معادل ابجد
مهاجر در معادل ابجد
مهاجر
- 249
حل جدول
مهاجر در حل جدول
- کوچنشین
- سیمرغ بلورین بهترین فیلم جشنواره فیلم فجر در سال 1368
مترادف و متضاد زبان فارسی
مهاجر در مترادف و متضاد زبان فارسی
-
رحیل، کوچنده، کوچکننده، کوچگر، هجرتکننده، مسافر،
(متضاد) مقیم، اشغالگر، حملهور، متهاجم، یورشگر، خشونتطلب، مدافع. توضیح بیشتر ...
فرهنگ معین
مهاجر در فرهنگ معین
- (مُ جِ) [ع. ] (اِفا. ) هجرت کننده آن که از وطن خود هجرت کرده در جایی دیگر مسکن گیرد. توضیح بیشتر ...
لغت نامه دهخدا
مهاجر در لغت نامه دهخدا
- مهاجر. [م َ ج ِ] (ع اِ) ج ِ هجر. (ناظم الاطباء). مواضع و جایگاههای هجرت. (از اقرب الموارد). || فحش و سخنهای زشت. (ناظم الاطباء). توضیح بیشتر ...
-
مهاجر. [م ُ ج َ] (ع اِ) موضع هجرت. (ناظم الاطباء).
-
مهاجر. [م ُ ج ِ] (ع ص) کسی که از جایی به جایی رود و از زمینی به زمینی رود و هجرت کند. ج، مهاجرون. (ناظم الاطباء). مفارقت کننده از خانه و اقربا یعنی مسافر. (غیاث اللغات) (آنندراج). آنکه از وطن خود هجرت کند و آن را ترک گوید و در جایی دیگر مسکن گیرد. (ناظم الاطباء).
- مهاجرنشین، سرزمین معمولاً غیرمتمدن که گروهی از متمدنان بالاخص اروپائیان در آن اقامت گزیده و به آبادی آن پرداخته باشند.
|| کسی که با حضرت محمد (ص) از مکه به سوی مدینه هجرت کرده باشد. توضیح بیشتر ...
- مهاجر. [م ُ ج ِ] (اِخ) ابن ابی المثنی تجیبی، از بنی تجیب (درگذشته به سال 91 هَ. ق. ). رئیس شراه بود در اسکندریه. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1077). توضیح بیشتر ...
- مهاجر. [م ُ ج ِ] (اِخ) ابن ابی امیه. او به روزگار رسول (ص) و ابوبکر والی صنعا بود. (از یادداشتهای مؤلف). توضیح بیشتر ...
- مهاجر. [م ُ ج ِ] (اِخ) ابن عبداﷲ. والی یمامه بود در روزگار ابوبکر. (از عیون الاخبار ج 1 ص 177). توضیح بیشتر ...
- مهاجر. [م ُ ج ِ] (اِخ) لقب رجالی محمدبن ابراهیم است. (ریحانه الادب). رجوع به محمدبن ابراهیم شود. توضیح بیشتر ...
فرهنگ عمید
مهاجر در فرهنگ عمید
- کسی که از شهر یا وطن خود به شهر یا کشور دیگر برود و در آنجا سکنی گزیند، هجرتکننده،. توضیح بیشتر ...
فرهنگ واژههای فارسی سره
مهاجر در فرهنگ واژههای فارسی سره
فارسی به انگلیسی
مهاجر در فارسی به انگلیسی
- Emigrant, Migrant, Migratory, Settler
فارسی به ترکی
مهاجر در فارسی به ترکی
فارسی به عربی
مهاجر در فارسی به عربی
- حاج، دخل، مهاجر
عربی به فارسی
مهاجر در عربی به فارسی
- مهاجر , تازه وارد , غریب , کوچ نشین , اواره , کوچ کننده , سیار , جانور مهاجر , کوچگر. توضیح بیشتر ...
- مهاجر , کوچ کننده , وابسته به مهاجرت , مهاجرت کننده , جابجا شونده. توضیح بیشتر ...
فرهنگ فارسی هوشیار
مهاجر در فرهنگ فارسی هوشیار
- کسی که از جایی به جایی رود و از زمینی به زمینی هجرت نماید، مفارقت کننده از خانه و اقربا یعنی مسافر، آنکه از وطن خود هجرت کند و در جائی دیگر مسکن گیرد. توضیح بیشتر ...
فرهنگ فارسی آزاد
مهاجر در فرهنگ فارسی آزاد
- مَهاجِر محل های هجرت، مَواضع هجرت (مفرد: مَهجَر). تَکَلَّمَ بِالمَهاجِر: با کلمات زشت سخت گفت،. توضیح بیشتر ...
- مُهاجِر، کسی که از وطن خود به محل دیگری برای اقامت برود، هر یک از افرادی که با حضرت رسول از مکه به مدینه هجرت کردند، در شریعت الهی به هر یک از بهائیانی اطلاق می شود که به اطاعت الله و به قصد نشر نفحات الله و انتشار دین الله از خانه و شهر خود کوچ کرده و در محلی مهاجرتی معین و مقرر برای هجرت سکنی گزیدند. توضیح بیشتر ...
فارسی به ایتالیایی
مهاجر در فارسی به ایتالیایی
- emigrante
فارسی به آلمانی
مهاجر در فارسی به آلمانی
- Auswanderer [noun], Einwanderer (m)
بخش پیشنهاد معنی و ارسال نظرات
جهت پیشنهاد معنی لطفا
وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که
هنوز عضو جدول یاب نشده اید
از اینجا ثبت نام کنید