معنی نفیر

لغت نامه دهخدا

نفیر

نفیر. [ن َ] (اِ) کرنای کوچک. (انجمن آرا). برادر کوچک کرنا را گویند. (برهان قاطع) (آنندراج). کرنا. (غیاث اللغات). مجازاً قسمی از کرنا که بیشتر قلندران دارند و به آن شاخ نفیر و بوق نفیر هم گویند. (فرهنگ نظام). نای روئین گاودم. (اوبهی):
عشق معشوقان نهان است و ستیر
عشق عاشق با دو صد طبل و نفیر.
مولوی.
|| نام آوازی است از دستگاه همایون. (از فرهنگ نظام). || بانگ بلندنای. (ناظم الاطباء). || فریاد. (غیاث اللغات) (دهار) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فغان. (آنندراج). ناله. آواز. (غیاث اللغات) (آنندراج). بانگ. خروش. داد. آه و فغان:
کار من در هجر تو دایم نفیر است و فغان
شغل من در هجرتو دایم غریو است و غرنگ.
منجیک.
چنگ او در چنگ او همچون خمیده عاشقی است
با زفیر و با نفیر و با غریو و با غرنگ.
منوچهری.
هر روز کلنگ با نفیر دگر است
مسکین ورشان با بم و زیر دگر است.
منوچهری.
کنون رهبری کرد خواهند کوران
مرا زین قبل با فغان و نفیرم.
ناصرخسرو.
دهر ز عدل تو با نشاط وسرور است
مال ز جود تو با نفیر و فغان است.
مسعودسعد.
خلق را بودی نفیر از ظلم پیش از عهد او
عدل او آورد ظالم را به فریاد و نفیر.
سوزنی.
عارف و عامی بودند گروگیر از تو
تو از آن هر دو گرو گیر به فریاد نفیر.
سوزنی.
خود پرده ام دراند و خود گویدم که هان
خاقانیا خموش که جای نفیر نیست.
خاقانی.
نفیر مظلومان به آسمان رسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 358). از تحمل اتباع او نفیر از مردم برخاست. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 434).
نفیر از جهانی که داراکش است
نهان پرور و آشکاراکش است.
نظامی.
مگر دود دل من راه بستت
نفیر من خسک در پا شکستت.
نظامی.
سهیل از شعر شکرگون برآورد
نفیر از شعری گردون برآورد.
نظامی.
کجا زوبر تواند خورد عاشق
که زو ناز است و از عاشق نفیر است.
عطار.
در شهرنفیر عورات و زفیر ایتام و تضرع مصلحان و ناله ٔ مفسدان... به آسمان می رسید. (جهانگشای جوینی). بعد از نفیر و جدال و قیل و قال. (جهانگشای جوینی).
کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد وزن نالیده اند.
مولوی.
ولی چه فایده از گردش زمانه نفیر
نکرده اند شناسندگان ز حق فریاد.
سعدی.
آه دردآلود سعدی گر ز گردون بگذرد
در تو کافردل نگیرد ای مسلمانان نفیر.
سعدی.
صفیر بلبل شوریده و نفیر هزار
برای وصل گل آمد برون ز بیت حزن.
حافظ.
|| خرنا. خرناسه. (یادداشت مؤلف). || گریزنده. نفرت کننده. (غیاث اللغات). رجوع به نفیرشدن شود:
گر نخواهی دوست را فردا نفیر
دوستی با عاقل و با عقل گیر.
مولوی.
- به نفیر آمدن، به خروش آمدن. خروشیدن. فغان و فریاد کردن:
به نفیر آید عالم هر گاه
که رخ ماه بگیرد شبگیر.
سوزنی.
رخ آن ماه گرفت اینک و من
به نفیر آمده ام رو به نفیر.
سوزنی.
- به نفیر آوردن، به فغان و خروش آوردن. به فریاد آوردن:
خلق را بودی نفیر از ظلم پیش از عهد او
عدل او آورد ظالم را به فریاد و نفیر.
سوزنی.
- به نفیر بودن، خروشان و فریادکنان بودن. دادخواهان و غریوان بودن:
همچو مظلوم باشد از ظالم
ظالم از دست عدل او به نفیر.
سوزنی.
- در نفیر، خروشان. غریوان. فریادکنان:
دید پیغمبر یکی جوق اسیر
که همی بردند و ایشان در نفیر.
مولوی.
- در نفیر بودن، در خروش و فریاد و فغان بودن:
یک مریدی اندرآمد پیش پیر
پیر اندر گریه بود و در نفیر.
مولوی.
- نفیر برآمدن،فریاد برخاستن. خروش و بانگ و فغان بلند شدن:
ز شهر کجاران برآمد نفیر
برفتند با نیزه و گرز و تیر.
فردوسی.
- نفیر برآوردن، فغان کردن. فریاد کردن. خروشیدن. غریویدن. شکوه کردن:
مگر دان سر خفته را از سریر
که گردون گردان برآرد نفیر.
نظامی.
بحر به صد رود شد آرام گیر
جوی به یک سیل برآرد نفیر.
نظامی.
خصم تنها گر برآرد صد نفیر
هان و هان بی خصم قول او مگیر.
مولوی.
- نفیر برخاستن، نفیر برآمدن: از شهر نفیر برخاست و مستغاث به آسمان رسید که اوباش شهردست تطاول کشیده اند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 84).

نفیر. [ن َ] (ع اِ) گروه مردم از سه تا ده. (منتهی الارب) (آنندراج). گروه مردم. (مهذب الاسماء). نفر. کمتر از ده تن ازمردان. (از اقرب الموارد). || گروهی که برای کاری برخیزند. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 100). قومی که به کاری پیش روند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || گروهی گریزندگان. (یادداشت مؤلف). قومی که با کسی گریزند یا از هم گریزند در جنگ. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || همتای کسی در منافره: ما هو بنفیر فلان، ای بکفئه فی المنافره. (اقرب الموارد). || نفیرعام، قیام عامه ٔ مردم برای جنگیدن با دشمن. (از اقرب الموارد). || یوم النفیر؛ یوم النفر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به نفر شود. || (مص) سخت رفتن قوم برای کار و همه یکبار پیش آمدن در آن. (منتهی الارب). رجوع به نفار و نفور شود.


نفیر شدن

نفیر شدن. [ن َ ش ُ دَ] (مص مرکب) متنفر شدن. گریزان گشتن:
مرغ را گر ذوق آید از صفیر
چون که جنس خود نیابد شد نفیر.
مولوی.
گر مسی گردد ز گفتارت نفیر
کیمیا را هیچ از وی وا مگیر.
مولوی.


شاخ نفیر

شاخ نفیر. [خ ِ ن َ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) شاخ بلندی است که درویشان دارند و با آن بوق میزنند. (فرهنگ نظام). و رجوع به شاخ و نفیر شود.

فرهنگ عمید

نفیر

ناله و زاری و فریاد،
(موسیقی) گوشه‌ای در دستگاه‌های همایون و راست‌پنجگاه،
(موسیقی) [قدیمی] بوق یا شیپوری که از شاخ حیوانات ساخته می‌شد،
[قدیمی، مجاز] هجوم، حمله،
* نفیر عام: [قدیمی، مجاز] قیام همۀ مردم برای جنگ با دشمن،

فرارکننده، گریزنده، رمنده،

فرهنگ فارسی هوشیار

نفیر چی

نفیر نواز


نفیر

شیپور، بانگ بلند نای، فریاد، آواز ناله، خروش

فارسی به انگلیسی

نفیر

Blare, Blast, Bray

گویش مازندرانی

نفیر

حالت قهر و ناز، نفرت انگیز زشت

فرهنگ معین

نفیر

بوق، شیپور، بانگ بلند، ناله و زاری. [خوانش: (نَ) (اِ.)]

حل جدول

نفیر

سوت

شیپور

مترادف و متضاد زبان فارسی

نفیر

بوق، صور، کرنا، آواز، فریاد

فرهنگ فارسی آزاد

نفیر

نَفیر، غیر از معانی مصدری مانند نِفار، شیپور، گروه (معمولاً به تعدادی کمتر از ده نفر اطلاق می گردد)، گروه و جماعت عازم برای جنگ، بسیج، ایضاً در فارسی: فریاد، آواز، صدای بلند و نوعی شیپور،

معادل ابجد

نفیر

340

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری