معنی نصیب

لغت نامه دهخدا

نصیب

نصیب. [ن َ] (ع اِ) بهر. (زمخشری). حظ. (اقرب الموارد) (المنجد). بهره. (منتهی الارب) (دهار) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 99) (زمخشری) (ناظم الاطباء). حصه. قسمت. (آنندراج) (ناظم الاطباء). حصه ٔ معین و بهره ازهر چیزی. (از متن اللغه). وایه. (ناظم الاطباء). قسم.قسمت. تیربخش. سهم. نصیبه. فرخنج. نیاوه. حظیه. (یادداشت مؤلف). ج، انصباء، انصبه، نُصُب:
وزین همه که بگفتم نصیب روز بزرگ
غدود و زهره و سرگین و خون و بوگان کن.
کسائی.
نصیب روزه نگه داشتم دگر چه کنم
فکند خواهم چون دیگران بر آب سپر.
فرخی.
ناجوانمردی بسیار بود چون نبود
خاک را از قدح مرد جوانمرد نصیب.
منوچهری.
آن کسی که اعتقاد وی بر این جمله باشد... توان دانست که نصیب خود را از سعادت تمام یافته باشد. (تاریخ بیهقی ص 333). نصیب عبدالرزاق به اضعاف دبیران فرمود که دیگران داشتند بسیار و وی نداشت. (تاریخ بیهقی ص 534). پس آنگاه برادر نصیب ما تمام بدهد. (تاریخ بیهقی ص 216).
ای شاه نصیب خویش بیرون کن
زین جاه بلند و نعمت شاهی.
ناصرخسرو.
از تجلی چرا نصیبم نیست
که همه عمر جای من طور است.
مسعودسعد.
نصیب دولت و ملت ز خویشتن دادی
درست کردی بر خویشتن همه القاب.
مسعودسعد.
نصیب آتش و آبش دو ساله داد امسال
که تو نصیب ندادیش پار از آتش و آب.
مسعودسعد.
عجب نبود گر از قرآن نصیبت نیست جز حرفی
که از خورشید جز گرمی نبیند چشم نابینا.
سنائی.
اگر به افادت دیگران مشغول شود و در نصیب خود غفلت ورزد. (کلیله و دمنه). ابن مقفع گوید که چون ما اهل فارس را دیدیم که کتاب را از زبان هندوی به پهلوی ترجمه کردند خواستیم که اهل عراق... را از آن نصیب باشد. (کلیله و دمنه). و دور نزدیک جهانیان را از آن نصیب باشد. (کلیله و دمنه).
داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام
حصه و حظ و نصیب و قسم و بخش و بهر و تیر.
سوزنی.
خلق تو بهره داد به مرد و زن آنچنان
کز روشنی نصیب به خشک و تر آفتاب.
خاقانی.
ز جستجوی تو حیرت نصیب خاقانی است
تو کیمیائی او مرد جستجوی تو نه.
خاقانی.
رفتند خسروان گهربخش زیر خاک
از ما نصیبشان رضی اﷲ عنهم است.
خاقانی.
غم و حرمان نصیب جان ما بی
به روز ما فراغت کیمیا بی.
باباطاهر.
نقش تو در خیال و خیال از تو بی نصیب
نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر.
عطار.
شادی وصلت چو بر بالای تست
پس نصیب خلق مشتی غم بهست.
عطار.
هیبت باز است بر کبک نجیب
مر مگس را نیست ز آن هیبت نصیب.
مولوی.
از در بخشندگی و بنده نوازی
مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا.
سعدی.
نصیب از عمر دنیا نقد وقت است
مباش ای هوشمند ازبی نصیبان.
سعدی.
برفت آن زمین را دو قسمت نهاد
به هر یک پسر ز آن نصیبی بداد.
سعدی.
نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو
که مستحق کرامت گناهکارانند.
حافظ.
در این محیط به هر قطره ای که می نگرم
نصیب خاص من از فیض عام او دارد.
صائب (از آنندراج).
- بی نصیب، نامتمتع. بی بهره. محروم. نابهره مند.
- نصیب آمدن، بهره شدن. حاصل شدن. به دست آمدن. نصیب افتادن:
خسان خورند بر از باغ وصل او و مرا
ز گلستان جمالش نصیب خار آید.
سعدی.
- نصیب افتادن، روزی شدن. نصیب آمدن. قسمت شدن:
چه کنم چون ز گلستان امید
دیده ام را نصیب خار افتاد.
خاقانی.
ز مژگان تو زخم خونچکانی گر نصیب افتد
دل چون مرغ بسمل گشته در دام شکیب افتد.
اسیر (از آنندراج).
- نصیب برداشتن، بهره بردن. سهم گرفتن. بهره مند شدن:
ز طرف آستانش تا نصیب سجده بردارم
به رنگ سایه ام محمل بدوش جبهه سائی ها.
بیدل (از آنندراج).
- نصیب بردن، بهره بردن. سهم بردن. متمتع شدن. محظوظ و بهره مند شدن:
و گر دردهد یک صلای کرم
عزازیل گوید نصیبی برم.
سعدی (از آنندراج).
اهل معانی که سخن پرورند
هر یک از این گنج نصیبی برند.
خواجو.
- نصیب دادن، بهره دادن. متمتع ساختن. بهره مند کردن:
روی بالا کرد و گفت ای عندلیب
از بیان حال خودمان ده نصیب.
مولوی.
دل ز غیرت چون سپر در قبضه ٔ شمشیر ماند
هیچ عضوم را نصیب از زخم مژگانت نداد.
وحید (از آنندراج).
- نصیب شدن، نصیب آمدن. نصیب افتادن. قسمت و روزی شدن.
- نصیب کردن، قسمت کردن. روزی کردن: خدا نصیب کند!
- نصیب یافتن، بهر یافتن. بهره یافتن. تمتع یافتن:
گفتم ز نفس جثه ٔ حیوان نصیب یافت
گفتا ز نفس نامیه مردم گزیده تر.
ناصرخسرو.
قومی که می نیافت از ایشان خرد نصیب
هرگز نشد سپاه هدی چیره بر ضلال.
ناصرخسرو.
شیر فرمود که اینجا مقام کن تا از شفقت ما نصیب تمام یابی. (کلیله و دمنه).
- امثال:
آنچه نصیب است نه کم میدهند
گر نستانی به ستم می دهند.
انگور خوب نصیب کفتار (یا: شغال) می شود.
نصیب کسی را کسی نخورد.
یا نصیب و یا قسمت.
|| تقدیر. سرنوشت. بخت. طالع. خوشبختی و بدبختی. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی نخستین و شواهد آن شود. || حصه از چیزی. (از اقرب الموارد) (از المنجد). رجوع به معنی نخستین شود. || حوض. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (المنجد) (آنندراج). || (ص) دام بر پای کرده. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (المنجد) (آنندراج).

نصیب. [ن َ] (اِخ) طالب (حاجی...) ابن حاجی مقصودچیت ساز اصفهانی متخلص به نصیب از شعرای قرن یازدهم است وی از ایران به هند مهاجرت کرده است، او راست:
گهی وصال و گهی هجر یار می کشدم
به هر طریق غم روزگار می کشدم
به راه دوست گرانجانی رفیق بلاست
عنان کشیدن عمر شرار می کشدم.
#
از صفیر بلبلی پژمرده گردد گلشنم
پای موری گر به سنگ آید بسوزد خرمنم
(از تذکره ٔ نصرآبادی ص 360) (نگارستان سخن ص 122) (کلمات الشعراء سرخوش ص 115).

نصیب. [ن ُ ص َ] (اِخ) ابن ریاح مکنی به ابومحجن، مولی عبدالعزیزبن مروان، از شعرای فحل عرب است، وی سیاه و غلام راشدبن عبدالعزی کنانی و در حضور عبدالعزیزبن مروان ابیاتی انشاد کرد، عبدالعزیز او را خرید و آزاد ساخت. موضوع تغزلات او زنی از قبیله ٔ کنانه بود به نام ام بکر، زینب بنت صفوان. و این مطلع از قصایدی است که به نام معشوقه سروده است:
بزینب ألمم قبل أن یدخل الرکب
و قل ان تملینا فما ملک القلب.
وی از شاعران نامدار زمان خویش و با سلیمان بن عبدالملک و فرزدق معاصر و محشور بود و در اواخر عمر تنسک پیشه کرد. نصیب را دخترانی سیاه پوست همرنگ خودش بود و آنان را از ازدواج با عرب و عجم بازداشت و به روایت ثعالبی این منع وی موضوع ضرب المثلی شددر مورد دختری که بر اثر سختگیری پدر به خانه مانده است، و شعر ابوتمام بدین معنی اشارتی دارد که:
کانت «بنات نصیب »حین ضن بها
عن الموالی و لم تحفل بهاالعرب
وفات نصیب به سال 108 یا 113 و به گفته ٔ بعضی به سال 111 هَ. ق. اتفاق افتاد. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 355). و نیز رجوع به ارشادالاریب ج 7 ص 212 و الاغانی ج 1 ص 324 و 377 و ج 12 ص 324 و شرح دیوان ابی تمام ج 1 ص 258 و النجوم الزاهره ج 1 ص 262 و سمطاللاَّلی ص 291 و شرح الشواهد ص 105 و الشعر و الشعراء ص 153 و ثمارالقلوب ص 177 و تزیین الاسواق چ بولاق ج 1 ص 98 و تاریخ الاسلام ذهبی ج 5 ص 11 و رغبهالامل ج 2 ص 217 و ج 4 ص 32 و ج 5 ص 112 و عقدالفرید ج 1 ص 232 و دیگر مجلدات و البیان و التبیین ج 1 ص 178 و ج 2 ص 177 و ج 3 ص 49 و 145 شود.


نصیب الاکبر

نصیب الاکبر. [ن ُ ص َ بُل ْ اَ ب َ] (اِخ) رجوع به نصیب بن رباح و البیان و التبیین ج 1 ص 83 شود.


بی نصیب

بی نصیب. [ن َ] (ص مرکب) (از: بی + نصیب) بی بهره. محروم. (ناظم الاطباء). و رجوع به نصیب شود:
کس را پناه چون کنم و راز چون دهم
کز اهل بی نصیبم و از رازدار هم.
خاقانی.
توئی گنج رحمت ز یزدان پاک
فرستاده بر بی نصیبان خاک.
نظامی.
تو کامروز از غریبی بی نصیبی
بترس از محنت روزغریبی.
نظامی.
مگذارکه عاجزی غریبم
از رحمت خویش بی نصیبم.
نظامی.
نصیب از عمر دنیا نقد وقت است
مباش ای هوشمند از بی نصیبان.
سعدی.
مگردان غریب از درت بی نصیب
مبادا که گردی به درها غریب.
سعدی.
تو در خلق میزنی همه وقت
لاجرم بی نصیب ازین بابی.
سعدی.
بکوش خواجه و از عشق بی نصیب مباش
که بنده را نخرد کس به عیب بی هنری.
حافظ.
ای منعم آخر بر خوان جودت
تا چند باشیم از بی نصیبان.
حافظ.
و رجوع به نصیب شود.
- بی نصیب ماندن، بی بهره ماندن:
از علم بی نصیب نمانده ست لاجرم
هر کو به انبیا ز ره اوصیا شده ست.
ناصرخسرو.
|| بینوا و فقیر. (ناظم الاطباء).

فارسی به انگلیسی

نصیب‌

Distribution, Doom, Portion

فارسی به ترکی

فرهنگ معین

نصیب

بهره، قسمت، بخت، اقبال، جمع انصبه. [خوانش: (نَ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

نصیب

بهره، حظ،
بخت و اقبال،

حل جدول

نصیب

بهره، قسمت

حظ

فرهنگ فارسی هوشیار

نصیب

حظ و بهره، قسمت، سهم


بلا نصیب

بی بهره بی نصیب.


نصیب کردن

بهره کسی کردن: خدا نصیب نکند خ

مترادف و متضاد زبان فارسی

نصیب

بهره، بهر، حصه، روزی، سهم، قسمت، نصیبه، نوال، اقبال، بخت، تقدیر، سرنوشت، طالع، قرعه، نشان، نصیبه

فرهنگ فارسی آزاد

نصیب

نَصِیب، قسمت و سهم، بهره، حصّه، حوض، تله و دام، در فارسی به معنای مجازی بخت و اقبال نیز مصطلح است (جمع: نُصُب، اَنصِبَه، اَنصِباء)،

واژه پیشنهادی

نصیب

قرعه

معادل ابجد

نصیب

152

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری