معنی موج بخت

حل جدول

موج بخت

اثری از شیدا رستمی


موج

خیزاب

لغت نامه دهخدا

موج موج

موج موج. [م َ م َ / م ُ م ُ] (ق مرکب) موجها و کوهه های آب پیاپی. (ناظم الاطباء). خیزابه های پی درپی. خیزابها که یکی پس از دیگری پدید آید و حرکت کند. امواج بیشمار پیاپی و پرآشوب. آب با نره های بسیار. آب با ستونه های بسیار. آب با نوردهای بسیار. آب با شترک های بسیار. با اشترک های بسیار:
ابر بینی فوج فوج اندر هوا در تاختن
آب بینی موج موج اندر میان رودبار.
منوچهری.
از باد روی خوید چو آب است موج موج
وز نوس پشت ابر چو چرغ است رنگ رنگ.
خسروانی.
وگر بیند از دردر او موج موج
سراینده را سر برآرد به اوج.
نظامی.
نفیر نهنگان درآمد به اوج
ز هر گوشه می رفت خون موج موج.
نظامی.
و رجوع به موج شود.


موج به موج

موج به موج. [م َ ب ِ م َ / م ُ ب ِ م ُ] (ق مرکب) موجی پس موجی. موج در پی موج. || کنایه است از کثرت و توالی افراد و اشیاء یا حرکات مشابه. کنایه از افراد بیشمار. (از یادداشت مؤلف). موج موج. فوج فوج:
لشکری تیغ برکشیده به اوج
تا به جیحون رسیده موج به موج.
نظامی.
و رجوع به موج موج شود.


موج

موج. [م َ / م ُ] (ع اِ) کوهه ٔ آب. ج، امواج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روکه. مور. (منتهی الارب). نورد آب. (مهذب الاسماء). آشوب دریا. (ترجمان القرآن جرجانی ص 96). نورد. کوهه. کوهه ٔ آب. خیزابه. خیزاب. آب خیز. آب خیزه. آب کوهه. نره ٔ آب. مشترک. اشترک. آشوب دریا. ستونه. آذیه. (یادداشت مؤلف). دیسمه و لطمه ٔ آب. ترنک. ترنند. هنک. خیزآب. تلاطم آب و کوهه و لپه آب و آنچه که از سطح دریا هنگام وزیدن باد برآید و قطعه های بزرگی گردد که از پی یکدیگر متعاقب شوند. (ناظم الاطباء). صاحب آنندراج گوید خوش عنان و سبک جولان، سبک رو، بلند، رمیده، از خودرفته، دورافتاده. بیقرار از صفات و بال، بازو، انگشت، زلف، ابرو، ناخن، نبض، تار، سلسله، زنجیر، گیسو، طره، خط، مصرع، مقراض، ماهی، کوچه، تیغ، شمشیر، کلک و خامه از تشبیهات اوست و با لفظ بستن و آوردن و کشیدن و بلند شدن و بر یکدیگر شکستن وخوردن و زدن مستعمل است. (از آنندراج):
موج کریمی برآمد از لب دریا
ریگ همه لاله گشت از سر تا بون.
دقیقی.
به پیش سپاه آمد افراسیاب
چو کشتی که موجش برآرد ز آب.
فردوسی.
زمین همچو کشتی شداز موج خون
گهی راست جنبان گهی سرنگون.
فردوسی.
تو گفتی که دریا به جوش آمده ست
بر او موج، پولادپوش آمده ست.
فردوسی.
تنی چند از موج دریا برست
رسیدند نزد یکی آبخوست.
عنصری.
بر سر باد تند و موج بلند
تا به یک آبخستشان افکند.
عنصری.
ابر بینی فوج فوج اندر هوا در تاختن
آب بینی موج موج اندر میان رودبار.
منوچهری.
ز پیش آنکه نشابور شد بدو مسرور
پذیرش آمد فوجی بسان موج بحار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
بر موج بحر فتنه و طوفان جزر و مد
چون باد خوش وزنده و کشتی و لنگرند.
ناصرخسرو.
دانم و داند خرد پاک تو
موج محیط ازتری ناودان.
خاقانی.
آتش خاطر وقاد او را موج دریا نشاندی. (ترجمه ٔتاریخ یمینی ص 283).
چه غم دیوار امت را که باشد چون تو پشتیبان
چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتیبان.
سعدی.
سلسله ٔ موج ز دامی که یافت
ماهی از آن دام خلاصی نیافت.
امیرخسرو (از آنندراج).
هوا مقراض موج آب در دست
پی اصلاح می گردید پیوست.
حکیم زلالی (از آنندراج).
ابروی موج درس اشارت از او گرفت
چشم حباب در گرو انتظار اوست.
صائب (ازآنندراج).
طره ٔ موجم نوآموز کشاکش نیستم
سالها از اره ٔ پشت نهنگم شانه بود.
صائب (از آنندراج).
مکن منع سماع و وجد ما بی دست و پایان را
که خار و خس به بال موج دریا بار می رقصد.
صائب (از آنندراج).
زنجیر موج مانع شور محیط نیست
مجنون ما به سلسله عاقل نمی شود.
صائب (از آنندراج).
مگر دارد به مژگان ترم میل هم آغوشی
که زلف موج را زد خار ماهی شانه در دریا.
محسن تأثیر (ازآنندراج).
در این دریای بی ساحل کلیم از من چه می آید
ز کار افتاده اینجا بازوی موج از شنا کردن.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
برات روزی چشمم نوشته اند به دریا
از آن زمان که خط موج را بر آب نوشتند.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
از ناخن موجش نتوان رنگ حنا شست
زین باده اگر آب دهی آب روان را.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
در پناه دل توان رست از کمند اضطراب
برگهر موجی که خود را بست ساحل می شود.
بیدل (از آنندراج).
موج ما یک شکن از خاک نگردید بلند
بحر عجزیم که در آبله طوفان گردیم.
بیدل (از آنندراج).
ز مصرعهای موج باده روشن شد به می خواران
که ساقی نامه ها دارد بیاض گردن مینا.
ملامفید بلخی (از آنندراج).
ایمن بود ز زخم حوادث دل مفید
آسیب تیغ موج به دریا نمی رسد.
ملامفید بلخی (از آنندراج).
برکشتی شکسته ام از بس تپانچه زد
انگشت موج در کف دریا کبود شد.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
ز چشم ماهیان فوج در فوج
چراغان بود در هر کوچه ٔ موج.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
قدح پیش ما سید ظرفهاست
بر این حرف گیسوی موجش گواست.
ملاطغرا (از آنندراج).
به خط جام محضر کردم آخر پارسایی را
ز تار موج می شیرازه بستم صبر و تقوی را.
میرزامعز فطرت (از آنندراج).
خامه ٔ موجم به دست بیخودی
ماجرائی می نگارم روز و شب.
سراج المحققین (از بهار عجم).
به آرمیده دلان باش و جمع کن خود را
در آب آینه خوابیده است ماهی موج.
ناصرعلی (از آنندراج).
به راه بیخودی چابک عنانی
چو نبض موج می دامن فشانی.
میرزا محمد زمان راسخ (از آنندراج).
چو دریا کاسه چوبین در میانش
دل موج گهر تا آسمانش.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
ظلال البحر؛ موج های دریا. (یادداشت مؤلف). غطماط؛ موج پی درپی آینده. (منتهی الارب). موج متلاطس، موج تپانچه زن پی درپی. (منتهی الارب، ماده ٔ ل طس).
- پرموج، موج زن. مواج.متموج. پر از خیزاب:
فراز و نشیب از گل سرخ گویی
که دریای سبز است پر موج گوهر.
ناصرخسرو.
- دریای با موج، دریای مواج. دریای متلاطم. دریای پر از امواج:
دگر گفت کان سرکشیده دو سرو
ز دریای با موج بر سان غرو.
فردوسی.
- موج آوردن، تموج. موج زدن. متموج شدن. پدید آوردن خیزابه:
چون بحر او موج آورد
جان پرورد دین گسترد.
ناصرخسرو.
- موج از آب (یا ازدریا) برخاستن، متموج شدن آب. تموج. هیجان. پدید آمدن خیزابه ها در آب یا در دریا. ظاهر شدن خیزابه ها در دریا و رودخانه و جز آن:
سپاه اندر آمد همی فوج فوج
بر آن سان که برخیزد از آب موج.
فردوسی.
ز دریا تو گویی که برخاست موج
سپاه اندر آمد همی فوج فوج.
فردوسی.
- موج برانگیختن باد از دریا، پدید آمدن خیزاب و برآمدگی در سطح دریابر اثر وزش باد:
حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج از او تند باد.
فردوسی.
- موج خاستن، موج برخاستن. بلند شدن موج. پیدا شدن خیزاب. پدید آمدن کوهه ٔ آب دریا. تموج. (از یادداشت مؤلف):
ز خون بر در دژ همی موج خاست
که دانست دست چپ از دست راست.
فردوسی.
چو کشتی شده آرمیده زمین
کجا موج خیزدز دریای چین.
فردوسی.
چو در بزم رخشان شود رای او
همه موج خیزد ز دریای او.
فردوسی.
- موج خون، خیزابی که از جریان خون پدید آید. کنایه است از خون بسیار:
دلا رازت برون نتوان نهادن
قدم در موج خون نتوان نهادن.
خاقانی.
- || کنایه است از اشک خونین. اشکی روان از سرِ درد:
موج خون منت به کعب رسید
دامن حله بیشتر برکش.
خاقانی.
جوش دریای غصه باور کن
موج خون بنگر و فغان بشنو.
خاقانی.
- موج خون از چشم کسی انگیختن، جاری کردن اشک خونین از دیده ٔ آن کس. روان ساختن اشک غم از دیده ٔ کسی:
موجها دیدی که چون خیزد ز دریا هر زمان
موج خون از چشم خاقانی چنان انگیختی.
خاقانی.
- موج ساغر، حرکت شراب در جام و توسعاً خود شراب هنگام نوشیده شدن ازساغر:
اثیر است و اخضر به بزم تو امشب
یکی تف منقل دگر موج ساغر.
خاقانی.
- موج سراب، موجی دروغین که از دور در بیابان گرم چون موج آب به چشم آید:
صائب از فرد روان باش که چون موج سراب
رو به دریای عدم می برد این قالبها.
صائب (از آنندراج).
- موج شرر، آه سوزان و آه آتشین:
ز آب آتش زده کز دیده رود سوی دهان
تنگنای نفس از موج شرر بربندیم.
خاقانی.
- موج طوفان، موجی که بر اثر طوفان پدید آید. خیزابی که از طوفان برخیزد:
قمع آن را که کند کوه پناه
موج طوفان کنم ان شأاﷲ.
خاقانی.
خواجه گر نوح راست کشتیبان
موج طوفانش محنت افزاید.
خاقانی.
- موج کشتی شکاف، موج تند که کشتی را خرد کند:
موج کشتی شکاف بیند مرد
تکیه بر بادبان دهد ندهد.
خاقانی.
- موج گهرفروش، مراد از سخن دانایان. (آنندراج).
|| (اصطلاح فیزیک) بر مجموع نقاطی از جسم اطلاق می شود که چون جسم را به حرکت درآورند آن نقاط دارای حرکت توافقی باشد. (یادداشت لغت نامه). حرکت متوالی و هماهنگ چیزها که از یک سو ثابت و از سوی دیگر جنباندنی هستند بر اثر وارد شدن نیروئی بر آنها چنانکه حرکات خوشه های گندم درو ناکرده به وزش باد:
از باد روی خوید چو آب است موج موج
وز نوس پشت ابر چو چرغ است رنگ رنگ.
خسروانی.
- موج ریگ، توده ٔ عظیمی از ریگ که با وزش باد حرکت کند و یا روی هم انباشته شود:
گرفتار محبت روی آزادی نمی بیند
که موج ریگ زنجیر است بر دیوانه ٔ صحرا.
صائب (از آنندراج).
|| (اصطلاح نقاشی) ناهمواریها و برجستگیها و فرورفتگیهای ملایم بر در و پیکر ماشین یا در و دیوار منزل پس از اندوده شدن به رنگ. (از یادداشت مؤلف). ناهمواری که بر اثر تغییر نور روی زمینه ٔ ناهموار جسم رنگ شده به چشم آید.
- موج بوریا، موج حصیر. کنایه از خطوط و نقوشی که در بوریا بافند. (آنندراج). و رجوع به ترکیب موج حصیر شود.
- موج حصیر، موج بوریا. کنایه از خطوط و نقوشی که در بوریا بافند. (آنندراج):
بر تخت خسروی ننهد پا غرور فقر
آب گهر تراست ز موج حصیر ما.
میرزا معز فطرت (از آنندراج).
- || تار و پود درهم افتاده ٔ بافت حصیر:
نقشی که گرفته ست تن از موج حصیرم
در عالم تجرید مرا بال همایی است.
طائر وحید (از آنندراج).
- موج خارا (یا موج حله ٔ خارا)، کنایه از خطوط و نقوشی که در خارا (نوعی پارچه) باشد. (از آنندراج):
دامن تر کرده طوفانی که در معنی یکی است
موجه ٔ دریا و موج حله خارای من ؟
(از آنندراج).
|| ناهمواریهای سطح چیزی که مشابه باشد با برجستگی های آب یعنی موج.
- موج سوهان، ناهمواریهای روی سوهان. آژ سوهان:
سیاهان دکن چون موج سوهان
فتاده درگذرها خشک و عریان.
کلیم (از آنندراج).
|| گرداب. (ناظم الاطباء).
- در موج ضلالت افکندن، گمراه ساختن. سخت گمراه نمودن: در جمله نزدیک آمد که این هراس فکرت و ضجرت بر من مستولی گردد و به یک پس پای در موج ضلالت افکند. (کلیله و دمنه).
|| وهم و خیال. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح عرفانی) در اصطلاح عبارت از تجلیات وجود مطلق است که از هر مرتبتی جهانی پدیدار گردد و عالم و آدم همه امواج وجود مطلقند. (از فرهنگ مصطلحات عرفا):
در محیط هستی عالم به جز یک موج نیست
باد تقدیرت به هر جانب روان انداخته
صد هزاران گوهر معنی و صورت هر نفس
موج این دریابه پیدا و نهان انداخته
جمله یک چیز است موج و گوهر و دریا ولیک
صورت هر یک خلافی در میان انداخته.
عراقی.
|| در لهجه ٔ قزوین و خرم آباد لرستان: جاجیم (شاید به مناسبت زبری سطح آن که شباهتی به موج آب دارد). (یادداشت لغت نامه). قسمی جاجیم. (یادداشت مؤلف). || در لهجه ٔ قزوین:مهاری اسب. (یادداشت لغت نامه). || در تداول گناباد (خراسان) به معنی آواز و بانگ است. مثلاً گویند فلان بی موج نشسته است، یعنی خاموش است و بانگ نمی کند و سخن نمی گوید و موج مکن یعنی خاموش باش و آوازدرمیاور. (یادداشت مرحوم محمد پروین گنابادی).

موج. [م َ] (ع مص) کوهه برآوردن آب. (منتهی الارب). کوهه برآوردن دریا. (ناظم الاطباء). برآمدن آب دریاو شط و رودخانه به بالا. هیجان و بلند شدن آب دریا. (یادداشت مؤلف). کوهه زدن آب. (دهار). خیزابه یافتن. || طپانچه زدن موج. (منتهی الارب). تپانچه زدن کوهه های آب. (ناظم الاطباء). || مختلف گردیدن کارهای مردم و مضطرب گردیدن آن. (ناظم الاطباء). اضطراب کردن مردم. (منتهی الارب). آشوب کردن و به هم برآمدن. آشوب کردن و به هم در شدن مردمان. (المصادر زوزنی). به هم در شدن مردمان. (تاج المصادر بیهقی). || میل کردن از حق و راستی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عدول از حق. (یادداشت مؤلف).


بخت

بخت.[ب َ] (اِ) بخش. قسمت. بهره. (ناظم الاطباء). و در اصل بخش بوده شین معجمه را بدل به تا کرده اند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). حصه. (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ رشیدی). مقدر و نصیب. (فرهنگ نظام). صاحب آنندراج گوید از صفات بخت: بیدار، بلند، عالی، برخوردار، جوان، فرخ، فرخنده، فیروز، خجسته فال، بزرگوار، فلک گیر، توانا، قوی، گران، مقبل، رسا، چربدست، تیره، سیاه، ظلمت آفرین، شور، تلخ، دندان خای، برگشته، برگردیده، نگون، واژگون، دژم، شوریده، پریشان، پریشان کار، پریشان روزگار، فرومایه، بی سرمایه، تباه، ناتمام، بد، بی اثر، سخت گیر، زمین گیر، زبون، نافرمان، ناشایست، عنان تافته، غنوده، خوابیده، خفته، خوابناک، خواب آلود، خواب رفته، خواب زده، گران خواب و شکسته است. (از آنندراج). || دولت. اقبال. یسار. عزت. (فرهنگ شعوری). سعادت. (ناظم الاطباء). شواهد ذیل برای کلمه ٔبخت از تداول شعرا و نویسندگان آورده می شود اما بعضی شواهد به همه ٔ معانی کلمه ایهام دارد:
بخت و دولت چو پیشکار تواند
نصرت و فتح، پیشیارتو باد.
رودکی.
با خردومند بی وفا بود این بخت
خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت.
رودکی.
لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای.
رودکی.
هرکه را بخت یارمند بود
گو بشو مرده را ز گور انگیز.
خسروی.
تیزهش تا نیازماید بخت
بچنین جایگاه نگراید.
دقیقی.
کرا بخت و شمشیر و دینار باشد
و بالا و تن تهم و نسبت کیانی.
دقیقی.
جز این داشتم امید و جز آن داشتم الچخت
ندانستم کزدور گواژه زندم بخت.
کسائی.
چو یزدان ترا فرهی داد و بخت
همان لشکر و گنج و مردی و تخت.
فردوسی.
سر بخت بدخواه از خشم اوی
چو دینار خوار است بر چشم اوی.
فردوسی.
بر او آفرین کو کند آفرین
بر آن بخت بیدار و تاج و نگین.
فردوسی.
مرا هرچه باید به بخت تو هست
ز اسپان و مردان و نیروی دست.
فردوسی.
به تخت آورم خواهران را ز بند
به بخت جهاندار شاه بلند.
فردوسی.
برآید به بخت تو این کار زود
سخنهای بهرام باید شنود.
فردوسی.
بسر آورد بخت پوده درخت
من بدین شادم و تو شادی سخت.
عنصری.
چو روز مرد شود تیره و بگردد بخت
هم او بدآمد خود بیند از بدآمد کار.
ابوحنیفه اسکافی.
بخت و دولتش آن کار براند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404).
نباید بد ایمن به بخت ارچه چیر
دو دولت نپاید به یکجای دیر.
اسدی.
بزرگانش گفتند کز بیش و کم
اگر بخت یاور بود نیست غم.
اسدی.
بهر شه بر از بخت چیر آن بود
که او در جهان شاه ایران بود.
اسدی.
هیچکس را به بخت فخری نیست
زانکه او جفت نیست با فرهنگ.
ناصرخسرو.
بخت آبی است گه خوش و گه شور
گاه تیره و سیاه و گاه چو زنگ.
ناصرخسرو.
سبب خشم بخت پیدا نیست
شکرش را جدا مدان ز شرنگ.
ناصرخسرو.
دانش آموز بخت را منگر
از دلت بخت کی زداید زنگ.
ناصرخسرو.
عدوی جاه ترا بخت چون نهاز شده
به پای خویش همی آردش سوی مسلخ.
سوزنی.
بختی است مرین طایفه را کز گل ایشان
گر کوزه کنی آب شود خشک به کاریز.
سوزنی.
آن بخت ندارند که ناخواسته یابند
چیز این دو سه تا شاعر بی مغز چو گشنیز.
سوزنی.
گفت نام تو چیست ؟ گفتا بخت
گفت جایت کجاست ؟ گفتا تخت.
نظامی.
چو شاه جوانش جوان دید بخت
جوانبخت را خواند نزدیک تخت.
نظامی.
چه کند زورمند وارون بخت
بازوی بخت به که بازوی سخت.
سعدی (گلستان).
اگر به هر سر مویت هنر دوصد باشد
هنر بکار نیاید چو بخت بد باشد.
سعدی.
چو دید آن خردمند درویش رنگ
که بنشست و برخاست بختش به جنگ.
سعدی.
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم.
حافظ.
ما آزموده ایم درین شهر بخت خویش
باید برون کشید ازین ورطه رخت خویش.
حافظ.
بخت گو روی کن و روی زمین لشکر گیر.
حافظ.
روزی من و بخت و غم و شادی باهم
کردیم سفر به ملک هستی ز عدم
چون نوسفران به نیمه ره بخت بخفت
شادی ره خود گرفت، من ماندم و غم.
یغما.
بختش یار است هرکه با یار بساخت
بر دارد کام هرکه با کار بساخت.
؟
|| اختر. طالع. (برهان قاطع). طالع سعد. (فرهنگ شعوری). کوکب. ستاره. برج طالع. (ناظم الاطباء):
اگر گل کارد او صد برگ ابا زیتون ز بخت او
بر آن زیتون و آن گلبن بحاصل خنجک و خار است.
خسروی.
بزرگی به کوشش بود یا به بخت
که یابد جهاندار ازو تاج و تخت.
فردوسی.
بدو گفت رو پیش هرمز بگوی
که بختت به برگشتن آورد روی.
فردوسی.
بگفتش که بر من چه آمد ز بخت
بخاک اندر آمد سر تاج و تخت.
فردوسی.
بکشتند یکسر بر آن رزمگاه
بیکبارگی تیره شد بخت شاه.
فردوسی.
که بختش پس پشت او درنشست
از این تاختن باد ماندت به دست.
فردوسی.
بسته ٔ خوابست بخت و خواب مرا غم
بست و بدریای انتظار برافکند.
خاقانی.
چرخ بدی میکند سزای حزن اوست
بخت چرا بر من این همه حزن آورد.
خاقانی.
دیده های بخت من بیدار بایستی کنون
تا بدیدی حال من بر حال من بگریستی.
خاقانی.
سزد گر با من او همدم نباشد
ز کس بختم نبد زو هم نباشد.
نظامی.
حافظ ز خوبرویان بختت جز اینقدر نیست
گر نیستت رضائی حکم قضا بگردان.
حافظ.
|| اتفاق.شانس. پیشانی. آثاری که در خیر یا شر برای کسی حاصل آید. (ناظم الاطباء). اتفاق و اسباب نامعلوم. (فرهنگ نظام):
جهان شد بر آن دیوبچه سیاه
ز بخت سیامک هم از بخت شاه.
فردوسی.
گیا رست با چند گونه درخت
به زیر اندر آمد سرانشان ز بخت.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 4 بیت 53).
امیدوار باد به تخت و ملک چنان
کامید چرخ پیر به بخت جوان اوست.
خاقانی.
مرا ز بخت خود است این و خود عجب دارم
اگرجهان به چنین بخت برنمیگردد.
خاقانی.
بوده سگ رمنده و اکنون به بخت من
شیرک شده است و گرگک و از هر دو بدترک.
خاقانی.
- امثال:
خدا یک جوبخت بدهد.
هرجا که روی بخت تو با تست ای دل.
نه ما را این بخت است و نه شما را این کرم.
هیچ عروس سیاه بختی نیست که دو تا چهل روز سفیدبخت نباشد.
بدبخت اگر مسجد آدینه بسازد
یا طاق فرود آید و یا قبله کج آید.
؟
غلام بخت باش.
بختت را عوض کن.
بخت چون وارون شود پالوده دندان بشکند.
لگد به بخت خود میزند.
هرکسی را که بخت برگردد...
|| زایچه ٔ ولادت. (ناظم الاطباء). فره. فر ایزدی شاهان ایران و آن را بصورت بره مجسم می کرده اند:
که بختش پس پشت او برنشست
ازین تاختن باد باشد به دست.
فردوسی.
ولربما فات المراد و ما به
فوت ولکن ذاک بخت الطالب.
(از سندبادنامه ص 55).
رجوع به مزدیسنا و ادب پارسی ص 420 چ 2 شود.
- بابخت، دارای بخت: مرد بابخت، مرزوق. (منتهی الارب).
- بخت دندان خای، طالع ناموافق و نامساعد. (ناظم الاطباء). به معنی آثار سعادت است و عموماً درخیر و شر استعمال می شود. (انجمن آرای ناصری).
- بخت سبز، طالع خوب:
در این بستانسرا سبز است از آن بخت حنا دایم
که مشت خون خود در دست و پای یار میریزد.
صائب.
بخت سبزی ز خدا همچو حنا می خواهم
که بمالم رخ پرخون بکف پای کسی.
صائب.
- بخت نر و ماده، یعنی آن بخت که اقبال او را دوام و ثباتی نباشد. (شرفنامه ٔ منیری).
- بخت سپهری، بخت آسمانی. طالع آسمانی:
فرستاد نزدیک بهرام و گفت
که بخت سپهری ترا نیست جفت.
فردوسی.
- بخت گمشده، طالع از دست رفته:
تو عمر گمشده ٔ من به بوسه بازآور
که بخت گمشده ٔ من زمانه بازآورد.
- بخت وارون، بخت واژگون:
گمان برد کز بخت وارون برست
نشد بخت وارون از آن یک بدست.
ابوشکور.
ندانم بخت را با من چه کین است
به که نالم به که زین بخت وارون.
لبیبی.
- بدبخت، که بخت نامساعد دارد. بیچاره. رجوع به ترکیب بخت نامساعد شود:
میان دوکس جنگ چون آتش است
سخن چین بدبخت هیزم کش است.
سعدی.
بدبخت کسی که سر بتابد
زین در که دری دگر نیابد.
سعدی.
بدبخت اگر مسجد آدینه بسازد
یا طاق فرودآید و یا قبله کج آید.
؟
- برگشته بخت، که بخت و طالع از وی روی تابد. بدبخت. رجوع به برگشته بخت شود:
یکی گوش کودک بمالید سخت
که ای بوالعجب گوی برگشته بخت.
سعدی.
چو برگشته بختی درافتد به بند
از او نیک بختان بگیرند پند.
سعدی.
که آن ناجوانمرد برگشته بخت
که تابوت بینم منش جای تخت.
سعدی.
- بی بخت، که بخت ندارد. بی دولت: رجل مخاوف، مرد بی بخت و روزی. (منتهی الارب). مخروق، مرد بی بخت که مال بدستش نیاید. (منتهی الارب).
- بیداربخت، که بخت موافق دارد. که دولت یار است. با اقبال مساعد:
چو رفتند شاهان بیداربخت
ترا باد جاوید دیهیم و تخت.
نظامی.
پس از آفرین پیر بیداربخت
چنین گفت با صاحب تاج و تخت.
نظامی.
- پیروزبخت، که بخت مساعد و غالب دارد. که از لحاظ بخت پیروز است. خوشبخت:
شه از مهر فرزند پیروزبخت
در گنج بگشاد و بر شد به تخت.
نظامی.
اشارت کند تا رقیبان تخت
بسازند با شاه پیروزبخت.
نظامی.
اگرچه ز شاهان پیروزبخت
جز او کس نیامد سزاوار تخت.
نظامی.
- تنگ بخت،کم نصیب. کم بهر. کم بخت. که بخت تنگ و نامساعد دارد:
مگر تنگ بختت فراموش شد
چو دستت در آغوش آغوش شد.
سعدی.
- تیره بخت، تاریک بخت. رجوع به تیره بخت شود:
چه خوشتر بود آنکه با تیره بخت
سخن خوش بگوید خداوند تخت.
فردوسی.
یکی را چنین تیره بخت آفرید
یکی را سزاوار تخت آفرید.
فردوسی.
مکن ز گردش گیتی شکایت ای درویش
که تیره بختی اگر هم برین نسق مردی.
سعدی.
- جوان بخت، که اقبال جوان و موافق دارد:
جوان بخت را خواند نزدیک تخت.
نظامی.
که دولت پناها جوانبخت باش
همه ساله با افسر و تخت باش.
نظامی.
جوان و جوانبخت و روشن ضمیر.
سعدی.
- خوش بخت، با بخت مساعد. رجوع به خوشبخت شود.
- دژم بخت، تیره بخت.
- سپیدبخت، خوش اقبال، خوش طالع.
- سیاه بخت، تیره بخت.
- سیه بخت، سیاه بخت.
- شوربخت، با بخت نامساعد و آشفته. رجوع به شوربخت شود:
دگر پادشاهی که از تاج و تخت
بدرویشی افتد شود شوربخت.
اسدی.
چو مستی درآمد بر آن شوربخت.
نظامی.
یکی گفت بر مردم شوربخت
ز بابل رسد جادوئیهای سخت.
نظامی.
شوربختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه.
سعدی.
- شوریده بخت، با اقبال نامساعد:
چه رند پریشان شوریده بخت
چه زاهد که بر خود کند کار سخت.
سعدی.
رجوع به شوریده بخت شود.
- فرخنده بخت، با طالع فرخ. با بخت فرخ:
خنک هوشیاران فرخنده بخت
که پیش از دهل زن ببندند رخت.
سعدی.
رجوع به فرخنده بخت شود.
- فیروزبخت، پیروزبخت. رجوع به پیروزبخت شود.
- کوربخت، بی دولت. بی طالع:
کنند این و آن خوش دگرباره دل
وی اندر میان کور بخت و خجل.
سعدی.
رجوع به کوربخت شود.
- گشته بخت، برگشته بخت. رجوع به برگشته بخت شود.
- نوبخت، نودولت. با اقبال نو.
- نگون بخت، برگشته بخت:
بخور ای نیک سیرت سره مرد
کان نگون بخت گرد کرد و نخورد.
سعدی (گلستان).
شبی مست شدآتشی برفروخت
نگون بخت کالیو خرمن بسوخت.
سعدی.
سوار نگون بخت بی راهرو
پیاده برد زو به رفتن گرو.
سعدی.
رجوع به نگون بخت شود.
- نگونساربخت، نگون بخت:
مکن خواجه بر خویشتن کار سخت
که بدخوی باشد نگونساربخت.
سعدی.
- نیکبخت، نیک طالع. نیک اقبال. خوشبخت:
چنان شهریاری خداوند تخت
جهاندار نیک اختر و نیک بخت.
فردوسی.
چنین گفت موبد که ای نیکبخت
گرانی به مردان بود تاج و تخت.
فردوسی.
به فیروزرایی شه نیکبخت.
نظامی.
جدا از پی خسرو نیک بخت
بساط زر افکند بالای تخت.
نظامی.
که ای نیک بخت این نه شکل من است
ولیکن قلم در کف دشمن است.
سعدی.
اتابک محمد شه نیکبخت.
سعدی.
گفتم ای خواجه گر تو بدبختی
مردم نیک بخت را چه گناه.
سعدی.
بلی چون نیک بختی گنج یابد
اگر پنهان ندارد رنج یابد.
جامی.
- وارون بخت، وارونه بخت. واژگون بخت. باژگون بخت:
چه کند زورمند وارون بخت
بازوی بخت به که بازوی سخت.
سعدی.
- هشیاربخت، بیداربخت.
|| در تداول عامه، شوی. شوهر.زوج. مجازاً، در شوهر استعمال شود. (فرهنگ نظام). گاهی در زوجه هم استعمال شود: خدا سایه ٔ بختت را از سرت کم نکند.
- به خانه ٔ بخت رفتن، شوهر کردن.
- بخت بخت اول است، یعنی برای زن شوهر اول بهتر است. (فرهنگ نظام).
- بختی سواره، شویی که زود پیدا شود دختری را (و این در دعا گویند). (یادداشت مؤلف).
- دم بخت بودن [دختر]، هنگام شوی کردن او رسیده بودن.
- زن دوبخته، زنی که دو شوی کرده باشد. خلاف یک بخته.

بخت. [ب َ] (ع مص) زدن کسی را. (آنندراج) (منتهی الارب).

بخت. [ب ُ] (اِ) پسر. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام). || بنده. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). و بختیشوع بمعنی بنده ٔ عیسی. (فرهنگ رشیدی). صاحب عیون الانباء در ذکر بختیشوع بن جرجیس گوید معنی بختیشوع عبدالمسیح است، چه بخت در لغت سریانی بمعنی بنده و یشوع عیسی (ع) است. || نجات داده.نجات یافته. رهایی داده. کلمه ٔ بختیشوع، یعنی عیسی نجات داده. مرا بخت یعنی پروردگار نجات داده. یوشع بخت، یوشع یا یسوع نجات داده. سبخت یا سیبخت یعنی سه نجات داده اند. چهاربخت یا صهاربخت، یعنی چهار نجات داده اند. هفتان بخت، هفتواد یعنی هفت نجات داده. کلمه ٔ بخت از بختن یا بوختن پهلوی است، یعنی رهایی داد یا رستگار کرد یا رستگاری بخشید. (یادداشت مؤلف). ترکیبات ذیل از این کلمه اسامی خاص بوده است اشخاص را:
- آذربخت، رهانیده ٔ آتش: بنوجشنس بن آذربخت. (آثار الباقیه).
- بخت، عبادبن عمر کوفی. (از تاج العروس).
- چهاربخت،نام یکی از برادران شیرویه که به دست او کشته شد. (از مجمل التواریخ والقصص).
- خمرابخت، بنت یزدانداد بنت انوشروان. (از فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 25).
- دیرالبخت، آبادی در دو فرسنگی دمشق. (یادداشت مؤلف).
- سلطان بخت، دختر ملک اشرف چوپانی. (یادداشت مؤلف).
- سلمهبن بخت، محدث است. (یادداشت مؤلف).
- سی بخت، (سه بخت) مرزبان هجر به بحرین در عهد رسول (ص). (یادداشت مؤلف).
- عبدالوهاب بن بخت، محدث است. (یادداشت مؤلف).
- عطأبن بخت.تابعی است. (یادداشت مؤلف).
- عیسی صهاربخت (چهار بخت)، ظاهراً از متقدمان اسماعیلیه است.
- عیشوبخت، رئیسی نصارای ایرانی مائه ٔ هشتم میلادی. (یادداشت مؤلف).
- فیروزبخت دخت، و فیروزبن شاپور همه کار به رأی دختر کردی نام فیروزبخت دخت. (مجمل التواریخ و القصص).
- یزدان بخت،رئیسی از مانویه معاصر مأمون خلیفه. (از آثار الباقیه ص 208 س 19).

بخت. [ب ُ] (اِخ) نام پادشاهی جبار که پدر او نصر بود و بیت المقدس را ویران ساخت. نام پادشاهی ظالم که بیت المقدس را خراب کرد. (برهان قاطع). مخفف بخت النصر که پادشاهی معروف و ظالم بود. (فرهنگ ضیاء). بخت النصر. نام مخرب بیت المقدس که آن را به ضم اول بخت النرسی میخواندند و بخت النصر بصاد معرب و مقلوب نرسی است وبه این نام دو تن بوده اند اول بخت النرسی بزرگ از پادشاهان کلدانیون به نینوی و آن مردی عادل بوده، دوم خراب کننده ٔ بیت المقدس است و ظالم بوده و در میانه ٔ این دو نفر دویست و چهل سال فاصله بوده، ثانی را گویند مسخ شده است. (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری).و تفسیر بخت النصر بالعربیه عطارد مطلق (روضه المناظر). بخت نسر یعنی بنده ٔ بت که نسر نام داشت که آن راپیش آن بت گذاشته بودند و بدان بت منسوب گشت. (فرهنگ رشیدی). جمعی از فرهنگ نویسان فارسی از لفظ بختنصر که نام پادشاه بابل خراب کننده ٔ بیت المقدس بوده لفظ بخت را علیحده نموده و معنی برای آن ساختند: 1- نام پادشاه مذکور، 2- بنده، چه معنی بختنصر را بنده ٔ نصر که بتی بوده دانستند، اما بختنصر یک کلمه ای است که از زبان بابلی در زبان عبرانی توریت آمده از آنجا در عربی وارد شده و تنها بخت هم در فارسی و عربی استعمال نگشته است. (فرهنگ نظام). و رجوع به بختنصر شود.

بخت. [ب َ] (معرب، اِ) حظ. (نصاب الصبیان) فارسی معرب است. (از اقرب الموارد). این کلمه را عرب از فارسیان گرفته است به معنای جد و حظ است. (از المزهر سیوطی) (ناظم الاطباء).

بخت. [ب َ] (اِ) نام جانورکی است شبیه به ملخ. (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی). جانوری بود شبیه به ملخ. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). جانوری شبیه ملخ اما بدون پر. (فرهنگ نظام):
دابه ٔ دیگر است بختش نام
چون بمیرد شود هوام و سوام.
آذری طوسی.
|| شعوری در لسان العجم به این کلمه معنی عمود که گرز هم گویند داده و شعر ذیل را شاهد آورده است، اما سخت پیداست که کلمه ٔ «لخت » را بخت خوانده است:
گرفته بخت را با قوت دست
حواله کرده بود آن پیل سرمست.
؟
|| سیاهی را گویند که در خواب بر مردم افتد و آن را به عربی کابوس و عبدالجنه خوانند. (هفت قلزم) (برهان قاطع). دیوی را گویند که در خواب آدمی را فروگیرد و در حقیقت آن مرضی است که ماده اش بلغم است یا غلبه ٔ سودا، و عوام گمان دیوی کرده اند و آنرا بخت و بختک و فرنجک گفته اند. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). کابوس. (فرهنگ رشیدی). سستی اعصاب که در خواب طاری شخص شود و عوام خیال می کنند دیوی بر او افتاده نمی گذارد حرکت کند و نامهای دیگرش بینی گلی و بختک و فرنجک است و نام عربیش کابوس. (فرهنگ نظام). ضبغطی. عبدالجنه.

بخت. [ب ُ] (ع اِ) ج ِ بختی. (ناظم الاطباء). نوعی شتر. شتر خراسانی. و این کلمه از فارسی گرفته شده است. (المزهر سیوطی). و برخی نیز آن را عربی دانسته اند. (از اقرب الموارد). شتر بزرگ قوی. شتران خراسانی. (فرهنگ رشیدی). بختی یکی ازین شتران است. (فرهنگ رشیدی). و رجوع به بختی شود.

فرهنگ فارسی آزاد

موج

مَوج، غیر از معانی مصدری، موج دریا، اضطراب و پریشانی (در هر چیز)، (جمع: اَمواج)،

فرهنگ فارسی هوشیار

موج موج

موجها و کوهه های آب پیاپی، امواج بیشمار پیاپی و پر آشوب

معادل ابجد

موج بخت

1051

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری