معنی نفس اغواکننده

حل جدول

لغت نامه دهخدا

اغواکننده

اغواکننده. [اِ ک ُ ن َ دَ / دِ] (نف مرکب) گمراه کننده. بیراه کننده. مضل. آنکه بضلالت و گمراهی افکند. رجوع به اغوا شود.


نفس

نفس. [ن َ ف َ] (ع اِ) دم. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (بحر الجواهر). دمه. (دهار) (مهذب الاسماء). هوائی که از دهان موجود زنده در حال تنفس خارج شود. (از بحر الجواهر). و آن جذب نسیم است از راه بینی یا دهان برای ترویح قلب و دفع بخار است باز به همان راه، و این هر دو حرکت یعنی برآمدن و فرورفتن دم مجموع یک نفس باشد. (غیاث اللغات):
نفس جز به فرمان او نگذرد
پی مور بی او زمین نسپرد.
فردوسی.
نفس را مگر بر لبش راه نیست
چو او در جهان نیز یک ماه نیست.
فردوسی.
بر نفس خویش به شکر خدای
سود همی گیر به رسم کرام.
ناصرخسرو.
هر نفسی گوهری است و سرمایه ٔ آدمی است، ضایع کردن بی ضرورتی ابلهی باشد. (کیمیای سعادت).
چرخ را هر سحر از دود نفس
همچو شب سوخته دامان چکنم.
خاقانی.
راه نفسم بسته شد از آه جگرتاب
کو همنفسی تا نفسی رانم از این باب.
خاقانی.
تا دو نفس حاصل است عمر قضا کن به می
کز دو نفس بیش نیست اول و انجام عمر.
خاقانی.
عیب نمائی مکن آئینه وار
تا نشوی از نفسی عیب دار.
نظامی.
هر نفسی کو به ندامت بود
شحنه ٔ غوغای قیامت بود.
نظامی.
جمله نفس های تو ای بادسنج
کیل زیان است و ترازوی رنج.
نظامی.
بر می نیاید از دل تنگم نفس تمام
چون ناله ٔ کسی که به چاهی فرورود.
سعدی.
هر نفسی که فرومی رود ممد حیات است و چون بر می آید مفرح ذات. (گلستان سعدی).
تا نفس هست و نفس کاری کن
گرد خود از عمل حصاری کن.
اوحدی.
عنان نفس کشیدن جهاد مردان است
نفس شمرده زدن ذکر اهل عرفان است.
صائب.
|| حیات. زندگی. رجوع به شواهد ذیل معنی اول شود. || رمق. (ناظم الاطباء):
تا نفسی هست دمی می زنم.
؟
|| فوت. پف. بادی که با به هم فشردن لبها از دهن خارج کنند:
گفت یکی وحشت این در دماغ
تیرگی آرد چو نفس در چراغ.
نظامی.
نفس مبارک بر آن عاجزان دمیدی. (مجالس سعدی). || دعا. هو. همت. ارادت و همت درویشی یا پیری. (یادداشت مؤلف). دم. رجوع به نفس کردن شود:
همت چندین نفس بی غبار
با تو ببین تا چه کند روزگار.
نظامی.
هم نفسش راحت جانها شود
هم سخنش مهرزبانها شود.
نظامی.
ازنفسش بوی وفائی ببخش
ملک فریدون به گدائی ببخش.
نظامی.
به یمن قدم درویشان و صدق نفس ایشان ذمائم اخلاق به حمائد مبدل گشت. (گلستان).از برکه ٔ نفس مبارک ایشان آن بلا از اهل بخارا دفع شد. (انیس الطالبین ص 118). در مجالس صحبت می فرمودند زود باشد که این قصر هندوان قصر عارفان شود، الحمدﷲ که این زمان آن نفس مبارک خواجه محمد به ظهور آمد. (انیس الطالبین). || گفته. قول. (یادداشت مؤلف): فرمودند این مردی است که بر آسمان خواهد پرید... آن نفس ایشان در خاطر من بود. (انیس الطالبین). با من فرمودند که اول کسی که از علماء بخارا با ما آشنا خواهد شد این بزرگ خواهد بود، آن نفس خواجه دایماً در خاطر من می بود بعد هفت سال اثر آن نفس ظاهر شد. (انیس الطالبین ص 90). آنچنان که حضرت خواجه فرموده بودند واقع شد و از برکه ٔ نفس ایشان به سعادت ایمان رفت. (انیس الطالبین ص 171). خواجه فرمودند ما قضیه ٔ ترا بهتر از حاکم برسیم و تفحص کنیم. آن مدعی نفس خواجه را قبول نکرد. (انیس الطالبین). اورا گفتند موافقت خواجه کن و بخور، نفس شریف ایشان را اجابت نکرد. (انیس الطالبین ص 45). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی و رجوع به نفس درگرفتن شود. || مصاحبت. همدمی. (از یادداشت بخط مؤلف):
ولیکن مرا با جریره نفس
به آید نخواهم جز او هیچ کس.
فردوسی.
دم بی نفس تو برنیارم
در خدمت تو نفس شمارم.
نظامی.
|| نفحه. نکهت. بوی:
از نفس مشک هیچ حظ و خبر نیست
مغز خری را که با زکام برآمد.
خاقانی.
|| آواز. آوا. نغمه:
نفس بلبلان مجلس او
زین غزل شکّر تر اندازد.
خاقانی (دیوان چ دکتر سجادی ص 124).
کوه دانش را چو داود از نفس
منطق الطیر ازخوش آوائی فرست.
خاقانی.
نفس عاشقان به سوز بود
وآن دگرها چو شمع روز بود.
اوحدی.
رجوع به از نفس افتادن و نفس گسستن در ترکیبات نفس شود. || لحظه. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف).زمان. وقت. دم. گاه. هنگام. (یادداشت مؤلف). رجوع به نفسی و یک نفس، در ترکیبات ذیل نفس شود:
کوش تا آن نفس که آید پیش
نشود فوت از تو ای درویش.
سنائی.
نفسی کز تو بگذرد آن رفت
در پی آن نفس بنتوان رفت.
سنائی.
بدان نفس که بر افرازد آن یتیم علم
بدان زمان که براندازد این عروس نقاب.
خاقانی.
چو عمر خوش نفسی گر گذر کنی بر من
مرا همان نفس از عمر در شمار آید.
سعدی.
بترس از گناهان خود این نفس
که روز قیامت نترسی ز کس.
سعدی.
پرسید که از عبادتها کدام فاضل تر است گفت ترا خواب نیمروز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری. (گلستان سعدی).
ز عطر حور بهشت آن نفس برآید بوی
که خاک میکده ٔ ما عبیر جیب کند.
حافظ.
شورشراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو.
حافظ.
با کلمات ذیل بصورت مزید مؤخر آید: آخرنفس. آشنانفس. بی نفس. پاک نفس. سیرنفس. تازه نفس. خوش نفس. چس نفس. روشن نفس. درنفس. شیرین نفس. صاحب نفس. عنبرنفس. عیسوی نفس. عیسی نفس. گنده نفس. مبارک نفس. مسیحانفس. مسیح نفس. هم نفس. یک نفس.
در ترکیبات زیر به صورت مضاف الیه آید:
- ضبط نفس. ضیق نفس. رجوع به هریک از این ترکیبات شود.
- از نفس افتادن، خاموش شدن. بی صدا و بی آواز شدن.
- || بغایت خسته و مانده شدن.
- از نفس افکندن، از نفس انداختن.
- از نفس انداختن، خاموش و بی صدا کردن. (غیاث اللغات) (از چراغ هدایت) (از آنندراج):
شکوه ٔ دانه و دام از نفس انداخت مرا
شور بیهوده ز چشم قفس انداخت مرا.
ملاطغرا (از آنندراج).
- || از پا فکندن. از رمق انداختن. مانده و بی رمق کردن.
- به نفس رسیدن، به نفس آخر رسیدن:
ساقی به نفس رسید جانم
تر کن به زلال می دهانم.
نظامی.
- درازنفسی کردن، روده درازی کردن. پرگوئی کردن.
- نفس از دست و پا بریدن، سخت ضعیف و بی رمق و ناتوان شدن. بر اثر ماندگی زیاد یا ترس ناگهانی یا بیماری صعب بغایت ناتوان گشتن و رمق و نیرو از دست و پای کسی زایل شدن.
- نفس بازپس، نفس واپسین. (آنندراج):
بنشین نفسی کز همه لطف تو بس است این
بستان که ز جانم نفسی بازپس است این.
امیرخسرو (از آنندراج).
- نفس بازپسین، نفس واپسین. (آنندراج).
- نفس باقی بودن، مختصر فرصت و مهلتی داشتن.
- || هنوز زنده بودن. رمقی از حیات در تن داشتن.
- نفس بر لب رسیدن، به حال نزع افتادن. به مردن رسیدن.
- || بغایت مانده شدن و ناتوان گشتن.
- نفس بر نفس، پیاپی.لاینقطع. نفس در نفس:
به جان گفت باید نفس بر نفس
که شکرش نه کار زبان است و بس.
سعدی.
- نفس بریدن، مردن.
- || آواز کسی قطع شدن. خاموش شدن.
- نفس به شماره افتادن، نفس نفس زدن.
- نفس بلند شدن، صدا برآمدن. به شکوه و اعتراض صدا برخاستن: از کسی نفس بلند نمی شود؛ کسی جرأت اعتراض کردن ندارد.
- || کنایه از دراز شدن سخن. (آنندراج).
- نفس به لب آمدن، جان به لب رسیدن. به حال نزع افتادن:
منتظران را به لب آمد نفس
ای ز تو فریاد به فریاد رس.
نظامی.
- نفس به لب رسیدن، جان به لب آمدن. نفس به لب آمدن.
- نفس تنگ شدن، بر اثر دویدن یا ضعف یا بیماری دشوار شدن تنفس:
شد نفس آن دو سه همسال او
تنگ تر از حادثه ٔ حال او.
نظامی.
- نفس در کار کسی کردن، همت در کارش کردن. نظر تأیید بر او افکندن.
- نفس درگرفتن، تأثیر کردن سخن دردیگران. مؤثر افتادن سخن: در جامع بعلبک وقتی کلمه ای چند همی گفتم دیدم که نفسم در نمی گیرد. (گلستان سعدی).
- نفس در نفس، پیاپی. دائم. لاینقطع:
چو خواهی که گوئی نفس در نفس
حلاوت نیابی ز گفتار کس.
سعدی.
- نفس سرد، نسیم خنک:
نفس سرد سحر گرم رو از بهر چراست
یادم آمد ز پی آنکه رسول چمن است.
؟
- || نفس آخر که گرمی و حرارتی ندارد.
- || سخن یا کاری که بی تأثیر باشد و در دیگران نگیرد:
جهد نظامی نفسی بود سرد
گرمی توفیق بچیزیش کرد.
نظامی.
- || آه سرد. آهی که نومیدانه برکشند.
- نفس سرد برآوردن، آه یأس کشیدن. نومیدانه آه کشیدن: نفسی سرد برآورد و گفت این مژده مرا نیست بلکه دشمنان مراست. (گلستان سعدی).
نفسی سرد برآورد ضعیف از سر درد
گفت بگذار من بی سر و بی سامان را.
سعدی.
ناگه نفسی سرد از دل پردرد برآورد. (گلستان سعدی).
- نفس سرد بر زدن، نفس سرد برآوردن:
چو ارجاسب دید آن سپاه گران
گزیده سواران نیزه وران
سپاهی که چندان ندیده ست کس
ز انده یکی سرد بر زد نفس.
فردوسی.
- نفس سرد زدن، نفس سرد برآوردن:
همی زنم نفسی سرد بر امید کسی
که یاد ناورد از من به سالها نفسی.
سعدی.
- نفس سردی، سردسخنی.
- نفس سوار سینه شدن، نفس به لب رسیدن. به حال نزع افتادن.
- || بغایت مانده شدن.
- نفس گرم، مقابل نفس سرد.
- || دم گیرا. نفس پرتأثیر و درگیرنده:
مرغ لبم از نفس گرم او
پر زبان ریخته از شرم او.
نظامی.
- || اشتیاق. شور و شوق:
ای خوش نسیم انس بر اوصاف قدس شو
سوی اَنَس رسان نفس گرم بی مرم.
خاقانی.
- نفس نفس، دمادم. پیاپی. لاینقطع. نفس در نفس. نفس بر نفس. رجوع به نفس نفس زدن در سطور بعد شود.
- نفس نفس زدن، از غایت ماندگی نفس های کوتاه و تند زدن. به سرعت و تندتر از حد معمول نفس کشیدن بر اثر دویدن زیاد یا ماندگی از کاری صعب.
- نفس واپسین، نفس بازپس. نفس بازپسین. دم آخرین که بعد از آن همین مردن است و بس. (آنندراج). نفس آخر.
- واپسین نفس، نفس واپسین. آخر نفس. دم آخر.
- هر نفس،هر لحظه. هردم. در هر آن. متواتر. پیاپی:
هر نفسی از سرطنازئی
بازی شب ساخته شب بازئی.
نظامی.
زن مرده ای است نفس چو خرگوش و هر نفس
نامش به شیر شرزه ٔ هیجا برآورم.
خاقانی.
هر نفسم خون دل ریزی و گوئی مبین
واقعه ای مشکل است دیدن و نادان شدن.
اوحدی.
- امثال:
تا نفس هست آرزو باقی است.
تا نفس هست امید هست.
تا نفس هست و نفس کاری کن.
(اوحدی).
نفس ارباب بهتر از نواله ٔ آرد جو است.
نفسش از جای گرمی می آید، یا برمی آید یا بلند می شود.
یک نفس ما داریم و یک نفس او.

نفس. [ن ُ] (ع ص، اِ) ج ِ نفساء. رجوع به نفساء شود.

نفس. [ن ُ ف ُ] (ع ص، اِ) ج ِ نفساء. رجوع به نفساء شود.

نفس. [ن ُف ْ ف َ] (ع ص، اِ) ج ِ نفساء. رجوع به نفساء شود.

نفس. [ن َ] (ع اِ) جان. روح. (از منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از دهار) (از مهذب الاسماء). روان. (ناظم الاطباء). قوه ای است که بدان جسم زنده، زنده است. (از مفاتیح): خواهی پادشاه و خواهی جز پادشاه هر کسی را نفسی است و آن را روح گویند. (تاریخ بیهقی ص 100). در این تن سه قوه است... و هر یک از این قوتها را محل نفسی دانند. (تاریخ بیهقی).
گفتا ز نفس جثه ٔ مردم نصیب یافت
گفتم ز نفس نامیه مردم گزیده تر.
ناصرخسرو.
گفتم مقام عاقله نفس است بی گمان
گفتا مقام نفس حیات است بی مگر.
ناصرخسرو.
خرد را اولین موجود دان پس نفس و جسم آنگه
نبات و گونه گون حیوان و آنگه جانور گویا.
ناصرخسرو.
از عقل همه هوات خواهم
وز نفس همه ثنات جویم.
خاقانی.
آدمی با شرف نفس و عزت ذات هیچ نوع از انواع حبوب نمی یافت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 296).
هلاک نفس خوی زشت نفس است
نکو زد این مثل را هوشیاری.
عطار.
حیف بود مردن بی عاشقی
تا نفسی داری و نفسی بکوش.
سعدی.
|| جوهری است مجرد متعلق به تعلق تدبیر و تصرف، و او جسم و جسمانی نیست و این مذهب بیشتر محققان از حکما و متکلمان است. یا آنکه مجرد نیست یعنی نفوس اجسامی اند لطیف و به ذوات خود زنده و ساری در اعماق بدن که انحلال و تبدیل بدو راه نیابد و بقای او در بدن عبارت است از حیات، و انفصال او عبارت است از موت، و بعضی گویند نفس جزوی است لایتجزی در دل، و بعضی برآنند که او قوتی است در دماغ که مبداء حس و حرکت است، و بعضی گویند قوت نیست بلکه روحی است متکون در دماغ که صلاحیت قبول حس و حرکت دارد. (از نفایس الفنون). || خود هر کسی. خود هر چیزی. (ناظم الاطباء). خویشتن: بگیر از نفس خود پیمان به آن قسمی که فرستاده شده است به سوی تو. (تاریخ بیهقی ص 313). گواه می گیرم خداوند تعالی را برنفس خود به آنچه نبشتم و گفتم. (تاریخ بیهقی ص 319). پس هر که بیعت را می شکند بر نفس خود شکست آورده. (تاریخ بیهقی ص 137).
هر آنکو نفس خود بشناخت بشناسد یقین حق را
امیرالمؤمنین این گفته شیر ایزد دیان.
ناصرخسرو.
با آنکه هست هر دو جهان ملک این و آن
نفس ترا اگر تو بخواهی مسخر اند.
ناصرخسرو.
هیچ خردمند برای آسایش نفس خود رنج مخدوم اختیار نکند. (کلیله و دمنه). آنگاه نفس خویش را میان چهار کار... مخیر گردانیدم. (کلیله و دمنه).
ندانم یار خود کس را و از بی یاری ایزد
به نفس خویشتن گفتن که بی یارم نمی یارم.
سوزنی.
بگفتا که این مرد بد می کند
نه بر من که با نفس خود می کند.
سعدی.
|| حقیقت شی ٔ و هستی و عین هر چیز. (غیاث اللغات). عین هر چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). خود هر چیزی. (از ناظم الاطباء). برای تأکید گفته می شود، مثلاً: جائنی نفسه و بنفسه. (از اقرب الموارد). || ذات. (ناظم الاطباء). خمیر. طینت:
در نفس من این علم عطائی است الهی
معروف چو روز است نه مجهول و نه منکر.
ناصرخسرو.
این نور در اولاد نبی باقی گشته ست
کز نفس پیمبر به وصی بود وصالش.
ناصرخسرو.
نفسش بر بردباری و رایش به برتری
عزمش به وقت مردی و طبعش گه سخا.
مسعودسعد.
هر که نفسی شریف دارد... خویشتن را از محل وضیع به منزلتی رفیع می رساند. (از کلیله و دمنه). از صیانت به بردباری نفس چاره نیست. (کلیله و دمنه ص 153).
با بدان کم نشین که درمانی
خوپذیر است نفس انسانی.
سنائی.
در آفرینش نفسی اگر بود ناقص
ریاضتش به کمالی که واجب است رساند.
خاقانی.
که خبث نفس نگردد به سالها معلوم.
سعدی.
از نفس بدان چشم نکوئی نتوان داشت.
سلمان ساوجی.
|| تن. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (دهار) (از آنندراج). جسد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شخص. (ناظم الاطباء).تن مردم و جز او. (از مهذب الاسماء). مراد از نفس شخص همگی شخص و سراپای انسان است: اهلک فلان نفسه، اوقعالاهلاک بذاته کلها و حقیقته. (از اقرب الموارد): من نه از آن مردانم که به هزیمت بشوم اگر حال دیگرگونه باشد من نفس خود به خوارزم نبرم. (تاریخ بیهقی ص 350). و چون روز شد امیر برنشست و پیش کار رفت با نفس عزیز خویش و منجنیق ها بر کار کرد. (تاریخ بیهقی ص 113). اگر امیر در این جنگ با ما مساعدت کند چنانکه به نفس خویش حاضر آید یا پسری فرستد با فوجی لشکر قوی ساخته. (تاریخ بیهقی). فایده در تعلم حرمت ذات و عزت نفس است. (کلیله و دمنه ص 483). جانها و نفس های ما فدای ملک است. (کلیله و دمنه). جان را وقایه ٔ ذات و فدای نفس شریف او می ساخت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 440).
از لباس نفس عریان مانده چون ایمان و صبح
هم به صبح از کعبه ٔ جان روی ایمان دیده اند.
خاقانی.
ز بهر نفس مکن جان که بهر گردن خوک
کسی نبرد زنجیر مسجد اقصی.
خاقانی.
گفتم کلید گنج معارف توان شناخت
گفتا توان اگر نشود نفس اسیر کام.
خاقانی.
آن می که گره گشای کار است
با نفس چو روح سازگار است.
نظامی.
هر چه بر نفس خویش نپسندی
نیز بر نفس دیگری مپسند.
سعدی.
و من در نفس خود این قدر قوت و سرعت می یابم که... یار شاطر باشم نه بارخاطر. (از گلستان سعدی). بعد از آنکه به نفس خویش دوبار به اصفهان معاودت نموده بود. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 96).
|| شخص. (از اقرب الموارد). کس. تن. نسمه. ج، انفس، نفوس:
بحق کرسی و حق آیهالکرسی
که نخسبیده شبی در بر من نفسی.
منوچهری.
بر گردن هر نفس از او غل و مر او را
نه گردن و دست است و نه اغلال و سلاسل.
ناصرخسرو.
اگر توفیق باشد و یک نفس را از چنگال مشقت خلاصی طلبیده آید آمرزشی بر اطلاق مستحکم شود. (کلیله و دمنه).یک نفس را فدای اهل بیتی توان کرد. (کلیله و دمنه). || نفس اماره:
ایمن از شر نفس خود بودی
در غم حرقت و عذاب جحیم.
ناصرخسرو.
چون بر این سیاقت در مخاصمت نفس مبالغت نمودم به راه راست بازآمد. (کلیله و دمنه ص 54). چون یک چندی گذشت و طایفه ای از امثال خود را در مال و جاه برخود سابق دیدم نفس بدان مایل گشت. (کلیله و دمنه). با خود گفتم ای نفس میان منافع و مضار خویش فرق نمی توانی کردن. (از کلیله و دمنه).
نکند عشق نفس زنده قبول
نکند باز موش مرده شکار.
سنائی.
سر ز آن فروبرم که برآرم دمار نفس
نفس اژدهاست هیچ مگو تا برآورم.
خاقانی.
هر چه نقش نفس می بینم به دریا می دهم
هر چه نقد عقل می یابم در آتش می برم.
خاقانی.
تا کی در چشم عقل خار مغیلان زدن
تا کی در راه نفس باغ ارم ساختن.
خاقانی.
گر نفسی نفس به فرمان تست
کفش بیاور که بهشت آن تست.
نظامی.
مادر بت ها بت نفس شماست
زآنکه آن بت با روان است اژدهاست.
مولوی.
نفس اژدرهاست او کی مرده است
از غم بی آلتی افسرده است.
مولوی.
نفس و شیطان خواهش خود پیش برد
و آن عنایت قهر گشت و خرد و مرد.
مولوی.
نفس را وعده دادن به طعام آسانتر است که بقال را به درم. (گلستان سعدی).
دردا که طبیب صبر می فرماید
وین نفس حریص را شکر می باید.
سعدی.
سیاه را در آن حالت نفس طالب بود و شهوت غالب. (گلستان سعدی).
نفس بیشه ست و گُربزی شیرش
عقل بازو و علم شمشیرش.
اوحدی.
گر تو بر نفس خود شکست آری
دولت جاودان به دست آری.
مکتبی.
تو نفس خویش را لعنت کن ای دوست
که دشمن تر کست از دشمنان اوست.
پوریای ولی.
|| آلت تناسل. (غیاث اللغات) (از چراغ هدایت). نره. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). شرم مرد. (یادداشت مؤلف). آلت مردی. ذکر. (از ناظم الاطباء) (آنندراج):
تا چه آید بر من از حمدان من
وز بلای نفس من بر جان من.
سعدی.
از خواجه سرائی نتوان کمتر بود
گر نفس برید محرم سلطان شد.
شهیدی قمی (از آنندراج).
|| نزدیک. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). نزد. (ناظم الاطباء). عند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || همت. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). || اراده. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || قصد دل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || رای. (از اقرب الموارد). || ننگ. عار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). انفه. (اقرب الموارد). عیب. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || قوت. جلادت. (منتهی الارب) (از آنندراج). || عقوبت. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). قوله تعالی: و یحذرکم اﷲ نفسه. (قرآن 28/3و 30). || خون. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (آنندراج). یقال: دفق نفسه، ای دمه. (اقرب الموارد). رجوع به نفس سائله شود. || نم. (منتهی الارب). || آب. (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). || چشم زخم. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (آنندراج). عین. (از اقرب الموارد). گویند: اصابته نفس، ای عین. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || بزرگی. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). عظمت. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جلالت. (ناظم الاطباء). || چیرگی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). عزت. (از اقرب الموارد). || آنچه بدان پوست پیرایند از بیخ درخت و برگ سلم و جز آن، بقدر یک دباغ، یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج). اندازه ٔ یک دباغت از بیخ و برگ سلم و جز آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || در اصطلاح حکما: نفس جوهری است که ذاتاً مستقل است و در فصل نیاز به ماده دارد و متعلق به اجساد و اجسام است، و بالاخره جوهری است مستقل قائم به ذات خود که تعلق تدبیری با بدن دارد و یا جوهری است مستقل غیر مائت و در تصرف و تدبیر نیاز به جوهر روحانی دیگر دارد که روحانیت آن از نفس کمتر باشد و آن واسطه ٔ روح حیوانی است که آن هم واسطه ای دارد که قلب است. (اسفار ج 4 ص 55، شرح حکمه الاشرق ص 382). در ماهیت و حقیقت نفس اقوال و آراء مختلفی در طول تاریخ فلسفه اظهار شده و خلاصه ٔ آن از این قرار است:
1- نفس عبارت از اجزاء صغار کسری الشکل است. 2- نار است. 3- هواست.4- ارض است. 5- ماء است. 6- جسم بخاری است. 7- عدد است. 8- مرکب از عناصر است. 9- حرارت غریزی است. 10-برودت است. 11- دم است. 12- مزاج است. 13- نسبت حاصله از عناصر است. (زادالمسافرین ص 60، اسفار ج 1 ص 63، 4، 59). ابن رشد گوید: حد و تعریف نفس ناممکن است. (تهافت التهافت ص 566). صدرالدین در بیان حقیقت و وجود نفس گوید: خداوند متعال موجودات را بترتیب و نظام احسن از اشرف به اخس آفریده است و عنایت او ایجاب می کند که همواره به موجودات فیض بخشد و فیض او دایم باشد و موجودات به واسطه ٔ تأثیر اشعه ٔ کواکب و سماویات همواره مستفیض و مستعد قبول حیاتند و اول امری که از آثار حیات در موجودات طبیعیه ظاهر می شود حیات تغذیه و نشو و نماست و بعد حیات حس و حرکت است و بعد حیات علم و تمیز است و هر یک از این سه مرتبه را صورت کمال است که بواسطه ٔ آن صورت آثار حیات مخصوص به آن فیضان می کند آن صورت را نفس می گویند و سه مرتبه دارد: 1- نفس نباتی. 2- حیوانی. 3- انسانی، و حد جامع آن «فهی اذن کمال للجسم » است و بالاخره هر جسمی راآثار خاصی است و در هر یک مبداء خاصی است، که منشاءآن آثار است و آن مبادی قوتی هستند. تعلق به اجسام و خود اجسام نباشند و آن نفس است و کلمه ٔ نفس نام برای آن قوت است و بدین ترتیب صدرالدین نفس را جسمانیهالحدوث می داند، ولکن ماده ٔ آن که همان افاضات علویه بر مواد سفلیه باشد از ناحیه ٔ بالا و علویات و در نتیجه ٔ فیوض الهی است و معنی کینونت سابقه ٔ نفس بر بدن همین است نه آنکه نفوس ناطقه ٔ انسانی ابتداء کینونت مجرد باشند چنانکه دیگران می گویند: نفس انسان را سه نشأت است: اول نشأت صور حسیه ٔ طبعیه و مظهر آن حواس خمس ظاهره است که دنیا هم گویند. نشأت دوم اشباح و صور غائبیه ٔ از حواس است و مظهر آن حواس باطنه است که عالم غیب و آخرت هم گویند. سوم نشأت عقلیه است که دار مقربین و دار عقل و معقول است و مظهر آن قوت عاقله است. (از فرهنگ علوم عقلی ص 593). || در اصطلاح صوفیان، تورع دل است به مطالب غیوب که نازل است از حضرت محبوب و عبارت از ترویج قلوب است به لطایف غیوب و صاحب انفاس ارق و اصفی است از صاحب احوال و صاحب وقت مبتدی است و صاحب انفاس منتهی. (فرهنگ مصطلحات عرفا ص 397) (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1404). روحی است که خدای تعالی آن را بر آتش قلب مسلط می کند تا شرر آن را فرونشاند. (از تعریفات). || در اصطلاح اهل رمل، جماعت را نفس و نفس کل نامند. و نیز نفس را بر عنصر آب اطلاق می کنند و آب اول را نفس اول گویند و آب دوم را نفس دوم، پس آب عتبه داخل نفس هفتم باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 1396).
- بنفسه، بعینه. بشخصه. (یادداشت مؤلف).
- به نفس خود، فی حد ذاته. بشخصه. شخصاً: خاکستر نسبی عالی دارد که آتش جوهری علوی است ولیکن چون به نفس خود هنری ندارد با خاک برابر است. (گلستان سعدی).
- حلیم النفس، نرم دل. (ازناظم الاطباء).
- در نفس خود، فی حد ذاته. بذاته: هنر در نفس خود دولتی است. (گلستان سعدی).
- || در دل خود: در نفس خود گفتم. (از یادداشت مؤلف). رجوع به نفس بمعنی نزد شود.
- سلیم النفس، ملایم رفتار. که رفتاری معتدل و ملایم وبا رفق و مدارا دارد. خوشرفتار. خوش نیت.

نفس. [ن َ ف َ] (ع اِ) سخن دراز. (منتهی الارب) (آنندراج). یقال: کتب کتاباً نفسا؛طویلاً. (منتهی الارب). || جرعه. (منتهی الارب) (آنندراج). یقال: اکرع فی الاناء نفساً او نفسین،ای جرعه او جرعتین. || سیرابی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء): شراب ذونفس، شراب با فراخی و سیرابی. و شراب غیرذی نفس، شراب کریه و برگردیده بوی و رنگ، چون کسی بچشد دم برنزند. || فراخی و گشادگی کار. (منتهی الارب) (آنندراج). یقال: انت فی نفس من امرک، ای فی سعه. (منتهی الارب). || تنفس. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (مص) بخیلی کردن به چیزی از عزیزی. (از منتهی الارب) (آنندراج). نفاسه: (منتهی الارب). || حسد بردن. (از منتهی الارب) (آنندراج). نفاسه. نفس علیه بخیر؛ حسد برد. (منتهی الارب). || گرانمایه گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج). نفاس. نفاسه. (منتهی الارب).

فرهنگ عمید

نفس

حقیقت هر چیز،
جان،
[قدیمی] تن، جسد، شخص انسان،
[قدیمی] خون،
* نفس اماره: (فلسفه) نفس شیطانی که انسان را به هواوهوس و کارهای ناشایسته وامی‌دارد،
* نفس‌ لوامه: (فلسفه) [قدیمی] نفس ملامت‌کننده که انسان را از ارتکاب کارهای ناپسند ملامت می‌کند و از کردار زشت باز می‌دارد،
* نفس مطمئنه: (فلسفه) قوۀ روحانی که خاص پیغمبران و پیشوایان دین و زهاد و پرهیزکاران است، وجدان آرام،
* نفس ناطقه: (فلسفه) نفس ناطق، نفس انسانی،

(زیست‌شناسی) هوایی که در حال تنفس از بینی و دهان به ریه داخل و از آن خارج می‌شود، دم،
عمل تنفس،
زمان کوتاه،
* نفس‌ عمیق: نفسی که هوا را به اعماق ریه برساند،
* نفس کشیدن: (مصدر لازم) تنفس کردن، دم زدن،

فارسی به عربی

نفس

انا، ریح، نفس، نفسه، هواء

عربی به فارسی

نفس

دم , نفس , نسیم , نیرو , جان , رایحه

واژه پیشنهادی

نفس نفس زدن

نفس به شماره افتادن

فرهنگ فارسی هوشیار

نفس نفس زدن

خویستن خیستن خوانده می شود (مصدر) تندتند نفس کشیدن براثر دویدن بار سنگینی برداشتن خشم و غضب و غیره: دیدم مشدی مثل مار بخودش می پیچید نفس نفس می زد یکهو پس افتاد.

گویش مازندرانی

نفس نفس بزان

به نفس افتادن در اثر تلاش و تقلا

معادل ابجد

نفس اغواکننده

1327

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری