معنی نا خوش

حل جدول

نا خوش

بیمار،مریض،ناسالم


بوی نا خوش

نتن


نا

بوی رطوبت

فرهنگ فارسی آزاد

نا

نا، ما، ضمیر متکلمین، متصر بهره شد قسم کلمه،

لغت نامه دهخدا

نا

نا. (اِ) مخفف «ناو» است در ناخدا. رجوع به ناخدا شود. || و به معنی نای و نی هم آمده. (برهان). نی را گویند و آن را نای نیز خوانند. (از جهانگیری و شعوری):
نئی چنگی که ناساز تمامی
تو هم نا میزن آن سازت تمام است.
شرف الدین شفروه.
سماع عاشقان تسبیح دان زیرا که خوش باشد
هر آن نوحه که صاحب ماتمی با چنگ و نا گوید.
امیرخسرو.
|| و هم مخفف نای است در ترکیبات: سورنا. کرنا. و شاید هم در کلمه ٔ گندنا؟ || و حلقوم را نیز گفته اند. (برهان). رجوع به نای شود. || طعنه و سرزنش و ملامت. (ناظم الاطباء). || به معنی آب است که به عربی ماء گویند. (برهان) (شمس اللغات). || در اصطلاح جنوب شرق ایران (کرمان) به معنی تنبوشه ٔ سفالین است. || نمور. بوی «نا» دادن یا بوی ناگرفتن. بوی چیز در نم و تاریکی مانده. بوی آردِ مدتی در رطوبت مانده. رطوبت: این نان بوی نا میدهد. بوی نم. توسعاً بوی رطوبت و چیز نم گرفته و هر بوی گنده. - و کلمه ٔ (ناکش). مرکب از «نا» بدین معنی و «کش » باشد و ناکش سوراخی است که برای رفع بوی در مستراح کنند. (یادداشت مؤلف). ناه بر وزن ماه بوی نم را گویند یعنی بوئی که از زیرزمین ها و سردابها بر دماغ خورد. تهرانی na. (برهان چ معین ص 2112). || (در تداول عام) بقیه ٔ از قوت است: آخرین قوت. ضعیف ترین حد قوت. و بیشتر قوت تحمل ترشی. اندک قوت: دلم نا ندارد. نا ندارد حرف بزند. امروز عصر دیگر دلم نا نداشت چون ترشی نخورده بودم. (یادداشت مؤلف). || رمق و گویا به معنی نفس باشد.

نا. (ع ضمیر) ضمیر است برای متکلم معالغیر (اول شخص جمع) و مشترک است در رفع و نصب و جر: ربنا اننا سمعنا. (قرآن 193/3) (المنجد).
به هرچ از اولیا گویند صدقنی و وفقنی
به هرچ از انبیا گویند آمنا و صدقنا.
سنائی.
|| رمز است از حدثنا. در کتب حدیث مخفف حدثنا است. بجای حدثنا یا اخبرنا. (یادداشت مؤلف).

نا. (پیشوند) حرف نفی است بر مشتقات و صفات که کنایه از اسم فاعل و اسم مفعول است داخل میگردد. (غیاث). بر کلمه درآید که محمول باشد بر منفی بطریق مواطات چنانکه دردمند و هوشیار که نادردمند و ناهوشیار خوانند. (آنندراج). از ادات نفی و سلب است، اوستائی na، هندی باستان na... کردی na و آن برای ترکیب صفات منفی، در اول اسم و صفت درآید: ناامید، نابکار، ناخوب، ناچران، نابسود. (حاشیه ٔ برهان چ معین ص 2086). حرف نفی و سلب است و به اول فعل و مصدر و حاصل مصدر و اسم و صفات درآید. این حرف چون بر کلمه ای درآید، حروفی چون «ا» و «ه » و گاهی کلمه ٔ دوم در مرکبات از آخر کلمه ٔ مرکب حذف میشود:ناشخود، ناشخوده. ناشکیب، ناشکیبا. نارسید، نارسیده. نابرید، نابریده. ناارز، ناارزنده. ناامید، ناامیدوار. ناباک، ناباک دار. و نابسود، نابکار، ناپاکزاد، ناپسند، نابود، ناتوان، ناچار، ناچرید، ناساز، ناسپاس، ناسزا. ناشناس، ناکام. نامراد، ناهمال، نایافت. (یادداشت مؤلف). ناکرده پدرود. ناچار. ناپدید. نانشسته. نازاد. ناتوان. ناسزا. نااهل. ناپیدا. ناپایدار.نادان. نامهربان. ناخرسند. نادوستداری:
مرا او بود هم نوح و هم ابراهیم و دیگر کس
همه کنعان نااهلند یا نمرود کنعانی.
خاقانی.
یار ناپایدار دوست مدار
دوستی را نشاید این غدار.
سعدی (گلستان).
دیو پیش تست پیدا زو حذر بایدت کرد
چند نالی تو چو دیوانه ز دیو ناپدید.
ناصرخسرو.
حمله مان پیدا و ناپیداست باد
جان فدای آن که ناپیداست باد.
مولوی.
از فقر ساز گلشکر عیش بدگوار
وز فاقه خواه مهر تب جان ناتوان.
خاقانی.
اگر بازگردی ز راه ستور
شود بید تو عود ناچار و چار.
ناصرخسرو.
ایستادن نیست بر یک مطلبم در هیچ حال
بر نمی آیم به میل طبع ناخرسند خویش.
وحشی.
اگر روزی بدانش در فزودی
ز نادان تنگ روزی تر نبودی
بنادانان چنان روزی رساند
که صد دانا در آن حیران بماند.
سعدی.
من و با دوستان نادوستداری
تو مخلص را از این دونان شماری.
ایرج.
گاو نازاد گشت زاینده
آب در جویها فزاینده.
نظامی.
نانم نداد چرخ ندانم چه موجبست
ای چرخ ناسزا نبدم من سزای نان.
خاقانی.
بشد یار و مرا ناکرده پدرود
چه این پند و چه پولی [:پلی] ز آن سر رود.
(ویس و رامین).
حال بیماران خود هرگز نمی پرسد چرا
وحشی این حال از مه نامهربان خود بپرس.
وحشی.
بسته بر حضرت تو راه خیال
بر درت نانشسته گرد زوال.
نظامی.
|| صورت دیگری از «نیا»ست. (یادداشت مؤلف).نارمیدن. نافریدن. نامرزیدن. ناسودن. ناید. نارد. نافرید:
گر مرا باشد ز دیدار تو سود
مرترا ناید ز دیدارم زیان.
قطران.
گفتا که از این گرستن دور و دراز
من رفتم و آن رفته دگر ناید باز.
قطران.
زمانه رخ بقطران شسته وز رفتن برآسوده
که گفتی نافریدستش خدای فرد فردائی.
ناصرخسرو.
با خاطر منور روشن تر از قمر
ناید بهیچ کار مقر قمر مرا.
ناصرخسرو.
بوالفرج شرم نایدت که ز خبث
در چنین حبس و بندم افکندی.
مسعودسعد.
ز رنج و ضعف بدان جایگه رسید تنم
که راست ناید اگر در خطاب گویم من.
مسعودسعد.
برنامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن.
خیام.
جهان پیر چو من یک جوان برون نارد
بلند همت و بسیار فضل و اندک سال.
ازرقی.
چون دسترس نماند مرا لشکری شدم
دنیا به دست نامد ودین رفت بر سری.
فخرالدین خالد مروزی.
شیر بی یال و دم و اشکم که دید
اینچنین شیری خدا هم نافرید.
مولوی.
نازردنی، نیازردنی:
بپرهیز از هر چه ناکردنیست
میازار آن را که نازردنیست.
فردوسی.

نا. (پیشوند) صورت دیگری از ن َ و نه در کلمات: ناآمدن. ناخوردن. ناشنیدن. نابحق. نابکار. نابجا. و کلماتی همچون ناشده. نافرستاده. ناداده. نادیده. ناکرده. نابسوده. ناگفته. نایافته. ناکرد. نافشانده:
نادیده هیچ مشک و همه ساله مشکبوی
ناکرده هیچ لعل و همه ساله لعل فام.
کسائی.
همی ناکرد باید پادشایی
بزرگی جستن و فرمانروایی.
(ویس و رامین).
ندیده کام جز تو مرد بر من
زمانه نافشانده گرد بر من.
(ویس و رامین).
«عبدوس را بر اثر وی بفرستادند و گفتند: چیز مهم دیگر است ناگفته مانده است ». (تاریخ بیهقی). «من شمّتی از آن شنوده بودم بدانوقت که به نشابور بودم سعادت خدمت این دولت نایافته ». (تاریخ بیهقی).
ای گل رنگین رخسار ترا
نابسوده هیچ دست باغبان.
قطران.
ای ذات تو ناشده مصور
اثبات تو عقل کرده باور.
ناصرخسرو.
ورنه ابرم چرا که ناشده پیر
بر جوانی خویش گریانم.
روحی ولوالجی.
ز راه دین توان آمد بصحرای نیاز، ار نی
به معنی کی رسد مردم گذر ناکرده از اسما.
سنائی.
بس بس که شکایت تو ناکرده به است
رورو که حکایت تو ناگفته نکوست.
ادیب صابر.
سعدیا تا کی این رحیل زنی
محمل از پیش نافرستاده.
خود بیکبار از تو بستاند
چرخ انصافهای ناداده.
سعدی (غزلیات قدیم).
|| به معنی «بی » فارسی و «لا» عربی در کلمات ناامن. نااصل. ناباک.ناپروا. ناهنجار. ناگزیر. ناچیز. نامتناهی. و کلماتی همچون ناانصافی. ناقوام. ناامید. ناتوان. نادانشی.نامرادی. ناچیز. ناگزیر. ناچار:
که نادانشی مردن جان بود.
فردوسی.
از آن ترسد دل من گاه و بیگاه
که تو ناچار جویی جنگ بدخواه.
(ویس و رامین).
تباهی به چیزی رسد ناگزیر
که باشد به گوهر تباهی پذیر.
اسدی.
جانت اثر است از خدای باقی
ناچیز شدن مر ترا روا نیست.
ناصرخسرو.
همه همواره در خورشید پیوستند ناچاره
بکل خویش پیوندد سرانجام هر اجزائی.
ناصرخسرو.
بودی قوام شرع و به پیری ز مرگ تاج
با داغ و دردزیست در این دهر ناقوام.
خاقانی.
ای وصی آدم و کارم ز گردون ناتمام
وی مسیح عالم و جانم ز گیتی ناتوان.
خاقانی.
چو غوغا کند بر دلم نامرادی
من اندرحصار رضا میگریزم.
خاقانی.
ای پادشاه سایه ز درویش وا مگیر
ناچار خوشه چین بود آنجا که خرمن است.
خاقانی.
ناچار هر که صاحب روی نکو بود
هر جا که بگذرد همه چشمی بر او بود.
سعدی.
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست
طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس.
حافظ.
ناامیدم مکن از سابقه ٔ روز الست
تو چه دانی که پس پرده که خوب است و که زشت.
حافظ.
|| به معنی غیر و عکس و مقابل، در ترکیب هایی همچون:
ناآزموده. ناممکن. نابیوسان. نانجیب. نامطبوع. نامناسب. نابینا. ناجوانمرد. نامیسر. نابالغ. نامفهوم. نامعلوم. نامرئی. نامشهور. ناپارسا. نامقدور. و کلماتی همچون نااهل. نادلگشا. ناکردنی. نازردنی. نامرد. ناشیرین. نانیک خو. نامستقیم. نامبارک. ناکس. ناهستی:
بپرهیز از هرچه ناکردنیست
میازار آن را که نازردنیست.
فردوسی.
بگو ای بدگمان بی وفا، زه
تو کردی بر کمان ناکسی زه.
(ویس و رامین).
نیکخو بودی شدی نانیکخو
مهربان بودی شدی نامهربان.
قطران.
بدل کرده جهان سفله هستی را به ناهستی
فرومانده بدین کار اندرون گردون چو شیدائی.
ناصرخسرو.
ترشی های چرخ ناشیرین
کند کرده ست تیزدندانم.
روحی ولوالجی.
تا به نااهلان نگوئی سرّ وحدت هین و هین
تا ز ناجنسان نجوئی برگ سلوت هان و هان.
خاقانی.
خواهی که در خورنگه دولت کنی مقام
بگذر از این خرابه ٔ نادلگشای خاک.
خاقانی.
نامردم ار زجعفر برمک چو یادم آید
هر فضله ای از آنها چون جعفری ندارم.
خاقانی.
ای طبیبان غلطگوی چه گویم که شما
نامبارک دم و ناساز دوائید همه.
خاقانی.
شنیدم که نابالغی روزه داشت.
سعدی.
دل چو کانون و دیده چون آتش
کار نامستقیم و حال سقیم.
عطأناکوک.
|| (پسوند) بصورت پساوند به آخر بعض صفات می آید و افاده ٔ معنی بهر و قسمت و جانب و سوی و طرف و کرانه میکند. (یادداشت مؤلف). نا = نای پسوندی است که برای ساختن اسم معنی (حاصل مصدر) بکار رود و به معنی پسوند «ی » است: از تیز، تیزنا (تیزنای)، تیزی. و از دراز، درازنا (درازنای)، درازی. از فراخ، فراخنا (فراخنای)، فراخی. از تنگ، تنگنا (تنگنای)، تنگی. (حاشیه ٔ برهان چ معین ص 286) و پهنا و گردنا:
پاکا، منزّها، تو نهادی به صنع خویش
در گردنای چرخ سکون و بقای خاک.
خاقانی.
توکل سرا هست چون نخل خانه
که الاّ درش تنگنائی نبینم.
خاقانی.
آمد از تنگنای غار برون
گشت جویای راه و راهنمون.
نظامی.
برآنم کزین ره بدین تنگنای
به خشنودی تو زنم دست و پای.
نظامی.
شنیدم که در تنگنائی شتر
بیفتاد و بشکست صندوق در.
سعدی (بوستان).
به تو حاصلی ندارد غم روزگارگفتن
که شبی ندیده باشی به درازنای سالی.
سعدی.
درازنای شب از چشم دردمندان پرس
نه هر چه پیش تو سهل است سهل پنداری.
سعدی (طیبات).
بکش چنانکه توانی که بی مشاهده ات
فراخنای جهان بر وجود ما تنگ است.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 373).
شود خالی ز برف و زاغ پهنای زمین یکسر
ز برف و زاغ چون گردد عیان از آسمان لکلک.
علی شطرنجی.
|| مزید مؤخر امکنه است: بدیانا. جرمانا. جحزنا. جرنا. اسفونا. خونا. کرحانا. دنا. بصنا. کزنا. دُهُنّا. اوانا. بَوَنّا. (یادداشت مؤلف).


خوش خوش

خوش خوش. [خوَش ْ / خُش ْ خوَش ْ / خُش ْ] (ق مرکب) آهسته آهسته. رفته رفته. کم کم. نرم نرم. (یادداشت مؤلف). خوش خوشک:
گر کونت از نخست چنان بادریسه بود
آن بادریسه خوش خوش چون دوک رشته شد.
لبیبی.
من ایشان را خوش خوش می آورم تا از شما بگذرم و بگذرند و چون بگذشتم برگردم و پای افشارم. (تاریخ بیهقی). آبی بود در پس پشت ایشان تنی چند از سالاران کارنادیده گفتند خوش خوش لشکر بر باید گردانید به کرّوفر تا به آب رسند. (تاریخ بیهقی). سارغ بازگشت و خواجه ٔ بزرگ خوش خوش به بلخ آمد. (تاریخ بیهقی). امیر علامت را فرمود تا پیشتر می بردند و خوش خوش بر اثر آن میراند. (تاریخ بیهقی).
خاک سیه بطاعت خرمابن
بنگر چگونه خوش خوش خرما شد.
ناصرخسرو.
خوش خوش فرود خواهد خوردنت روزگار
موش زمانه را توئی ای بی خرد پنیر.
ناصرخسرو.
بر پایه ٔ علمی برآی خوش خوش
برخیره مکن برتری تمنا.
ناصرخسرو.
تا هرچه بداد مر ترا خوش خوش
از تو بدروغ ومکر بستاند.
ناصرخسرو.
از عمر بدست طاعت یزدان
خوش خوش ببرد بدانچه بتواند.
ناصرخسرو.
با همه خلق از در خوش صحبتی
خوش خوش و سازنده چون با خایه ای.
سوزنی.
صدر بزرگان نظام دین به تفضّل
گوش کند قطعه ٔ رهی را خوش خوش.
سوزنی.
خوش خوش ز نهان گشت عیان راز دل آب
با خاک همی عرضه دهد راز نهان را.
انوری.
خوش خوش از عشق تو جانی میکنم
وز گهر در دیده کانی میکنم.
خاقانی.
خوش خوش خرامان میروی ای شاه خوبان تا کجا
شمعی و پنهان میروی پروانه جویان تا کجا.
خاقانی.
بدین تسکین ز خسرو سوز می برد
بدین افسانه خوش خوش روز می برد.
نظامی.
نفس یک یک بشادی می شمارد
جهان خوش خوش ببازی می گذارد.
نظامی.
خوش خوش در دل سلطان این سخنها اثر کرد. (جهانگشای جوینی).
عاشقی می گفت و خوش خوش می گریست
جان بیاساید که جانان قاتلی است.
سعدی.
بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد
حمال زمانه رخت از خانه ٔ عمر.
حافظ.


خوش

خوش. (ص) خشک:
اگر خوش آیدْت خشکی فزاید.
ابوشکور.
رجوع به خوشیدن شود.

خوش. [خوَش ْ / خُش ْ] (صوت) خوشا. خنکا. خرما:
خوش آن زمانه که شعر ورا جهان بنوشت
خوش آن زمانه که او شاعر خراسان بود.
رودکی.
خوش آن را که او برکشد پایگاه.
فردوسی.
خوش آن روز کاندر گلستان بدیم
ببزم سرافراز دستان بدیم.
فردوسی.
- امثال:
خوش آن چاهی که آبش خود بجوشد.
خوش بحال تو، طوبی لک.خنک ترا.
|| (اِ) فراوانی، مقابل تنگسالی و قحط: ببرکت وی گوسفندان شیر دادند و سال خوش شد. (قصص الانبیاء). || (ص) خوب. نغز. (برهان) نیک. نیکو. (ناظم الاطباء):
بشاهی چو شد سال بر سی وشش
میان چنان روزگاران خوش.
فردوسی.
نگاری چو در چشم خرم بهاری
نگاری چو در گوش خوش داستانی.
فرخی.
از من خوی خوش گیر از آنکه گیرد
انگور ز انگور رنگ و آرنگ.
مظفری.
بنگر که مر این دو را چه میداند
آنست نکوی و خوش سوی دانا.
ناصرخسرو.
کتاب خاصه تاریخ با چنین چیزها خوش باشد. (تاریخ بیهقی).
و خواست تا خواهر بهرام چوبین را زن کند این خواهر او را جوابی خوش داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 102).
خوش بود عشق چو معشوقه وفادار بود.
معزی.
نه از او میوه خوب و نه سایه
نه از او سود خوش نه سرمایه.
سنایی.
خوش بود خاصه از جهانگردان
رحمت طفل و حرمت پیران.
سنایی.
نر گفت اینها خوش است. (کلیله و دمنه).
خوش جوابی است که خاقانی داد
از پی رد شدن گفتارش.
خاقانی.
جان را بفقر بازخر از حادثات از آنک
خوش نیست آن غریب نوآیین در این نوا.
خاقانی.
یکی شب از شب نوروز خوشتر
چه شب کز روز عید اندوه کش تر.
نظامی.
مرد فروبسته زبان خوش بود
آن سگ دیوانه زبان کش بود.
نظامی.
گفت آری پهلوی یاران خوش است
لیک ای جان در اگر نتوان نشست.
مولوی.
دردا که ز عمر آنچه خوش بود گذشت
دوری که در او دلی بیاسود گذشت.
سیف اسفرنگ.
گل همین پنج روز و شش باشد
وین گلستان همیشه خوش باشد.
سعدی.
زهد و عفت کز صفات عاشقان صادق است
با فقیری خوش بود با شهریاری خوشتر است.
ابن یمین.
که خوش مرد آنکو بیکبار مرد.
ابن یمین.
خوش فرش بوریا و گدایی و خواب امن
کاین عیش نیست درخور اورنگ خسروی.
حافظ.
خوش بود گر محک تجربه آید بمیان
تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد.
حافظ.
خوش نباشد با اسیری از امیری دم زدن.
مغربی.
گفته اند ما را رخصت دهید که با یارانی که شریکیم با گوشه ٔ خلوت نشینیم، وزیر گفته خوش باشد. (مزارات کرمان ص 51).
خوش گلشنی است حیف که گلچین روزگار
فرصت نمیدهد که تماشا کند کسی.
صائب.
- امثال:
از شیر حمله خوش بود و از غزال رم، نظیر: که هر چیزی از اهلش نکوست.
جان خوش است، نظیر: هرکه جان خودش را دوست دارد.
هر چیز بهنگام خوش است، نظیر: که هر چیزی بجای خویش نیکوست.
- خوش اصل، نژاده. آنکه اصل نکو دارد. نکوخاندان: خوش اصل خطا نکند و بداصل وفا نکند.
- خوش زبان، گفتار خوب. خوب گفتار.
- || خوش زبان، آنکه گفتار خوب دارد. خوب سخن. خوش زبان باش در امان باش. (از جامع التمثیل).
- خوش سخن، خوب سخن و با گفتار خوب:
بیامد فرستاده ٔ خوش سخن
که در سال نوبد بدانش کهن.
فردوسی.
- خوش ظاهر، آنکه ظاهر و قیافه ٔ خوب دارد. آنکه ظاهر آراسته دارد: فلانی خوش ظاهر و بدباطن است.
- سخن خوش، سخن نکو. گفتار خوب: ملوک عجم سخن خوش. بزرگ داشتندی. (نوروزنامه ٔ خیام).
- وعده ٔ خوش، وعده ٔ خوب. وعده ٔ نکو:
ای وعده ٔ تو چون سر زلفین تونه راست
آن وعده های خوش که همی کرده ای کجاست ؟
فرخی.
|| (ق) نکو. خوب. نغز:
چنان خوارش از پشت زین برگرفت
که ماندند گردنکشان در شگفت
چنان پیش گرسیوز آورد خوش
تو گفتی یکی مرغ دارد بکش.
فردوسی.
و یکی بود از ندیمان این پادشاه [امیرمحمد] و شعر و ترانه خوش گفتی. (تاریخ بیهقی).
دست و پایم خوش ببسته ست این جهان پای بند
زیب و فرّم پاک برده ست این جهان زیب بر.
ناصرخسرو.
گرچه موش از آسیا بسیار دارد فایده
بیگمان روزی فروکوبد سرش خوش آسیا.
ناصرخسرو.
نی خوش نگفته ام ز در بارگاه تو
هم سام و هم سکندر اجری خور آمده.
خاقانی.
آن یکی نائی که نی خوش میزده ست
ناگهان از مقعدش بادی بجست.
مولوی.
آنکه تنها خوش رود اندر رشد
با رفیقان بی گمان خوشتر رود.
مولوی.
آنچنان گوید حکیم غزنوی
در الهی نامه گر خوش بشنوی...
مولوی.
مر ترا می گوید آن خر خوش شنو
گر نه ای خر اینچنین تنها مرو.
مولوی.
پادشاه هیچ خشم ظاهر نکرد و خوش و نیکو پرسید. (جامعالتواریخ رشیدی).
راستی خاتم فیروزه ٔ بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود.
حافظ.
خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقی
گر فلکْشان بگذارد که قراری گیرند.
حافظ.
|| (ص) مطبوع. دلپسند. (ناظم الاطباء). دلنشین. ملایم طبع. موافق طبع. پسندیده. (یادداشت مؤلف):
سفر خوش است کسی را که بامراد بود
اگر سراسر کوه و پژ آیدش در پیش.
خسروانی.
ببایدگذشتن بدریای ژرف
اگر خوش بود روز اگر باد و برف.
فردوسی.
وزآن پس نبد زندگانیش خوش
ز تیمار زد بر دل خویش تش.
فردوسی.
زین بهار خوش برگیر نصیب دل خویش
بر صبوحی قدحی چند می لعل ستان.
فرخی.
خوشم نبید و خوشا روی آنکه داد نبید
خوشم جوانی و این بوستان و این برکه.
منوچهری.
از بوی بدیع و از نسیم خوش
چون نافه ٔ مشک و عنبر ترّی.
منوچهری.
خوش باشد در بساره ها می خوردن
وز بام بساره ها گل افشان کردن.
؟ (از لغت نامه ٔ اسدی).
چیست از گفتار خوش بهتر که او
مار را آرد برون از آشیان.
خفاف.
سرائی بس فراخ ومسکنی خوش
هوایی بس لطیف و خوب و دلکش.
ناصرخسرو.
ازمحمد نام و خلق خوش بتو میراث ماند
گر بشایستی بماندی هم بتو پیغمبری.
سوزنی.
زنان گفتار مردان راست دارند
بگفت خوش تن ایشان را سپارند.
(ویس و رامین).
بر در شبهت مدار عقل که ناخوش بود.
خاقانی.
دانی چه کن، ز ناخوش و خوش کم کن آرزو
سیمرغ وش ز ناکس و کس کم کن آشیان.
خاقانی.
رقصیدن سرو و حالت گل
بی صوت هزار خوش نباشد.
حافظ.
گل بی رخ یار خوش نباشد
بی باده بهار خوش نباشد.
حافظ.
- باد خوش، باد موافق:
هم آنگه بیامد یکی باد خوش
ببرد ابر و روی هوا گشت کش.
فردوسی.
کش براندیم و باد خوش یاری کرد تا بولایت خویش بازرسیدیم. (مجمل التواریخ و القصص). در دریا نشستیم و چهارماه بر باد خوش می راندیم. (مجمل التواریخ و القصص).چون موسم آمد در دریا نشستیم و چند ماه بر باد خوش می راندیم پس ناگاه بادی برآمد. (مجمل التواریخ). طله، باد خوش. (منتهی الارب).
- خوش آمدن، مطبوع افتادن. دلپسند آمدن. پسندیده آمدن:
چو افراسیاب این سخنها شنود
خوش آمدْش و خندید و شادی نمود.
فردوسی.
چو بشنید گفتارها شهریار
خوش آمدْش و ایمن شد از روزگار.
فردوسی.
بخندید رستم ز گفتار اوی
خوش آمدْش گفتار و دیدار اوی.
فردوسی.
ز جانش خوشتر آمد عشق رامین
که خوش باشد بدل راه نخستین.
(ویس و رامین).
خوش آمد امیرالمؤمنین را انتقال آن امام به دار قرار چراکه می داند که خدا عوض میدهد به او هم صحبتی پیغمبران نیکوکار را. (تاریخ بیهقی). نصر احمد را این اشارت سخت خوش آمد. (تاریخ بیهقی). این زن... آن سیرتهای ملکانه ٔ امیر بازنمودی و امیر را از آن سخت خوش آمدی. (تاریخ بیهقی).
عم رشید درآمد حاضران مجلس برپای خاستند الا ونداد هرمزد التفات نکرد و برنخاست، اهل مجلس را ناخوش آمد. (تاریخ طبرستان).
- خوش استقبال، آنکه استقبال دلپسند دارد: خوش استقبال و بدبدرقه.
- خوش خوی، آنکه خلق و خوی مطبوع دارد: خوشخوی همیشه خوش معاش است. (از جامع التمثیل).
- خوشدلی، ملایمت. مطبوعی. دلکشی. سازگاری:
در راه خرد بجز خرد را مپسند
چون هست رفیق نیک بد را مپسند
خواهی که همه جهان ترا بپْسندند
می باش بخوشدلی و خود را مپسند.
(منسوب به خیام).
خوشدلی خواهی نبینی در سر چنگال شیر
عافیت خواهی نیابی در بن دندان مار.
جمال الدین عبدالرزاق.
- خوش طبع، مطبوع. دلپسند. موافق:
ترش روی بهتر کند سرزنش
که یاران خوش طبع شیرین منش.
سعدی (بوستان).
- ناخوش، ناپسندیده. نامطبوع. غیر ملایم طبع:
چو زنگی به خوردن چنین دلکش است
کبابی دگر خوردنم ناخوش است.
نظامی.
|| شاد. شادان. مسرور. خوشحال. راضی:
بهیچ روی تو ای خواجه برقعی نه خوشی
بگاه نرمی گویی که آب داده تشی.
منجیک.
ز رستم دل نامور گشت خوش
نزد نیز بر دل ز تیمار تش.
فردوسی.
چو بشنید خاقان دلش گشت خوش
بخندید خاتون خورشیدفش.
فردوسی.
دولت او را بملک داده نوید
وآمده تازه روی و خوش بخرام.
فرخی.
زمانه شده مطیع، سپهر ایستاده راست
رعیت نشسته شاد جهان خوش بشهریار.
فرخی.
خوش آنجاست گیتی که دل را هواست.
اسدی.
بهم نادان و دانا کی بود خوش
کجا دمساز باشدآب و آتش ؟
ناصرخسرو.
خوش آنکه عمل دارد و بتواند گفت. (عین القضاه همدانی). آن قوم آنجا قرار گرفتند و روزگار ایشان آنجا خوش بود. (قصص الانبیاء ص 50). ایشان با یکدیگر خوش بودند و بعشرت مشغول بودند. (قصص الانبیاء).
خوش بود مردم بوقت پادشاه پارسا.
قطران.
در زمانه کودکی ناخوش بود.
عطار.
مفلسان گر خوش شوند از زرّ قلب
لیک او رسوا شود در دار ضرب.
مولوی.
با تو ما چون رز به تابستان خوشیم
حکم داری هین بکش تا می کشیم.
مولوی.
چمن خوش است و هوا دلکش است و می بی غش
کنون بجز دل خوش هیچ درنمی باید.
حافظ.
- امثال:
خوش باشد، عبارتی که از راهروی میپرسند: خوش باشد کجا میروید بفرمائید بخانه ٔ مایا بحجره ٔ ما درآیید.
کجا خوش است آنجا که دل خوش است.
- خوشحال، شادان. مسرور:
خوشحال کسانی که بهر حال خوشند.
(از مجموعه ٔ مختصر امثال چ هند).
- خوشدل، مسرور. شادان. خوشحال:
خوشدلم در عشق آن شیرین پسر
زآنکه دل در تنگ شکّر بسته ام.
کمال الدین اسماعیل.
- || راضی. همداستان. راغب: عبداﷲبن سلمان نامه ٔ عمرو جواب کرد که امیرالمؤمنین آنچه خواسته بودی تمام کرد اما خوش دل نبود اندر آن وعده و لوا بفرستاد. (تاریخ سیستان).
- دلخوش، دلشاد. شادان. مسرور:
رعیت ز دادت چنان دلخوشند
که گر جان بخواهی به پیشت کشند.
نظامی.
نگویمت که به آزار دوست دلخوش باش
که خود ز دوست مصور نمیشود آزار.
سعدی.
ما سپر انداختیم گر تو کمان می کشی
گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دلخوشی.
سعدی.
- سرخوش، شادان. مسرور. خوشحال:
بمن ده که یک لحظه سرخوش شوم.
نظامی.
با جوانی سرخوش است این پیر بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان، پنجه کردن پیر را.
سعدی.
- وقت خوش شدن، شادان شدن. خوشحال شدن: یحیی بن معاذ گوید در مناجات بود وقتش خوش شد. (قصص الانبیاء).
- وقت خوش گشتن، خوشحال شدن. شادان شدن: آنگاه موسی تا احکام شرع توریه را بیان کردی چون وقت موسی خوش گشتی گفتی. (قصص الانبیاء). در دل موسی بگردید که مرا علم بسیار شد زیرا که چهل شتر بار توریه بود همه را حفظ داشت وقتش خوش گشت. (قصص الانبیاء).
|| (ق) شاد. مسرور:
بگوید بما تا دلش خوش کنیم
پر از خون رخ و دل پرآتش کنیم.
فردوسی.
یک روز سبک خیزد شاد و خوش و خندان
پیش آید و بردارد مُهر از در زندان.
منوچهری.
دو هفته خوش و شاد بگذاشتند
ازآنجا خوش و شاد برداشتند.
اسدی.
پلی شناس جهان را و تو رسیده بر او
مکن عمارت و بگذار و خوش از او بگذر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 186).
روزی قباد خوش نشسته بود و انوشیروان نزدیک او از علوم اوایل سخن میگفت. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
مگر چاره ٔ آن پریوش کنند
دل ناخوش و شاد را خوش کنند.
نظامی.
- خوش آمدن، شاد شدن. شادمان گردیدن: چه خورم که خلقم را خوش آید و چه گویم که خلق خوش شوند؟ (مجالس سعدی).
- خوش زیستن، شادمان زیستن. شاد زیستن:
پادشاه پارسایی از تو مردم شادمان
خوش زید مردم بوقت پادشاه پارسا.
قطران.
- خوش شدن وقت کسی، بنشاط و سرود آمدن او: دست بشراب بردند و دوری چند بگشت و وقت همه خوش شد. (تاریخ بخارا).
- خوش کردن وقت کسی، بنشاط درآوردن او:
ای وقت تو خوش که وقت ما کردی خوش.
؟
- روز بشما خوش، دروقت برخورد یا خداحافظی در روز این عبارت را می گویند.
- شب بشما خوش، ترکیبی که به وقت خداحافظی در شب می گویند بمعنی شب را بشادی بگذرانید.

فرهنگ معین

نا

بر سر اسم درآید و آن را منفی سازد. (به معنی بی): نا امن، ناچیز، غالباً بر سر صفت در آید: نادرست. [خوانش: (پش.)]

(اِ.) ناو، کشتی، ناخدا.

فرهنگ عمید

نا

بوی نامطبوع نم و رطوبت که در بعضی از مواد غذایی مانده پیدا می‌شود،

به ابتدای کلمه می‌پیوندد و معنی آن را منفی می‌کند: ناآ گاه، نااستوار، نادرست، ناراست، ناپسندیده، ناتوان، نابینا، ناشکیبا، ناشناس، نارس، نامحرم، ناموافق، نااصل، نااهل، نابالغ،

معادل ابجد

نا خوش

957

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری