معنی میخ کوفتن

لغت نامه دهخدا

میخ کوفتن

میخ کوفتن. [ت َ] (مص مرکب) میخ کوبیدن. میخ زدن. کوبیدن میخ بر چیزی یا جایی. (از یادداشت لغت نامه). و رجوع به میخ کوبیدن و میخ کوب شود.


کوفتن

کوفتن. [ت َ] (مص) کوبیدن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). (از: کوف + تن، پسوند مصدری). در پهلوی کوفتن (زدن، کوبیدن)، کردی کوتن (زدن، کوبیدن). (از حاشیه ٔ برهان چ معین). و رجوع به کوبیدن شود. || به ضرب زدن. (فرهنگ فارسی معین). زدن. با چوب و سنگ و مشت و لگد و جز آن زدن. (ناظم الاطباء). زدن. ضرب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
بفرمود داور که میخواره را
به خفچه بکوبند بیچاره را.
بوشکور.
بازگشای ای نگار چشم به عبرت
تات نکوبد فلک به گونه ٔ کوبین.
خجسته (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوفته را کوفتند و سوخته را سوخت
وین تن پیخسته را به قهر بپیخست.
کسائی (از یادداشت ایضاً).
پس و پیش هر سو همی کوفت گرز
دوتا کرد بسیار بالا و برز.
فردوسی.
چو شیران جنگی برآشوفتند
همی بر سر یکدگر کوفتند.
فردوسی.
همیدون سپهبد شه نوذران
همی کوفتی سر به گرز گران.
فردوسی.
دوستان را بیافتی به مراد
سر دشمن بکوفتی به گواز.
فرخی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ای به کوپال گران کوفته پیلان را پشت
چون کرنجی که فروکوفته باشد به جواز.
فرخی (از یادداشت ایضاً).
همی کوفت گرز و همی کشت مرد
به هر کشتی از کشته انبار کرد.
اسدی.
مر آن اژدها را به گردی و برز
شنیدی که چون کوفت گردن به گرز.
اسدی.
سرش را به گرز گران کوفت خرد
تنش را به کام نهنگان سپرد.
اسدی.
نشاید بردن انده جز به انده
نشاید کوفت آهن جز به آهن.
خاقانی.
تا وقتی که سلطان را بر آن لشکری خشم آمد و در چاهی کرد.درویش آمد و سنگ در سرش کوفت. (گلستان سعدی).
از آن مار بر پای راعی زند
که ترسد بکوبد سرش را به سنگ.
سعدی.
و رجوع به کوبیدن شود.
- پای کوفتن، رقصیدن. رقص کردن. پای بر زمین زدن رقص را. و رجوع به پای کوفتن شود.
- فروکوفتن، به ضرب زدن. خرد کردن. به شدت با گرز و سنگ و چوب و جز آنها زدن چیزی را. و رجوع به مدخل فروکوفتن شود.
|| آسیب و صدمه رسانیدن. (آنندراج). آسیب رسانیدن و صدمه زدن. (ناظم الاطباء). آسیب رسانیدن. (فرهنگ فارسی معین). صَدم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
نه مردی بود خیره آشوفتن
به زیر اندر آورده را کوفتن.
فردوسی.
دل تیره را روشنایی می است
که را کوفت می مومیایی می است.
اسدی.
چشم همی دارم همواره تا
کی بود از کوفتنش رستنم.
ناصرخسرو.
|| خرد و نرم ساختن. (آنندراج). خرد کردن. سحق نمودن و ساییدن. (ناظم الاطباء). ساییدن. سحق نمودن. (فرهنگ فارسی معین):
عصیب و گرده برون کن تو زود برهم کوب
جگر بیازن و آگنج را بسامان کن.
کسائی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
گویی که شنبلید همه شب زریر کوفت
تا برنشست گرد به رویش بر از زریر.
منوچهری.
پای وی چون پای پیلی که سنگی می کوبد. (نوروزنامه). || نواختن طبل و مانند آن. (فرهنگ فارسی معین). زدن دهل و طبل و کوس و جز آن را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
بفرمود تا کوس کین کوفتند
یلان همچو شیران برآشوفتند.
فردوسی.
امیر فرمود تا کوس کوفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 113).
بال فروکوفت مرغ، مرغ طرب گشت دل
بانگ برآورد کوس، کوس سفر کوفت خواب.
خاقانی.
و آنجا که کوفت دولت او کوس لااله
آواز «قد صدقت » برآمد ز لامکان.
خاقانی.
کوس رحلت بکوفت دست اجل
ای دو چشمم وداع سر بکنید.
سعدی (گلستان).
- فروکوفتن، زدن و نواختن طبل و دهل و جز آن. رجوع به مدخل فروکوفتن شود.
|| دق الباب کردن. (ناظم الاطباء).
- کوفتن در، دق الباب کردن. حلقه بر در زدن:
اگر تو بکوبی در شارسان
به شاهی نیابی مگر خارسان.
فردوسی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت.
ناصرخسرو.
به مصر داخل شد و در خانه ٔ خود رفت و در بکوفت خواهرش جواب داد. (قصص الانبیاءص 99). گفت: ای خداوند! نشنیده ای که گویند خانه ٔ دوستان بروب و در دشمنان مکوب. (گلستان سعدی).
توپیش از عقوبت در عفو کوب
که سودی ندارد فغان زیر چوب.
سعدی (بوستان).
بلندی از آن یافت کو پست شد
درِ نیستی کوفت تا هست شد.
سعدی (بوستان).
حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر
به سر نکوفته باشد در سرایی را.
سعدی (کلیات چ مظاهر مصفا ص 350).
|| فروکردن چیزی را به جایی با زدن بر روی آن همچون میخ را بر دیوار یا بر کفش:
گویند که پیش از این گهرکوفت
در ظلمت زیر پی سکندر.
ناصرخسرو.
آن شنیدی که صوفیی می کوفت
زیر نعلین خویش میخی چند.
سعدی (گلستان).
|| لگدکوب کردن و پایمال نمودن و پاسِپار کردن. (ناظم الاطباء). سپری کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || قطع طریق کردن. طی کردن و پیمودن راه:
بگفتا که راه این که من کوفتم
ز دیر آمدنْتان برآشوفتم.
فردوسی.
لیکن تو هیچ سیر نخواهی همی شدن
زین جر و جوی و کوفتن راه بی نظام.
ناصرخسرو.
چند پویی به گرد عالم چند
چند کوبی طریق پویایی.
عمعق بخارایی.
خاصگان دانند راه کعبه ٔ جان کوفتن
کاین ره دشوار مشتی خاکی آسان دیده اند.
خاقانی.
جان فشان و راد زی و راه کوب و مرد باش
تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن.
خاقانی.
|| یکسان و هموار گردانیدن راهها. (از آنندراج):
به فرمان شه راه می روفتند
گریوه به پولاد می کوفتند.
نظامی.
|| برهم زدن مرغ بال و پر خود را:
خروس کنگره ٔ عقل پر بکوفت چو دید
که در شب امل من سپیده شد پیدا.
خاقانی.
|| در زیر افکندن و بر زمین زدن. || سفید کردن. (ناظم الاطباء). سفید کردن. شستن. (از اشتینگاس).


میخ کوبیدن

میخ کوبیدن. [دَ] (مص مرکب) میخ کوفتن. میخ زدن. کوبیدن میخ بر در و دیوار و جز آن.


میخ

میخ. (اِ) وتد. قطعه ٔ کوچک استوانه ای شکل فلزی و یا چوبی که دارای نوکی است تیز، و کلاهکی در سر دیگر دارد و آن را برای استحکام در جایی فرومی کنند. (از ناظم الاطباء). میله ٔ فلزی یا چوبی که یک سر آن باریک و تیز است و سردیگر پهن تر و یا دارای کلاهکی و آن را برای متصل کردن دو قطعه تخته یا فلز بکار برند و یا برای آویختن چیزی از وی بر دیوار و درخت و غیره کوبند و یا در زمین استوار کنند و چیزی چون طناب یا زنجیر بدان بند بنمایند. وتد. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). ترجمه ٔ وتد چه میخ آهنی و چه چوبین. (آنندراج) (از انجمن آرا). طنب. وَح ّ. حیط. وتد [وَ ت َ / ت ِ]. وَتد. وَدّ. عیر. اشعث. عِران کوکب. (منتهی الارب):
زمین جنب جنبان شد از میخ نعل
هوا از درفش سران گشت لعل.
فرخی.
دو میخ پیش او (درودگر) بود. (کلیله ودمنه).
سوار مرکب اقبال سعد دین که سزد
سم سمند ورا ماه نعل و میخ سها.
سوزنی.
چون بزر آب قدح کردند مژگان را طلی
میخ نعل مرکبان شاه کشور ساختند.
خاقانی.
آن شنیدم که صوفیی می کوفت
زیر نعلین خویش میخی چند.
سعدی (گلستان).
سرو را پای فروشدبه زمین همچون میخ
پیش بالاش ز بس دست که بر سر زده بود.
اوحدی مراغه ای.
سفله را منظور نتوان ساختن کو خوبروست
میخ را در دیده نتوان کوفتن کو از زر است.
جامی.
تراشیده شد میخش از نخل طور
به بیماری مردم چشم حور.
ملاطغرا.
پایداری و استقامت میخ
شاید ار عبرت بشر گردد.
ملک الشعراء بهار.
- به نعل و میخ (یا به میخ و نعل) زدن، گاه مساعد و گاه مخالف گفتن در طریق وصول به مقصودی. (یادداشت مؤلف).
- || به کنایه گفتن. به کنایتها ادای مقصود کردن. (یادداشت مؤلف).
- سیخ و میخ ایستادن، راست و بی حرکت ایستادن. قائم ماندن.
- گرمیخ، گل میخ.رجوع به گل میخ شود.
- گل میخ، میخ آهنین درشت که بر سر کلاهکی نیم کره مانند دارد وتزیین درها را سابقاً به کار می برده اند. رجوع به همین کلمه در جای خود شود.
- میخ آهنین، مسمار. (یادداشت مؤلف).:
بر سیه دل چه سود خواندن وعظ
نرود میخ آهنین در سنگ.
(گلستان).
- میخ ِ پیچ، نوعی میخ که قسمت پایین کلاهک آن تا سر نوک پیچ دارد و در کلاهک شکافی و آن را با چرخاندن در چوب یا دیوار و غیره فرو برند نه با کوفتن.
- میخ چشم کسی بودن، کنایه از مخل و خار چشم کسی بودن. (از آنندراج).
- میخ چشم کسی شدن، مزاحم و سخت مراقب اعمال او شدن. و رجوع به ترکیب میخ چشم کسی بودن شود.
- هزار میخ، با میخ بسیار. دارای میخهای کثیر. خیمه ٔ هزار میخی.
|| وتد خیمه و مسمار. (ناظم الاطباء). چوبها که بر زمین فرو برند و طنابهای چادر بر آن استوار کنند. مسمار. (یادداشت مؤلف):
آسمان خیمه زد از بیرم [و] دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسرینا.
کسائی.
خم آورد پشت سنان ستیخ
سراپرده برکند هفتاد میخ.
فردوسی.
ملکی کش ملکان بوسه به اکلیل زنند
میخ دیوار سراپرده به صد میل زنند.
منوچهری.
چون خیمه ٔ محکم نیک ستون است برداشته و طنابهای آن باز کشیده و میخهای محکم نگاهداشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). خیمه ملک است و ستون پادشاه و طناب و میخها رعیت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). هرگه که او سست شد و بیفتاد نه خیمه ماند و نه طناب و نه میخ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386).
در او شش ستون خیمه ٔ نیلگون
ز سیمش همه میخ و از زرستون.
اسدی.
مگو زین در بارگه سر بتاب
و گر سر چو میخم کشد در طناب.
سعدی (بوستان).
وندر گلوی دشمن دولت کند چو میخ
فراش او طناب در بارگاه را.
سعدی.
- میخ خود را کوبیده بودن، جای پای خود را قرص کرده بودن. حرف خود را به کرسی نشانده بودن.
- میخ دو سر، که در هر دو سوی کلاهک مانند دارد یا هر دو سر آن تیز نیست.
- || مجازاً چیزی غیر موافق با وضع اصلی و خلاف منظور.
- امثال:
مثل ِ میخ دو سر [میخ دو شاخ]، که به زمین فرو نرود. (امثال و حکم دهخدا).
میخ دو سر به زمین فرونرود.
میخ طویله ٔ پای خروس، بالایی سخت کوتاه. (یادداشت مؤلف). کوتاه قد. سخت کوتاه قامت.
|| سوزن. || سنجاق. || قلاب. || سیخ. || پانه. (ناظم الاطباء). || قلمه ٔ درخت. (یادداشت مؤلف). || چوبدستی چوپانان. (ناظم الاطباء). || سرسکه. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). مهر. مهرپول. قالب سکه. (از یادداشت مؤلف). آهنی که بر وی نقش مطلوب را که بر سکه منقوش خواهند ساخت بطور وارو کنده کاری کنند یا بطور برجسته پدید آرند و در بن قالب نهند و سپس زر یا سیم یا فلز دیگر گداخته را بر آن ریزند تا قطعه های مسکوک با نقش مطلوب حاصل گردد. سکه ٔ درم و دینار. آهنی که نگار پول بر سر آن کنده باشند. (یادداشت مؤلف). سکه ٔ درم. (از آنندراج). به معنی سکه ٔ درم نیز آمده. (انجمن آرا):
درم را یکی میخ نو ساختیم
سوی شادی و فرخی تاختیم.
فردوسی.
درم را همی میخ سازید نیز
سبک داشتن بیشتر زین چه چیز.
فردوسی.
با نام او و کنیت او ملک ساخته ست
چون میخ با شیانی و چون مهر با نگین.
فرخی.
هزاران طرف زرین طوق بسته
همه میخ درستک ها شکسته.
نظامی.
- میخ درم، سکه را گویند و آن آهنی باشد که نقش زر و پول بر آن کنده باشد. (برهان). سکه و آن آهنی باشد که بر درم و دینار زنند تنها میخ نیز بدین معنی آمده. (آنندراج). سکه. نشان زر. (زمخشری):
از آن پس دگر کرد میخ درم
همان میخ دینار و هر بیش و کم.
فردوسی.
بر سر کل خورد یکی خایسک
چون به هنگام مهر میخ درم.
سنائی.
- میخ دینار، قالب دینار. سرسکه و آن آهنی باشد که بر دینار زنند بلکه تنها میخ نیز بدین معنی آمده. (آنندراج).
- میخ دیناری، قالب سرسکه ٔ مربوط به دینار. سرسکه.
|| میخ درم است که سکه باشد. (برهان). || توسعاً سکه ٔ زر یا سیم. سکه ٔ زر. (ناظم الاطباء). || ناسره. (فرهنگ اوبهی). || سربند و عصابه. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح نجومی) این کلمه در پیش از اسلام به معنی وتد مفرد اوتاد در علم نجوم استعمال می شده است. (یادداشت مؤلف). || بول و شاش. (ناظم الاطباء). به معنی شاش هم آمده که بول باشد. (برهان). رجوع به مصدر میختن شود.

میخ. [م َ] (ع مص) خرامیدن. (منتهی الارب از ماده ٔ م ی خ). خرامان رفتن. (ناظم الاطباء).


ره کوفتن

ره کوفتن. [رَه ْ ت َ] (مص مرکب) ره کوبیدن. رجوع به ره کوبیدن و راه کوفتن شود.

حل جدول

میخ کوفتن

وتد


کوفتن

کوبیدن، زدن، صدمه زدن

فرهنگ فارسی هوشیار

فرو کوفتن

(مصدر) بر زمین فرو کردن: میخ هر کجا فرو کوبند ثابت و استوار ماند، زدن کوبیدن: کوس فرو کوفتن.


کوفتن

(مصدر) (کوفت کوبد خواهد کوفت بکوب کوبنده کوبان کوبیده کوبش) کوبیدن خرد کردن: لشکریان بفراغت غله ها بدریدند و بکوفتند و ریع برداشتند، بضرب زدن: سلطان را بر آن لشکری خشم آمد. . . درویش آمد و سنگ در سرش کوفت. (گلستان)، آسیب رسانیدن، ساییدن سحق کردن: دانه ها را کوبید، نواختن طبل و مانند آن: در میان لشگر طبل بکوفتند.

فرهنگ معین

کوفتن

(تَ) (مص م.) کوبیدن، صدمه زدن.

مترادف و متضاد زبان فارسی

کوفتن

خرد کردن، زدن، ضرب، کوبیدن، آسیب‌رساندن، صدمه‌زدن، ضربت‌زدن

فارسی به عربی

کوفتن

اضطهد

فرهنگ عمید

کوفتن

کوبیدن، چیزی را با سنگ، چوب، یا آلت دیگر زدن و خرد کردن،
آسیب‌ رساندن،


میخ

میلۀ کوتاه فلزی و نوک‌تیز برای اتصال دو قطعه به هم،
* میخ ‌درم: [قدیمی] آلتی که با آن سکه می‌زدند: وزآن‌پس دگر کرد میخِ درم / همان میخِ دینار و هر بیش‌وکم (فردوسی: ۶/۲۰۳)،

معادل ابجد

میخ کوفتن

1206

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری