معنی منعم

لغت نامه دهخدا

منعم

منعم. [م ُ ع َ] (ع ص) احسان کرده شده و نیکویی کرده شده. (ناظم الاطباء):
وین عید همایون به تو برفرخ و میمون
تو منعم و آن کس که تو خواهی به تو منعم.
عنصری (دیوان چ یحیی قریب ص 137).
ایزد عز ذکره ما را و همه ٔ مسلمانان را در عصمت خویش نگاه داراد... تا به شکر نعمتهای وی و بندگان وی که منعمان باشند رسیده آید. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 253).
- منعم علیه، پذیرفته ٔ احسان و نیکویی. (ناظم الاطباء). || کثیرالمال. || نیکوحال. (از اقرب الموارد) (ازمحیطالمحیط).

منعم. [م ُ ن َع ْ ع َ] (ع ص) سخن نرم. (منتهی الارب) (آنندراج): کلام منعم، سخن نرم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || در نعمت. مرفه. آسوده خاطر: کافه ٔ خلایق... در ضل عواطف این دولت از سموم ستم... و انیاب نوایب روزگار مرفه و منعم اند. (سندبادنامه ص 117).

منعم. [م ِ ع َ / م ُ ع ُ] (ع اِ) جاروب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).

منعم. [م ُ ع ِ] (ع ص) مالدار و نعمت دهنده. (آنندراج). آنکه احسان و نیکویی می کند و نعمت دهنده و کریم و نیکوکار و جوانمرد و سخی و باهمت. (ناظم الاطباء). صاحب نعمت. (از اقرب الموارد):
وین عید همایون به تو بر، فرخ و میمون
تو منعم و آن کس که تو خواهی به تو منعم.
عنصری (دیوان چ یحیی قریب ص 137).
کدام منعم کو مر ترا به طاعت نیست
کدام مفلس کو مر ترا به فرمان نیست.
قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص 48).
دو فریضه پیدا کرد از بهر منعمان و بندگان خاص. (قابوس نامه چ نفیسی ص 13). مردی سخت منعم بود. (قابوس نامه ایضاً ص 14).
گر راست گفت آنکه ترا این امید کرد
درویش تشنه ماند و تو رستی که منعمی.
ناصرخسرو.
نعمت منعم چراست دریادریا
محنت مفلس چراست کشتی کشتی.
ناصرخسرو.
منعمامکرما خداوندا
شاکرند از تو خلق و تو مشکور.
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص 59).
گردد از مال تو امل منعم
خواهد از تیغ تو اجل زنهار.
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص 51).
مانا جناب بستی با منعمان دهر
زین روی باشد از همگان اجتناب تو.
مسعودسعد.
تویی مفضل ملت ایزدی
تویی منعم دولت پادشا.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 32).
تقدیر آسمانی شیر شرزه... را گرفتار سلسله گرداند... و توانگر منعم را درویش. (کلیله و دمنه).
کفر باشد از طمع پیش در هر منعمی
قامت آزادگی چون حلقه بر در داشتن.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 252).
یکی عالم یکی جاهل یکی ظالم یکی عاجز
یکی منعم یکی مفلس یکی شادان یکی محزون.
سنائی (ایضاً ص 284).
شکر بنده کیمیای انعام خداوندگار منعم است. (چهارمقاله چ معین ص 3). جوان بود و منعم و متنعم. (چهارمقاله ایضاً ص 109).
چه قادر، قادر مکرم چه قاهر، قاهر منعم
چه صفدر، صفدر گیتی چه سرور، سرور لشکر.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 140).
منعمی بر پیر دهقانی گذشت اندر دهی
نان جو می خورد و پیشش پاره ای بز موی و دوک.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 669).
حرز مطلق رکن دین اقضی القضات شرق و غرب
آنکه دهرش منعم و ایام مفضل یافته.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 321).
آنی که جهان را تو شدی منعم و مخدوم
هم قمع ستمکاری و هم نصرت مظلوم.
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 371).
منعما پیش کیقباد دوم
از من این یک سخن به راز فرست.
خاقانی.
شکم منعمان چون طبل تهی شد و از نان نشان نماند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 326).
کس از دریای فضلش نیست محروم
ز درویش خزر تا منعم روم.
نظامی.
دانای سخن چنین کند یاد
کز جمله ٔ منعمان بغداد.
نظامی.
ترا قصد جان خداوندگار مشفق ومخدوم منعم می باید اندیشید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 255). پس نه بخت را ملامت کند و نه از گردش روزگار شکایت نماید و نه بر چنین متمولان و منعمان حسد برد. (اخلاق ناصری). سلاطین اظهار صداقت از آن روی کنند که خود را متفضل و منعم شمرند. (اخلاق ناصری).
مرا واجب بود ازجان دعای دولتت گفتن
به شکر منعم اولیتر زبان کاندر دهان گردد.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 67).
ای منعمی که با کف گوهرفشان تو
محتاج بحر و ابر گهربار نیستم.
کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 197).
تویی آن منعمی که از کرمت
شرمسار است کان و دریا نیز.
کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 298).
بسا مفلس بینوا سیر شد
بسا کار منعم زبر زیر شد.
سعدی.
منعم به کوه و دشت وبیابان غریب نیست
هرجا که رفت خیمه زد و بارگاه ساخت.
سعدی.
قسمت خود میخورند منعم و درویش
روزی خود می خورند پشه و عنقا.
سعدی.
منعم که نظر به حال درویش کند
چندانکه کرم کند طمع بیش کند.
سعدی.
در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی.
حافظ.
- منعم شدن، توانگر شدن. صاحب مال و نعمت شدن:
نتوان به قیل و قال ز ارباب حال شد
منعم نمی شود کسی از گفتگوی گنج.
صائب.
|| آنکه بنده آزاد می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنکه عبد خود را تبرعاً آزاد می کند. || از صفات خدای تعالی. (از یادداشت مرحوم دهخدا): در نعمت خدای منعم را بیند. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 770).
قدیم حال گردانی رحیم و راحم و ارحم
بصیر و مفضل و منعم خدای دین و دنیایی.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 312).
از منعم و منتقم بدانچه بینی راضی باشی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 278). به مطالعه ٔ منعم از ملاحظه ٔ نعمت او مشغول شوند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 231). بعد از مشاهده ٔ مسبب که منعم مطلق است. (مصباح الهدایه ایضاً ص 349).
- منعم برکمال، خدای تعالی: منعم برکمال ومکرم بی زوال او را عمّی به ارزانی داشته است. (چهارمقاله چ معین ص 4 و 5).
- منعم حقیقی، خداوند تبارک و تعالی. (ناظم الاطباء).

منعم. [م َ ع َ] (ع مص) نِعمَه. دارای رفاهیت و آسایش گردیدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به نعمه شود.

حل جدول

منعم

ثروتمند

بخشنده، توانگر

مترادف و متضاد زبان فارسی

منعم

بخشنده، توانگر، ثروتمند، دارا، غنی،
(متضاد) مسکین

فرهنگ فارسی آزاد

منعم

مُنعِم، (اسم فاعل از اِنعام) نعمت دهنده به معیشت، احسان کننده، عطا کننده -نرم کننده و ملایم کننده،

مُنَعَّم، برکت یافته، در رفاه و راحتی معیشت، متمول و مال دار، لَیِّن و نرم (اسم مفعول تَنعِیم)،

مِنعَم، جاروب (جمع: مَناعِم)، (به مِکنَسَه نیز مراجعه شود)،

مُنَعِّم، (اسم فاعل از تَنعِیم)، برکت دهنده به معیشت، نرم کننده

فرهنگ فارسی هوشیار

منعم

سخن نرم توانگر بهره رسان آساینده (اسم) انعام داده احسان کرده شده جمع: منعمین ‎ (اسم) نعمت دهنده احسان کننده بخشش کننده: } قدیم حال گردانی رحیم و راحم و ارحم بصیر و مفضل و منعم خدای دین و دنیایی ‎{ (سنائی. مصف. 312)، (صفت) مالدار غنی توانگر: } منعم بکوه و دشت و بیابان غریب نیست هر جا که رفت خیمه زد و بارگاه ساخت. ‎{ (گلستان. قر. 14)

فرهنگ معین

منعم

(مُ عِ) [ع.] (اِفا.) توانگر، مال دار.

(مُ عَ) [ع.] (اِمف.) انعام داده، احسان کرده شده، ج. منعمین.

فرهنگ عمید

منعم

نعمت‌دهنده، احسان‌کننده،

کسی که در نعمت باشد، توانگر، مال‌دار،

مورد احسان و نیکی قرار گرفته، نعمت‌داده‌شده،

فارسی به عربی

منعم

رحیم

معادل ابجد

منعم

200

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری