معنی نا سپاس

حل جدول

نا سپاس

ناشکر، حق نشناس


سپاس

حمد، ثنا، درود

فارسی به ایتالیایی

فرهنگ عمید

سپاس

حمد، ثنا، درود، ستایش،
شکر: سپاس خدا کن که بر ناسپاس / نگوید ثنا مرد مردم‌شناس (نظامی۵: ۸۳۱)، هنوزت سپاس اندکی گفته‌اند / ز بیور‌هزاران یکی گفته‌اند (سعدی۱: ۱۷۴)، به این سپاس که مجلس منوّرست به ‌دوست / گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز (حافظ: ۵۲۲)،
لطف، شفقت،
[قدیمی] منت،
* سپاس پذیرفتن: (مصدر لازم) [قدیمی]
قبول منت کردن، ممنون شدن،
شکر کردن،
* سپاس داشتن: (مصدر لازم)
شکر نعمت به جا آوردن، ممنون بودن،
[قدیمی] منت داشتن،
* سپاس ‌گزاردن: (مصدر لازم) [قدیمی] شکر نعمت به جا آوردن، شکر کردن،

لغت نامه دهخدا

سپاس

سپاس. [س ِ] (اِ) پهلوی «سپاس »، ارمنی «سپاس - ام » (خدمت). (حاشیه ٔ برهان قاطع معین). حمد و شکر و نعمت. (برهان) (غیاث). حمد. (دهار):
نکردی خدای جهان را سپاس
نبودی بدین بر دری ره شناس.
دقیقی.
سپاس تو گوش است و چشم و زبان
کزین سه رسد نیک و بد بیگمان.
فردوسی.
ز یزدان سپاس و بدویم پناه
که فرزند ما شد بدین پایگاه.
فردوسی.
ای عطابخش پذیرنده ز خواهنده سپاس
رای تو خوبی و آئین تو فضل و احسان.
فرخی.
سپاس مر خدای را که برگزید محمد را که صلوه باد بر او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308).
زبان برگشادش بشکر و سپاس
شده مر سپاس ورا حق شناس.
شمسی (یوسف و زلیخا).
همی گفت هر کس که یزدان سپاس
که رستی تو از رنج و ما از هراس.
اسدی.
سپهدار گفتا سپاس از خدای
که جفت مرا چون تو آمد بجای.
اسدی.
سپاس آن بی همال و یار با قدرت توانا را
کزو یابد توانایی و قدرت بر توانایی.
ناصرخسرو.
هم مقصر بُوَم اگر شب و روز
بسپاست برآورم انفاس.
ناصرخسرو.
سپاس و حمد و ثنا و شکر مر آفریدگار را عزاسمه که خطه ٔ اسلام و واسطه ٔ عقد عالم را... (کلیله و دمنه). سپاس و ستایش مر خدای را جل جلاله که... (کلیله و دمنه).
سپاس آن را که او دادم دل و جان تا بر این و آن
ز رنج تو نهم منت ز داغ تو سپاس ای جان.
سوزنی.
از ده خیال تو که بده شب بتو رسد
بر دل هزار منت و بر دیده صد سپاس.
خاقانی.
هنوزت سپاس اندکی گفته اند
ز چندین هزاران یکی گفته اند.
سعدی (بوستان).
یکی را دیدم که یک پای نداشت سپاس نعمت حق بجای آوردم... (گلستان).
بدین سپاس که مجلس منور است بدوست
گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز.
حافظ.
|| قبول و منت. (برهان) (انجمن آرا). منت. (شرفنامه). قبول. (رشیدی) (جهانگیری):
نباید که بادی بر او بر جهد
وگر کس سپاسی بر اوبر نهد.
فردوسی.
سپاسی بدین کار بر من نهی
کز اندیشه گردد دل من تهی.
فردوسی.
بخواندش ستاره شناس بزرگ
به خود برنهادش سپاس بزرگ.
فردوسی.
نسودی سه دیگر گُرُه را شناس
کجا نیست از کس بر ایشان سپاس.
فردوسی.
تا تو بولایت بنشستی چو اساسی
کس را نبود با تو در این باب سپاسی.
منوچهری.
و مال بسیار و مردم بیشمار و حدت تمام دهیم تا بر دست تو این کار برود، بی ناز و سپاس ایشان. (تاریخ بیهقی).
گیاه است پوشیدن و خوردنم
سپاس کسی نیست بر گردنم.
اسدی.
اما از توانگر کالا خریدن بغبن نه مزد بود و نه سپاس و ضایع کردن مال بود. (کیمیای سعادت).
جز سپاس تو نیست بر سر من
آفریننده را هزار سپاس.
مسعودسعد.
با این همه کرامت که [سلطان]با بنده کرده است... هیچ سپاس و منت بر بنده ننهد، بر دل خویش نهد. (نوروزنامه).
نکنم روی ورا با مه دوهفته قیاس
ور کنم برمه دوهفته نهم بار سپاس.
سوزنی.
ندارم سپاس خسان چون ندارم
سوی مال و نان پاره میل و نزاعی.
خاقانی.
|| لطف و شفقت و مرحمت. (برهان). لطف. (صحاح الفرس) (رشیدی).
- بی سپاس، بی سبب. بیهوده:
بمن بر منه نام جم بی سپاس
مرا نام ماهان کوهی شناس.
اسدی.
- ناسپاس، کافر نعمت. ناشکر. که شکر نعمت نکند:
بفرجام کار آیدت رنج و درد
بگرد در ناسپاسان مگرد.
فردوسی.
نبوم ناسپاس ازو که ستور
سوی فرزانه بهتر از نسپاس.
ناصرخسرو.
چون گردنکش و ناسپاس شد و بخدایی دعوی کرد فرشتگان از وی بازگشتند. (قصص الانبیاء ص 37).
سپاس خدا کن که بر ناسپاس
نگوید ثنا مرد مردم شناس.
نظامی.
گر انصاف خواهی سگ حق شناس
بسیرت به از مردم ناسپاس.
سعدی (بوستان).
سگ حقشناس به از آدمی ناسپاس. (گلستان).


یزدان سپاس

یزدان سپاس. [ی َ س ِ] (صوت مرکب) سپاس یزدان را. شکر خدا. (یادداشت مؤلف):
که یزدان سپاس ای جهان پهلوان
که ما از تو شادیم و روشن روان.
فردوسی.
چنین گفت از آن پس که یزدان سپاس
که هستم چنین پاک و یزدان شناس.
فردوسی.
بدو گفت یزدان سپاس ای جوان
که دیدم تراشاد و روشن روان.
فردوسی.
چنین دادپاسخ که یزدان سپاس
که از ما یکی نیست اندر هراس.
فردوسی.


سپاس کردن

سپاس کردن. [س ِ ک َ دَ] (مص مرکب) شکر کردن:
یقین سپاس کنی مر حکیم باطن را
که جز به حکمت ظاهر نیوفتد اظهار.
ناصرخسرو.
گر از من رخ نهان کردی سپاس حق کنون کردم
سپاس زندگانی نیست بی تو بر سرم باری.
خاقانی.
دوم باب احسان نهادم اساس
که مُنعم کند فضل حق را سپاس.
سعدی (بوستان).


سپاس گفتن

سپاس گفتن. [س ِ گ ُ ت َ] (مص مرکب) شکر کردن. شکر گزاردن:
الوان نعمتی که نشاید سپاس گفت
اسباب راحتی که ندانی شمار کرد.
سعدی.
بسرپنجگی کس نبرده ست گوی
سپاس خداوند توفیق گوی.
سعدی (بوستان).


بی سپاس

بی سپاس. [س ِ] (ص مرکب) (از: بی + سپاس) ناسپاس. بیوفا و نمک بحرام. (از ناظم الاطباء). ناشکر. کافرنعمت:
ستاینده کو بی سپاسست نیز
سزد گر ندارد کس او را بچیز.
فردوسی.
بمن برمنه نام جم بی سپاس
مرا نام ماهان کوهی شناس.
اسدی.
گفتم دون است و بی سپاس و سفله و حق ناشناس که به اندک تغیر حال ازمخدوم قدیم برگردد. (گلستان). || بی منت کشی. بدون سپاس گزاری. بی خواهش:
گهر گرچه افتد بکف بی سپاس
گرامی بود نزد گوهرشناس.
اسدی.
بجای شما هر یکی بی قیاس
نوازشگریها رود بی سپاس.
نظامی.
رجوع به سپاس شود.


سپاس گزار

سپاس گزار. [س ِ گ ُ] (نف مرکب) شاکر.


سپاس پذیرفتن

سپاس پذیرفتن. [س ِپ َ رُ ت َ] (مص مرکب) قبول منت کردن. شکرگزاری کردن. ممنون شدن: ایشان از مجاعه ٔ بسیار سپاس پذیرفتند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی، از یادداشت مؤلف).
بدو هر کسی گفت اخترشناس
بنزد تو آید پذیرد سپاس.
فردوسی.

فرهنگ معین

سپاس

(س) (اِ.) ستایش، شکر.

فارسی به عربی

سپاس

اسخر

مترادف و متضاد زبان فارسی

سپاس

ثنا، حمد، ستایش، درود، امتنان، تشکر، حق‌شناسی، شکر، قدردانی، منت، شکرگزاری،
(متضاد) کفران، ناشکری

فرهنگ فارسی هوشیار

سپاس

حمد و شکر و نعمت

معادل ابجد

نا سپاس

174

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری