهنگ.
ناصرخسرو.
لکن صورت [صورت مقابل ماده] کاری است بجهد و کوشش و مایه ها به طبع از یکدیگر گشادن و گریز می جویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
شاه اگر خواندت گریز مجوی
ور براند ره ستیز مپوی.
سنایی.
ز پادشاه دو دبیر است شر و خیرنویس
که یک نفس نبود ز آن و این گریز مرا.
سوزنی.
وقت ضرورت چو نماند گریز
دست بگیرد سر شمشیر تیز.
سعدی.
چو جنگ آوری با کسی در ستیز
که از وی گزیرت بود یا گریز.
سعدی.
یکی گفت بیچاره وقت گریز
نهاده ست خنب و برفته است تیز.
نزاری قهستانی (دستورنامه چ روسیه ص 74).
|| رهایی:
گریز نیست کسی را ز حادثات قضا
خلاص نیست منی را ز نایبات قدر.
قاآنی.
|| آنچه در قصاید از ابیات حالیه یا بهاریه و غیره بدون آوردن حرف فاصل یکبارگی به مدح ممدوح انتقال نمایند. (غیاث). تخلص. رجوع به تخلص شود.

گریز. [گ ُ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حومه بخش کوهپایه شهرستان اصفهان، واقع در 31هزارگزی شمال خاور کوهپایه و 27هزارگزی شمال شوسه ٔ اصفهان به یزد. هوای آن معتدل، دارای 99 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت وراه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).

گریز. [گ ُ] (اِخ) دهی است از دهستان تکاب بخش ریوش شهرستان کاشمر، واقع در 18هزارگزی شمال باختری ریوش، سر راه مالرو عمومی ریوش به بردسکن. هوای آن معتدل و دارای 755 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانه تأمین میشود.محصول آن غلات و میوه جات و ابریشم. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


نقطه

نقطه. [ن ُ طَ / طِ] (از ع، اِ) هولک. (لغت نامه ٔ اسدی). نقطه. خجک سیاهی بر سپیدی یا عکس آن خجک که بر حرف معجم گذارند. خال. لکه. تیل. داغ. (ناظم الاطباء). کله. دنگ. چیزی قابل اشاره ٔ حسیه غیرقابل انقسام مطلقاً. (یادداشت مؤلف):
یک نقطه ناید از دل من وز دهان تو
یک موی ناید از تن من وز میان تو.
منصور منطقی.
دو مهره بفرمود کردن ز عاج
بدو نقطه بنشاند مانند ساج.
فردوسی.
مو آن بحرم که در ظرف آمدستم
چو نقطه بر سر حرف آمدستم.
باباطاهر.
وقت باشد که نکو باشدنقطه به دو نیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 390).
زمان چیست بنگر چرا سال گشت
الف نقطه چون بود و چون دال گشت.
اسدی.
شین را سه نقطه کرد جدا از سین.
ناصرخسرو.
گوئی که دو زلف تو دو نون است ز عنبر
خال تو چو از غالیه نقطه زده بر نون.
امیرمعزی (از آنندراج).
گردون کمان گروهه ٔ بازی است کاندر او
گِل مهره ای است نقطه ٔ ساکن نمای خاک.
خاقانی.
او بود نقطه حرف الف دال میم را
کآمد چهل صباح و چهار اصل و یک قیام.
خاقانی.
از رفتن توست بر تن دهر
پر نقطه ٔ زر سیاه ملحم.
خاقانی.
هر نقطه که از نوک خامه ٔ او بر دیباچه ٔ نامه می چکد خالی بود بر روی فضل. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 236).
چون دایره بی پاوسرم زآنکه تو داری
بر دایره ماه رخ از نقطه دهانی.
عطار.
دانی عرق نقطه به روی سخن از چیست
بسیار به دنبال سخن فهم دویده ست.
حکیم (از آنندراج).
دفترم گر شکرستان سخن گشت چه سود
که به غیر از مگس نقطه هوادار ندید.
کلیم (از آنندراج).
|| مرکز. (یادداشت مؤلف):
ابدی باد خط این پرگار
زآن بلند آفتاب نقطه قرار.
نظامی.
از آن نقطه که خطش مختلف بود
نخستین جنبشی کآمد الف بود.
نظامی.
آسوده بر کنار چو پرگار می شدم
گردون چو نقطه عاقبتم در میان گرفت.
حافظ.
اگر نه دایره ٔ عشق راه بربستی
چو نقطه حافظ سرگشته در میان بودی.
حافظ.
چو نقطه گفتمش اندر میان دایره آی
به خنده گفت که ای حافظ این چه پرگاری.
حافظ.
|| محل. جا. منطقه. ج، نقاط. رجوع به نقاط شود. || (اصطلاح هندسه) منتهای خط. (غیاث اللغات). چیزی که هیچیک از ابعاد را چه طول و چه عرض و چه عمق ندارد، و به حس ادراک نشود جز با خط، چه آن نهایت خط است و بالانفراد جز به وهم ادراک نگردد. (از مفاتیح العلوم) (یادداشت مؤلف). فصل مشترک میان هر دو خط را نقطه گویند. (از نفائس الفنون). چون خط را نهایت باشد او نقطه بود و کمتر از خط باشد به یک بعد، و نقطه رانه طول است و نه عرض و نه عمق و او نهایت همه نهایت هاست و از بهر این او را جزو نیست، و جدا از جسم او را وجود نیست مگر به وهم و بس. (از التفهیم) (یادداشت مؤلف). || (اصطلاح صوفیه) ذات بحت حق سبحانه و تعالی. (آنندراج) (غیاث اللغات).
- نقطه ٔ اتکاء، مرکز اتکاء. تکیه گاه هرچیز.
- نقطه ٔ اثر، در فیزیک، نقطه ای از جسم که قوه بر آن اثر می گذارد.
- نقطه ٔ اعتدال. رجوع به اعتدال شود.
- نقطه ٔ انتخاب، نقطه که بر حاشیه ٔ کتاب برای یادداشت محاذی بیت مطبوع و چیز پسندیده گذارند. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- نقطه ٔ انقلاب. رجوع به انقلاب شود.
- نقطه ٔ اوج. رجوع به اوج شود.
- نقطه ٔ پرگار، مرکز. (یادداشت مؤلف):
هیچ در این نقطه ٔ پرگار نیست
کز خط این دایره برکار نیست.
نظامی.
در دایره ٔ قسمت ما نقطه ٔ پرگاریم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمائی.
حافظ.
عاقلان نقطه ٔ پرگار وجودند ولیک
عشق داند که در این دایره سرگردانند.
حافظ.
پرگاروار هر دو جهان با دل دونیم
جولان به گرد نقطه ٔ پرگاراو کنند.
صائب (از آنندراج).
- نقطه ٔ تقاطع، محل برخورد دو خط با یکدیگر. محلی که دو خط یکدیگر را قطع می کنند.
- نقطه ٔ توقف، در موسیقی، نقطه ای است که بر نت یا سکوت می گذارند تا امتداد و کشش آن را بیشترکنند.
- نقطه ٔ جاگیر (جایگیر)، کنایه از زمین است. (از غیاث اللغات) (از آنندراج).
- نقطه ٔ جان:
چو در نقطه ٔ جان گهر کار کرد
دو جانش یکی چهره دیدار کرد.
فردوسی.
- نقطه ٔ جمجمه، تارک.
- نقطه چیدن، برابر نهادن نقاط برای تعلیم اطفال چنانکه معلمان کنند. (آنندراج):
نقطه چیند بر کنار هر خط استاد اولا
تا شود با خامه دست طفل نوخط آشنا.
شفیع اثر (از آنندراج).
- نقطه ٔ حرکت، مبداء حرکت.
- نقطه ٔ حضیض، مقابل نقطه ٔ اوج. رجوع به حضیض شود.
- نقطه ٔ دایره، مرکز یا نقطه ای که دایره از آن پیدا شود. (آنندراج):
نقطه ٔ دایره ٔ پادشهی شیخ حسن
شاه خورشیدمحل خسرو جمشیدآثار.
جمال الدین سلمان (از آنندراج).
- || کنایه از حضرت رسالت پناه صلوات اﷲ علیه و آله. (برهان قاطع) (آنندراج).
- نقطه ٔ دایره ٔ امکان، کنایه از پیغمبر اسلام. رجوع به نقطه ٔ دایره شود.
- نقطه ٔ روشن تر پرگار، کنایه از قطب فلک است. (برهان قاطع) (آنندراج).
- || کنایه از مرکز عالم. (برهان قاطع) (آنندراج).
- || کنایه از پیغامبر اسلام. (از برهان قاطع) (از آنندراج).
- نقطه ریختن، کنایه از فال زدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). رمل. (غیاث اللغات):
نقطه ریزد پی قرار قرار
ناتوان تر شود ز ضعف توان.
ظهوری (از آنندراج).
- نقطه زدن، اِعْجام. (زمخشری). نقطه گذاشتن حروف معجم را.
- نقطه ٔ زره، عبارت از سر میخ که در حلقه ٔ زره وصل می کنند تا سر حلقه گشاده نگردد. (غیاث اللغات) (آنندراج):
میانه ٔ صف رندان بدم چو گوهر تیغ
چو نقطه ٔ زرهم بر کرانه بازآورد.
خاقانی.
- نقطه ٔ زرین، کنایه از آفتاب عالم تاب است. (برهان قاطع) (آنندراج).
- نقطه ٔسودا، نقطه ٔ سوید. (آنندراج). نقطه ٔ سویدا. رجوع به سویدا و نقطه ٔ سوید شود:
نسیم جود تو در سر چو روح انسانی است
خیال خال تو در دل چو نقطه ٔ سوداست.
امیرمعزی (از آنندراج).
- نقطه ٔ سوید، نقطه ٔ سیاه که در دل است، و این اضافه از عالم شجر اراک و کتاب قاموس است. (از آنندراج). رجوع به سویدا شود.
- نقطه ٔ سویدا، نقطه ٔ سودا. نقطه ٔ سوید. رجوع به سویدا شود.
- نقطه ٔ سهو، نقطه که به سهو بر حرف غیرمنقوط داده باشند و آن قابل حک باشد. (غیاث اللغات). نقطه که به سهو بر چیزی گذاشته باشند و ضروری نباشد. (از آنندراج):
چه حاجت است به خال آن بیاض گردن را
ستاره نقطه ٔ سهو است صبح روشن را.
صائب (از آنندراج).
- نقطه ٔ شک، نقطه ای که برای یادداشت مقام بر حاشیه ٔ کتاب محاذی لفظ مشکوک گذارند. (غیاث اللغات). نقطه که بر کلام مشکوک گذارند تا عندالتحقیق بی تأمل به یاد آید. (از آنندراج):
می شمردم کودکان را پیش از این عالی جناب
نقطه ٔ شک را به جای صفر می کردم حساب.
طاهر وحید (از آنندراج).
نه انجم است که زینت فروز نه فلک است
به فردباطل افلاک نقطه های شک است.
صائب (از آنندراج).
- || (اصطلاح صوفیه) این جهان ظاهری را گویند. (غیاث اللغات).
- نقطه ٔ ضعف، در تداول، موارد نقص و عیب و سستی و ناتوانی در هر کسی یا در هر کاری.
- نقطه ٔ عزیمت، نقطه ٔ حرکت. مبداء حرکت.
- نقطه گذاری کردن، نقطه گذاشتن.
- نقطه گذاشتن، نقطه بر حروف معجم نهادن.
- || با نقطه گذاری پایان جمله ای را مشخص کردن.
- || علائمی چون نقطه و ویرگول و علامت سؤال و تعجب در نوشته ای به کار بردن سهولت خواندن و فهمیدن را.
- نقطه ٔ گِل، کنایه از مرکز زمین و کره ٔ زمین است. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- نقطه ٔ مرکزی، محل وسط هر چیز. (آنندراج از سفرنامه ٔ شاه ایران).
- نقطه ٔ مقابل، هدف و نشانه ای که برابر چشم است.
- || کنایه از همسر است. (از غیاث اللغات).
- || کنایه از حریف است. (از غیاث اللغات) (از آنندراج):
چو ذره گرچه حقیریم کم مبین ما را
که آفتاب بود نقطه ٔ مقابل ما.
رفیع (از آنندراج).
- نقطه ٔ مماس، در هندسه، محل تماس دو خط منحنی یا یک خط مستقیم و یک خط منحنی.
- نقطه ٔ موهوم، به معنی نقطه که به آن قدر باریکی باشد که وجود آن را وهم تصور کند و به ظاهر محسوس نباشد و بعضی آن را جزو لایتجزی و جوهر فرد نیز گویند. (غیاث اللغات از بهار عجم). نقطه ٔ فرضی که در خارج نبود مثل نقاطی که در افلاک فرض نمایند چون نقطه ٔ اوج و نقطه ٔ حضیض و غیرهما و این غیر جوهر فرد است که جزو لایتجزی گویند. (از آنندراج):
قابل قسمت شمارد نقطه ٔ موهوم را
هرکه بیند در سخن لعل شکربار تو را.
صائب (از آنندراج).
- || طرف خط. (یادداشت مؤلف).
- || کنایه از دهان معشوق. (از یادداشت مؤلف).
- نقطه نشاندن، نقطه نهادن. نقطه گذاشتن. با نقطه گذاری چیزی را زینت کردن:
دو مهره بفرمود کردن زعاج
بدو نقطه بنشاند همرنگ ساج.
فردوسی.
- نقطه نظر، در تداول، منظور. نکته ٔ مورد نظر.
- نقطه ٔ نوک ریز، قطره ٔ کوچک به مقدار نقطه ای که از نوک قلم بر کاغذریخته شود. (غیاث اللغات).
- نقطه ٔ نون خط، کنایه از دهان است. (از آنندراج):
جرعه ٔ جام لبت پرده ٔ عیسی درید
نقطه ٔ نون خطت خامه ٔ آزر شکست.
انوری (از آنندراج).
- نقطه نهادن، اِعْجام. تعجیم. (از منتهی الارب). نقطه گذاشتن:
آن نقطه های خال چه موزون نهاده اند
وین خطهای سبز چه شیرین کشیده اند.
سعدی.
- نقطه ٔ نُه دایره، کنایه از مرکز زمین است. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج).
- || اشاره به حضرت رسالت پناه محمدی است. (از برهان قاطع) (از آنندراج).

فرهنگ عمید

گریز

گریختن
(اسم مصدر) فرار، گریختن از برابر کسی یا چیزی،
* گریز زدن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] هنگام سخن گفتن یا نوشتن از مطلبی به ‌مطلب دیگر پرداختن،

فارسی به عربی

نقطه

آس، بقعه، ذره، رقطه، علامه، موامره، نقطه، وخز


گریز

استطراد، تلمیح، تهرب، رجل، طیران، مهرب، هروب

مترادف و متضاد زبان فارسی

گریز

انهزام‌عقب‌نشینی، فرار، هزیمت، اجتناب، پرهیز 3، رم، طفره

فرهنگ معین

گریز

(گُ) (اِ.) گریختن، فرار کردن، رهایی.

گویش مازندرانی

گریز

ناله، شکایت

معادل ابجد

نقطه گریز

401

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری