معنی منسجم
لغت نامه دهخدا
منسجم. [م ُ س َ ج ِ] (ع ص) آب و اشک روان شونده. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به انسجام شود. || منتظم (در کلام). (یادداشت مرحوم دهخدا).
فارسی به انگلیسی
Coherent, Cohesive
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
انسجامیافته، باانسجام، ساختاریافته، پیوسته، سیستماتیک، مدون، نظاممند، یکپارچه،
(متضاد) غیرمنسجم
فارسی به ایتالیایی
integro
فرهنگ معین
(مُ سَ جِ) [ع.] (ص.) همآهنگ، سازگار، بانظم.
فرهنگ عمید
بانظم و درست، خالی از تعقید و تکلف،
فرهنگ واژههای فارسی سره
هماهنگ
کلمات بیگانه به فارسی
هماهنگ
فرهنگ فارسی هوشیار
روان شونده، روان سخن روان (اسم) آب ریخته شونده، کم با نظم.
فرهنگ فارسی آزاد
مُنسَجِم، (اسم فاعل از اِنسِجام) کلام یا بیان منظم و روان، ریزنده، جاری (آب، اشک و غیره)،
فارسی به عربی
اِتَّسَقَ
واژه پیشنهادی
معادل ابجد
193