معنی مهار و افسار

لغت نامه دهخدا

افسار

افسار. [اَ] (اِ) چیزی را گویند که از چرم و جز آن سازند و بر سر اسب و سایر ستور زنند و رسنی به آن بند کرده باخیه بندند و این رسن را دنباله ٔ افسار گویند. (ناظم الاطباء). مِقوَد. (نصاب الصبیان). عصام. جریر. (از منتهی الارب). چیزی که بر چاروا زنند. فسار. (یادداشت مؤلف). ریسمانی که بدان اسب را بسته میکشند، بهندی باگ دور گویند. (غیاث اللغات). بند اسب و غیره. (فرهنگ شعوری). افسار اسب و اشتر. (انجمن آرا).نخته. (در تداول قزوین). آنچه اسبان می بندند و فسار[بی همزه] نیز نامند. (شرفنامه ٔ منیری). آنچه بدان اسب بندند و زفانگویا نوشته بدانچه لسان می بندند و عوام نخته گویند. (مؤید): هزار شتر آوردند، دویست با پالان و افسارها ابریشمین، دیباها درکشیده بر پالان و جوال سخت آراسته. (تاریخ بیهقی ص 425).
خصم اشتردل تو گر خر نیست
از چه رو افسرش شده ست افسار.
خسروانی.
از قول و فعل زین و لگامش نهم
افسار او ز حکمت لقمان کنم.
ناصرخسرو.
پای ببندش برسنهای پند
حکمت را بر سرش افسار کن.
ناصرخسرو.
همه افسار بدادند بنعمان تو بکوش
بخرد تا مگر افسار بنعمان ندهی.
ناصرخسرو.
دیو هوی سوی هلاکت کشید
دیو هوی را مده افسار خویش.
ناصرخسرو.
بر افسر شاهان جهانم بودی فخر
گر پاردم مرکبش افسار منستی.
سنائی (از آنندراج).
افسری کش نه دین نهد بر سر
خواه افسر شمار خواه افسار.
سنائی.
ناید بهیچ حال ز افسار افسری.
وطواط.
ز افسار خرش افسرفرستم
بخاقان سمرقند و بخارا.
خاقانی.
ز هر سو کشان زنگیی چون نهنگ
بگردن در افساریا پالهنگ.
نظامی.
همان ختلی خرام خسروانی
سرافسار زر و طوق کیانی.
نظامی.
هرکرا در سر نباشد عشق یار
بهر او پالان و افساری بیار.
شیخ بهائی.
- افسار سر خود، مهارگسسته. خلیعالعذار. (یادداشت مؤلف).
- افسار سر خود بار آمدن، بی تربیت و مربی و مؤاخذه و بازپرس از کودکی بجوانی رسیدن. لاابالی بار آمدن. بی اعتنا بودن بقانون و آداب. (از یادداشتهای مؤلف).
- افسارش را سر خودش زدن، با اینکه لایق و سزاوار نیست او را مطلق العنان و مختار کارهای خود او ساختن. (یادداشت مؤلف).
- بی افسار، سر خود. بی بندوبار. افسارگسیخته.
- بی افسار آب خوردن، سر خود بودن. بی مربی وبدون تربیت بودن.
- بی افسار آب خورده، بی تربیت. سر خود. لاابالی. افسارگسیخته. رجوع به فسار و ترکیبات آن شود.
- امثال:
شتر را گم کرده پی افسارش میگردد.
خر پیر و افسار رنگین

افسار. [اَ] (نف مرخم) بمعنی افساست که افسونگر و رام کننده باشد. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). افسا. ساحر. چشم بند. افسونگر. (ناظم الاطباء).
- پری افسار، افسونگر پری. پری افسا.
- مارافسار، رام کننده و افسونگر مار. مارافسا.
و رجوع به افسا و ترکیبات آن شود.


افسار کردن

افسار کردن. [اَ ک َ دَ] (مص مرکب) مهار کردن. افسار زدن. || کنایه از جلوگیری کردن از افسار گسیختگی و لاابالی گری.


بی مهار

بی مهار. [م َ] (ص مرکب) (از: بی + مهار) بدون افسار. که افسار ندارد. || کنایه از بی قید و بند. بی بند و بار. سرخود:
چندین در معصیت مدو بچپ وراست
چون شتر بی مهار و اسب بی افسار.
ناصرخسرو.
طلقت الابل طلاقاً؛ بی مهار شدن شتران. (از منتهی الارب). رجوع به مهار شود.


مهار

مهار. [م َ / م ِ] (ع اِ) چوب که در بینی بختی کنند. (منتهی الارب). چوبی را گویند که در بینی شتر کنند و ریسمانی بر آن بندند. (برهان) (از غیاث اللغات) (از آنندراج). قیاد. هجر. خطام. نکل. رجاع. خطیر. جریر. (منتهی الارب). صاحب قاموس کتاب مقدس گوید: حلقه ای بود که در بینی حیوان یا انسان کرده موکلان عذاب ایشان را بدان واسطه به هرکجا که می خواستند می بردند و آنچه در کتاب ایوب (41:2) وارد گشته است حلقه ای بود که در بینی ماهیان کرده، ریسمانی بدان بسته محض به دام کشیدن ماهیان دیگر در آب رها می کردند، چنانکه مصریان حالیه این ترتیب را به دام ماهی معمول میدارند، اما حلقه های بینی که در کتاب اشعیا (3:21) مذکور است حلقه ها از طلا یا سایر جواهرات بود که طرف بیرونش رامرصع نموده در بینی راست می نشانیدند، چنانکه فعلاً این عادت در میانه ٔ اکراد و اعراب معمول است. (از قاموس کتاب مقدس). در عرف به معنی ریسمانی که به چوبی بندند که در بینی شتر کنند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). زمام. (مهذب الاسماء) (دهار). رسن که بدان شتر را کشند. (منتهی الارب). افسار. مقود. آنچه بدان کسی یا چیزی را به سویی برند و راهنما شوند:
وزین درکشیدن به بینی خویش
ز بهر طمع این و آن را مهار.
ناصرخسرو.
سوی بوستانش فرستاده دریا
به دست صبا داده گردون مهارش.
ناصرخسرو.
در دست امیر و شاه ندهم
برآرزوی مهی مهارم.
ناصرخسرو.
یکی دبه درافکندی به زیر پای استرمان
یکی بر چهره مالیدی مهار ماده ٔ ما را.
عمعق.
آنجا که مرادت عنان بتابد
در بینی گردون مهار باشد.
انوری.
حله هاشان از پلاس و گیسوانشان از مهار
یاره ها خلخال و مشاطه شتربان دیده اند.
خاقانی.
گه مهار از رشته ٔ جان سازمش
گه زر رخسار خلخالش کنم.
خاقانی.
مهارش سخت بگرفت و روان شد
که با اشتر به آسانی توان شد.
عطار.
لگام بر سر شیران کند صلابت عشق
چنان کشد که شتر را مهار در بینی.
سعدی.
تو خوش خفته در هودج کاروان
مهار شتر در کف ساربان.
سعدی (بوستان).
بگفت ار به دست منستی مهار
ندیدی کسم هرگز اندر قطار.
سعدی.
حلم شتر چنانکه معلوم است اگر طفلی مهارش بگیرد صد فرسنگ ببرد. (گلستان).
- کشان کردن مهار، کشاندن مهار را:
گر نه خرد بستدی مهارم از او
دیو کشان کرده بد مهار مرا.
ناصرخسرو.
- گسسته مهار؛ سرکش و گستاخ. (از ناظم الاطباء). مهارگسسته.
- || افسارپاره کرده. رها:
چنان دید کز تازیان صدهزار
هیونان مست و گسسته مهار
گذر یافتندی به اروندرود
نماندی بر این بوم و بر تارو پود
هم آتش بمردی به آتشکده
شدی نور و نوروز و جشن سده.
فردوسی.
میان عالم و جاهل تفاوت اینقدر است
که این کشیده عنان باشد آن گسسته مهار.
ظهیر.
- مهار بر سر کردن، کنایه از مطیع و منقاد کردن. (آنندراج):
مغنی شتر غو ندارد جهاز
نوا پرده داردجهازی بساز
ز تاب طرب بر سرش کن مهار
که دل را به قانون شود بردبار.
ملاطغرا (از آنندراج).
- مهار بر سر کشیدن، کنایه از مطیع و رام کردن:
امر تو ساربان نگذارد اگر برو
بر سر که میکشد شتر نفس را مهار.
ظهوری (از آنندراج).
- مهار کردن، مهار در بینی شتر کردن. تزمیم. زم. حطم. زمر.
- مهار کردن کسی را، بر بینی او ریسمانی گذرانیده و عبرت را در کوچه ها گردانیدن. (یادداشت مؤلف).
- || کنایه از مطیع و رام کردن و در اختیار آوردن او را. افسار بر سر او زدن. کاملاً مطیع خود ساختن او را:
گر نه خرد بستدی مهارم از او
دیو کشان کرده بدمهار مرا.
ناصرخسرو.
- مهار گرفتن، زمام شتر در دست داشتن:
به دریای آب اندرون گرگسار
بیامد هیونی گرفته مهار.
فردوسی.
- || زمام اختیار در دست گرفتن. مطیع کردن. رام کردن. در اختیار آوردن. به فرمان آوردن:
نه دیر بود که برخاست آن ستوده خصال
برفت و ناقه ٔ جمازه را مهار گرفت.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 65).

مهار. [م ِ] (ع اِ) ج ِ مهر و مهره. (ناظم الاطباء). ج ِ مهره، به معنی اسپ کره و بچه ٔ نخستین اسپ و جز آن. (از آنندراج) (از منتهی الارب).

مهار. [] (اِ) اسم هندی سناء مکی است. (فهرست مخزن الادویه).

مترادف و متضاد زبان فارسی

افسار

دهنه، زمام، عنان، لجام، لگام، مهار


مهار

افسار، پالاهنگ، پلاهنگ، خطام، بقه، دهنه، زمام، عنان، لجام، لگام، مقود، کنترل، خطام

فرهنگ فارسی هوشیار

مهار

زمام، افسار، آنچه بدان کسی یا چیزی را به سویی برند و راهنما شوند

فرهنگ معین

مهار

(مَ) [ع.] (اِ.) افسار، چوبی که در بینی شتر کنند و ریسمان بر آن بندند.

فرهنگ عمید

مهار

چوب کوچکی که در پرۀ بینی شتر جا می‌دهند و ریسمان به ‌آن می‌بندند،
زمام، افسار،

معادل ابجد

مهار و افسار

594

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری