معنی نقش خیال

حل جدول

نقش خیال

اثری از لیلا شیرازی


خیال پرور

خیال باف، خیال پرداز

لغت نامه دهخدا

خیال

خیال. [خ َ] (اِخ) نام اسبی است. (از منتهی الارب).

خیال. [خ َ] (اِخ) زمینی است متعلق به بنی ثعلب. (معجم البلدان یاقوت).

خیال. [خ َ] (ع اِ) پندار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). وهم. (ناظم الاطباء). ظن. (یادداشت مؤلف). پندار و گمان. (از آنندراج):
زنخدانی چون سیم وبر او از شبه خالی
دلم برد و مرا کرد ز اندیشه خیالی.
فرخی.
این چه خیالهاست که می بندد. (تاریخ بیهقی).
گر گهی باشد خیال و گاه نه
پس چه چیزی تو نگویی جز خیال.
ناصرخسرو.
بی گمان شو ز آنکه ناید حاصلی
زین سرای پر خیالت جز وبال.
ناصرخسرو.
دل ز بستان خیال او ببویی خرم است
مرغ زندانی تماشا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
ز خاقانی خیالی ماند و آن نیز
مماناد ار بماند بی خیالت.
خاقانی.
از خیالی نامشان و ننگشان
وز خیالی صلح شان و جنگشان.
مولوی.
ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم.
سعدی.
بیرون کن از دماغ خیال محال را
تا در سر سرت نشود صدهزار سر.
طغاتیمرخان.
- امثال:
خیال کردم خانم است.
خیال پلو چرب تره.
- به خیال افتادن، بگمان افتادن. بوهم افتادن.
- به خیال انداختن، کسی را دچار گمان و وهم کردن.
- در خیال افتادن، به گمان افتادن. به وهم درآمدن: چون این خبر به امیرمحمود رسید در خیال افتاد و بدگمان شد هم بخوارزمشاه و هم بخانان ترکستان. (تاریخ بیهقی).
چندگاه این خیال می سنجید
وین هنر دردلش نمی گنجید.
میرخسرو.
هوای پختگی داری کلاه فقر بر سر نه
که از تاج سرافرازان خیال خام می خیزد.
بیدل.
|| قوه ای است که حفظ می کند مدرکات حس مشترک را از صور محسوسات پس از نهان شدن ماده و قدما جای آنرا بطن اول دماغ دانند. (یادداشت مؤلف). نام قوتی است که نگاه میدارد چیزی را که قبول کرده است آنرا حس مشترک از صورتهای محسوسه اگر چه غائب شوند آن صورتهای محسوسه. (غیاث اللغات). در کشاف اصطلاحات فنون آمده است: نزد حکماء اطلاق میشود بر یکی از حواس خمسه ٔ باطنه و آن قوه ای است که نگاه میداردصور مرتسمه در آن هنگام که صور مزبور از حس باطن غیبت ورزیده باشد و محل آن در تجویف اول از تجاویف سه گانه ٔ دماغ است نزد جمهور اطباء و در شرح اشارات می گوید روح ریخته شده در بطن مقدم آلتی است مر حس مشترک و خیال را الا آنکه آنچه در مقدم این بطن یعنی تجویف اول واقع شده نسبت به حس مشترک اخص است و آنچه در مؤخر آن واقع گردیده نسبت بخیال اخص باشد و بر وجود خیال بدین نحو استدلال کرده که ما وقتی صورتی را مشاهده می کنیم پس از زمانی آن صورت را می بینیم فوراً صورتی که در آغاز دیده ایم در نظرمان مجسم کرده و محسوساً ادراک می کنیم که نوبت دیگر قبلاً این صورت را دیده ایم پس اگر این صورت در ذهن ما جای نگرفته بود نمی توانستیم حکم کنیم براینکه صورتی که در نوبت دوم دیده ایم عین همان صورتی است که در نوبت اول مشاهده کرده ایم. هو قوه تحفظ مایدرکه الحس المشترک من صور المحسوسات بعد غیبوبه الماده بحیث یشاهد الحس المشترک کلما التفت الیها فهو خزانه للحس المشترک و محله مؤخر البطن الاول من الدماغ. (تعریفات جرجانی). نزد قدمای از علماءالنفس یکی از حواس خمسه ٔ باطن است و کار او آن است که چون چیزی معلوم شود یا شخصی دیده شود بعد از آن خیال آن صورت در آنجا باشد چنانکه آن کس شهری را دیده باشد و از آن شهر بجای دیگر رفته هرگاه خواهد صورت آن شهر را مشاهده تواند کرد بی آنکه چشم آن شهر را ببیند پس کار خیال آن است که ادراک معانی کند از صورتها و خیال بحقیقت بر مثال کاتبی باشد که معانی از صورت جدا میکند یعنی تا کسی لفظی نگوید در سخن معنی حاصل نگردد و کاتب آن معنی را تواند بدیگری رسانیدن بی آنکه آن چیزها حاضر باشد ولیکن باید که چشم یا یکی از حواس ظاهر آنرا احساس کرده باشد. (از مرآت المحققین شیخ محمود شبستری):
بی واسطه ٔ خیال با دوست
خلوت کنم و دمی برآرم.
خاقانی.
پس خیال شاه گفت از من یقین بشنو که شاه
گویدت برتابم اما برنتابد بیش ازین.
خاقانی.
ور ز رخش لحظه ای نقاب برافتد
هر دو جهان بازی خیال نماید.
عطار.
گفتم تصور مرگ از خیال بدر کن و وهم بر طبیعت مستولی مگردان. (گلستان).
زینهار از دور گیتی و انقلاب روزگار
در خیال کس نگشتی کانچنان گردد چنین.
سعدی.
خیال سر زلف او بدیده فشردم
به هر کجا که نگاهم فتاد رشک ختن شد.
ملاقاسم مشهدی.
شام هجر از بس خیالش می تراود از دلم
هر ورق در جیب تا بگذاشتم تصویر داشت.
ملاقاسم مشهدی.
جامی بما از آن لب نورس رسیده است
یعنی خیال او بکش ای دل نفس مکش.
وحید.
|| اصل و ریشه هستی بنزد صوفیان. در کشاف اصطلاحات الفنون آمده است، صوفیه گویند اصل و ریشه ٔ هستی خیال است ذرات آنچنان که کمال ظهور معبود وابسته به آن است نیز خیال باشد آیا نمی بینی که اعتقاد تو نسبت بحق و اینکه او را صفات و اسماء است در خیال است و بخیال است پس خیال اصل جمله ٔعوالم است زیرا حق اصل جمله ٔ اشیاء باشد. || خیال بنزد شاعران عبارت است از آوردن لفظ مشترک درد و معنی: یکی حقیقی و دیگر مجازی و مراد معنی مجازی باشد اما معنی حقیقی نیز بر خیال رود و آن بر دو قسم است: خیال لطیف و خیال دلاویز. خیال لطیف آن است که مراد معنی مجازی اصطلاحی از لفظ باشد چون این شعر:
چون سبزه بر آن لعل لب یار دمید
جانم بلب از هوای آن سبزه رسید
تا ریش کشیده ست شدم زو کشته
گوئی که برای کشتنم ریش کشید.
در این رباعی ریش کشیدن دو معنی دارد یکی حقیقی که معلوم است و دیگر مجازی که اصطلاحی است تأکید فعل یعنی ظاهر است و معلوم است و مراد همین است و بر معنی حقیقی خیال میرود.
خیال دلاویز آن است که لطیفه آمیزباشد و یا ضرب مثلی بود چون:
آن شیرفروش روی زیبا دارد
وز چرب زبانی همه شکر بارد
هر جا که یکی کودک خوش می بیند
در حال بر او شیر فرومی آرد.
لفظ شیر فرومی آرد را دو معنی است یکی اصطلاحی و آن مثل است و دوم مفهوم کلمات است که معنی حقیقی است و خیال آن میرود. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
|| مقابل خواب:
بی تو من و عیش حاش ﷲ
کز خواب و خیال آن مبینام.
خاقانی.
|| صورتی که در خواب دیده شود و یا در بیداری تخیل کرده شود. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). صورت که بخواب بینند. خیاله. طیف. (السامی فی الاسامی). آنچه در خواب یا در بیداری به ذهن صورت بندد. (یادداشت مؤلف). صورتی که در خواب یا در بیداری بنظر آید:
بسی زو نشان تو پرسیده ام
همی بد خیال تو در دیده ام.
فردوسی.
ور خیال روی تو اندر بیابان بگذرد
از بیابان تا بحشر الماس برخیزد غبار.
فرخی.
بمن نمود نشان دل مرا به دهن
بمن نموده خیال تن مرا بمیان.
فرخی.
جز خیالی ندیدم ازرخ او
جز حکایت ندیدم از سیرنگ.
؟ (از نسخه ای از لغت اسدی).
در خواب ندیدی مگر خیالم
آن سرو سهی قد مشک خالم.
ناصرخسرو.
گرنه همی با ما بازی کند
چند برون آردمان چون خیال.
ناصرخسرو.
علامت آب فرود آمدن [یعنی آب آوردن چشم] آن است که نخست خیالها پیش چشم پدید آید چون پشه یا چون مگس یا چون مویی که برآید و فرود آیدیا چون شعاعی بیند دروغین. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و بسیار چشمها را از این خیالها پیش آید و مقدمه ٔ آب نباشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
بچشم اندر گویی خیال او ملکی است
کز آب دیده ٔ من لشکر و حشر دارد.
مسعودسعد.
برکف نهاد لعل میی کز خیال او
اندیشه لاله زار شود دیده گلستان.
ازرقی.
آن آشناوشی که خیال است نام او
در موج آب دیده ٔ من آشناور است.
سیدحسن غزنوی.
خیال تیغ قدر ارسلان سپهسالار
اگر به کوه درافتد درافکند زلزال.
سوزنی.
ز خد و قد وی آمد به پیش دیده خیال.
سوزنی.
برای بوی وصال تو بنده ٔ بادم
برای پاس خیال تو دشمن خوابم.
خاقانی.
کی وصالت رسد به بیداری
که خیالت بخواب می نرسد.
خاقانی.
من خدمت تو کردم و تو حق شناس نه
الحق خیال تست بجای تو حق شناس.
خاقانی.
تا خیال چهره اش در چشم ماست
هر چه در کون است کان میخواندش.
خاقانی.
از آن خیال من امروز خلوتی جستم
وزان فروغ من اکنون فراغتی دارم.
خاقانی.
از غایت نور عارض تو
آیینه خیال برنتابد.
خاقانی.
دیده همه پرخیال معشوق
سینه همه پرشرار آتش.
(از سندبادنامه).
طغان و بایتوز بناحیت کرمان فتادند و دیگر در خواب خیال آن نواحی ندیدند و اندیشه آن اعمال در خاطر نگذرانیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
پیش چشمت خیال هستی تو
سایه ٔ موی بند گیسوی تست.
نظامی.
شکل نظامی که خیال منست
جانور از سحر حلال منست.
نظامی.
خیالت را شبی در خواب دیده ست
از آنشب عقل و هوش از وی رمیده ست.
نظامی.
چون نبینم نظری روی تو من
بتماشای خیال تو درم.
عطار.
روباه خیال مرواری که بساحل بحر افتاده بود بعکس بگرگ نمود. (نقض الفضائح). ناگاه روباه شبهت بیامده است و در گرداب تهمت خیال جبر بدو نموده و او آن بگذاشته و ازین بهره برنداشته. (نقض الفضائح).
دست عشقش آتشی اشکال توز
هر خیالی را بروبد نور روز.
مولوی.
طوطیی را بخیال شکری دل خوش بود
ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد.
حافظ.
میرفت خیال تو ز چشم من و می گفت
هیهات از این گوشه که معمور نمانده ست.
حافظ.
چون من خیال رویت جانا بخواب بینم
کز خواب می نبیند چشمم بجز خیالی.
حافظ.
شاه نشین چشم من تکیه گه خیال تست
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو.
حافظ.
بی خیالش مباد منظر چشم
ز آنکه این گوشه جای خلوت اوست.
حافظ.
- آتش خیال، بصورت آتش. بشکل و تصویر ذهنی آتش. بصورتی که آتش در ذهن مصور است:
بیا ساقی آن آب آتش خیال
درافکن بدان کهرباگون سفال.
نظامی.
- مردم خیال، بصورت مردم. آنکه در ذهن آدمی بشکل مردم است:
که این اژدهاخوی مردم خیال
نهنگی است کاورده بر ما زوال.
نظامی.
|| آنچه در آینه دیده شود. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). عکس که از چیزی افتد در آب و شیشه و جز آن. (یادداشت بخط مؤلف):
در دیگ خرافات کفچلیزی
در آینه ٔ ناکسی خیالی.
ناصرخسرو.
خیال مور ببیند ضریر درشب تار
اگر ضمیر تو نورافکند بچشم ضریر.
امیرمعزی.
به آب وآینه ماند ضمیر روشن تو
در آب و آینه پیدا شود خیال صور.
سوزنی.
در آیینه ٔ دل خیال فلک را
بجز هاون سرمه سایی نبینم.
خاقانی.
در آینه ٔ دل از خیالت
جز صورت جان عیان مبینام.
خاقانی.
دارندگان جمال از حسن اوبحسد
بینندگان خیال از نور او بنوا.
خاقانی.
ای روی تو از لطافت آیینه ٔ روح
خواهم که قدمهای خیالت بصبوح
در دیده کشم ولی ز خار مژه ام
ترسم که شود پای خیالت مجروح.
ظهیرفاریابی.
گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست
نقش غلط مبین که همان لوح ساده ایم.
حافظ.
|| خیال در علم مناظر و مرایا، بدانکه مبصرات که بصر به انعکاس ادراک آن کند یا از پس مرآت یا از پیش یا در سطح مرآت ادراک کند و صورت منعکسه را موضعی مدرک معین بحسب شکل مرآت و وضع بصر از مرآت باشد که صورت را پیوسته در آن موضع بیند و مادام که عقد وضع بصر از مرآت متغیر نشود آن متغیر نشود و صورت مدرکه را در مرآت خیال خوانند و موضع او راموضع خیال و موضع خیال هر نقطه که به انعکاس مدرک شود ملتقی خط انعکاس بود و عمودی را که خارج شود از او خط خیال خوانند. (نفایس الفنون). || شخص مرد و طلعت وی. || گلیم سیاه که در کشت زار بر چوبی کنند تا وحوش و طیور آنرا انسان خیال کرده برمند. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). آنچه در میان کشتزار بپای کنند تا مرغ و وحش بشورد. (مهذب الاسماء) (از غیاث اللغات). مَتَرس. مَتَرسَک. (یادداشت مؤلف). || نام نباتی است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
- ورق الخیال، برگ کنب و جرس. (ناظم الاطباء).
|| عالم مثال و آن برزخ است میان عالم ارواح و اجسام. (از کشف اللغات بنقل از کشاف اصطلاحات فنون).
- عبادت به وهم و خیال، جنید فرموده، «انی وجدت سبعین ولیاً یعبدون اﷲ بوهم و خیال » و عبادت بوهم و خیال آنرا گویند که بغیر تمکن و استقامت مشاهده و معاینه ٔ حق حقیقه الیقین باشد که خواص را بود و نه آن وهم و خیال که مستولی بر عوام است نعوذباﷲ منها. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
|| ناحیه. قسمت. بخشی از محلی: قال نصر: آذنه خیال من اخیله حمی فید، بینه و بین فید نحو عشرین میلاً. (از معجم البلدان ذیل کلمه ٔ اذنه). || (مص) نیک نگاهدارنده و تیماردار گردیدن. خول. (منتهی الارب) (ازتاج العروس) (از لسان العرب)، منه: فلان یخول علی اهله، ای یرعی علیهم.

خیال. [خ َی ْ یا] (ع ص) اسب سوار. سوار. فارس. راکب. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).


نقش

نقش. [ن َ] (ع اِ) صورت. (آنندراج) (از بهار عجم) (ناظم الاطباء). تصویر. رسم. ترسیم. شبیه صورت و شکل. توخش. (ناظم الاطباء). شبیه. تمثال:
بت اگر چه لطیف دارد نقش
به برِدو رخانْت هست خراش.
رودکی.
که بر آب و گل نقش ما یاد کرد
که ماهار در بینی باد کرد.
رودکی.
بر او [تخت طاقدیس] نقش زرین صد و چل هزار
ز پیروزه بر زر که کرده نگار.
فردوسی.
چو بیدار گردی جهان را ببین
که دیباست یا نقش مانی به چین.
فردوسی.
هنرتان به دیباست پیراستن
دگر نقش بام و در آراستن.
فردوسی.
بر ایوانها نقش بیژن هنوز
به زندان افراسیاب اندر است.
(منسوب به فردوسی).
ور چون تو به چین کرده ٔ نقاشان نقشی است
نقاش بلانقش کن و فتنه نگاری است.
فرخی.
هزاران بدش اندرون طاق و خم
به بچکم درش نقش باغ ارم.
عنصری.
تا هست خامه خامه به هر بادیه ز ریگ
وز باد غیبه غیبه بر او نقش بی شمار.
عسجدی.
از جد نیکو رای تو وز همت والای تو
رسواترند اعدای تو از نقش های الفیه.
منوچهری.
گوژ گشتن با چنان حاسد بود از راستی
باژگونه راست آید نقش گوژ اندر نگین.
منوچهری.
چه آن روزی که من بر تو گذارم
چه آن نقشی که بر آبی نگارم.
فخرالدین اسعد.
سفید کردند و مهره زدند که گوئی هرگز بر آن دیوارها نقشی نبوده است. (تاریخ بیهقی ص 118).
خانه ای کرده ستی اندر دل ز جهل و هر زمان
آن همی خواهی که بر وی نقش گوناگون کنی.
ناصرخسرو.
دیبای منقش به تو بافند ولیکن
معنیش بود نقش و سخن پود و خرد تار.
ناصرخسرو.
نشاند از حله ها بی بهر مهرت
بشست از نقش ها باد خزانت.
ناصرخسرو.
نه چون قد تو سروی به بوستان
نه چون روی تو نقشی به قندهار.
مسعودسعد.
سروی به راستی تو در جویبار نیست
نقشی به نیکوئی تو در قندهار نیست.
امیرمعزی.
نقش کاقبال نگارد نشود ز آب تباه.
اثیر اخسیکتی.
هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آئینه ٔ تصور ماست.
انوری.
این سر و دستارها که بینی ازین قوم
صورت بی جان بود چو نقش در ایوان.
ظهیر.
کوهکن در عشق شیرین غیرتی گر داشتی
نقش شیرین را به چشم دیگران نگذاشتی.
خاقانی.
نفس عیسی جست خواهی راه کن سوی فلک
نقش عیسی در نگارستان رهبان کن رها.
خاقانی.
این است همان ایوان کز نقش رخ مردم
خاک در او بودی دیوار نگارستان.
خاقانی.
نقش زلفت بر رخ و نقش رخت در چشم من
بوستان از ابر و ابر از بوستان انگیخته.
خاقانی.
گفت ز نقشی که در ایوان اوست
در به سپیدی نه چو دندان اوست.
نظامی.
دریدند از هم آن نقش گزین را
که رنگ از روی بردی نقش چین را.
نظامی.
نقش رستم کو به حمامی بود
قرن حمله فکر هر خامی بود.
مولوی.
عقل کی حکمی کند بر چوب و سنگ
مرد جنگی چون زند بر نقش چنگ.
مولوی.
درتک آب ار ببینی صورتی
عکس بیرون باشد آن نقش ای فتی.
مولوی.
نقش با نقاش چون پهلو زند
سبلتان و ریش خود برمی کند.
مولوی.
نه این نقش دل می رباید ز دست
دل آن می رباید که این نقش بست.
سعدی.
تا روانم هست نامت بر زبان دارم روان
تا وجودم هست خواهد بود نقشت در ضمیر.
سعدی.
سودای تو از سرم بدر می نرود
نقشت ز برابر نظر می نرود.
سعدی.
از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم
وز لوح سینه نقشت هرگز نگشت زائل.
حافظ.
حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
اینهمه نقش درآئینه ٔ اوهام افتاد.
حافظ.
هر آنکس که دی نقش امروز دید
تواند به فردای دولت رسید.
کاشف شیرازی.
آنانکه نقش روی تو آرند سوی باغ
گلبرگ را ز طاق دل شبنم افکنند.
طالب (آنندراج).
|| نگار. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از بهار عجم) (از مهذب الاسماء). رنگ های گوناگون. (ناظم الاطباء).
- نقش جامه، نگار آن. (یادداشت مؤلف). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود.
|| پیکر. (یادداشت مؤلف). صورت ظاهر. مقابل نفس:
چشم سر نقش این و آن بیند
آنچه سر است چشم جان بیند.
سنائی.
معنی مرد به از نقش که بر هیچ عدو
آن سواری که به نقش است نبینی ظفرش.
سنائی.
در کون هم طویله ٔ خاقانی اند لیک
از نقش و فطرتند ز نفس و فطن نیند.
خاقانی.
نفست آنجا خلیفه ٔ ارواح
نقشت اینجا اسیر خاک شده.
خاقانی.
ز خاموشی در آن زرینه پرگار
شده نقش غلامان نقش دیوار.
نظامی.
رجوع به شواهد معنی بعدشود. || خلقت. هیأت آفرینش. ترکیب آفرینش:
مبین در نقش گردو کآن خیال است
گشودن بند این مشکل محال است.
؟
مرا بر سر گردون رهبری نیست
جز این کاین نقش دانم سرسری نیست.
نظامی.
بسی مطالعه کردیم نقش عالم را
ز هر که در نظر آمد به حسن ممتازی.
سعدی.
رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. || نشان. اثر. رد. سواد: چون نقش واقعه... پیدا آمده باشد عاقل دوربین و جاهل غافل یکسان باشد. (کلیله و دمنه).
چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه
تشخیص کرده ایم و مداوا مقرر است.
حافظ.
|| اثرو نشانی که از کسی یا چیزی باقی بماند:
گشته روی بادیه چون خانه ٔ جوشنگران
از نشان سوسمار و نقش ماران شکن.
منوچهری.
غرض نقشی است کز ما بازماند
که هستی را نمی بینم بقائی.
سعدی.
|| نگارش. نگاشته. نگار. (یادداشت مؤلف). نوشته. خط:
بدیدند نقشی بر آن تیزتیر
بخواند آنکه بود از بزرگان دبیر
نبشته بر آن تیر بد پهلوی
که ای شاه داننده گر بشنوی.
فردوسی.
پیغام سلطان بر آن جمله رسیده، کاغذ به دست وی داد، بخواند، این نقش نبشت. (تاریخ بیهقی ص 370).
در دست روزگار فلک راست دفتری
المقتفی ابوالخلفا نقش دفترش.
خاقانی.
ز نقش خامه ٔ آن صدر و نقش نامه ٔ او
بیاض صبح و بیاض دل مراست ضیا.
خاقانی.
|| خط. صورت مکتوب کلمات:
عجب نبود ز قرآن گرنصیبت نیست جز نقشی
که از خورشید جز گرمی نبیند دیده ٔ اعمی.
سنائی.
چون تو در مصحف از هوی نگری
نقش قرآن ترا کند در بند.
سنائی.
دل ز معنی طلب ز حرف مجوی
که نیابی ز نقش عنبر بوی.
سنائی.
از نقش عید یک نقط ایام برگرفت
بر چهره ٔ عروس ظفر کرد مظهرش.
خاقانی.
گر به نقش زنان فرودآئی
همچو نقش زنان زیان بینی.
خاقانی.
ز خاموشی در آن زرینه پرگار
شده نقش غلامان نقش دیوار.
نظامی.
|| آنچه بر نگین انگشتر یا بر سکه حک کنند یازنند:
سکه ٔ ایام را بر هر دو روی
نقش نامش صدر صاحب رای باد.
خاقانی.
سرهای ناخن از رخ و رخ از سرشک گرم
چون نقش بر زر و چو زر از که برآورند.
خاقانی.
بعد از تو زر ز سکه نپذرفت هیچ نقش
سکه نداد نقش به زر کز تو بازماند.
خاقانی.
صدهزاران خاتم ار خواهی توانی یافت لیک
نقش جم بر هیچیک خاتم نخواهی یافتن.
خاقانی.
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی.
حافظ.
|| خال روی طاس های نرد:
وز سه شش نقش خویش یک بینم
هم نخواهم که نقش بین باشم.
خاقانی.
مهره ٔ شادی نشست و ششدره برخاست
نقش سه شش بر سه زخم کام برآمد.
خاقانی.
این فلک کعبتین بی نقش است
همه بر استخوان قمار کند.
خاقانی.
روز آمد و کعبتین بی نقش
زآن رقعه ٔ اختران برانداخت.
خاقانی.
هر کس از مهره ٔ مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باخته ای یعنی چه.
حافظ.
|| داو بازی نرد که بر وفق مراد آید. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). رجوع به نقش آوردن شود. || خال های گنجفه و جز آن که بر وفق مراد باشد. || بخت. طالع. (ناظم الاطباء). بخت در قمار و در تجارت و معاملات: خوش نقش، بدنقش. (یادداشت مؤلف). رجوع به نقش آوردن شود. || لیاقت. سزاواری. (غیاث اللغات) (آنندراج). || استواری حکم و تمکن هیبت در دل ها؛ چنانکه می گویند: نقش فلان کوتوال خوب بود، و این اصطلاح ارباب حکومت است. (آنندراج). رجوع به معنی بعدی شود. || رول.در تاترها و نمایش ها؛ یعنی شغل، کار. (یادداشت مؤلف). || جنسی از سرود قوالان که وضعکرده ٔ خراسانیان است. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث اللغات). || قول. ترانه. تصنیف. (یادداشت مؤلف):
مطرب عشق عجب ساز و نوائی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جائی دارد.
حافظ (یادداشت مؤلف).
حافظ شربتی در علم موسیقی علم بود و نقشها و تصنیف های او در میان مردمان مشهور است. (یادداشت مؤلف از مجالس النفایس).
- امثال:
تا نقش است بخش است.
نقش از گلیم می رود از دل نمی رود.
نقش عنبر بوی عنبر ندهد.
هر که بینی نقش خود بیند در آب.
- از نقش گور خار رستن، کنایه از خواری و بی اعتباری باشد. (آنندراج).
- بدنقش، بدبخت که در هیچ کاری روزگار با وی مساعدت نمی کند. (از ناظم الاطباء). که در قمار دست ناموافق و نامطلوب آرد. که در بازی نرد طاسش به دلخواه و بر وفق مراد ننشیند.
- خوش نقش، مرد بختیار و خوش بخت. (ناظم الاطباء). مقابل بدنقش.
- نقش آزر، صورتک ها و بت هائی که آزر بت تراش ساخت. کنایه از آنکه مات و مبهوت است و چون بتان آزری سخن گفتن نمی تواند:
حقا که در مصیبتت ای نقش ایزدی
حیران و بی زبان شده چون نقش آزرم.
خاقانی.
- نقش ایزدی، صنع خدائی. کنایه از صورت دلپذیر زیبا:
حقا که در مصیبتت ای نقش ایزدی
حیران و بی زبان شده چون نقش آزرم.
خاقانی.
- نقش ایوان، نقش و نگار و تصاویری که با شنگرف و لاجورد و جز آن بر در ودیوار ایوان کشند:
خواجه دربند نقش ایوان است
خانه از پای بست ویران است.
سعدی.
- || کنایه از کسی که صورتی زیبا دارد اما از فهم و دانش بی نصیب است و کنایه از کسی که هر چه هست همان صورت ظاهراست و بس. رجوع به نقش گرمابه و نقش بر دیوار شود.
- نقش برآب، کنایه از غیر ثابت و ناپایدار و باطل و بی ماحصل. (از آنندراج). زودگذر و بی دوام.
- نقش بدنشین، نقشی که به مراد ننشیند. (آنندراج):
مگذر ز قمار بوسه بازی
ای مست که نقش بدنشین نیست [؟].
کلیم (آنندراج).
- نقش بر آب بستن، کار بیهوده کردن. زحمت بی فایده کشیدن. سعی بیهوده کردن. به کار محال همت گماشتن.
- نقش بر آب ریختن، منصوبه ٔ تازه انگیختن. (آنندراج):
فسونی خواند نقشی ریخت بر آب
که رخت کفر ودین را برد سیلاب.
رهی (از آنندراج).
- نقش بر آب زدن، کنایه ازکار بی ثبات و بی فایده کردن. (آنندراج). کار بی حاصل کردن. (یادداشت مؤلف). در پی محال رفتن. برای کار ناشدنی رنج بیهوده بردن:
مستمع خفته ست کوته کن خطاب
ای خطیب این نقش را کم زن بر آب.
مولوی.
بر آب زد ز سر جهل دشمنت نقشی
گهی کز آتش شمشیر تو امان می خواست.
سلمان.
نقشی بر آب می زنم از گریه حالیا
تا کی شود قرین حقیقت مجاز من.
حافظ.
دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم
نقشی به یاد خط تو بر آب می زدم.
حافظ.
چرخ چندان که زند نقش حوادث بر آب
می شود جوهر آئینه ٔ آگاهی ما.
(از آنندراج).
- || منصوبه ٔ تازه انگیختن. (آنندراج):
چه نقش بود که بر آب زد سپهر بلند
که شیشه را به قدح همزبان نمی بینم.
صائب (از آنندراج).
عاقل فریب گریه ٔ زاهد نمی خورد
این نقش تازه ای است که بر آب می زند.
تأثیر (از آنندراج).
- || کنایه از محو کردن و برطرف ساختن باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
- نقش بر آب شدن، از میان رفتن. (یادداشت مؤلف).
- نقش بر آب کردن، عمل بیهوده کردن. (یادداشت مؤلف):
مستمع خفته ست کوته کن خطاب
ای خطیب این نقش کم کن تو بر آب.
مولوی (یادداشت مؤلف).
- نقش بر آب کشیدن، کنایه از کار عبث کردن و ارتکاب امر بی ثبات. (غیاث اللغات). کارهای عبث و بی ماحصل کردن. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء):
ترا نداشته جز سادگی برین ناصح
که در نصیحت من نقشها بر آب کشی.
ظهوری (از آنندراج).
- نقش بر آب نگاشتن، کار بیهوده کردن. در پی ناشدنی و محال رنج عبث بردن:
وفا از دل تو کسی جوید ای جان
که خواهد که بر آب نقشی نگارد.
جمال الدین عبدالرزاق.
- نقش بر حجر،صورت یا عبارتی که بر سنگ نقر کنند.
- || کنایه از چیزی ثابت و ماندنی و بادوام که به زودی محو و زایل نشود:
مهر مهر از درون ما نرود
ای برادر که نقش برحجر است.
سعدی.
- نقش بر دیوار، تصاویری که بر دیوار کشند زینت و تماشا را.
- || کنایه ازمردم بی اثر و بی خاصیت و نیز کنایه از مردم کوته فکر و نادان و کم عقل که به صورت آدمی اند:
اینهمه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار.
سعدی.
رجوع به نقش دیوار شود.
- نقش بیش، مقابل نقش کم. (آنندراج). رجوع به نقش زیاد شود.
- نقش بی غبار، کنایه از دعای مظلومان است ظالم را. (برهان قاطع) (آنندراج). دعائی که مظلوم درباره ٔ ظالم کند. (ناظم الاطباء).
- نقش پرگار کن، کنایه از جمیع مخلوقات است. (برهان قاطع). همه ٔ مخلوقات. (ناظم الاطباء).
- نقش پرمور، به معنی شان عسل و خانه ٔ زنبور است. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء).
- نقش جدار، نقش دیوار. نقش بر دیوار. رجوع به نقش بر دیوارو نقش دیوار شود:
ور سخنهای فلاطون بشنیده ستی
پیش من بی جان چون نقش جدارستی.
ناصرخسرو.
- نقش چیزی بودن، بر آن مثبت و مکتوب بودن:
بلی این حرف نقش هر خیال است
که نادانسته را جستن محال است.
جامی.
- نقش چیزی داشتن، کنایه از استعداد و حوصله ٔ آن چیز داشتن. (آنندراج):
نقش این کار ندارد ز سبکروحان نیست
گر ازین راه کسی نقش کف پا ببرد.
ظهوری (از آنندراج).
- || نشانی از آن داشتن:
آستانت منزل دولت نه اکنون است و بس
دارد این قصر معلا نقش تاریخ قدم.
حافظ (از آنندراج).
- نقش چین، کنایه از صورت زیبا. تصویرها و نقش های رنگین و دلاویز:
گر ارتنک خواهی به بستان نظر کن
که پر نقش چین شد میان و کنارش.
ناصرخسرو.
دریدند از هم آن نقش گزین را
که رنگ از روی بردی نقش چین را.
نظامی.
- نقش حجر، تصویری که بر سنگ حک کرده باشند. کنایه از چیز ثابت و پایدار:
تا ابد نام او بر افسر عقل
مهر بر سیم و نقش بر حجر است.
خاقانی.
یا شعر آبدار من از دست روزگار
نقش الحجر نمود بر آن کوه و کردرش.
خاقانی.
ترک دنیا و تماشا و تنعم گفتیم
مهر مهریست که چون نقش حجر می نرود.
سعدی.
- نقش حرام، به معنی نقش به حرام است که کنایه از مردم صاحب قد و قامت و ترکیب و بی غیرت و هیچ کاره کوده حرام باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). نقش بحرام. (ناظم الاطباء).
- نقش خاک گوهری، کنایه از صورت مردم اصیل و نجیب باشد. (برهان قاطع) (آنندراج).
- نقش خوب را زشت کردن، خوب را بد جلوه دادن. صواب را ناصواب وانمود کردن:
به هر کس نامه ای پوشیده بنوشت
بر ایشان کرد نقش خوب را زشت.
نظامی.
- نقش خود را در آب دیدن، کنایه از به فکر خویش بودن و دلبسته ٔ وجودخویش و کارهای خود بودن.
- نقش درفش، نقشی که بر رایت و بیرق کنند. عبارت یا تصویری که بر رایت کشند یا دوزند:
ماه منیر صورت نقش درفش تست
روز سپید سایه ٔ چتر بنفش تست.
فرخی.
- نقش دست دادن، نقش آوردن. نقش آمدن. طاس بر وفق مراد نشستن. دور گردون بر مراد گشتن. توفیق یافتن:
درآب و رنگ رخسارش چوجان دادیم وخون خوردیم
چو نقشش دست داد اول رقم بر جانسپاران زد.
حافظ.
- نقش دل، کنایه از یقین. (آنندراج).
- نقش دیده شدن، بر آن منعکس و مصور شدن. دایم پیش چشم بودن:
تا چو کبوتران مرا نام تو نقش دیده شد
کافرم ار طلب کنم کعبه به جای روی تو.
خاقانی.
- نقش دیوار، نقش و نگار و تصاویری که بر دیوار کشند:
دل بدیشان نه و چنین انگار
کاین خسان نقشهای دیوارند.
ناصرخسرو.
ز خاموشی در آن زرینه پرگار
شده نقش غلامان نقش دیوار.
نظامی.
به مستوران مگو اسرار مستی
حدیث جان مگو با نقش دیوار.
حافظ.
- || کنایه از حیران و سراسیمه. (آنندراج). سرگشته و آشفته و حیران. (ناظم الاطباء).
- || کنایه از مردم بی تمیز و بی اثر و بی خاصیت که از وجودشان نفع و ضرری عاید نشود و نیز کنایه از کسی که خاموش است و سخن نگوید:
سخن پدید کند کز من و تو مردم کیست
که بی سخن من و تو هر دو نقش دیواریم.
ناصرخسرو.
- نقش زر، نقشی که بر سکه زنند:
ای عاشق جان بر میان با دوست نه جان در میان
نقش زر سودائیان با عشق خوبان تازه کن.
خاقانی.
- نقش زمین شدن، سخت بر زمین خوردن. (یادداشت مؤلف).
- نقش زیاد، در لطایف و غیره نوشته، زیاد نام بازی دوم از هفت بازی نرد است، چرا که هر نقش که در کعبتین افتد هنگام باختن یکی از آن زیاده بازند، و در سراج اللغات نوشته که در بازی مذکور در هر نقش یک خال زیاده کرده اند. (از غیاث اللغات). مثل نقش بیش، و به اصطلاح نرادان آن است که با هر نقشی یک خال زیاده اعتبار کنند و بازی مذکور را خال زیاد گویند. (آنندراج).
از هستیم ار نیست نشان، نام بجا هست
در نرد شب و روز جهان نقش زیادم.
کلیم (از آنندراج).
- || نقش زیاده، کنایه از اسم بلامسمی و آنچه قابل دیدن نباشد. (از برهان قاطع چ معین) (از بهار عجم).
- نقش زیاده. رجوع به نقش زیاد در سطور بالاشود.
- نقش ستردن، نقش زدودن. چیزی را محو و نابود کردن. زایل ساختن:
نقش طبیعی سترد روزگار
نقش الهی نتواند سترد.
انوری (از آنندراج).
- نقش سیم، نقشی که بر سکه زنند:
قومی مطوقند به معنی چو حرف قوم
مولع به نقش سیم و مزور چو قلب کان.
خاقانی.
- نقش شاهنامه، کنایه از مردم بی خاصیت و بی هنر:
ز هیبت تو عدو نقش شاهنامه شود
کزو نه مرد به کار آید و نه اسب و نه ساز.
سوزنی.
- نقش عروسی، سرود که در هنگام شادی نکاح مخصوص است، به هندی سهره گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- نقش فی الحجر، چیزی که مندرس نمی شودو زایل نمی گردد و همیشه باقی می ماند. (ناظم الاطباء). رجوع به نقش بر حجر و نقش حجر شود.
- نقش قرینه، مراد از نقش مقابل، یعنی نقش دیگر باشد، هر دو با هم مطابق می باشند. (از آنندراج) (از غیاث اللغات).
- نقش قمار، خالی که بر طاس های نرد است:
مقامری صفتی کن طلب که نقش قمار
دو یک شمارد گر چه دو شش زند عذرا.
خاقانی.
- نقش قندهار، کنایه از صورت خوب و دلکش. (از برهان قاطع) (ازآنندراج) (از ناظم الاطباء):
چو نقش قندهار از حسن لیکن
بلای حسن نقش قندهار است.
مسعودسعد.
خاطر کژ را چه شعر من چه نظم ابلهی
کور عنین را چه نسناس و چه نقش قندهار.
سنائی.
- نقش کسی به تیر زدن، کنایه از کمال بغض و عداوت کردن. (از آنندراج). دشمنی و عداوت را به نهایت رساندن.
- نقش کل، کنایه از عرش است که فلک اعظم باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). رجوع به نفس کل شود.
- نقش کم، مقابل نقش بیش. (از آنندراج). مقابل نقش زیاد. رجوع به نقش زیاد شود.
- نقش گرمابه، تصاویری که بر سقف و دیوارگرمابه ها کشند.
- || کنایه از مردم بی هنر و بی خاصیت که از مردی همین صورت ظاهر دارند:
خود بدانی چون بر من آمدی
که تو بی من نقش گرمابه بدی.
مولوی.
- نقش گرماوه، نقش گرمابه:
اگر ناطقی طبل پریاوه ای
وگر خامشی نقش گرماوه ای.
سعدی.
- نقش گزارش پذیر، مراد قصه ٔ قابل بیان است. (آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه).
- نقش مانی، صورتی که مانی نقاش کشیده باشد.کنایه از تصاویر و اشکال بدیع و دلنشین، و نیز کنایه از صورت زیبا و صنم زیباروی است:
و آراسته شد چو نقش مانی
آن خاک سیاه پاسبانی.
ناصرخسرو.
گر چه از انگشت مانی برنیامد چون تو نقش
هر دم انگشتی نهد بر نقش مانی روی تو.
سعدی.
- نقش مراد، نقش موافق. نقشی که به مراد دل نشیند. طاسی که موافق نشیند:
نقش مراد از در وصلش مجوی
خصلت انصاف ز خصلش مجوی.
نظامی.
راست نکرده کار کس فر بساط کجروی
مهره ٔ نرد دوستی نقش مراد می دهد.
ظهوری (از آنندراج).
- نقش نگین، عبارتی که بر نگین انگشتری نقر و حک کنند:
جهان خرم شد از نقش نگینش
فروخواند آفرینِش آفرینَش.
نظامی.
بر دل این حلقه ٔ فیروزه رنگ
نام تو چون نقش نگین کنده باد.
کمال اسماعیل.
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی.
حافظ.
رجوع به نگین شود.
- نقش نیرنگ، رسم های دین آتش پرستی. (آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه).
- نقش نیک، کنایه از زمان خوب و زمانه ٔ نیک است که زود بگذرد. (از برهان قاطع) (آنندراج). زمان نیک و مساعد. (ناظم الاطباء).


خیال سازی

خیال سازی. [خ َ / خیا] (حامص مرکب) خیال پروری. خیال بازی:
ای دل از تن خیال سازی چند
بخیالی خیال بازی چند.
نظامی.


خیال ساختن

خیال ساختن. [خ َ / خیا ت َ] (مص مرکب) خیال پروریدن. خیال پختن. اندیشه و توهم کردن. خیال کردن.

فارسی به عربی

خیال

انطباع، تصمیم، خطه، خیال، خیالی، رویه، شبح، ظهور، عقل، عقیده، فکر، فکره، قصه، مرح، نزوه، نیه، هلوسه، هوی، اِدَّعاءٌ


نقش

اسطوره، تابع، ختم، نقش، نمط

عربی به فارسی

خیال

قوه مخیله , وهم , هوس , نقشه خیالی , وسواس , میل , تمایل , فانتزی , اسب سوار , سوار کار , سواره نظام , پندار , تصور , تخیل , انگاشت , ابتکار , خیال , منظر , ظاهر فریبنده , شبح , خیالی , روح

فرهنگ فارسی هوشیار

خیال بازی

عمل خیال باف خیال اندیشی.


خیال بافی

عمل خیال باف خیال اندیشی.


نقش

نگاشتن، نگارش، نقش کردن، کندن صورت، تصویر، رسم، ترسیم، شکل

معادل ابجد

نقش خیال

1091

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری