معنی ناموس

لغت نامه دهخدا

ناموس

ناموس. (معرب، اِ) احکام الهی. (برهان قاطع). شریعت. (اقرب الموارد) (المنجد). قانون و شریعت و احکام الهی. (ناظم الاطباء). هو الشرع الذی شرعه اﷲ. (تعریفات): یکی روز بود که عیسی تعلیم میداد معتزله نشسته بودند و او ناموس می آموزانید. (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 50). یهودیان گفتند که ناموس داریم در ناموس ما مرگ بر وی واجب است که خود را فرزند خدا ساخت. (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 348).مپندارید که آمدم تا ناموس و توریت باطل کنم، نه نیامدم که منسوخ کنم. (انجیل فارسی ص 60 از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || قاعده. دستور. (غیاث اللغات). قانون. آئین: ثم وضع ناموساً عرف فیه من الذی ینبغی له أن یتعلم صناعه الطب. (عیون الانباء ج 1 ص 25). و چون حسن صباح بنیاد ناموس بر زهد و ورع و امر معروف و نهی از منکر نهاده بود. (جهانگشای جوینی). و موافق این ناموس دیگر به وقت محاصره زن را با دو دختر به گرد کوه فرستاد. (جهانگشای جوینی). تا صیدی شگرف چون نظام الملک به اول وهلت در دام هلاک آورد و ناموس او را از آن کار هیبتی افتاد. (جهانگشای جوینی). || وحی. (فرهنگ نظام) (اقرب الموارد) (المنجد). || ملائکه. (برهان قاطع). ملائک. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). رجوع به ناموس اکبر شود. || (اِخ) جبرئیل. (ناظم الاطباء). نام جبرئیل علیه السلام. (منتهی الارب) (آنندراج) (معجم متن اللغه) (از انجمن آرا). جبرئیل. (اقرب الموارد). رجوع به ناموس الاکبر شود. || (معرب، ص، اِ) صاحب راز. (غیاث اللغات). صاحب راز. آگاه بر نهانی امر. (منتهی الارب) (آنندراج). صاحب سِر که مطلع از باطن کار توست. (فرهنگ نظام) (از اقرب الموارد) (از المنجد). مردی که بباطن کار تو خصوصاً آنچه که از دیگران پوشانده ای آگاه است. (از معجم متن اللغه). صاحب راز. آگاه بر باطن امر. (از ناظم الاطباء). || صاحب سرالملک. (معجم متن اللغه). رازدار. (تفلیسی) (حسن خطیب). کسی که مخصوص باشد بر آگاه بودن بر راز. (ناظم الاطباء). || صاحب راز خیر. (از منتهی الارب). صاحب سرالخیر. (اقرب الموارد). صاحب راز خیر. (آنندراج). صاحب سر خیر، مقابل جاسوس که صاحب سرّ شر است. || سر. (از معجم متن اللغه). راز: پرده ٔ ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظیفه ٔ روزی خواران به خطای منکر نبرد. (گلستان).
کوس ناموس تو بر کنگره ٔ عرش زنیم
علم عشق تو بر بام سماوات بریم.
حافظ.
- شکسته شدن ناموس، آشکار شدن راز. برملا شدن سر: اگر من [که شه ملکم] این معنی [توقیر و احترام نسبت به تو] پیش لشکر با تو کردمی ناموس تو شکسته شدی و ترا از این لشکر رنج رسیدی [یعنی: لشکر پی می بردند که تو اسکندر هستی و رسول نیستی]. (اسکندرنامه، نسخه ٔ خطی). امیر حاجب قماج را بفرستاد تا غلام را از حرم [خلیفه] بدرآورد و خلیفه مقتدی بود، ده هزار دینار میداد تا ناموس نشکند نپذیرفت و غلام را قصاص کرد. (راحه الصدور راوندی).
|| وعاءالعلم. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). || خانه ٔ راهب. (فرهنگ نظام). بیت الراهب. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (المنجد). زاویه ٔ راهب: تأمور؛ صومعه ٔ ترسایان و ناموس آنان. (منتهی الارب). || البعوض. (المنجد). || دویبه غبراء کهیئه الذره. (اقرب الموارد). (المنجد). تلکع الناس، تتولد فی الماء الراکد. (معجم متن اللغه). || خوابگاه شیر. (منتهی الارب) (آنندراج). عریسهالاسد. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). خوابگاه شیر. بیشه. مأوای شیر. (ناظم الاطباء). عرین الاسد. (المنجد). کنام شیر. (یادداشت مؤلف). ناموسه. رجوع به ناموسه شود. || کازه ٔ صیاد. (منتهی الارب) (دهار) (آنندراج). کاژه ٔ صیاد. (غیاث اللغات). کمین گاه صیاد. (برهان قاطع). کمین گاه پوشالی صیاد. (فرهنگ نظام). قترهالصائد. (اقرب الموارد) (ازتاج العروس) (المنجد). کمین گاه صیاد. (ناظم الاطباء). کمین گاه که صیاد صید را در آن کمین کند. (از معجم متن اللغه). حفره ای که شکارچی به هنگام صید پنهان شدن را در آن کمین می کند. (از المنجد). در کرمان این کمین گاه را «کومه » گویند. || خانه ٔ صیاد. (حسن خطیب). || دام صیاد. (از منتهی الارب). (از آنندراج). دام. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). شَرَک. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (المنجد). || مرد دانا ماهر در کار. (منتهی الارب). حاذق. (فرهنگ نظام) (اقرب الموارد) (المنجد). مرد دانای ماهر در کار. (آنندراج). حاذق فطن. (معجم متن اللغه). مرد حاذق ماهر. (ناظم الاطباء). || لطیف المدخل. (منتهی الارب) (آنندراج). من یلطف مدخله. (اقرب الموارد). من یلطف مدخله فی الامور. (معجم متن اللغه). || مرد سخن چین. (منتهی الارب) (آنندراج). سخن چین. (فرهنگ نظام). مرد سخن چین و نمام. (ناظم الاطباء). نمام. (اقرب الموارد) (المنجد) (معجم متن اللغه). || بسیار دروغگو. (فرهنگ نظام). کذاب. (اقرب الموارد) (المنجد). || مکر و حیله ٔ نهانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مکر. خدعه. (فرهنگ نظام). مکر. خداع. (المنجد). مکر. خدیعه. (معجم متن اللغه). مکر و حیله ٔ پنهانی. (غیاث اللغات). ماتنمس به من الاحتیال. (اقرب الموارد).مکر و حیله ٔ پنهانی. تزویر و فریب نهفته. (ناظم الاطباء):
ز کژّی نشد راست کار کسی
به ناموس رستن نشاید بسی.
اسدی.
گفت: ای شیخ ! تا کی از این نفاق و ناموس. (اسرار التوحید ص 103).
که میداند که مشتی خاک محبوس
چه در سر دارد از نیرنگ و ناموس.
نظامی.
فلک با این همه ناموس و نیرنگ
شب و روز ابلقی دارد کهن سنگ.
نظامی.
چند از این ناموس و تزویر و ریا
توبه کن زین هر سه و دیندار باش.
عطار.
ای به ناموس کرده جامه سفید
بهر پندار خلق و نامه سیاه.
سعدی.
ناگاه بر سر دروازه طبلی زدند و نعره برآوردند... گفتند اتابک زنگی به جوار رحمت حق تعالی پیوست... من آن را زیجی دانستم و ناموسی پنداشتم ساعت به ساعت خبر شایعتر می شد. (بدایع الازمان فی وقایع کرمان). || ریا. ریاکاری. سالوس:
ندانی که بابای کوهی چه گفت
به مردی که ناموس را شب نخفت
برو جان بابا به اخلاص پیچ
که نتوانی از خلق بربست هیچ.
سعدی.
|| سیاست. تدبیر. (غیاث اللغات). پلتیک: شاه جواب داد که تو در میدان آی که من خود بیایم و او خود هنوز رنجور بود، این سخن بهر ناموس می گفت، اما مراد او این بود که احوال برادر بازداند. (اسکندرنامه). شاه چون این پیغام بشنید، گفت: هر سه را بگیرید و این ناموس بود مقصود شاه یک چیز بود تا سهمی عظیم درافتد. (اسکندرنامه، نسخه ٔ خطی). و شاه البته بدان حصار هیچ نمیتوانست کردن و الا چه غم بود و شاه آنهمه [تهدیدها که میکرد] از بهر ناموس میکرد. (اسکندرنامه، نسخه ٔ خطی). ملک را بگو که ما را شفقت و عنایت و رعایت جانب با جهانداران دیگر مصلحتی و ناموس است الابا تو که اعتقادی است. (تاریخ طبرستان).
به ناموس رایت همی داشتند
غنیمت به بدخواه نگذاشتند.
نظامی.
|| بانگ. (برهان قاطع). بانگ. صدا. (غیاث اللغات). بانگ. آواز. صدا. غوغا. || آوازه. اشتهار. (ناظم الاطباء). آوازه. (برهان قاطع):
باقی به قول شاعر طوس است در جهان
ناموس شیر مردی کاووس و تهمتن.
سلمان ساوجی.
|| ادعا. کبر. عجب. خودپسندی. نخوت. خودستائی:
اگر با نام و با ناموس باشی
نباشی مرد ره سالوس باشی.
ناصرخسرو.
گوید خاقانیا این همه ناموس چیست
نه هرکه دو بیت گفت لقب ز خاقان برد.
جمال الدّین عبدالرّزاق.
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما.
مولوی.
چون بگوئی جاهلم تعلیم ده
این چنین انصاف از ناموس به.
مولوی.
بزرگی به ناموس و گفتار نیست
بلندی به دعوی و پندار نیست.
سعدی.
روزی بدرآیم من از این پرده ٔ ناموس
هر جا که بتی چون تو ببینم بپرستم.
سعدی.
نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس
بلند بانگ چه سود و میان تهی چو درای.
سعدی.
و نیز رجوع به ناموس گر شود. || آبرو. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). عزت. نیکنامی. قدر. سرفرازی. (ناظم الاطباء). نیکنامی. (غیاث اللغات). حرمت. عرض. اعتبار: هرمط عرضه، درید ناموس وی را و زشت گردانید. هرد؛ طعن کردن درناموس کسی. تهتیر؛ زشت گردانیدن ناموس کسی را. هتر؛زشت گردانیدن ناموس کسی را. ابترک فی عرضه، عیب کرددر ناموس او و دشنام داد. (منتهی الارب).
- ناموس شکستن، بی قدر و اعتبار کردن. رسوا کردن. از قدر و قیمت و رواج انداختن. بی رونق کردن. بی حرمت کردن: پس زردشت گشتاسب را بفرمود که با خرزاسب صلح کرده ای که او ترا دشمن است و به جادوئی ایدون نموده است رعیت خویش را که گشتاسب چاکر من است و اسبی از مرکوبان خاص خویش برسم نوبت خدمت بدر من فرستاده است با رکیب دار خاص را تا نوبت خدمت من دارد. کس بفرست تا ترا معلوم شود. گشتاسب معتمدی را بفرستاد بتعرف این حال، بازآمد و گفت: مرکوب خاص تو دیدم با رکیب دار تو بر در او به نوبت ایستاده و از اوپرسیدم که اینجا چه میکنی ؟ مرا جواب داد که مرا ملک گشتاسب این فرستاده است تا برسم خدمت این اسب را به نوبت اینجا بدارم. گشتاسب چون این بشنید تافته شد. زردشت او را فرمود که با خرزاسب حرب کن. با او صلح نشاید کردن و آن اسب نوبت را از درگاه او دور کن و ناموس او بشکن که او جادوست. گشتاسب فرمان زردشت کرد وصلح میان خویشتن و خرزاسب بشکست و کس فرستاد کین اسب من و نوبت دار از در خویش دور کن و حرب مرا بیارای. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). پادشاه را خشم آمد و گفت اینهمه گناه من است که رعیت را چنین مستولی بکرده ام بعد از این داد و عدل نباید کردن و الا پادشاهی را ناموس شکسته شود. (اسکندرنامه ٔ خطی).
همه ناموس غزنین را به یک آهنگ بشکستی
شجاعت را میان بستی و نصرت را گشادی در.
امیرمعزی.
شکر ز لعل تو در لؤلؤ خوشاب شکست
صبا به زلف تو ناموس مشک ناب شکست.
اثیر اخسیکتی.
هرکه لعل شکّرینش دید گو نامش مبر
زآن سبب کز نام او ناموس شکّر بشکند.
مجیر بیلقانی.
به اقبال شه راه بربستمش
همه نام و ناموس بشکستمش.
نظامی.
و بر عقب ایشان لشکر تا دینور برفت ناموس ایشان شکسته شد. (جهانگشای جوینی).
کرشمه ای کن و بازار ساحری بشکن
به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن.
حافظ.
- برداشتن ناموس، ناموس بردن. رجوع به همین ترکیب شود: در عهد او جماعتی از نامعتمدان خوارج سنی لقب خواستند که خاندان عباسیان را حرمت وناموس بردارند. (کتاب النقض ص 413).
- بردن ناموس، بی آبرو کردن کسی را. هتک حرمت کردن:
ناموس عشق و رونق عشاق می برند
عیب جوان و سرزنش پیر می کنند.
حافظ.
- بناموس، برای حفظ ظاهر. پاس حیثیت و آبرو را:
بربسته بناموس دوالی به میان ران
حقا که دوالی است که نامش ذکر آمد.
سوزنی.
- رعایت ناموس، پاس آبرو. حفظ صورت ظاهر:
از برای رعایت ناموس
می کشم بر گرسنگی آروغ.
ابن یمین.
- رفتن ناموس، بی اعتبار و بی حرمت شدن: سدیر و خورنق را از حسن مبانی آن ناموس میرفت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 421). نخواست که خارق آن حشمت و هاتک آن پرده او باشد و ناموس آن ملک بر دست او برود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 166).
- عرض و ناموس گفتن، فعل اتباعی است به معنی دشنام عرض دادن کسی را. (یادداشت مؤلف).
- ناموس و نام، حیثیت و اعتبار و شهرت و آوازه:
همه کار جهان ناموس و نام است
وگرنه نیم نان روزی تمام است.
عطار.
که لعنت بر این نسل ناپاک باد
که نامند و ناموس و زرقند و باد.
سعدی.
بکن خرقه ٔ نام و ناموس و زرق
که عاجز بود مرد با جامه غرق.
سعدی.
تا موجب دوام نام و ناموس گردد. (جامع التواریخ رشیدی).
- ناموس و ننگ، نام و ننگ:
روز مصاف و گه ناموس و ننگ
هر یکی ازما چو یکی اژدهاست.
فرخی.
|| توقع حرمت از خلق داشتن. (غیاث اللغات). || جنگ و جدال. (ازبرهان قاطع). جنگ. (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به ناموسگاه شود. || فضیحت. بدنامی. رسوائی. || خجالت. شرمساری. عار و حیا. (ناظم الاطباء). || عصمت. عفت. (از برهان قاطع) (غیاث اللغات). شرم و عصمت. (بهار عجم). شرم. عصمت. عفت. (آنندراج). عصمت. پارسائی. پاکدامنی. عفت. عفاف. (ناظم الاطباء). حیا. عفت. رجوع به ناموس پرست شود.
- بی ناموس، بی عفت. بی حیا.
|| صاحب سرا و خانه و منزل باشد. (برهان قاطع).خداوند خانه و سرای. خداوند منزل. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح فلسفه) در فلسفه، قانون. حکم. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). سنتی که حکما نهند عامه را برای مصلحتی. (یادداشت مؤلف). || زوجه و زن های متعلق به یک مرد، مثل مادر و خواهر و دختر وجز آنها. (فرهنگ نظام). مادگان از یک خانوار. (ناظم الاطباء). رجوع به ناموس پرست شود.


ناموس الاکبر

ناموس الاکبر. [سُل ْ اَ ب َ] (اِخ) جبرئیل. ناموس اکبر. رجوع به ناموس اکبر شود.


ناموس گر

ناموس گر. [گ َ] (ص مرکب) دعوی دار. اهل ادعا. مدعی:
عیب خرند این دو سه ناموس گر
بی هنر و بر هنر افسوس گر.
نظامی.


ناموس پرستی

ناموس پرستی. [پ َ رَ] (حامص مرکب) غیرت. عمل ناموس پرست.


ناموس پرست

ناموس پرست. [پ َ رَ] (نف مرکب) غیور. که از عرض خویش دفاع کند. ذائد.

فارسی به انگلیسی

ناموس‌

Honor, Reputation

فرهنگ فارسی هوشیار

ناموس

احکام الهی، شرف، عصمت، عفت


ناموس الاکبر

(اسم) ناموس اکبر.

فرهنگ فارسی آزاد

ناموس

نأمُوس، شریعت، قانون آسمانی، قانونی -وحی، جبرئیل، مطلّع بر سر باطن، آگاه بر نهان، با هر وحاذق، سخن چین و نمّام، دروغگو، مکر و حیله، دامِ صید، کمینگاهِ صیاد، محل شیر، پشه -... (جمع: نوامیس)، در فارسی به معنای شرف، عفت، زن و خواهر و مادر نیز مصطلح است،

فرهنگ عمید

ناموس

شرف،
عفت، عصمت،
[مجاز] خواهر یا مادر یا همسر مرد که وظیفۀ حفظ حرمت آن‌ها بر عهدۀ اوست،
[مجاز] صاحب سر، آگاه و مطلع به باطن امور،
[قدیمی] راز، سر،
[قدیمی] مرد ماهر و کاردان،
[قدیمی] کمین‌گاه صیاد،
* ناموس اکبر: [قدیمی، مجاز] جبرئیل،

حل جدول

ناموس

شرف

عصمت

پاکدامنی، عصمت، عفت، آبرو، احترام، شرف، عزت

مترادف و متضاد زبان فارسی

ناموس

پاکدامنی، عصمت، عفت، آبرو، احترام، شرف، عرض، عزت، عیال، مستوره، همسر، خودپسندی، عجب، کبر، احکام، شریعت، قاعده، قانون، ریا، سالوس، آوازه، اشتهار، بانگ، صیت، تزویر، حیله، مکر، فرشته، ملک، جبرئیل، 12، وحی، تدبیر، کیاست

فارسی به عربی

گویش مازندرانی

ناموس

شرف و عصمت و آبرو، زنهای محرم یک خانواده نسبت به مرد آن...

فارسی به آلمانی

ناموس

Beehren, Ehre (f), Ehren, Honorieren, Würdigen, Zierde (f)

فرهنگ معین

ناموس

آبرو، نیک نامی، قانون و شریعت الهی، عصمت، شرف، جمع نوامیس. [خوانش: [معر.] (اِ.)]

معادل ابجد

ناموس

157

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری