معنی منکوب

لغت نامه دهخدا

منکوب

منکوب. [م َ] (ع ص) آزرم رسیده. (زمخشری). رنج رسیده. یقال: نکب فهو منکوب. (منتهی الارب). خراب و بدحال و سختی رسیده شده. (غیاث) (آنندراج). رنج دیده. سختی کشیده و توسری خورده و خوار و ذلیل شده و مغلوب و مخذول گشته. (ناظم الاطباء). مخذول. زیان رسیده. متضرر. نکبت رسیده. مصیبت دیده. (یادداشت مرحوم دهخدا):
منکوب طبعم آوخ منحوس طالعم
بر عالم سبک سر از آن من گران بوم.
خاقانی.
همگنان را با خافت مکر و اذاقت غدر خویش منکوب و منخوب گردانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 206). زعیم مدابیر و عظیم آن مخاذیل را منکوب و مکبوب به دوزخ فرستاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 321). همه منکوب و پریشان و منخوب و اشک ریزان. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 455).
|| خف منکوب، سپل کفته ٔ خون آلود. || طریق منکوب، راه بر غیر قصد و اعتدال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

فارسی به انگلیسی

فرهنگ معین

منکوب

(مَ) [ع.] (اِمف.) رنج دیده، سختی کشیده.

فرهنگ عمید

منکوب

مصیبت‌دیده، دچار نکبت‌شده، رنج‌دیده، سختی‌کشیده،

حل جدول

منکوب

رنج دیده

شکست خورده، مغلوب، سرکوب شده

دچار نکبت شده

مترادف و متضاد زبان فارسی

منکوب

تارومار، تباه، سرکوب، قلع‌وقمع، کوبیده، مخذول، مضمحل، مغلوب، نکبتی، رنج‌رسیده، مصیبت‌دیده، مشقت‌دیده، سختی‌دیده


منکوب کردن

تارومار کردن، سرکوب کردن، قلع‌وقمع کردن، کوبیدن، مضمحل ساختن، مغلوب کردن،
(متضاد) منکوب شدن، تارومار شدن


منکوب شدن

تارومارشدن، سرکوب شدن، قلع‌وقمع شدن، مضمحل‌شدن، مغلوب شدن،
(متضاد) فتح کردن، چیره شدن، فاتح شدن

فارسی به عربی

فرهنگ فارسی هوشیار

منکوب

‎ سختی رسیده رنج دیده، ویران تباه، شکست یافته (اسم) رنج رسیده دچار نکبت شده : } و امروز که زمانه داده خود باز ستد و چرخ در بخشیده خود رجوع روا داشت در زمره منکوبان آمده ام و از این نوع بجربت بیافته. . . { (کلیله. مصحح مینوی 252)، مغلوب.


منکوب شدن

(مصدر) مغلوب شدن.


منکوب کردن

(مصدر) مغلوب کردن.

فرهنگ فارسی آزاد

منکوب

مَنکُوب، (اسم مفعول از نَکَبَ) مصیبت زده، گرفتار نکبت و بلا، بدبخت و ذلیل، سختی و رنج کشیده،

معادل ابجد

منکوب

118

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری