معنی نابود ساختن

فارسی به عربی

حل جدول

نابود ساختن

انهدام


نابود

ناپیدا،فنا،نیستی،محو

واژه پیشنهادی

نابود

نابود = تباه

لغت نامه دهخدا

نابود

نابود. (ص مرکب) معدوم. (آنندراج) (برهان) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام). ناپیدا. نیست. آنکه هرگز موجود نمی شود. (ناظم الاطباء).فانی. (نظام). || مفلس. نابودمند. (آنندراج) (انجمن آرا) (از شعوری). مفلس. پریشان شده. (برهان). نادار. (ناظم الاطباء). تهیدست. رجوع به نابودمند شود. || (مص مرخم) عدم. (شعوری). مقابل بود به معنی وجود و هستی. نابودن. نیستی:
مر ورا فرد و ممتحن بگذاشت
بود و نابود او یکی انگاشت.
سنائی.
از حادثات در صف آن صوفیان گریز
کز بود غمگنند و ز نابود شادمان.
خاقانی.
|| (اِ مرکب) کار نکرده و مجازاً به معنی بهتان: گفت حاشا موسی مبراست از آنچه اینان میگویند و قارون مرا به زر فریفته به من آموخت که این نابود در حق موسی بگوی. (قصص الانبیاء نسخه ٔ خطی). || نابودن. فقر. تهیدستی. ناداری. افلاس. بی چیزی. بینوائی:
چنان دارم که در نابود و در بود
چنان باشم کزو باشی تو خشنود.
نظامی.
بود و نابود جهانم نکند رنجه روان
فارغ آمد دلم از قید وجود و عدمش.
؟
|| ویران شده. (ناظم الاطباء).


نابود شده

نابود شده. [ش ُ دَ / دِ] (ن مف مرکب) معدوم. از بین رفته. تباه شده. نابود. رجوع به نابود و نابوده شود.


نابود شدن

نابود شدن. [ش ُ دَ] (مص مرکب) نیست شدن. ناپیدا شدن. (ناظم الاطباء). نابود گردیدن. فنا شدن. معدوم شدن. مضمحل گشتن. هلاک شدن. نیست گردیدن. فانی شدن. از بین رفتن. تفانی. زهوق. انقضاء. منقضی شدن. عدم شدن:
گم شد و نابود شد از فضل حق
بر مهم دشمن شما را شد سبق.
مولوی.


نابود کردن

نابود کردن. [ک َ دَ] (مص مرکب) نیست کردن. معدوم کردن. ناپیدا کردن. (ناظم الاطباء). افناء. اطاحه. استهلاک. (منتهی الارب). اعدام. محو کردن. ازبین بردن. از میان برداشتن. فانی کردن:
هر چند که شاه نامور باشد
نابود کنی نشان و نامش را.
ناصرخسرو.
بود من نابود کرد و یاد من نسیان گرفت.
سوزنی.


ساختن

ساختن. [ت َ] (مص) بناء. بناکردن. عمارت. عمارت کردن.برآوردن. پی افکندن. بن افکندن. بنیان:
دور ماند از سرای خویش و تبار
نسری ساخت بر سر کهسار.
رودکی.
ساختن سیاوش گنگ دژ را. (ازعناوین شاهنامه).
به ایران پدر را بینداختی
بتوران همی شارسان ساختی.
فردوسی.
در آن کشور که تو خواهی ترا باغ ارم سازد
چو ایوان مدائن مر ترا ایوان جم سازد.
فرخی.
بر من جهان چو حلقه ٔ ماتم شده ست از آنک
ملکی برون ز مملکت جم بساختم.
مجیر بیلقانی.
دل ای رفیق در این کاروانسرای مبند
که خانه ساختن آیین کاروانی نیست.
سعدی.
|| درست کردن. تصنیع. صنع. بعمل آوردن، چون ساختن جعبه یا انگشتری را:
فروزنده ٔ او چو مهتر پسر
همی ساخت از بهر او تاج زر.
فردوسی.
بیارید داننده آهنگران
یکی گرز سازند ما را گران.
فردوسی.
سرو را سبز قبائی بمیان دربندند
بر سر نرگس تر سازند از زر کلاه.
منوچهری.
میوه و گل از معانی سازم همه
وز لفظهای خوب درختان کنم.
ناصرخسرو.
چندان سرشک دیده فسردم بدم کزو
عقدی برای گردن عالم بساختم.
مجیربیلقانی.
دیدم که ملک فقر من از ملک جم به است
زر وام کردم از رخ و خاتم بساختم.
مجیربیلقانی.
کیمیای عشق او از خون دلها ساختند
عاشقانش در طلب زین روی جانها باختند.
(مرصادالعباد).
|| ابداع. اختراع.ایجاد. انشاء. نو آوردن. چیزی نو پدید آوردن. چیزی نو نهادن: ساختن بوزرجمهر نرد را و بردن آن را با نامه نزد رای هند. (از عناوین شاهنامه). دیوان را مطیع خویش گردانید و بفرمود تا گرمابه ساختند. (نوروزنامه). اکنون پیدا کنیم که انگور از کجا آمد، و می چگونه ساخته اند. (نوروزنامه). حکماء جز این [شراب] چیزی نتوانستند ساخت که اندوه دنیا کم کند. (نوروزنامه). || آفریدن. خلق. خلقت. پدید آوردن (در مورد باری تعالی). بوجود آوردن. از نیست هست کردن:
سر نامه نام جهانبان نوشت
خدائی که او ساخت هر خوب و زشت.
اسدی (گرشاسبنامه).
آنکه همی گندم سازد ز خاک
آن نه خدای است که روح شماست.
ناصرخسرو.
هر کسی را بهر کاری ساختند
میل آنرا در دلش انداختند.
مولوی.
خدا ما را برای این نساخته است. || بصورت دیگر در آوردن. تغییر حال دادن بصورت یا به معنی. تبدیل چیزی به چیز دیگر:
همی بوستان سازی از دشت او
چمنهاش پر لاله و چادله.
عنصری.
چگونه ساخت از گل مرغ عیسی
چگونه کرد شخص عاذر احیا.
خاقانی.
آنکه از دشمنان نسازد دوست
فلک از دوستان دشمن اوست.
اوحدی.
- از کسی، کسی (یا چیزی) ساختن، او را چنان پنداشتن. اورا به صورت وی (یا آن چیز) درآوردن:
چنین گفت کای مهتر سرفراز
ز من کودک شیرخواره مساز.
فردوسی.
چنین پاسخ آورد بهرام باز
که از من تو بیکاره خردی مساز.
فردوسی.
|| قراردادن. مقرر داشتن. کردن. تهیه دیدن. مقرر کردن:
به چاه سیصد باز اندرم من از غم او
عطای میر رسن ساختم ز سیصد باز.
شاکر بخاری.
ز یک روزه دو روزه ره ساختن.
به از اسب کشتن ز بس تاختن.
اسدی (گرشاسبنامه).
از سنگ بسی ساخته ام بستر و بالین
وز ابر بسی ساخته ام خیمه و چادر.
ناصرخسرو.
خواست که ایام سال و ماه را نام نهد و تاریخ سازد تا مردمان آن را بدانند. (نوروزنامه).
خواجه ٔ جان گو مسلسل باش چون راهب که ما
میرداد مجلس از زنار ساغر ساختیم.
خاقانی.
سرمه ٔ دیده ز خاک در احمد سازند
تا لقای ملک العرش تعالی بینند.
خاقانی.
یا شبانگه قصد کردند اختران تب زده
کاسمان طشت و شفق خون ماه نشتر ساختند.
خاقانی.
دشمنان را ز خون کفن سازیم
دوستان را قبای فتح دهیم.
حافظ.
|| منعقد کردن. منعقد داشتن. تشکیل دادن. بر پای داشتن. ترتیب دادن. پرداختن. فراهم کردن. بزم نهادن. ساختن انجمن، بزم، جشن، حزب، عروسی یا مجلسی را:
یکی انجمن ساخت از بخردان
هشیوار و کارآزموده ردان.
فردوسی.
بسازیم فردا یکی انجمن
بگوئیم یک باد گر تن بتن.
فردوسی.
دل از داوریها بپرداختند
بآئین یکی جشن نوساختند.
فردوسی.
ساخت آنگه یکی بیوکانی
هم بر آئین و رسم یونانی.
عنصری.
مجلسی سازم با بربط و با چنگ و رباب.
منوچهری.
و بهر کده ای مهمانی ساخته بودند نیکوتر از دیگر. (تاریخ سیستان). تا بطاق رسید آنجا مهمانی نیکوتر بساخت و بیست روز او را مهمان داشت. (تاریخ سیستان).
بر آرایش مهرگان جشن ساخت
بشاهی سر از چرخ مه بر فراخت.
اسدی (گرشاسبنامه).
همه شادی و طرب جوید و مهمانی
که بسازندش از این برزن و آن برزن.
ناصرخسرو.
شنیدم که جشنی ملوکانه ساخت
چو چنگ اندر آن بزم خلقی نواخت.
سعدی (بوستان).
|| آراستن. رونق دادن. مجلس را آراستن. مجلس آرائی کردن. مجلس را گرم کردن:
مجلس بساز ای بهار پدرام
می اندر فکن بیک منی جام.
فرخی.
مرا رفیقی امروز گفت خانه بساز
که باغ تیره شد و زردروی و بی دیدار.
فرخی.
گر مرا بخت مساعد بود از دولت میر
همچنان شب که گذشته ست شبی سازم باز.
فرخی.
ای لعبت حصاری شغلی دگر نداری
مجلس چرا نسازی، باده چرا نیاری.
منوچهری.
|| انتظام. سامان دادن:
در شغل شاه و ساختن ملک معتمد
بر گنج شاه و مملکت شاه مؤتمن.
فرخی.
|| نواختن. نوازش کردن. دلخوش کردن. دلگرم کردن. بر سر حال آوردن:
دوستان و دشمنان را آب و آتش فعل باش
بدسگالان را بسوز و نیکخواهان را بساز.
سوزنی.
مهر و لطف اوست: این سازنده و آن سازگار.
سوزنی.
|| تجهیز. مجهز کردن سپاه وسپاهیان. آراستن سپاه. آمادن. آماده کردن. بسیجیدن.بسغدن. مرتب کردن. تعبیه ٔ لشکر کردن: اسودقیس را سپهسالار کرد و گفت سپاه را بساز تا بحرب ایشان روی. (تاریخ بلعمی).
پس آزاد گشتاسب شاه دلیر
سپهبدش را خواند فرخ زریر
درفشی بدو داد و گفتا بتاز
بیارای پیلان و لشکر بساز.
دقیقی.
یکی لشکری ساخت افراسیاب
ز دشت سپیچاب تا رودآب.
فردوسی.
بدو گفت موبد که لشکر بساز
که خسرو بلشکر بود سرفراز
عرض رابخوان تا بیارد شمار
که چند است مردم که آید بکار.
فردوسی.
از آنجا به بست شد و یک چند ببود و سپاه بساخت. (تاریخ سیستان). و در آن وقت ملطفه ها رسید از منهیان بخارا که علی تکین البته نمی آرامدو ژاژ میخاید و لشکر میسازد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343 و چ غنی - فیاض ص 338). غازی... قریب هزار سوارساخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 234). کاوس را خدمت همی کرد، تا رستم سپاه ساخت و برفت. (مجمل التواریخ والقصص). ملک حبشه بگریست از آن کار و قرب هفتاد هزار مرد بساخت و سوی یمن فرستاد و با مهتران نامدار. (مجمل التواریخ والقصص). || معین کردن. تعیین کردن. ترتیب دادن. مهیاکردن. آماده کردن جایگاه و پایگاه و نشستنگاه را: بجان من که برخیزی... و بدانجا شوی و چون اندر شوی راست بدانجا شوی که بهر من ساخته اند و آنجا بنشینی. (تاریخ بلعمی).
همه پهلوانان ابا موبدان
برفتند نزدیک شاه جهان.
جهاندار چون دید بنواختشان
برسم کیان جایگه ساختشان.
فردوسی.
وزان پس بپرسید و بنواختش
یکی نامور جایگه ساختش.
فردوسی.
سبک بر سر آبگیر گلاب
بفرمودشان ساختن جای خواب.
فردوسی.
رسولدار رسول را بسرائی که ساخته بودند فرود آورد. (تاریخ بیهقی). خواجه گفت ماوراءالنهر ولایتی بزرگ است، سامانیان که امراء خراسان بودند حضرت خود آنجای ساختند. (تاریخ بیهقی).
بدادی سبک داد و بنواختی
وز اندازه بر، پایگه ساختی.
اسدی (گرشاسبنامه).
|| تهیه کردن. فراهم کردن. مهیاکردن. آمادن. ترتیب دادن زاد و توشه و برگ و هدیه و بخشش را:
زادهمی ساز و شغل خویش همی بر
چند بری شغل نای و چنگ و چغانه.
کسائی.
پل وراه این لشکرآباد کن
علف ساز و از تیغ ما یاد کن.
فردوسی.
همه هدیه ها ساختند و نثار
ز دینار و ز گوهر شاهوار.
فردوسی.
سر ماه نو خلعت گیو ساخت
همه زر و پیروزه اندر نشاخت.
فردوسی.
از پی ساختن بخشش ما
خویشتن پیش بلا کرده سپر.
فرخی.
بسی هدیه ٔ گونه گون ساختند
بپوزش بر پهلوان تاختند.
اسدی (گرشاسبنامه).
اندر سفری بساز توشه
یاران تو رفته اند بی مر.
ناصرخسرو.
جز زاد ساختن را از بهر راه عقبی
هشیار و پیش بین را هرگز بکار نائی.
ناصرخسرو.
باید که پولها [پُل ها] را عمارت کنی و برگ بسازی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 98).
گر بزرق و افتعال اسباب دنیا ساختی
راه عقبی را ندارد سود زرق و افتعال.
معزی.
زینهارتا در ساختن توشه ٔ آخرت تأخیر جایز نشمری. (کلیله و دمنه). طلب علم و ساختن توشه ٔ آخرت از مهمات است. (کلیله و دمنه). کوشش اهل علم در ادراک سه مراد ستوده است: ساختن توشه ٔ آخرت... (کلیله و دمنه).
اینجا مساز عیش که بس بینوا بود
در قحط سال کنعان دکان نانوا.
خاقانی.
میدانید که مرگ هست و ساز مرگ نمیسازید. (تذکره الاولیاء عطار).
بروی همنفسان برگ عیش ساخته بود
برآنچه ساخته بودیم روزگار نساخت.
سعدی (بدایع).
|| بسیجیدن کار را. (فرهنگ اسدی). رو براه کردن. بسامان کردن. راست کردن. سر و صورت دادن. راه انداختن. مرتب و منظم کردن کار را:
بیک هفته سالار هاماوران
همی ساخت آن کار با مهتران.
فردوسی.
همی ساختی کار لشکر نهان
ندانست رازش کس اندر جهان.
فردوسی.
همه کار ایران و توران بساخت
بگردون کلاه مهی برفراخت.
فردوسی.
ایشان بازگشتند و کارها ساختن گرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 401). فرمود [مسعود] تا آنچه مانده است از کارها بباید ساخت. (تاریخ بیهقی ص 245). گفت کارها آنچه مانده است بباید ساخت، که سوی کابل خواهیم رفت. (تاریخ بیهقی ص 283). کار سفر بساز اگر چه ترا
همسایه هست از تو بسی سال مه.
ناصرخسرو.
هر کس کار خویش بساختندی و قصه نبشتندی. (نصیحه الملوک غزالی).
رخش امل متاز که ایام توسن است
کار عدم بساز که رحلت معین است.
مجیر بیلقانی.
چنان فرا مینمودکه پسر را می فرستد و کار ساختن پیش گرفت. (جهانگشای جوینی).
خجل آنکس که رفت و کار نساخت
کوس رحلت زدند و بار نساخت.
سعدی (گلستان).
|| پختن. طبخ کردن. تهیه کردن. تهیه دیدن خورش را:
سازمت از بسک ز غاره شبی
برمت دوست وار جاره شبی.
ابوشکور.
خورش ساز و آرام شان ده بخورد
نشاید جز این چاره ای نیز کرد.
فردوسی.
چنین گفت ابلیس نیرنگ ساز
که جاوید زی شاه گردنفراز
که فردات زانگونه سازم خورش
کزو باشدت سربسر پرورش.
فردوسی.
بهر منزلی ساخته خوردنی
خورشها و گسترده گستردنی.
فردوسی.
و لیث هر چه به سیستان بدست کردی طعام ساختی و عیاران سیستان را مهمان کردی. (تاریخ سیستان). و از آن چیزی که ابراهیم القوسی را ساخته بودند چاشت خوردند. (تاریخ سیستان). رسول... چون به سرای فرود آمد نخست خوردنی که ساخته بودند رسولدار مثال داد تا پیش آوردند. (تاریخ بیهقی). این مرد... آچارها و کامه ها نیکو ساختی. (تاریخ بیهقی). منکیتراک زمین بوسه داد و گفت خداوند دستوری دهد که بنده علی امروز نزدیک بنده باشد... بنده مثال داده است شوربائی ساختن. (تاریخ بیهقی). || ترکیب و بدست آوردن دارو. داروسازی: جسم را طبیبان... اختیار کنند تا هر بیماری که افتد زود آن را علاج کنند و غذاهای آن بسازندتا بصلاح باز آید. (تاریخ بیهقی). و چون آماس گشاده شود، حسوها از آرد باقلی و کرسنه و آرد نخود و خندروس سازند وبا انگبین دهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
داروی دلخوشی بعدم باز رفته به
اکنون که من مفرحی از غم بساختم.
مجیر بیلقانی.
طبیبی شربت من گرنسازی
ز قند آبی بخون دل بسازم.
کمال خجندی (دیوان ص 355).
|| گستردن (خوان و مانند آنرا):
یوسف دلها توئی کایت تست از سخن
پیش گرسنه دلان خوان کرم ساختن.
خاقانی.
درع حکمت پوشم و بی ترس گویم اتصال
خوان فکرت سازم و بی بخل گویم الصلا.
خاقانی.
|| دوختن:
کسی کرد نتوان ز زهر انگبین
نسازدز ریکاسه کس پوستین.
عنصری.
|| بر افراشتن. زدن خیمه را:
سراپرده و خیمه ها ساختند
ز نخجیر دشتی بپرداختند.
فردوسی.
و خیمه و ایوان او ساخت. (نوروزنامه). || تألیف. تصنیف (کتاب، رساله و مانند آن): و نصیحت کردنی در اسباب ملک وتأیید آن بر آن جمله که تاریخی بر آن توان ساخت. (تاریخ بیهقی).
آن مرد که او کتب فتاوی و حیل ساخت
بر صورت ابدال بدو سیرت دجال.
ناصرخسرو.
و در کتابی که پیش از بقراط ساخته اند همی آید که هرگاه که خداوند علت سپرز را شهوت طعام باطل شود... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و کتابی دیگر میسازند که از عهد پیغمبر (ص) تا این ساعت انساب و... در آن ایراد کند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 113). و در این معنی باشباع و اختصار کتب ساخته و پرداخته اند. (راحه الصدور). بعد از آنکه در تصحیح لغات و جمع کتبی که در این فن ساخته اند مبالغه نمود و نسخه های درست و معتمد علیها حاصل کرد. (مقدمه ٔ صحاح الفرس). || سرودن. برشته ٔ نظم کشیدن: شعری ساخت. || ترتیب دادن. تنظیم کردن. تعبیه کردن قول و آهنگ و نغمه ای را: وی فرموده بود آهنگها ساخته بودند از بهر حواصل گرفتن و دیگر مرغان. (کلیله و دمنه).
بلبله در غلغل آمد قل قل ای بلبل نفس
تازه کن قولی که مرغان قلندر ساختند.
خاقانی (دیوان ص 120).
|| کشیدن. نگاشتن. نقش کردن:
بهشت آئین سرائی را بپرداخت
ز هر گونه در او تمثالها ساخت.
رودکی.
از بسکه بصنعتش طرازید
نقاش طراز ساحری ساخت
از چهره ٔ چرخ برد زنگار
نزهتگه خسرو سری ساخت
وز روی شفق گرفت شنگرف
تصویر شهنشه فری ساخت
یک دریا گوهر از قلم راند
تا صورت شاه گوهری ساخت.
خاقانی (دیوان ص 711).
|| نوشتن. تحریر:
بر آشفت و فرمود تا بر حریر
باثرط یکی نامه سازد دبیر.
اسدی (گرشاسبنامه).
از آن شاد شد پهلوان چون شنود
سوی طنجه شه نامه ای ساخت زود.
اسدی (گرشاسبنامه).
گشای ازخرد با سر خامه راز
به افریقی ازمن یکی نامه ساز.
اسدی (گرشاسبنامه).
|| گفتن (آفرین، پاسخ و مانند آن):
به پیش گو پیلتن تاختند
ز شادی بر او آفرین ساختند.
فردوسی.
همه مهتران سر برافراختند
همه پاسخ پادشا ساختند.
فردوسی.
|| تدبیر کردن. چاره کردن:
چه سازیم و درمان این کار چیست
نباید که بر کرده باید گریست.
فردوسی.
چه سازیم و این را چه درمان کنیم
بدانش مگر چاره ٔ جان کنیم.
فردوسی.
چه سازی، چه گوئی، چه پاسخ دهی
که جفت تو بادا بهی و مهی.
فردوسی.
بدان سروران گفت مهراج شاه
چه سازم که بس اندک است این سپاه.
اسدی (گرشاسبنامه).
که با این مرد سودائی چه سازیم
بدین مهره چگونه حقه بازیم.
نظامی (خسرو و شیرین).
با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم
چون زهره و یارا نبود چاره مداراست.
سعدی (طیبات).
|| وضع تازه ای ایجاد کردن. پیش آوردن:
چنان سخت یزدان که با او هوا
نشد تند با اختر پادشا.
فردوسی.
کسی کو به جنگت نبنددمیان
چنان ساز کز تو نبیند زیان.
فردوسی.
این ضعیف بتدریج چنان سازد که در آن ولایت کس روی مفسدی نبیند. (از نامه های مجدالدین بغدادی).
|| کردن:
مر او را بگفت این سخن دربدر
که دشمن چه سازد همی با پسر.
فردوسی.
نسازم جز از خوبی و راستی
نه اندیشم از کژّی و کاستی.
فردوسی.
دلاور بدو گفت اگر بخردی
کسی بی بهانه نسازد بدی.
فردوسی.
بر چنبر جهان گذرم بود پیش ازین
تن چون رسن نزار و پر از خم بساختم.
مجیر بیلقانی.
داد لبش چون نمک بوی بنفشه بصبح
بر نمکش ساختم مردم دیده کباب.
خاقانی.
پیش خواند و بمن سپرد بناز
گفت برخیز و هرچه خواهی ساز.
نظامی.
و رجوع به ترکیبات ساختن در همین ماده شود. || در تداول امروز گاهی بمعنی تعمیر کردن در پاره ای ترکیبات چون دوچرخه سازی، رادیوسازی، ساعت سازی آید. || جعل. (از منتهی الارب). تزویر. (از دهار). جعل کردن. از خود درآوردن. سخن بی اساس گفتن. ساختن حکایت یا دروغ یا قصه ای را: سلطان ابوالحسن عقیلی را و یعقوب دانیال و بوالعلا را که طبیبان خاصه بودند بنزدیک غازی فرستاد که دل مشغول نباید داشت که این بر تو بساختند و ما باز جوئیم این کار را، و آنچه باید فرمود بفرمائیم. (تاریخ بیهقی چ غنی - فیاض ص 235). و کاربه ایزد عز ذکره بگذاشته بودیم تا چنانکه از فضل اوسزید دل آن خداوند را بر ما مهربان گردانید که بیگناه بودیم و ظاهر گشت وی را آنچه ساخته بودند. (تاریخ بیهقی). و با این همه زبان در خداوندان شمشیر دراز میکرد و در باب ایشان تلبیسها میساخت. (تاریخ بیهقی).
گر این قصه او ساخت معلوم شد
که جز قصه ٔ شیر و روبه نبود.
مسعودسعد.
|| ساختن (خط...)، تزویر: یزور بحسن خطه علی ابی عبداﷲ ابن مقله تزویراً لایکاد یفطن له. (یاقوت). || نمودن. وانمود کردن. فرانمودن. نشان دادن:
چون ببینم ترا ز بیم حسود
خویشتن را کلیک سازم زود.
مظفری (از لغت فرس).
و چندانکه ابلیس میکوشید ایشان را از راه بدر نمیتوانست بردتا روزی بر شبه گنده پیری بیامد و خویشتن را بدیوانگی ساخت. (قصص الانبیاء جویری ص 187). زن خود را در خواب ساخته بود. (یعنی بخواب زده بود) (کلیله و دمنه). || (مص) آماده شدن. مهیاشدن. تهیه. تجهز. تهیه دیدن. تدارک. استعداد. ساختن جنگ یا راه و سفر را: پیغمبر خلق را بفرمود تا بسازید جهاد مشرکان را و نفرمود که از کدام سوی شوم. (تاریخ بلعمی). سال یازدهم بیماری گران تر شد. او [پیغمبر] را خبر آمد که سپاه روم بحد شام اندر بجنبیدند و همه ٔ سپاهها گرد آمدند. و او با آن بیماری مردمان را گرد کرد و بفرمودشان که بسازید تا بشام شوید. (تاریخ بلعمی). عمر مردمان را گرد کرد و گفت بسازید رفتن شام را، و بعد از سه روز از مدینه بیرون آمد. (تاریخ بلعمی).
همه شب همی جنگ را ساختند
بخواب و بخوردن نپرداختند.
فردوسی.
بسازید و یکسر بنه برنهید
بر و بوم ایران بدشمن دهید.
فردوسی.
که ما پیش از این جنگ را ساختیم
از اندیشه هرگز نپرداختیم.
فردوسی.
عشق را باز تازه باید کرد
عاشقی را بساز دیگربار.
فرخی.
بر این قرار داده آمد که باز گردید و بسازید که در این هفته حرکت خواهد بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). منهیان بخارا و سمرقند نوشته اند که دیگر مفسدان میسازند تا از جیحون بگذرند. (تاریخ بیهقی ص 446). از غزنین اخبار میرسیدکه لشکرها فراز می آید، و جنگ را میسازند. (تاریخ بیهقی).
کنون باید این رزم را ساختن
توانی مگر کین از او آختن.
اسدی (گرشاسبنامه).
بزرگان چین سر برافراختند
بر شاه چین آمدن ساختند.
اسدی (گرشاسبنامه).
عمر خطبه کرد و گفت خدای تعالی پیغامبر را گفته است که عجم و مشرق گشاده شود، و دین اسلام پذیرند، و حق تعالی وعده ٔ خود خلاف نکند، بسازید جهاد را. (مجمل التواریخ والقصص). چون این حرب ترک بشنید حرب را بساخت و میان ایشان کارزارها رفت. (مجمل التواریخ والقصص).
بساز رزم عدو را که از برای ترا
قضا گرفته بکف نامه ٔ ظفر دارد.
مسعودسعد.
زادگان چون رحم بپردازند
سفر مرگ خویش را سازند.
سنائی.
منادیگر ملک بانگ کردی که بسازید فلان روز را. (نصیحه الملوک غزالی). شتربه... جنگ را می ساخت. (کلیله و دمنه). مسعود از آنجا باز گشت و جنگ را ساخت. (راحه الصدور). راه خدای در چهار چیز است: یکی امن در روزی... و چهارم ساختن مرگ. (تذکره الاولیاء عطار).
بباید نهان جنگ را ساختن
که دشمن نهان آورد تاختن.
سعدی (بوستان).
|| آهنگ کردن. عزم کردن. قصدکردن. عزیمت کردن. توجه:
اگر جنگ سازید یاری کنیم
به پیش سواران سواری کنیم.
فردوسی.
چنین گفت کاین لشکر رزم ساز
سپردم ترا، راه خوارزم ساز.
فردوسی.
از آن پس بسازیم سهراب را
ببندیم یک شب بدو خواب را.
فردوسی.
|| آغازیدن. آغاز نهادن. گرفتن:
... به گرو کرد، نبرد و بماند
ساخت گرستن چو زن نوحه گر.
سوزنی.
|| سازگار بودن. سازگاری کردن. سازوار بودن. سازوار آمدن. حسن سلوک داشتن. بر سر مهر بودن. خوشرفتاری کردن. هماهنگ بودن. سازنده بودن. نساختن با کسی، ناسازگاری کردن:
همی نسازد با داغ عاشقی صبرم
چنان کجا بنسازد بنانج باز بنانج.
شهید بلخی.
خوی تو با خوی من بنیز نسازد
سنگدلی خوی تست و مهر مرا خوی.
خسروی.
ای طبع سازوار چه کردم تو را چه بود
با من همی نسازی و دائم همی ژکی.
کسائی.
معذور است ار با تو نسازد زنت ای غر
زان گنده دهان تو زان بینی فژغند.
عماره ٔ مروزی.
سیاوش سیه را بدانسان بتاخت
تو گفتی که اسبش بآتش بساخت.
فردوسی.
ورایدون که با مانسازد جهان
بسازیم ما با جهان جهان.
فردوسی.
بدو گفت پیران که با روزگار
بسازد خردیافته مرد کار.
فردوسی.
ایانیاز بمن ساز و مرمرا مگداز
که ناز کردن معشوق دلگداز بود.
لبیبی.
جهانا سراسر فسونی و بازی
که بر کس نپائی وبا کس نسازی.
ابوطیب مصعبی (از تاریخ بیهقی چ غنی - فیاض ص 377).
اگر با برادر مخالفت نگرفتی و بساختی و بر فرمان پدر کار کردی [بوالعسکر] هیچ چیز از نعمت از وی دریغ نبودی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 242). چون فتح دانست که با آب بسنده نیاید با آب بساخت. (منتخب قابوسنامه ص 32).
و ایدون بامر او شد و تقدیرش
با خاک خشک ساخته آب تر.
ناصرخسرو (دیوان ص 270).
و اکنون تذرو با من کی سازد
کز عارضین نبشته چو شاهینم.
ناصرخسرو.
هر چه او را [کودک را] خوش آید، آنچه ممکن گردد که بدو توان داد و پیش او شاید نهاد پیش او آورند و بدو دهند و هر چه او را ناخوش آید از پیش او دور دارند تا خوشخوی گردد و با او همی سازند تا او نیز سازنده شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).و با دیگر ملوک طوایف بساخت و قصد هیچکس نکرد و همگان او را معظم داشتندی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 59).
بساختندچهار آخشیج دشمن از آن
که رای تست بحق گشته در میان داور.
مسعودسعد.
اگر سپهر بگردد ز حال خود تو مگرد
وگر زمانه نسازد تو با زمانه بساز.
مسعودسعد.
حور با گنده پیرکی سازد.
سنائی.
چون آب ز روی جان نوازی
با جمله ٔ رنگها بسازی.
نظامی (لیلی و مجنون).
اگر دشمن نسازد با تو ای دوست
تو می باید که با دشمن بسازی
وگر نه چند روزی صبر میکن
نه او ماند نه تو نه فخر رازی.
(منسوب به امام فخر رازی).
میدانید که شیطان دشمن است، با او عداوت نمی کنید، بل که با او می سازید و از عیب خود دست نمی دارید. (تذکره الاولیاء عطار). و هر که را نفس بر او مالک شد ذلیل شد و اول جنابت صدّیقان ساختن ایشان بود با نفس خویش. (تذکره الاولیاء عطار). بدانکه اخلاص دو بال دارد... یکی دشمن داشتن اهل کفر و ناساختن با اهل معصیت. (معارف بهاء ولد).
ای سلیمان در میان زاغ و باز
حلم حق شو با همه مرغان بساز.
مولوی.
به اخلاق با هر که باشد بساز
اگر زیر دست است، اگر سرفراز.
سعدی (بوستان).
|| مدارا کردن. مماشات کردن. تحمل کردن:
دیدم که زخم حادثه مرهم پذیرنیست
با زخم بی حمایت مرهم بساختم.
مجیر بیلقانی.
ما را که ز خوی خود ملال است
باخوی تو ساختن محال است.
نظامی (لیلی و مجنون).
چشم از تو برنگیرم گر میکشد رقیبم
مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان.
سعدی (طیبات).
هر که را با گل آشنائی هست
گو برو با جفای خار بساز.
سعدی (طیبات).
با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم
چون زهره و یارا نبودچاره مدار است.
سعدی (طیبات).
با آنکه خصومت نتوان کرد بساز.
(گلستان).
با طبع ملولت چکند دل که نسازد
شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی.
سعدی (گلستان).
با گردش زمانه بساز ای همام، چون
افلاک را به آرزوی ما مسیر نیست.
همام تبریزی (دیوان ص 23).
با درد بساز تا بدرمان برسی. (جامع التمثیل). زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز. با اخلاق زشت او میسازم. || توافق کردن. توافق داشتن. همداستان شدن در کاری یا در اندیشه ای:
ز هرگونه گفتیم و انداختیم
سرانجام یکسر بدین ساختیم.
فردوسی.
همان تا کسی دیگر آید برزم
تو با من بساز و بیارای بزم.
فردوسی.
بسازیم با هم به نیک و به بد
نخواهم جز او گر بمن بد رسد.
فردوسی.
و گفت من خلاصی شما را اندیشیده ام اگر با من بسازید. گفتند چنین باشد. (قصص الانبیاء جویری ص 179).
با ما بوصال خود شبی چند بساز
کاین عمر نماند بجز از روزی چند.
مجیر بیلقانی.
مرو بهند و برو با خدای خویش بساز
بهر کجا که روی آسمان همین رنگ است ؟
|| تحمل کردن. گردن نهادن. متحمل شدن. بردباری کردن. شکیبائی ورزیدن:
در چنگ آرزویت سوزم چو عود و سازم
چون چنگم ار بسازی چون عودم ار بسوزی.
خواجوی کرمانی (دیوان ص 335).
در چنگ تو همچون نی می نالم و میزارم
بر بوی تو همچون عود میسوزم و میسازم.
خواجو (دیوان ص 731).
چو میسوزیم و میسازیم همچون عود در چنگت
چرا ای مطرب مجلس دمی با ما نمی سازی.
خواجو (دیوان ص 764).
جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان این است اگر سازی وگر سوزی.
حافظ.
بدین سپاس که مجلس منور است به دوست
گرت چو شمع جفائی رسد بسور و بساز.
حافظ.
آن را که بوی عنبر زلف تو آرزوست
چون عود گو بر آتش سودا بسوز و ساز.
حافظ.
|| سرکردن. بسر بردن:
قیاس کن که چه حالم بوَد در این ساعت
که در طویله ٔ نامردمم بباید ساخت.
سعدی (گلستان چ یوسفی ص 100).
توان از کسی دل بپرداختن.
که دانی که بی او توان ساختن.
سعدی (بوستان).
|| اکتفا کردن. قناعت کردن. قانع بودم. خرسند بودن. بسنده کردن بچیزی یا با چیزی: دستوری خواه بنده را تا بنشابور باز گردد و وام بگزارد و با آن باقی که بماند همی سازد و دولت قاهره را دعا همی گوید. (چهار مقاله).
چون با سه شش مجیر ز ایام بیش ماند
دل بر سه یک نهادم و با کم بساختم.
مجیر بیلقانی.
بیاد ماه با شیرنگ میساخت
بامید گهر با سنگ میساخت.
نظامی (خسرو و شیرین).
این شکم بی هنر پیچ پیچ
صبر ندارد که بسازد بهیچ.
سعدی (گلستان).
بچندان که در دستت افتد بساز
از آن به که گردی تهی دست باز.
سعدی (بوستان).
در مصطبه ٔ عشق تنعم نتوان کرد
چون بالش زرنیست بسازیم به خشتی.
حافظ.
ای که مهمان منی ساغر و مطرب مطلب
هم به این سوز دل و ناله ٔ جانسوز بساز.
هلالی جغتائی (دیوان ص 85).
بلبل بباغ و جغد بویرانه ساخته
هر کس بقدر همت خود خانه ساخته.
هلالی.
در محاوره ٔ امروز گویند: با همین مواجب باید ساخت. با یک لقمه نان میسازیم. با همان روزی دو قران می ساخت. || تبانی کردن. قراری پنهان گذاشتن. همدست شدن خاصه در امری نهانی. بموجب قراری مخفی در صدداضرار یا استفاده از ثالثی برآمدن. توطئه کردن. حیله کردن. رو هم ریختن. زد و بند، بند و بست، ساخت و باخت کردن: بهرام... گفت... با پرویز جنگ کنیم که او ستمکار است و این همه وی ساخت تا ملک هرمزرا چنین افتاد که ما با وی کنیم و ملک ازوی بستانیم و باز بهرمز دهیم. (تاریخ بلعمی).
از این ساختن حاجب آگاه شد
بر او کام و آرام کوتاه شد.
فردوسی.
احمد دست بر دست زد و گفت: «دهید!» مردی دویست چنانکه ساخته بودند پیدا آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). امیر روز دیگر بار نداد و ساخته بودند تا اریارق را فروگرفته آید. (تاریخ بیهقی ص 225). گفتند باکالیجار خالش [خال نوشیروان بن منوچهر] با حاجب بزرگ منوچهر ساخته بود او را زهر دادند. (تاریخ بیهقی ص 345).
- ساختن یا نساختن غذائی یا دوائی یا آب و هوای جائی کسی را، ملایم طبع وی بودن و نبودن.موافق طبع و مزاج او بودن یا نبودن. با مزاج او سازوار آمدن یا نیامدن. مفید بودن یا نبودن. گوارا بودن یا نبودن: مردمان آن قبیله ٔ عرب بیامدند و مسلمان شدند و بمدینه بیمار شدند که آب مدینه نساختشان. (تاریخ بلعمی). هارون بغداد را دوست نداشتی گفتی هوایش بد است و مرا نسازد. (تاریخ بلعمی).
کرا خرما نسازد خار سازد
کرا منبر نسازد دار سازد.
(ویس و رامین).
کسی کش مار شیبا بر جگر زد
ورا تریاک سازد نه طبرزد.
(ویس و رامین).
دل دانا به هوش خویش نازد
بدی سازد کرا نیکی نسازد.
(ویس و رامین).
پیه را چون با گوشت خورند غذا بهتر بود و مردم را بهتر سازد. (الابنیه عن حقایق الادویه). در خواست که مرا دستوری دهد تا بر سر آن ضیعت روم که این هوا مرا نمیسازد. (تاریخ بیهقی).
مکن بسوخته بر سرکه و نمک که ترا
گلاب شاید و کافور سازد و صندل.
ناصرخسرو (دیوان ص 249).
و اراقیت [ملکه ٔ پریان] را آن آب [آب گرم معدنی] ساخته بود و صحت پیدا آمده. (اسکندرنامه ٔ خطی متعلق به سعید نفیسی).
عسل محروران را نسازد. گفتند نگفتیم مخور عسل و خربزه با هم نمیسازد؟ گفت حالا که هر دو تا خوب ساخته اند [همدست شده اند] که من یکی را از میان بر دارند. (از روزنامه ٔ صور اسرافیل). || نواختن. ساز زدن. کوک کردن. نواختن آلات موسیقی از ساز و چنگ و رود و عود و نای و ارغنون:
بجای خروش کمان نای و چنگ
بسازید با باده و بوی و رنگ.
فردوسی.
گاه گفتی بیا و چنگ بزن
گاه گفتی بیا و رود بساز.
فرخی.
مطربا تو بسازرود نخست
مدحت خواجه ٔ عمید بخوان.
فرخی.
پیشت بپای صد صنم چنگ ساز باد
دشمنت سال و ماه بگرم و گداز باد.
منوچهری.
بوستان عود همی سوزد، تیمار بسوز
فاخته نای همی سازد طنبور بساز.
منوچهری.
اگر ساز و آواست مر خوش ترا
بت رود ساز و می خوشگوار.
ناصرخسرو.
ساغر پر کن که برف گون آمدروز
زان باده که لعل هست از آن رنگ آموز
بردار دو عود را و مجلس بفروز
یک عود بساز و آن دگر عود بسوز.
خیام.
وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را
ساقی بیار آن جام می مطرب بساز آن ساز را.
سعدی (طیبات).
مطرب مجلس بساز زمزمه ٔ عود
ساقی ایوان بسوز مجمره ٔ عود.
سعدی (بدایع).
ای آنکه عود داری در جیب و در کنار
یک عود را بسوز و دگر عود را بساز.
(از صحاح الفرس).
در چنگ آرزویت سوزم چو عود و سازم
چون چنگم ار بسازی، چون عودم ار بسوزی.
خواجو (دیوان ص 335).
خادمه ٔ عودسوز مطربه ٔ عودساز
شمعنه و عودسوز، چنگ زن و عودساز.
خواجو (دیوان ص 275).
چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باک
آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گیر.
حافظ.
زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی می گساران راچه شد.
حافظ.
در زوایای طربخانه ٔ جمشید فلک
ارغنون ساز کند زهره بآهنگ سماع.
حافظ.
سازنده اگر چه ساز نیکو سازد
اما بی ساز ساز چون بنوازد
من آینه ام که می نمایم او را
او خالق من که او مرا میسازد.
شاه نعمهاﷲولی.
در یادداشتهای علامه محمد قزوینی آمده: «عجالهً نمیدانم مصدر این فعل بمعنی ساز زدن ساختن است یا سازیدن ». (در آنجا 9 بیت بشاهد آمده که در فوق نقل گردید). رجوع به یادداشتهای قزوینی ج 3 ص 140 شود. گوئیم قطع نظر از اینکه ساختن باکثر معانی بصورت سازیدن بکار رفته بمعنی مورد بحث نیز بصورت ساختن در صیغه های ماضی ونعت مفعولی دیده شده است:
پس اندر، ز رامشگران دو هزار
همه ساخته رود روز شکار.
فردوسی.
برسم رفته چو رامشگران و خوش دستان
یکی بساخت کمانچه یکی نواخت رباب ؟
مسعودسعد (دیوان ص 32).
|| نواختن آهنگ، نغمه، نوا. صوتی را اجرا کردن:
چنان چون بیاید بسازی نوا
مگر بیژن از بند گردد رها.
فردوسی.
بسازای بلبل خوشخوان نوائی کان مه مطرب
چنان مست است کز مستی نمیداند رباب از می.
خواجو (دیوان ص 342).
بساز مطرب مجلس نوای سوختگان
که بلبل سحری میکند سماع آغاز.
خواجو (دیوان ص 708).
بساز ای مطرب خوشخوان خوشگو
بشعر فارسی صوت عراقی.
حافظ.
- آشتی ساختن، آشتی کردن. صلح کردن:
ز بدخواه، در آشتی ساختن
بترس از شبیخون و از تاختن.
اسدی (گرشاسبنامه).
- آفرین ساختن، آفرین گفتن. آفرین کردن:
به پیش گو پیلتن تاختند
ز شادی بر او آفرین ساختند.
فردوسی.
- التجا ساختن، پناه بردن: ومنهزم بشهر آمدن و التجا ساختن بخدمت خداوند ملک معظم. (تاریخ سیستان). برادر مهتر او فیروز بپادشاه هیتال التجا ساخت. (تاریخ گزیده چاپ عکسی ص 114).
- انجمن ساختن، فراهم آوردن کسان، گرد آوردن کسان. انجمن کردن:
یکی انجمن ساخت از بخردان
هشیوار و کارآزموده ردان.
فردوسی.
- بار ساختن، بار کردن: این گندم را بر دراز گوش بارساز و بطرف شهر بخارا روان شو. (انیس الطالبین بخاری ص 177). خواجه فرمودند درازگوشان بار سازید، درویشان گفتند هوا قوی گرم است. (انیس الطالبین ص 168).
- با هم ساختن و بهم ساختن و یک با دیگر ساختن، بصلح و آشتی زیستن. سازگاری داشتن:
در اندیشید از آن دو یار دلکش
که چون سازد بهم خاشاک و آتش.
نظامی (خسرو و شیرین).
در اینان نبندد دل اهل شناخت
که پیوسته با هم نخواهند ساخت.
سعدی (بوستان).
- || همدست شدن. اتفاق کردن:
هر آنکس که با او بهم ساختند
ز آزرم ما دل بپرداختند
بداندیش و بدکار و بدگوهرند
بدین پادشاهی نه اندر خورند.
فردوسی.
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من وساقی بهم سازیم و بنیادش بر اندازیم.
حافظ.
- || چیزی را قرارداد و مرسوم کردن: مردمان این صناعت یک با دیگر بساختند که هر دائره ای خواهی بزرگ باش و خواهی خرد، محیط او گرد بر گرد بسیصدو شصت بخش راست ببخشند و آن بخشها را بمعدل النهار ازمان خوانند. (التفهیم ص 73).
- || با هم تبانی کردن ضد ثالثی:موش و گربه چون بهم سازند وای بدکان بقال.
- بساختن، به تمام معانی ساختن آید:
- برساختن، آماده شدن:
که برساز کامد گه رفتنت
سر آمد نژندی و ناخفتنت.
فردوسی.
که برساز تا سوی دشمن شوی
بکوشی و از تاختن نغنوی.
فردوسی.
- || آماده کردن:
... چو بر تیزرو بارگی بر نشست
زمان تا زمان زینش برساختی.
همی گرد گیتیش برتاختی.
فردوسی.
- || آهنگ کردن:
چو از کین ایرج بپرداختند
بخون منوچهر برساختند.
فردوسی.
- || آغاز کردن. براه انداختن:
طلایه چو دیدش سبک تاختند
بیک جای پیکار برساختند.
اسدی (گرشاسبنامه).
زبر پر طاوس بفراختی
ببانگ آمدی جلوه برساختی.
اسدی (گرشاسبنامه ص 72).
کلاه و کمرها بینداختند
خروشیدن و ناله برساختند.
اسدی (گرشاسبنامه).
قارون صفتان که با من از کین
برساخته اند جنگ قارن.
مجیر بیلقانی.
- بهانه ساختن، بهانه جستن:
بهانه همی ساخت بر هفتواد
که دینار بستاند از بدنژاد.
فردوسی.
- پاره ساختن، پاره کردن: اینها [هندوانه ها] را پاره ساز که خورندگان میرسند. (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 104).
- پاسخ ساختن، پاسخ گفتن. جواب دادن:
همه مهتران سر برافراختند
همه پاسخ پادشا ساختند.
فردوسی.
- پاک ساختن، پرداختن. خالی کردن:
زفرزند تو باشد آن پاکدین
ز ضحاک او پاک سازد زمین.
فردوسی.
- جای ساختن، جای گزیدن:
کیومرث شد بر جهان کدخدای
نخستین به کوه اندرون ساخت جای.
فردوسی.
- || جای ساختن، جای دادن:
ز شادی ساختش بر فرق خود جای
که شه را تاج بر سر به که در پای.
نظامی (خسرو و شیرین).
- جنگ ساختن، جنگ راه انداختن. جنگ ساز کردن:
بیکی زخم طپانچه که بدان روی کریه
بزدم، جنگ چه سازی چه کنی بانگ و ژغاز؟
بوالمثل.
دگر گفت از آن رفت بر آسمان
که تا جنگ سازد بتیر و کمان.
فردوسی.
اگر جنگ سازیم با خشنواز
شود کار بی سود بر ما دراز.
فردوسی.
- چاره ساختن، تدبیر کردن. تدبیری اندیشیدن:
ازآن پس یکی چاره ای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن.
فردوسی.
بدو گفت من چاره سازم ترا
بخورشید سر برفرازم ترا.
فردوسی.
- حرب ساختن، جنگ کردن:
بزخمی کزوغ ورا خرد کرد
چنین حرب سازند مردان مرد.
عسجدی (از جهانگیری).
- حیلت ساختن، حیله کردن. چاره کردن:
چون وی در آخر کار دید که آن دولت به آخر آمده است حیلت آن ساخت که چون گریزد. (تاریخ بیهقی).
با دهر که با تو حیله ها سازد
ای غره شده چرا همی سازی.
ناصرخسرو.
- در ساختن، سازگاری کردن:
تا سرینت با میان در ساخته ست
کوهی از موئی روان آویخته.
خاقانی.
بر در هر کس چوصبا درمتاز
با دم هرخس چو هوا درمساز.
نظامی (مخزن الاسرار).
ولیکن نرد با خود باخت نتوان
همیشه با خوشی درساخت نتوان.
نظامی (خسرو و شیرین).
- || مدارا کردن. مماشات کردن:
چو روزگار نسازد، ستیزه نتوان کرد
ضرورت است که با روزگار درسازی.
سعدی.
یکی از لوازم صحبت آن است که یا خانه بپردازی یا با خانه خدای درسازی. (گلستان).
- || تبانی کردن:
چو مشرف دو دست از امانت بداشت
بباید بر او ناظری برگماشت.
ور او نیز درساخت با خاطرش
ز مشرف عمل برکن و ناظرش.
سعدی (بوستان).
- درمان ساختن، علاج کردن:
نباشد پزشکش کسی جز که شاه
که درمانش سازد بگنج و سپاه.
اسدی (گرشاسبنامه).
گفت ازین نوع شکایت که تو داری سعدی
درد عشق است ندانم که چه درمان سازم.
سعدی (طیبات).
- دستارچه ساختن، تهیه ٔ دستارچه، ایجاد آن:
آن زمان کز آتشین کوثر شدیم آلوده لب
عنبرین دستارچه از زلف دلبر ساختیم.
خاقانی (دیوان ص 814).
- || کنایه از هدیه دادن و استمالت کردن است. (آنندراج):
از سیم و صراحی و زر می
دستارچه ساز دلبران را.
خاقانی (دیوان ص 33).
- دست برساختن، دست یازیدن. دست انداختن:
چو از گرز و نیزه بپرداختند
به بند کمر دست برساختند.
فردوسی.
- رخنه ساختن، رخنه کردن:
رخنه سازی تو دست مستان را
بشکنی پای زیر دستان را.
نظامی (هفت پیکر).
- رزم ساختن، آماده ٔ رزم شدن. آهنگ رزم کردن:
چو او رزم سازد چو پاید گروه
کند کوه دریا و، دریا چو کوه.
فردوسی.
بخوانش بفرمانبری پیش باز
بگو باژ بپذیر یا رزم ساز.
اسدی (گرشاسبنامه).
- رزمگاه ساختن، جنگ براه انداختن:
که گویند کز بهر تخت و کلاه
چرا ساخت طلحند گو رزمگاه.
فردوسی.
- روان ساختن، جاری کردن:
بدو گفت کای پیر برگشته بخت
چرا سیر گشتی تو از تاج و تخت
که رزم مرا کرده ای آرزوی
روان سازم از خونت ایدر بجوی.
فردوسی.
- زخمه ساختن، زخمه زدن. نغمه نواختن:
بالای مدیح تو سخن نیست
کس زخمه نساخت برتر از بم.
خاقانی.
- زیان ساختن، زیان رسانیدن:
بهر مرز بنشاند یک مرزبان
بدان تا نسازند کس را زیان.
دقیقی.
- سپه ساختن، تعبیه ٔ لشکر. تجهیز سپاه:
سپه ساختن دانی و کیمیا
سپهبد بدستت پدر با نیا.
فردوسی.
سپه ساز و برکش بفرمان من
برآور یکی گرد از آن انجمن.
فردوسی.
- ستم ساختن، ستم روا داشتن:
به بیچارگان بر، ستم سازد اوی
گر از جبر گردن بر افرازد اوی.
فردوسی.
- سرزنش ساختن، سرزنش کردن. ملامت کردن:
چنان دان که اندر فزونی منش
نسازند بر پادشا سرزنش.
فردوسی.
- شبیخون ساختن، شبیخون زدن:
بدان تا مگر سازد افراسیاب
بما بر شبیخون بهنگام خواب.
فردوسی.
- شعر ساختن، در تداول امروز: شعر سرودن.
|| عشق ساختن، عشق ورزیدن:
بگو با آنکه هستی عشق می باز
چو یارت هست با او عشق می ساز.
نظامی (خسرو و شیرین).
- فروساختن، آهنگ کردن. آغاز کردن:
پس از نیزه زی تیغ کین آختند
پس ازتیغ کشتی فروساختند.
اسدی (گرشاسبنامه).
- کار کسی راساختن، حاجت او را بر آوردن. علاج درد او را کردن:
بزرگی کن و کار ما را بساز
که از پاک یزدان نه ای بی نیاز.
فردوسی.
کار من بیچاره ٔ درمانده بساز.
(منسوب به ابوسعید ابوالخیر).
شکرلبی و دهان شکر چو طراز
کار دل عاشقان بیچاره بساز.
(حاشیه ٔ لغت فرس اسدی، نسخه ٔ نخجوانی).
گفتی که چو وقت آید کارت به ازین سازم
این عشوه مده کانگه افسون گرت خوانم.
خاقانی.
بیک کرشمه توانی که کار ما سازی
ولی بچاره ٔ بیچارگان نپردازی.
همام تبریزی.
- || در تداول عامه، تنبیه کردن. گوشمالی دادن. کفایت کردن. کلک چیزی را کندن.
با شراب تازه زاهد ترشروئی میکند
کو جوانمردی که سازد کار این بی پیر را.
صائب.
- کار زنی یا دختری را ساختن، با او آرمیدن.
- کفن ساختن، کفن کردن. در کفن پیچیدن:
چو جفت ترا روز برگشته شد
بدست یکی بنده بر کشته شد
بر آئین شاهان کفن ساختم
ز درد جهاندار پرداختم.
فردوسی.
بکرم پیله می ماند دل من
که خود را هم بدست خود کفن ساخت.
خاقانی (دیوان ص 731).
- کمین ساختن، کمین کردن. مترصد نشستن:
کمین ساختم در پس پشت اوی
نماندم بجز باد در مشت اوی.
فردوسی.
که در جنگ هرگز نسازد کمین
اگر چند باشد دلش پر ز کین.
فردوسی.
همی مرگ بر جنگ من هرزمان
کمین سازد آورده بر زه کمان.
اسدی (گرشاسبنامه).
همی ساخت بر کشتن عم کمین
نهان عم بخون جستنش همچنین.
اسدی (گرشاسبنامه).
- کین ساختن، کینه ساختن. کینه جوئی کردن. ستیزه جوئی کردن:
نه آرام باشد شما را نه خواب
مگر ساختن کین افراسیاب.
فردوسی.
چنین داد پاسخ فرامرز باز
که با شیر درنده کینه مساز.
فردوسی.
- گذار ساختن، گذشتن:
بفرمود تا مرد کشتی شمار
بسازد بکشتی ز دریا گذار.
فردوسی.
- گرم ساختن، گرم کردن: نتوانستم که آب گرم سازم و غسل آرم. (انیس الطالبین بخاری، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 127).
- لابه ساختن، لابه کردن:
بسی لابه ها ساخته زی پدر
که از پهلوان چیست نزدت خبر.
اسدی (گرشاسبنامه).
- مقام ساختن،جای گزیدن. مقام کردن: سقلاب سوی روس آمد که آنجا مقام سازد. (مجمل التواریخ والقصص ص 104).
- مکافات ساختن، کیفر دادن:
مکافات سازم بدان را ببد
چنان کز ره شهریاران سزد.
فردوسی.
من این بد مکافات آن ساختم
نه زان کارج تو شاه نشناختم.
اسدی (گرشاسبنامه).
- مهربانی ساختن، اظهار مهربانی کردن. مهربانی نشان دادن:
این سخن گفت و چون ازین پرداخت
مشفقی کرد و مهربانی ساخت.
نظامی (هفت پیکر).
- وضو ساختن، وضو گرفتن:
سازد وضو بمسجداقصی به آب چشم
شکر وضو کند بدر مسجدالحرام.
خاقانی.
- وطن ساختن، وطن گزیدن. وطن کردن:
من از دل آن زمان خود دست شستم
که شد در زلف آن دلبر وطن ساخت.
خاقانی (دیوان ص 731).


تباه ساختن

تباه ساختن. [ت َ ت َ] (مص مرکب) تباه گردانیدن. تباه کردن. ضایع و فاسد و خراب ساختن: طَلخ، تباه ساختن کتاب را. (منتهی الارب). باطل و بکارنیامدنی ساختن چیزی را. || منهدم کردن و ویران ساختن و هلاک و نابود ساختن کسی یا چیزی را:
مبادا که گردد بتو کینه خواه
ز خشم پدر پور سازد تباه.
فردوسی.
رجوع به تباه و دیگر ترکیب های آن شود.

فرهنگ معین

نابود

(ص.) از بین رفته، نیست شده.

فارسی به انگلیسی

نابود

Dead, Extinct, Undone

فرهنگ عمید

نابود

نیست‌شده، از میان‌رفته،
ناپیدا،

مترادف و متضاد زبان فارسی

نابود

پایمال، تلف، زایل، محو، مضمحل، معدوم، منهدم، نسخ، نیست، هدر، هلاک، هیچ،
(متضاد) هست

فرهنگ فارسی هوشیار

نابود

معدوم، فانی، ناپیدا، نیست

معادل ابجد

نابود ساختن

1174

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری