معنی نظر و دید

حل جدول

دید و نظر

نگاه


نظر و دید

عقیده،رای


دید

نظر، نگاه

لغت نامه دهخدا

دید

دید. (مص مرخم) اسم از دیدن. نظاره و تماشا. (آنندراج). دیدن. رؤیت کردن و با کلماتی مانند بازدید. روادید. دیودید. صلاحدید. صوابدید. مصلحت دید ترکیب شود. (یادداشت مؤلف):
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست.
مولوی.
مانع آید او ز دید آفتاب
چونکه گردش رفت شد صافی و ناب.
مولوی.
چون تو جبر او نمی بینی مگو
ور همی بینی نشان دید کو.
مولوی.
سایه ٔ او را نبود امکان دید
همچو عنقا وصف اورا می شنید.
مولوی.
|| زیارت. دیدن. مقابل بازدید در ترکیب دید و بازدید. (یادداشت مؤلف): چون بیاسود [حضرت رضا] مأمون خلیفه در شب بدید او رفت. (تاریخ بیهقی). || (اِمص) بینایی. قوت نظر. سو. دید چشم. بینش دیدار. قوت دیدار؛ فلان دید چشمش کم شده است. ماشأاﷲ دید خوبی دارید. دید چشم من کم شده است. (یادداشت مؤلف):
بچشم اندرم دید از رون تست
بجسم اندرم جنبش از سون تست.
عنصری.
کردار تو در جسم جوانمردی جان است
دیدار تو در چشم خردمندی دید است.
ابوالفرج رونی.
گر نبودی نیل را آن نور و دید
از چه قبطی را ز سبطی می گزید.
مولوی.
|| بصر. چشم. عین. (یادداشت مؤلف):
کور را آیینه گوش آمد نه دید.
مولوی.
|| در اصطلاح عرفا بصیرت و مشاهده با چشم دل:
دیده ٔ ما چون بسی علت در اوست
رو فنا کن دید خود در دید دوست.
مولوی.
دید ما را دید او نعم العوض
هست اندر دید او کلی غرض.
مولوی.
مثنوی پویان کشنده ناپدید
ناپدید از جاهلی کش نیست دید.
مولوی.
دیده ٔ غیبت چو غیب است اوستاد
کم مبادا این جهان این دید و داد.
مولوی.
آنها که منکر دید تواند[حق تعالی] ترا نشناخته اند. (کتاب المعارف). تا دید نباشد معیت محال باشد. (کتاب المعارف). سوز و آتش جان ابراهیم زیاده شد و دردش بر درد بیفزود تا این چه حال است و آن حال یکی صد شد و ندانست که از چه شنید و نشناخت که امروز چه دید. (تذکرهالاولیاء عطار). تواضع شکستی بود و سر نهادن در این راه و در کارها دید ناآوردن. (اسرارالتوحید چ بهمنیار ص 650).
نابینا را عشق کند صاحب دید
توفیق از اوست مابقی گفت و شنید.
قدسی.
- اهل دید، اهل بصیرت. اهل معنی. بینادل. بصیر. بینا:
ز چشمش خوبتر چشمی ندیدند
چنین دیدند مردم کهل دیدند.
کاتبی.
|| تخمین کردن. تخمین. برآورد. حدس. حزر. خرص. بگمان اندازه کردن. اجترام: به دیدشما این گندم چند خروار است. (یادداشت مؤلف):
حق بدور و نوبت این تأیید را
می نماید اهل ظن و دید را.
مولوی.
- دید زدن، تخمین زدن. برآورد کردن. رجوع به این ترکیب در جای خود شود.

دید. [دَ] (ع اِ) بازی. (منتهی الارب). دَدَن. دَدُن. دَیَدان. (منتهی الارب). و رجوع به ددن و دیدان و اقرب الموارد ذیل دَدْ شود.


دید و وادید

دید و وادید. [دی دُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) دید و بازدید. بملاقات یکدیگر رفتن:
عید نوروز مبارک را بود عین الکمال
دید و وادیدی که آئین و شعار مردم است.
صائب.
رجوع به دید و بازدید شود. || دید و وید. رجوع به دید و وید شود. دید و وادید کردن. دید و ویدکردن، در تداول عامه، همه تن یکدیگر را مجروح کردن.سخت از هرجا مجروح کردن. سخت کوفتن و چندین جریحه دار ساختن. با دست و با دندان جویدن تن زنده ای را. دریدن و پاره پاره کردن با چنگال و دندان و ناخن اندام کسی را یا حیوانی را. بچه های یکدیگر را دید و وادید کرده اند. سگها یکدیگر را دید و وادید کرده اند. (یادداشت مؤلف).


دید و شناخت

دید و شناخت. [دی دُ ش ِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) دیدار و دوستی. ملاقات و آشنایی:
دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت
که سنگ تفرقه ایام در میان انداخت.
سعدی.


دید و وید

دید و وید. [دی دُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) مجروح و کوفته و دریده.
- دید و وید کردن، جریحه دار و کوفته و پاره کردن دو تن یا دوحیوان اندام یکدیگر را.


دید و بازدید

دید و بازدید. [دی دُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) ملاقاتهای رسمی چنانکه در اعیاد و ورود مسافر و مانند آن. معاشرت و مخالطت و آمد و شد بخانه ٔ یکدیگر در اعیاد و امثال آن. دید و بازدیدهای نوروز تجدید عهد دوستی و قرابت با کسان و آشنایان در نوروز. (یادداشت مؤلف). دید و وادید. دیدن. وادیدن. دیدن کردن. دیدنی کردن. بملاقات رفتن برای دیدن همدیگر خصوصاً برای دیدن شخصی که قبلاً بخانه ٔ او آمده باشد چنانچه بعد از عید برای تهنیت هم میروند. (آنندراج) (بهار عجم):
چنان دلم ز غم دید و بازدید شکست
که ناخنم بجگر از هلال عید شکست.
وحدت.

فرهنگ عمید

دید

دیدن didan
[مجاز] نگاه، نظر،
[مجاز] قوۀ بینایی،
* دید زدن: (مصدر متعدی) [عامیانه، مجاز]
برآورد کردن حاصل زراعت یا چیز دیگر،
تعیین بها و ارزش چیزی به تخمین،
* دید‌و‌بازدید: ‹دیدووادید› به خانۀ همدیگر رفتن و یکدیگر را ملاقات کردن،

فرهنگ معین

دید

بینایی، نظر، تخمین، حدس. [خوانش: (اِ.)]

فارسی به عربی

دید

رویه، مراقبه، منشار، منظور، نظر، وجهه النظر، اِرتَأی

مترادف و متضاد زبان فارسی

دید

آگاهی، بینش، رویت، نظر، نگرش، باصره، بینایی، دیدار، مشاهده، ملاحظه، نظاره، نگاه، لحاظ، منظر

فارسی به انگلیسی

دید

Estimation, Eye, Eyeshot, Eyesight, Look, Observation, Perspective, Sight, Slant, Vision

فرهنگ فارسی هوشیار

دید

نظاره، تماشا، دیدن، رویت کردن

معادل ابجد

نظر و دید

1174

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری