معنی ناشف

لغت نامه دهخدا

ناشف

ناشف. [ش ِ] (ع ص) آنکه با خرقه یا مانند آن آب را از گودالی یا از زمینی برگیرد. (از اقرب الموارد). || که آب را به خود می کشد:
چون شد آن ناشف ز نشف بیخ خود
ناید آن سوئی که امرش می کند.
مولوی.
رجوع به نشف شود.


قسب

قسب. [ق َ] (ع ص، اِ) سلب شدید. (اقرب الموارد). سخت در مقابل سست. (برهان) (منتهی الارب). || زشت از هر چیزی. (منتهی الارب). || خرمای خشک که در دهان ریزه گردد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). نوعی از خرمای خشک باشد که اهل نجد آن را برشوم خوانند. گویند قابض است و شکم ببندد. (برهان). تمر نخل خشک شده و نیمرس آن، و اهل مغرب آن را مقلقل و اهل نجد عرع و برشوم و به فارسی خرمای سنگ شکن و به شیرازی قسبک نامند و اقسامی دارد، آنچه را بعد از جوش دادن در آب شکافته و پارچه ٔ غیرمتساوی نموده و خشک کرده باشند شکم دریده نامند و آنچه سر آن را بلبل خورده و در درخت مانده خشک شده باشد بلبل خورده گویند و این شیرین تر میباشد، و بهترین همه بزرگ فربه هسته کوچک آن است که خشک باشد. طبیعت آن گرم و خشک و افعال و خواص آن مقوی معده و ناشف رطوبات و مستحکم کننده ٔ الیاف آن و حابس طبع و نفاخ و بطی ءالهضم و مرخّی معده و گاه اسهال می آورد و مصلح آن مغز گردکان بریان کرده، و گفته اند قسب قاطع اسهال بلغمی و مسکن عطش حادث از بلغم مالح است و بهتر آن است که خشک اندک مایل به سبزی آن را مقدار کمی بالای طعام سرد و تر بخورند خصوصاً صاحبان ضعف معده. (مخزن الادویه). و رجوع به تحفه ٔ حکیم مؤمن شود. || (مص) روان شدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). شریدن آب. (زوزنی). قسب الماء قسباً؛ روان شد. || غروب شدن گرفتن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب):قسب الشمس، سرعت و اخذت فی الغیب. (اقرب الموارد).


قاقله ٔ صغار

قاقله ٔ صغار. [ق ُ ل َ / ل ِ ی ِ ص ِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) و نیز آن را شُمشُر و شوشمر و خیربوا و هیل بوا و هال بواو هیل انثی به هندی گجراتی الایچی و چهونی الایچی نامند و آن ثمر نباتی است که در ملعیار در کوه موسوم به هیلی و نواحی آن بهم میرسد و در جای دیگر وجود ندارد و نبات آن تا به دو ذرع و برگ آن بقدر برگ انار و ریحان و پهن تر از آن و ثمر آن خوشه دار و هر دانه ٔ آن در غلافی بقدر مغز پسته و بزرگتر و کوچکتر از آن و بسیار خوشبو و در خامی سبز و پس از رسیدن زرد و پس ازخشک شدن سفید میگردد و مثلث شکل و متوازی الاضلاع است وهر دو طرف آن اندک باریک است و پوست غلاف آن سه چهارپارچه و بهم پیوسته و خشن با خطوط طولانی است و خوشبواست با اندک عفوصت و در زیر آن جای اتصال بخوشه اندک قمعی و برآمدگی و مایل بکجی و پوست آن بدان متصل واز آن روئیده و رسیده ٔ آن چون خشک گردد خود بخود و یا با اندک صدمه شکافته، دانه ها از جوف آن برمی آید ودر جوف آن دانه های آن مانند قاقله ٔ کبار است مگر آنکه این ریزه تر و در سه صف در سه ضلع آن و مابین آنهاپرده ٔ سفیدرنگ نازکی است که بواسطه ٔ آن غذا بدانها میرسد و در تازگی در آن رطوبت لزج شیرین طعم خوشبوی وجود دارد و چون خشک گردد زائل شود و پوست آن سفید گردد و طعم دانه های آن اندک تند و خوشبو و بعد خائیدن آن دهان اندک سرد گردد و چون کهنه شود مایل به تلخی شود و حدت رایحه ٔ آن رو به کمی و پوست آن میل بسیاهی آورد تا آنکه بدبو و بی طعم گردد و قوت آن باطل شود و بالجمله قوت آن تا سه سال باقی میماند. طبیعت آن در دوم گرم و خشک و با قوت تریاقیت و قابضه ٔ افعال و خواص آن مفرح و ملطف و جالی و محلل و خوشبوکننده ٔ عرق و رائحه ٔ دهان و اعضاءالرأس، نفوخ کوبیده ٔ آن در بینی که عطسه آورد جهت صداع ریحی و صرع و اغما و ذرور آن در گوش جهت تسکین وجع آن و مضغ آن خوشبوکننده ٔ دهن و پوست و دانه ٔ آن مقوی لثه مضغاً و ذروراً اعضاء الصدر و الغذا و النفض ناشف رطوبات صدر و حلق و معده و مقوی قلب و جهت خفقان بارده و تقویت معده و تسخین و رفع بلت آن و غثیان و تهوع و قی و وجع معده ٔ بارد ریحی و آوردن جشا و هضم طعام بتنهائی و یا با ادویه ٔ مناسبه و حابس بطن است خصوص بریان کرده ٔ آن و با آب مصطکی و آب انار جهت قی و غثیان و تقویت معده و جوش داده ٔ نیم کوفته ٔ آن خصوص با پوست در گلاب و یا آب جهت رفع غثیان و تهوع و قی و بدستور با برگ پودنه و یا نعناع با آب و یا با گلاب جوش داده. یک درم آن سکنجبین سه روز جهت اوجاع بارده ٔ کبد و تفتیح سده ٔ آن و با تخم خیارین اجزای متساوی روزی دو درم با سکنجبین جهت اخراج سنگ گرده و مثانهالزنیه اکل و ذرور آن خوشبوکننده ٔ عرق و در همه ٔ افعال اقوی از کبار آن است مگر در تقویت معده و اطباء برعکس این نوشته اند. شاید قاقله ٔ کباری که در حبشه و زنج و جاهای دیگر غیر بنگاله میشده باشد، چنان بود و آنچه در بنگاله میشود و مکرر به تجربه رسیده است نه چنین است که ذکر یافت مضرصدر و ریه، مصلح آن کتیرا، مقدار شربت آن یک درم تایک مثقال، بدل آن نصف آن کبابه و نصف آن حب بلسان وبه وزن آن قاقله ٔ کبار است و صنف سوم قاقله که نوشته اند تا حال دیده نشده که ماهیت و خواص آن تحریر یابد. (مخزن الادویه). و رجوع به تحفه حکیم مؤمن شود.


بسد

بسد. [ب ُ / ب ِ س س َ] (اِ) بسذ. وسد. مرجان را گویند و آن را حجر شجری نیز خوانند. (برهان). معرب بُسَد، مرجان. (انجمن آرا) (ذخیره) (فرهنگ خطی). مرجان که به هندی آن را مونگا گویند. (غیاث). آن را کامه نیز گویند. به تازیش مرجان و به هندی بیوالی نامند. (از شرفنامه ٔ منیری). مرجان. (ناظم الاطباء). قورَل. قورالیون. مهره ٔ سرخ مرجان. بیرونی در کتاب الجماهر گوید: حجر شجری، ریشه اش را مرجان و شاخه هایش را بسد گویند. (از لکلرک درشرح حال بیرونی کتاب چهارم ص 486 س 11) رجوع به بِستام شود. مرجان باشد و آن را کامه نیز خوانند و منبت آن قعر دریاست رسنی افکنند و برکشند چون باد بر آن وزد و آفتاب بر آن تابد سرخ گردد. کذا فی عجایب البلدان. (از فرهنگ سروری). || بیخ مرجان را گفته اند که اصل مرجان باشد. و گویند منبت آن قعر دریاست ریسمانی بر آن بندند و برکنند چون باد بر آن وزد و آفتاب بر آن تابد سخت و سرخ گردد، و آن برزخ میان نبات و جماد چنانکه نخل خرما میان نبات و حیوان، و بوزینه میان انسان و حیوان و انسان میان خلق و رحمان. گویند اگر بر گردن مصروع بندند نافع باشد. و همچنین اگر بر گردن صاحب نقرس بندند. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج). بیخ مرجان. (ناظم الاطباء). قزوال معرب قزول النون یونانیست و به رومی قولوریون و بلغتی قوالن و به عربی ناشف نامند.
ماهیت آن: آنچه مشهور است که بیخ مرجانست اصلی ندارد بلکه سنگی است سرخ پر سوراخ مانند خانه ٔ زنبور ولیکن سوراخهای این از آن باریک تر و صلب و در سواحل دریای عمان و یمن و فارس و مالدیب و غیرها در زیر آب تکون می یابد و صاحب شفاءالاسقام نوشته که گفته اند آن نبات بحری است و در جوف دریا میروید و چون از دریا برآورند و هوا بدان برسد سخت و صلب میگردد و نوشته که مستعمل در دواالمسک بسد است زیرا که خوب نرم ساییده میشود و ته نشین ظرف نمیگردد و بخلاف مرجان و آن سفید و سیاه نیز میباشد سیاه آن صلب تر و سفید آن رخوتر ازسرخ آنست و بهترین آن سرخ صلب شفاف بی رمل است. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به مخزن الادویه صص 138- 149 شود. به رومی او را قولویون گویند و بعضی قولن گویند و صاحب التهذیب گفته که چنین آورده اند که بسد و مرجان نوعیست از جواهر معدنی و لون او سرخست و پریان او را در دریا اندازند و دیسقوریدوس گوید آن درختیست که در آب دریا رسته شود و چون غواصان او را برکشند و هوا او را دریابد جرم او صلب شود و محکم گردد و نیکوترین وی آن بود که بغایت سرخ بود و ساق او راست بود و زود در هم شکسته شود. یونس گوید: یکنوع او سرخست و نوع دیگر سیاه و ابومعاذاز دمشقی روایت کند که درخت مرجان را بسد خوانند و این قول در سترست به نزدیک اطبا و صیادنه و اهل لغت گویند: مرجان مروارید خرد را گویند بسد در اصل وی بوده است و عرب او را معرب کرده است. و نوعی از ورا خروهک گویند و رازی در جامعخود آورده است که درخت بسد بزرگ باشد و منبت او دریا بود و در بعضی مواضع که باد کشتی را بروزند کشتی خرد بشکند و قول او دال است بر آنکه جسم او قبل از ملاقات هوا صلب و محکم بود. (ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان بیرونی نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه). مؤلف نزههالقلوب آن را از نوع اوسط احجار دانسته است. (نزههالقلوب چ 1331 هَ. ق. لیدن ص 205) رجوع به فهرست مخزن الادویه ص 139، و ابن بیطار متن عربی ص 93 و ترجمه ٔ فرانسوی ص 223، نخبهالدهر ص 73، الجماهر بیرونی ص 137، 164، 189، تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص 77، المعرب جوالیقی ص 329س 9، دزی ج 1 ص 83، شعوری ج 1 ورق 212 شود. این کلمه در بعضی از اشعار به تخفیف هم آمده است:
ز بسد بزرینه نی دردمید
بارسال نی داد دم را گذر.
لوکری.
ای سرخ گل تو بسد و زر و زمردی
ای لاله ٔ شکفته عقیق و خماهنی.
خسروی.
چو نر اندر آمد یکی تیغ زد
بشد رنگ رویش چو رنگ بسد.
فردوسی.
لب رستم از خنده شد چون بسد
چنین گفته نیکی ز یزدان رسد.
فردوسی.
سپیدش مژه دیدگان قیرگون
چو بسد لب و رخ بمانند خون.
فردوسی.
گروهی آنک ندانند بازسیم از سرب
همه دروغزن و خربطند و خیره سرند.
نمتک و بسد نزدیکشان یکی باشد
از آنکه هر دو بگونه شبیه یکدیگرند.
قریعالدهر (ازلغت فرس اسدی چ اقبال ص 297).
سوسن چون طوطیی ز بسد منقار
باز بمنقارش از زبانش عسجد.
منوچهری.
بهر شاخ بر، مرغی از رنگ رنگ
زبرجد بمنقار و بسد بچنگ.
اسدی (گرشاسبنامه).
گر داشت بر زمرد و لؤلؤ چرا کنون
در باغ رزم شاخ بسد گشت یار تیغ.
مسعودسعد.
یکی برگ او بیرم و شاخ بسد
یکی برگ او کژدم و شاخ نشتر.
ناصرخسرو.
آن سخن سنج شهی کو چو دوبسد بگشاد
خانه ٔ عقل دو صد کله ببندد ز درر.
سنایی.
در عالم جماد که اول چیزی گل بوده ترقی همی کرده و شریفتر همی شد تا به مرجان رسید. اعنی بسد که آخرین عالم جماد بود پیوسته به اولین چیزی از عالم نبات. (چهارمقاله).
ای دو لب تو بسد وی دو رخ تو نسرین
نسرین تو دو سنبل در بسد تو پروین.
سوزنی.
ای گشته مرا لعل تو مانند بسد
وی گشته به دندان بسد عاشق صد.
خاقانی.
بر بسدت که ذره ازو، سایه بیش داشت
سایه ز شیب و ذره زبالا گریسته.
خاقانی.
بهر دستینه رباب از جام و می
زر و بسد رایگان برخاسته.
خاقانی.
- بسد سوخته، صاحب ذخیره گوید: صفت سوختن بسد آن است که بسد را بسایند و بکوزه درکنند و سر کوزه به گل بگیرند و به تنوری که آتش او آرمیده باشد درنهند یک شب، و دیگر روز بردارند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- بسد ناطق، کنایه از لب معشوق. (انجمن آرا).

فرهنگ فارسی آزاد

ناشف

ناشِف، فرو رونده در زمین و خشک شونده (آب)، جذب کننده و درخود فرو برنده (آب را)، خشک،

معادل ابجد

ناشف

431

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری