معنی مومیایی

فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی هوشیار

مومیایی

نام دارویی سیاه مانند قیر که برای شکستگی استفاده میشود، مومیایی جسد را گویند


مومیایی بخش

(صفت) آنکه یا آنچه مومیایی دهد: } من شکسته خاطراز شروانیان وز لفظ من خاک شروان مومیایی بخش ایران آمده. ‎{ (خاقانی 373)


مومیایی کردن

(مصدر) حفظ و تحنیط اجساد مردگان در برابر عفونت.

لغت نامه دهخدا

مومیایی

مومیایی. (ص نسبی) منسوب به مومیا. آنچه به مومیا نسبت دارد. || مانند مومیا. || مومیاشده. || (اِ) نام دارویی سیاه مانند قیر و خوپخین. (ناظم الاطباء). مومیا. داروی شکستگی: و از دارابگرد فارس مومیایی خیزد که به همه ٔ جهان جایی دیگر نبود. (حدود العالم).
دل تیره را روشنایی می است
که را کوفت تن مومیایی می است.
اسدی.
مومیایی از آنجا [دارابجرد] خیزد از کوهی قطره قطره می چکد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 29).
مومیایی همه دانند کجا خرج شود
هرکجا پشه به پهلو زدن آمد با پیل.
انوری.
مرا از شکستن چنان درد ناید
که از ناکسان خواستن مومیایی.
عمادی غزنوی.
گر حوادث پشت امیدت شکست اندیشه نیست
مومیایی هست مدح صاحب صاحبقران.
خاقانی.
نخواهم که آرم به کس بر شکست
و گر بشکنم مومیاییم هست.
نظامی.
گرم بشکند گردش سال و ماه
مرا مومیایی بس اقبال شاه.
نظامی.
آن یابم از او به جان فزایی
کآزرده میان ز مومیایی.
نظامی.
در سهی سرو چون شکست آید
مومیایی کجا به دست آید.
نظامی.
تاریک دلم تو روشنایی
آزرده تنم تو مومیایی.
نظامی.
گفت از شکسته ٔ خود مومیایی دریغ نمی باید داشت. افکنده ٔ خود را بر باید داشت. (مرزبان نامه ص 119).
جدایی تا نیفتد دوست قدر دوست کی داند
شکسته استخوان داندبهای مومیایی را.
سعدی.
دل خسته ٔ من گرش همتی هست
نخواهد ز سنگین دلان مومیایی.
حافظ.
مجو غیر از شکست از سست عهدان
مخواه از موم نفع مومیایی.
امیدی.
به سنگ حادثه نازم که استخوان مرا
چنان شکست که فارغ ز مومیایی کرد.
امام قلیخان غارت.
- مومیایی پالوده، مومیایی کوه قفر. رجوع به قفر شود.
- مومیایی کوهی، مومیایی پالوده. قفر. رجوع به قفر شود.
- مومیایی مصنوعی، در اصطلاح شیمی ترکیبی است از موم و تربانتین و قیر.
|| به مجاز، داروی درد. چاره ساز. شفابخش. وسیله ٔ مداوا.


مومیایی دادن

مومیایی دادن. [دَ] (مص مرکب) مومیایی بخشیدن. مومیا دادن. || درمان بخشیدن. چاره سازی کردن. شفا دادن:
کار جزع و لعل تست آزردن و بنواختن
هرکه را این بشکند آن مومیایی می دهد.
خاقانی.
تیرگی چند روشنایی ده
چون شکستیم مومیایی ده.
نظامی.
تویی کز شکستم رهایی دهی
و گر بشکنی مومیایی دهی.
نظامی.
و رجوع به مومیایی و مومیایی بخشیدن شود.


مومیایی بخش

مومیایی بخش. [ب َ] (نف مرکب) مومیایی بخشنده. آنکه یا آنچه مومیایی دهد. || مرهم ده. شفابخش. مرهم نه. که شکستگی ها را جبران کند:
من شکسته خاطر از شروانیان وز لفظ من
خاک شروان مومیایی بخش ایران آمده.
خاقانی.


مومیایی بخشیدن

مومیایی بخشیدن. [ب َ دَ] (مص مرکب) مومیایی دادن. مومیا به کسی دادن. || چاره سازی کردن. شفا بخشیدن. مرهم نهادن:
شب آمد روشنایی هم نبخشید
شکست و مومیایی هم نبخشید.
نظامی.
و رجوع به مومیایی بخش و مومیایی دادن شود.


مومیایی کردن

مومیایی کردن. [ک َ دَ] (مص مرکب) حفظ و تحنیط اجساد مردگان دربرابر عفونت: مومیایی کردن اجساد مردگان. تصییر. مومیاکاری. (یادداشت مؤلف). رجوع به مومیاکاری شود.

فرهنگ معین

مومیایی

(ص نسب.) جسدی که برای سالم ماندن آن ر ا بوسیله مواد نگهدارنده مانند موم و مومیا پوشانده اند.

حل جدول

مومیایی

حمر

آب دارو

آبدارو

واژه پیشنهادی

مومیایی

آب دارو

فرهنگ عمید

مومیایی

ویژگی جسمی که به مومیا آغشته شده،
(اسم) = مومیا

فارسی به عربی

معادل ابجد

مومیایی

117

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری