معنی ناحسابی

لغت نامه دهخدا

ناحسابی

ناحسابی. [ح ِ] (ص مرکب) در تداول عامه، کسی که به حق راضی نشود. کسی که به حرف حساب گردن ننهد.
- آدم ناحسابی،کسی که حق و حساب نمیداند. که حرف حساب نمی زند. آشفته کار. زورگو. مقابل حسابی. رجوع به حسابی شود.
- حرف ناحسابی، سخنی که درست و بحق و عادلانه نباشد. حرف زور.


ناحسابی کردن

ناحسابی کردن. [ح ِ ک َ دَ] (مص مرکب) حق و حساب رعایت نکردن. زور گفتن. بدحسابی کردن.


حسابی

حسابی. [ح ِ] (ص نسبی) منسوب به حساب. فرد کامل. هر چیز که قدر و شانی داشته باشد. (آنندراج): آدم حسابی. زن حسابی. نجار حسابی. طبیب حسابی:
حسن تو حسابی شده مه در چه حسابست
خورشید ز رشک تو چنین در تب و تابست.
ظهوری (از آنندراج).
- حرف حسابی، گفتاری معقول. سخنی منطقی. مدلل. درست. مقابل ناحسابی: حرف حسابی جواب ندارد.
- مرد حسابی، مرد کامل. مرد معقول. مرد تمام.
|| مربوط به محاسبات: هرگونه بازیافت و دقت حسابی که داشته باشد مشارالیه به عمل می آورد. (تذکرهالملوک ص 45). در آخر سال اسناد حسابی در دست داشته. (تذکرهالملوک ص 45). دو روز دیگر از روزهای هفته در خانه ٔ خود به دعواهای حسابی عرفی میرسد. (تذکرهالملولک ص 13).

فرهنگ فارسی هوشیار

ناحسابی

(صفت) آنکه بحق خود اکتفا نکند و حق دیگری را بخواهد بگیرد، آنکه حرف حسابی نشنود و نگوید.

حل جدول

ناحسابی

غیرمنطقی

بی منطق

غیر منطقی


بی منطق و زورگو

ناحسابی


غیرمنطقی

ناحسابی


بی‌منطق

ناحسابی


بی‌منطق و زورگو

ناحسابی


بی منتطق و زور گو

ناحسابی


غیر منطقی

ناحسابی


بی منطق

ناحسابی

ضرب المثل فارسی

هر چه می‌گویم نر است می‌گوید بدوش

ضرب المثل “هرچه می‌گویم نر است می‌گوید بدوش” زمانی به کار می رود که شخصی اصرار زیاد به کار غیرممکن دارد و از گاو نر تقاضای شیر می کند.
ریشه ضرب المثل هرچه می‌گویم نر است می‌گوید بدوش:
در دوره‌ای که نادر افشار پادشاه ایران بود، حکایت‌های جالبی نقل شده است. نادرشاه مرد جنگ بود و بیشتر عمر خود را صرف لشکرکشی‌های مختلف کرد و تا توانست تمام ایران را تحت فرمان خود درآورد و حتی به کشورهای همسایه‌ی خود نیز لشکرکشی کرد و آنها را هم تحت اطاعت خود درآورد. از جمله هند که آن موقع کشوری بزرگ با ذخایر فراوان طلا و نقره و انواع جواهرات و الماس بود. نادر غنایم فراوانی از این حمله‌ها جمع آوری کرد و به ایران آورد.
در یکی از جنگ‌هایی که نادر با شورشیان داخلی ایران داشت، چون نادر جوان بود و تجربه‌ی کافی در جنگ نداشت، دشمن در منطقه‌ای کمین کرد و از پشت به سپاه او حمله کرد نادر توان دفاع از پشت سر را نداشت و غافلگیر شد. سربازانش یکی پس از دیگری با ضربات دشمن از پای درمی‌آمدند و می‌رفت تا نادر با سپاهیانش در این جنگ شکست بخورند. اما در آن حال چاره‌ای به ذهنش رسید و دستور عقب نشینی داد تا پس از آرایش دوباره سپاه با یک نقشه و طرح جدید وارد جنگ شوند.
ولی دشمن که دید شکست سپاه نادر نزدیک است و تعداد کمی از سپاهیانش باقی مانده‌اند اجازه عقب نشینی به آنها نداد. هرکس می‌خواست از میدان جنگ عقب نشینی کند را دنبال می‌کرد یا اینکه با ضربه‌ای او را از پای درمی‌آوردند.
در این میان نادرشاه به کمک عده‌ای از نزدیکانش توانست به سمت بیابان فرار کند. نادر آنقدر دوید تا مطمئن شد کسی او را دنبال نمی‌کند و به حدی دور شده که به راحتی نمی‌توانند او را پیدا کنند. کم کم تشنگی و گرسنگی باعث ضعف او می‌شد که از دور روستای کوچکی را دید. جان دوباره‌ای گرفت به امید نجات یافتن از این شرایط به هر نحوی که بود خود را به آن روستا رساند.
نادر به اولین خانه‌ای که رسید در زد. پیرزنی در را باز کرد و وقتی او را ضعیف و ناتوان دید به خانه‌اش راه داد. نادر همان وسط اتاق افتاد. دیگر توان حرکت نداشت. به سختی شروع به حرف زدن کرد و گفت: پیرزن! من نادرشاه، پادشاه ایران هستم هرچه در خانه برای خوردن و آشامیدن داری برایم بیاور.
پیرزن که اصلاً او را نمی‌شناخت با بی‌تفاوتی گفت: هرکسی می‌خواهی باشی، باش! تو میهمان من هستی و من در حد توانم از میهمانم پذیرایی می‌کنم. نادر گفت: هرچه تو می‌گویی. من گرسنه و تشنه‌ام چیزی برای من بیار. پیرزن گفت: حالا غذایی برای خوردن ندارم ولی آب هست برایت می‌آورم. پسر من خارکن است. بارش را امروز به شهر برده تا بفروشد و با پولش آرد بخرد تا من نان بپزم. اگر صبر کنی تا پسرم بیاید نان هم دارم و کوزه‌ی آب را جلوی نادر گذاشت.
نادر که خیلی تشنه بود سریع ظرفی را پر از آب کرد و سر کشید. در همین حین صدای گاوی را شنید از پیرزن پرسید این مگر صدای گاو نیست؟ پیرزن گفت:‌بله. گفت: خوب برو مقداری شیر بدوش بیاور تا من بخورم.
پیرزن گفت: گاو من نر است. اگر ماده بود و شیر داشت خودم می‌دوشیدم و می‌آوردم با هم بخوریم.

نادرشاه که بی‌نهایت خودرأی بود و حرف حساب سرش نمی‌شد، اصرار می‌کرد که من این چیزها سرم نمی‌شود و من گرسنه‌ام برو برای من شیر گاو را بدوش و بیاور.
پیرزن گفت: حالا فهمیدم که تو پادشاهی. حتماً به زیردستانت هم مثل من حرف ناحسابی زدی که حالا در این بیابان گرسنه و تشنه رهایت کردند. من می‌گویم نر است، تو می‌گویی بدوش.

معادل ابجد

ناحسابی

132

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری