معنی موش آب کشیده شده

حل جدول

موش آب کشیده شده

مثل کسی که زیر باران خیس شده


موش آب کشیده

ویژگی کسی که سر تا پا خیس شده باشد


مثل موش آب کشیده

کسی که خیلی خیس شده و یا از آب و گل و لای بیرون آمده باشد.


کشیده شده

انجذاب

مدید

ممتد

فرهنگ فارسی هوشیار

آب کشیده

(اسم) آنچه با آب شسته باشند مطهر، خوب نیک کامل: بانگلیسی آب کشیده حرف میزند.

فارسی به عربی

کشیده شده

تخطیطی

فارسی به آلمانی

کشیده شده

Anschaulich, Grafik, Graphik, Graphisch

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

کشیده

کشیده. [ک َ / ک ِ دَ / دِ] (ن مف) طویل. دراز. (ناظم الاطباء). ممتد. ماد. ممدود. مدید. (یادداشت مؤلف):
درازتر ز غم مستمند سوخته جان
کشیده تر ز شب دردمند خسته جگر.
فرخی.
حق سبحانه و تعالی ایام عمر مولانا صاحب الجلیل کافی الکفاه کشیده گرداناد. (تاریخ قم). || مایل بر درازی. نسبه دراز و باریک. (یادداشت مؤلف).
- ابروی کشیده، ابروی دراز و طویل و کمانی.
- بینی کشیده، بینی باریک و دراز.
- چشم کشیده، بادامی شکل:
لفظی فصیح و شیرین قدی بلند و چابک
رویی لطیف و زیبا چشمی خوش و کشیده.
حافظ.
- روی کشیده، صورت مایل به درازی.
- صورت کشیده، صورت مایل به درازی.
|| به شکل تار درآمده. به شکل رشته درآمده: او را مردم سیستان زرورنگ خواندندی زیرا که راست به زر کشیده مانستی. (تاریخ سیستان).
شخصم ز فرقت تو چو زر کشیده شد
مویم ز حسرت تو چو سیم کشیده گیر.
معزی (از آنندراج).
دامن کشان همی شد در شرب زرکشیده
صد ماهرو ز رشکش جیب و قصب دریده.
حافظ (دیوان چ قزوینی و غنی ص 422).
|| به رشته درآورده:
چهل تار دیبای زربفت گون
کشیده زبرجد به زر اندرون.
فردوسی.
|| مسلول. مُشَهَّر. آهخته. آهیخته. آخته. برهنه. (یادداشت مؤلف). از نیام برآورده و آن صفتی است شمشیر و خنجر و امثال آنرا:
هزاران پیاده به پیش اندرون
کشیده همه خنجر آبگون.
اسدی.
به دست گوهربارش در آب و آتش رزم
کشیده گوهرداری به گوهر آتش و آب.
مسعودسعد (دیوان ص 44).
غلامان شمشیر کشیده از راه آب درآمدند از پس تخت متوکل و آن مرد مسخره چون فروغ شمشیر دید پنداشت که مگر بر عادت او را عذاب میدهند. (مجمل التواریخ و القصص).
|| تحمل کرده. متحمل شده. (یادداشت مؤلف).
- بارکشیده، متحمل بارشده. زحمت بار پذیرفته:
بارکشیده ٔ جفا پرده دریده ٔ هوا
راه ز پیش و دل ز پس واقعه ای است مشکلم.
سعدی.
- ستم کشیده، مظلوم. ستم رسیده. ظلم دیده:
که گر غمهای دیده بر تو خوانم
ستمهای کشیده بر تو رانم.
نظامی.
- سختی کشیده، رنج دیده. سختی برده: هرکجا سختی کشیده ٔ تلخی چشیده ای را بینی خود را یکسره در کارهای مخوف اندازد. (گلستان). مردم معزول و سختی کشیده را باز عمل فرماید. (گلستان).
- عزلت کشیده، دوری دیده. در انزوا به سر برده.
- || کنایه از معزول شده. کنایه از بیکار شده: مردم سختی دیده ٔ عزلت کشیده را خدمت فرماید. (سعدی).
|| مجذوب. جلب شده. (ناظم الاطباء). || برآورده. ساخته شده. (یادداشت مؤلف): گرد او باره ای کشیده. (حدود العالم). || افراخته. افراشته. (یادداشت مؤلف):
زدیدار چون خاور آمد پدید
به هامون کشیده سراپرده دید.
فردوسی.
- برکشیده، برافراخته:
همی تا به بالای معشوق ماند
به باغ اندرون برکشیده صنوبر.
فرخی.
به پای پست کند برکشیده گردن شیر
بدست رخنه کند لاد آهنین دیوار.
عنصری.
بستان و باغ ساخته و اندر آن بسی
ایوان و قصر سربه فلک برکشیده گیر.
سعدی.
- || بالا برده. برتری داده. به مقام برتر نشانده: بندگان خداوند و چاکران برکشیدگان سلطان پدر نباید که بقصد ناچیز گردند. (تاریخ بیهقی).
|| بررفته. بجانب بالا بر شده.
- اندام کشیده، بالای آخته. قامت رسا. بالای کشیده. بالای آخته.
- بالای کشیده، قامت رسا. اندام کشیده.
- قامت کشیده، اندام کشیده. قد کشیده. بالای رسا.
- قد کشیده، قامت کشیده. بالای آخته.
- کشیده قامت، بلندبالا:
کشیده قامتی چون نخل سیمین
دو زنگی بر سر نخلش رطب چین.
نظامی.
|| منظم شده. رده بسته. صف بسته:
ز سغد اندرون تا به جیحون سپاه
کشیده رده پیش هیتال شاه.
فردوسی.
- درکشیده بهم، سربهم آورده:
صفی راست برراه و صفی بخم
صفی چارسو درکشیده بهم.
اسدی.
- کشیده صف، رده بسته:
نظاره به پیش درکشیده صف
چون کافر روم بر در گنجه.
منوچهری.
|| سنجیده. وزن شده. (یادداشت مؤلف). سنگیده. (ناظم الاطباء). سخته: اندیشید که اگر کشیده بفروشم... روزگار دراز شود. (کلیله و دمنه). || به ظرف خرد درآمده از ظرف دیگر. (یادداشت مؤلف). نقل شده چنانکه پلو از دیگ به قاب. || آشفته. پریشان خاطر. سرگشته. حیران. || سرکش. بی حیا. (ناظم الاطباء). || منجر شده. مجرور. (یادداشت مؤلف). || ممتد. بی دندانه. آنچه از حروف که دراز نویسند نه دندانه دار چون «س » و «ش ». (یادداشت مؤلف). || رسم شده. تحریر و ترسیم شده چنانکه خط دایره و حروف دایره دار:
نونیست کشیده عارض موزونش
و آن خال معنبر نقطی بر نونش
نی خود دهنش چرا نگویم نقطی است
خط دایره ای کشیده پیرامونش.
سعدی.
|| مصوت. صدادار. با مصوت بلند در این کتاب هرجا به الف کشیده گوئیم چون میم «مال » مراد است نه میم «مأکول » و «مأخوذ» و به واو کشیده «موسی » مراد است نه «موعود» و به یای کشیده چون میم «میل » مراد است نه میم «میدان ». (یادداشت مؤلف). || (اِ) سیلی. طپانچه که بر رخسار زنند. ضربت با کف دست بر رخسار کسی. لطمه. چک. تپانچه. طپانچه. کاج. (یادداشت مؤلف): کشیده ای بیخ گوشش نواخت. || نوعی از نقش که بروی پارچه می دوزند. (ناظم الاطباء).


موش

موش. (اِ) جانور چارپای کوچکی از حیوانات قاضمه که دمبی دراز دارد و در همه جای کره ٔ ارض فراوان است. (از ناظم الاطباء). جانوری است معروف که به عربی فاره گویند. (آنندراج) (برهان). پستانداری است کوچک از راسته ٔ جوندگان که مواد غذایی خود را با حرکت آرواره ٔ تحتانی خرد می کند. برای فرسودن و جلوگیری از نمو شدید و دایمی ثنایا چیزهای سخت از قبیل دانه ها و فرشها و کتابها و لباسها را می جود، از این رو حیوانی موذی و خطرناک است. انواع زیادی دارد. موش خانگی ماده در یکماه و نیمگی قابل باروری است و دوران بارداری اش سه هفته است و در هر دفعه بین 6 تا 10 بچه می زاید و بدین صورت با تکثیر فوق العاده خطر و خسارت فراوانی برای انسان دارد. عوام گویند: موش از عطسه ٔ خوک زاده است چنانکه گربه از عطسه ٔ شیر پدید آمده است. فار. فأر. فأره. فویسقه. قرنب. ام راشد. ابوزباب. ثعبه. بر. (از یادداشت مؤلف). قفه. عفه. قنطریس. (منتهی الارب). قرنب. (منتهی الارب) (دهار). فصعاء. سقطیم. قنفذ. قطرب. قطروب. فنقع. قنقع. دثیمه. شیام. فأره. (منتهی الارب). ام راشد. (منتهی الارب) (مرصع).رکس. رکیس. (منتهی الارب). فاره. (دهار). رثیمه. هاقل، موش نر. درص، بچه ٔ موش. زنبور؛ موش بزرگ. زباب، موش سرخ مو؛ جلهم، موش کلان. (منتهی الارب):
گفت دینی را که این دینار بود
کاین فژاگن موش را پروار بود.
رودکی.
برانگیخت باره برآورد جوش
فرورفت دستش به سوراخ موش.
(ملحقات شاهنامه).
گرچه موش از آسیا بسیار دارد فایده
بی گمان روزی فرو کوبد سرش خوش آسیا.
ناصرخسرو.
تو چو موش از حرص دنیا گربه ٔ فرزندخوار
گربه را بر موش کی بوده ست مهر مادری.
سنائی.
به چاه التفات نمود موشان سیه و سپید دید. (کلیله و دمنه). موش مردم را همسایه و همخانه است. (کلیله و دمنه).
بدان قرابه ٔ آویخته همی مانم
که در گلو ببرد موش ریسمانش را.
خاقانی.
گویی اندر کف زحل موش است
یا پلنگی است بر سر تیغش.
خاقانی.
در او دو موش ملاقی شوند اگر با هم
ز هم گذشت نیارند از یمین و یسار.
قاآنی.
- سوراخ موش، نقب و سوراخی که موش بکند و در آن زید. (از یادداشت مؤلف).
- || کنایه است از اتاق و هر جای تنگ. (از یادداشت مؤلف).
- کلاکموش، موش صحرایی و دشتی. رجوع به ماده ٔ کلاکموش شود.
- کورموش، موش کور. رجوع به ترکیب موش کور شود.
- مثل شاش موش، آبی سخت باریک. (یادداشت مؤلف).
- مثل موش، ترسان و حقیر. (از امثال و حکم دهخدا).
- مثل موش آب کشیده، سراپا خیس از قرار گرفتگی در باران تند یا افتاده بودن با لباس در آب.
- مثل موش روی (سر) قالب صابون، دوزانو و جمع و راست نشسته. (یادداشت مؤلف).
کلمات ذیل با کلمه ٔ «موش » ترکیب شده است: تله موش. پیازموش. گوش موش. بیدموش. بیش موش. (یادداشت مؤلف). رجوع به هر یک از ترکیبات بالا در جای خود شود.
- موش به عصا راه رفتن، با همه آمادگی نیازمند یاری و دستگیری بودن بسبب دشواری کار یا سختی راه یا فقدان وسایل:
اینجا موش به عصا راه می رود. (امثال و حکم دهخدا) (از جامعالتمثیل).
رسید کار به جایی ز ضعف و بی قوتی
که موش خانه ٔ من راه می رود به عصا.
ظهوری ترشیزی (از آنندراج).
- موش پرنده، سنجاب. (ناظم الاطباء).
- موش تو آش انداختن، در تداول عامه کنایه است از ادعای شرکت و دخالت در کاری داشتن کسی بی آنکه واقعاً دخالت مؤثری در آن داشته باشد. (از یادداشت مؤلف) (از فرهنگ لغات عامیانه).
- موش خرما، ظرفی خرد شبیه موش که از خوص کنند و به خرما انبارند و کودکان را دهند. ظرف کوچک که از خوص بافند به شکل موش و در آن خرما کنند. (یادداشت مؤلف).
- موش در انبان داشتن، کنایه از غارت و تاراج شدن. مثل گربه در انبارداشتن. (آنندراج):
خدایگانا آن بدسگال روبه باز
که دارم از حیلش موش غصه در انبان.
شرف الدین شفایی (از آنندراج).
- موش دشتی، موش صحرایی. قسمی از موش که پشتش سرخ و شکمش سپید و قدش دراز و دستهایش کوتاه و بیشتر جست و خیز می کند و کمتر می دود و تازیان آن را شکار کرده می خورند. (ناظم الاطباء). جرذ. ام ادراص. موش دوپا. موش سلطانی. موش صحرایی. جرد. (یادداشت مؤلف). عرم. (ترجمان القرآن). یربوع. (دهار). یربیع. (دهار). به فارسی یربوع است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن):
موش دشتی مگر ز شاخ بلند
دیده بد آخته کدویی چند.
نظامی.
شفاری، موش دشتی که بر گوش موی دارد. درص، بچه ٔ موش دشتی. (منتهی الارب).
- موش دوپا (دوپای)، یک قسم حیوانی شبیه به موش و از حیوانات قاضمه که دو دست آن بسیار کوتاه و دو پایش دراز است. (ناظم الاطباء). گونه ای موش صحرایی که جزو دسته کلاووها محسوب می شود. دستهای این حیوان نسبت به پاهایش بسیار کوچک است و وجه تسمیه از این رو است. به علاوه در هنگام خطر با سرعت و جست و خیز بر روی دو پا از خطر می گریزد. دمش قوی و دراز است و وقتی روی دو پا می ایستد تکیه گاه اوست. کلاوو. موش دشتی. یربوع. موش صحرایی. (یادداشت مؤلف). جرذ. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). یربوع. (بحر الجواهر). و رجوع به یربوع و ترکیب موش دشتی شود.
- موش را آب کشیده خوردن، حرامی را به ظاهر حلال کردن خواستن. کنایه است از بی اعتقادی به مبانی و اصول و ظاهرسازی.
- موش سلطانی، موشی باشد به مقدار جثه ٔ بچه ٔ سگ. (آنندراج). حیوانی است زردرنگ و در اطراف اراک و سلطانیه و خراسان فراوان است. موش سلطانیه. (یادداشت مؤلف).
- موش سیاه، یکی از گونه های موش کوچک بیابانی که رنگ آن سیاه است. و رجوع به ترکیب موش کوچک بیابانی شود.
- موش صحرایی، موش دشتی. (ناظم الاطباء). ام اراص. (منتهی الارب). و رجوع به ترکیب موش دشتی شود.
- موش کر، زبابه. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف). زباب. (مهذب الاسماء). رجوع به زباب شود.
- موش کشتن در کاری، کنایه است از موشک دوانیدن. فتنه برانگیختن. آتش فتنه و غوغا برپا کردن. (از یادداشت مؤلف). مانعایجاد کردن در کاری. سوسه آمدن. مانع انجام کاری شدن.
- موش کوچک بیابانی، گونه ای موش که در ییلاقها و نقاط مزروعی می زید و رنگش از موش خانگی تیره تر و کمی از آن بزرگتر است. گونه های تیره رنگ این موش را به نام موش سیاه نیز می نامند.
- موش کور، پستانداری است کوچک از راسته ٔ حشره خواران به طول 15 سانتی متر که ظاهری شبیه به موش دارد و چون چشمهایش بسیار ریز و در زیر موهای ناحیه ٔ سرپنهان است موش کورش خوانده اند. این جانور با دستهای قوی خود در زیر زمین دالانهای مخصوص برای خود می کند و در آنها می زید و بر خلاف موش، حیوانی مفید است که کرمها و حشرات موذی را می خورد. خلد. انگشت برک. جانوری است که در زیر زمین خانه کند و بیخ نباتات خورد و به شیرازی انگشت برک خوانندش. گوشتش زهر قاتل است. (از برهان). جلد. (منتهی الارب) (تحفه ٔ حکیم مؤمن). جلد و خلد. (هر دو کلمه در لغت نامه های عرب آمده است. و ظاهراً یکی تصحیف دیگری است). کورموش. (یادداشت مؤلف). جانوری است معروف که به هندی آن را چهچوندر خوانند. (آنندراج).
- || شب پره، خفاش. (ناظم الاطباء). خلد. (منتهی الارب). شب پره را گویند که مرغ عیسی است. (برهان). خفاش را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). مرغ عیسی. خطاف. خفاش. شب پره. شب کور. وطواط. (یادداشت مؤلف). قسمی از موش که به روز کور باشد و به شب بینا. (غیاث):
به رغم دشمنم ای دوست سایه ای به سر افکن
که موش کور نخواهد که آفتاب برآید.
سعدی.
ز خورشید پنهان شود موش کور
که جهل است با آهنین پنجه زور.
سعدی (بوستان).
- موش موش کردن، شاید صورتی دیگر از موس موس کردن یا موش موشک بازی کردن باشد. (فرهنگ لغات عامیانه).
- موش و گربه، دو ضد. دو مخالف. دو آشتی ناپذیر.
- || (اِخ) افسانه ای است معروف. افسانه ٔ معروف که عبید زاکانی هم آن را منظوم ساخته است. (از یادداشت مؤلف). مجلسی نیز موش و گربه ای دارد.
- موش و گربه بازی درآوردن، کسی را به تدریج و زجر کشتن. به ظاهر با کسی مدارا کردن و در باطن قصد کشتن او را داشتن چنانکه گربه با موش چنان کند یعنی با او بازی کند تا با اشتها و لذت بیشتر بخوردش. (از یادداشت مؤلف).
- امثال:
دو موش اگر با هم دعوا کنند سر یکیشان به دیوار می خورد. (امثال و حکم دهخدا).
صد گربه و یک موش. (امثال و حکم دهخدا).
مگر موشها را شیر داده ای. (امثال و حکم دهخدا).
موش به سوراخ نمی رفت، جاروب به دم خود بست. (یادداشت مؤلف):
نمی شد موش در سوراخ کژدم
به یاری جایروبی بست بر دم.
نظامی.
تنگ بد جای موش در سوراخ
بست جاروب نیز بر دنبال.
کمال الدین اسماعیل (از امثال و حکم).
گر موش به سوراخ به دشواری رفت
جارو به دمش چگونه می آرد بست.
آصف ابراهیمی (از امثال و حکم).
موش را جان کندن گربه را بازی. (امثال و حکم دهخدا).
موش زنده به از گربه ٔ مرده. (امثال و حکم دهخدا).

فرهنگ عمید

موش

پستانداری کوچک و جونده با دم دراز و گوش‌های بزرگ،
* موش دوپا: (زیست‌شناسی) نوعی موش صحرایی با دست‌های کوتاه و پاهای بلند که با کمک پاهای خود می‌جهد، کلاکموش،
* موش کور: (زیست‌شناسی)
پستانداری کوچک با پوزۀ باریک، پنجۀ‌های قوی، چشم‌های بسیارریز و ضعیف،
[قدیمی] خفاش: (ز خورشید پنهان شود موش کور / که جهل است با آهنین‌پنجه زور (سعدی۱: ۱۱۳)،

معادل ابجد

موش آب کشیده شده

997

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری