معنی ملا

لغت نامه دهخدا

ملا

ملأ. [م َل ْءْ](ع مص) پر کردن.(تاج المصادربیهقی)(دهار). پر کردن. مَلاءَه. مِلاءَه.(از منتهی الارب)(از اقرب الموارد)(از ناظم الاطباء). || توانگر و مالدار گردیدن. || زکام زده گردیدن.(از منتهی الارب)(از ناظم الاطباء). || یاری دادن و همراهی نمودن.(ازمنتهی الارب)(از ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد).

ملأ.[م َ ل َءْ](ع اِ) جماعتی از اشراف مردمان.(دهار). گروه بزرگان.(ترجمان القرآن). گروه اشراف.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد).
- سکان ملأ اعلی، فرشتگان و ارواح طیبه.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
- ملأ اعلی(اعلا)، گروه فرشتگان در عالم بالا.(ناظم الاطباء). عالم بالا.(فرهنگ علوم عقلی سجادی): مقربان ملأ اعلی می گفتند اینت عالی همت قومی که ایشانند.(کشف الاسرار ج 3 ص 794).
ملأ اعلی چون خطبه به نامت شنوند
هفت گردون را دو پایه ٔ منبر گیرند.
سیدحسن غزنوی.
مشهور در زمین و سما و مذکور در ملأ اعلی خردبکردند.(کتاب النقض ص 386). با ملأ اعلی به علم خویش تفاضل نمودی.(مرزبان نامه چ قزوینی ص 111 و 112).با ملأ اعلی به نیازی هرچه تمامتر همرازی کردند.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 394). با لشکری از نجوم دنیا و دیگری از ملأاعلی در اواخر خریف سنه ٔ 404 روی به کار نهاد.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی، ایضاً ص 349). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- ملأ الاعلی، گروه فرشتگان در عالم علوی، چه ملأ به معنی گروه مردم اشراف و اعلی به معنی برتر، صیغه ٔ اسم تفضیل.(غیاث)(آنندراج). ملأ اعلی. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- || عقول مجرده و نفوس کلیه.(از اقرب الموارد)(از کشاف اصطلاحات الفنون).
|| غلبه و چیرگی گروه با مشورت.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء). مشاورت.(از اقرب الموارد). || جماعت مردم.(صراح). جماعت.(ناظم الاطباء)(ازاقرب الموارد): الم تر الی الملأ من بنی اسرائیل من بعد موسی اذ قالوا لنبی لهم ابعث لنا ملکاًنقاتل فی سبیل اﷲ.(قرآن 246/2). و یصنع الفلک و کلما مر علیه ملأ من قومه سخروا منه قال ان تسخروا منا فانا نسخر منکم کما تسخرون.(قرآن 38/11). تا نخواهند کس را نصیحت مکن... و بر سر ملأ هیچ کس را پند مده.(قابوسنامه). بارها بر سر جمع و ملأ با اوثناها گفته ام.(کلیله و دمنه). پیر طریقت گفت الهی تا رهی راخواندی رهی در میان ملأ تنهاست.(کشف الاسرار ج 3 ص 544). || طمع.(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || ظن و گمان.(ناظم الاطباء). ظن.(از اقرب الموارد). || خوی.(مهذب الاسماء).خلق و خوی. ج، املأ. و گویند: احسنوا املأکم، ای اخلاقکم.(ناظم الاطباء). و ما احسن ملأ بنی فلان، ای اخلاقهم و عشرتهم. ج، املأ.(از اقرب الموارد). || نزد حکما جسم را گویند.(کشاف اصطلاحات الفنون).
- ملأ متشابه، عبارت از جسمی است که یافت نشود در آن امور مختلفهالحقایق و بعضی گویندمراد جسم غیرمتناهی است.(فرهنگ علوم عقلی سجادی).و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
|| مأخوذ از تازی، آشکارا. || انجمن و محفل. و رجوع به مَلأ شود.
- در ملأ عام، در معبر. در کوی و کوچه. پیش همه.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ملأ مردم، در انجمن مردم.(ناظم الاطباء).
||(مص) کنکاش کردن. || آزمند شدن. || گمان بردن. || فراهم آمدن.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء). ||(اِمص) پری. مقابل خلأ.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

ملا. [م ِ](ع اِ) مدت زندگی. ج، اَملاء ودر لسان، مَلا ضبط شده است.(از ذیل اقرب الموارد).

ملا. [م َ](ع اِ) ج ِ مَلاه.(منتهی الارب)(ناظم الاطباء)(از ذیل اقرب الموارد). رجوع به ملاه شود.

ملا. [م َ](از ع، ص) پر:
خانه تهی ز چیز و ملا از خورندگان
آبی به ریق می خورد از ناودان برف.
کمال الدین اسماعیل.
- ملا شدن، پر شدن:
دل ز افتعال اهل زمانه ملا شدم
ز ایشان به قول و فعل ازیرا جدا شدم.
ناصرخسرو.
روحانیان مثلث عطری بساختند
وز عطرها مسدس عالم شده ملا.
خاقانی.
یک هفته ریخت چندان خون سباع کز خون
هفتم زمین ملا شد بگرفت زآن ملالش.
خاقانی.
- ملا کردن، پر کردن:
قدحها ملا کن به من ده که من خود
ز قوت آبشان برملا می گریزم.
خاقانی(دیوان چ سجادی ص 289).
||(اِ) پری. ملأ. مقابل خلا(خلأ): چاره نیست که بیرون عالم خلا بود یا ملا بود.(دانشنامه ص 119).
چو آنجا رسیدی سخن بسته شد
ندانم برون زین خلا یا ملاست.
ناصرخسرو.
وگر گویی ملا باشد روا نبود که جسمی را
نهایت نبود و غایت به سان جوهر اعلا.
ناصرخسرو.
و رجوع به ملأ شود.
|| آشکارا.(غیاث)(ناظم الاطباء):
نه همی فرصتیت باید جست
گر خلا باشد ار ملا باشد.
مسعودسعد.
تا که باشد عارف اندر سال و ماه و روز و شب
شاکر افضال تو اندر خلا و اندر ملا.
سنائی(دیوان چ مصفا ص 17).
در خلا و ملا و سرا و ضرا ملازم درگاه جهان پناه بود.(تاریخ غازان، ص 56).
- برملا، فاش. علی رؤس الاشهاد.(یادداشت به خطمرحوم دهخدا). آشکارا. علنی: بوعبداﷲ پارسی برملا گفت خواجه ٔ بزرگ می گوید هرچند خداوند سلطان فرموده بود تا...(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 160). یک روزبرملا خواجگان علی و عبدالرزاق پسران خواجه احمد حسن را سخنی چند سرد گفت.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382). هم در این مجلس فرمود به نام سلطان منشور نبشتن ملکتهای موروث و مکتسب و آنچه به تازگی گیرد و برملا بخواند.(تاریخ بیهقی ایضاً ص 377). روز دیگر محمود به مظالم نشست و خیانت قاضی برملا بگفت.(سیاست نامه).
گر روز من ثنا کنمش برملا به نظم
در شب همی به نثر دعا برملا کنم.
مسعودسعد.
تا مجمعی سازند و آن را برملا بخوانند.(کلیله و دمنه).
اندر این عالم غریبی زآن همی گردی ملول
تا «ارحنا یا بلالت » گفت باید برملا.
سنائی.
واینک بنات فکرم مانده هنوز بکر
از کس نهفته نیست حدیثی است برملا.
جمال الدین عبدالرزاق(دیوان چ وحید دستگردی ص 21).
قدحها ملا کن به من ده که من خود
ز قوت آبشان برملا می گریزم.
خاقانی(چ سجادی ص 289).
خصمی کژدم بتر از اژدهاست
کاین ز تو پنهان بود آن برملاست.
نظامی.
- بر ملا افتادن، آشکارا شدن. علنی شدن. فاش شدن:
رازم از پرده بر ملاافتاد
چند شاید به صبر پنهان داشت.
سعدی.
مگو آنچه گر بر ملا اوفتد
سخنگو از آن دربلا اوفتد.
سعدی(بوستان).
رازش از پرده بر ملا افتاده.(گلستان). جوابی مختصر که اگر بر ملا افتاد فتنه نباشد.(گلستان چ فروغی ص 41).
یارب به لطف خویش گناهان مابپوش
روزی که رازها فتد از پرده بر ملا.
سعدی.
- بر ملا شدن، آشکار شدن. فاش شدن.
- به ملا، آشکارا. به عیان. علنی. علناً:
فرض یزدان رابگذارد هرکس که کند
خدمت خاصه ٔ سلطان به خلا و به ملا.
مسعودسعد.
از آن زمان که فروخواندم آن کتاب کریم
همی سرایم یا ایهاالملأ بملا.
خاقانی.
- در ملا، به آشکارا. آشکارا. علنی:
یکرویه دوستم من و کم حرص مادحم
هم راست در خلاام و هم پاک در ملا.
مسعودسعد.
چون به شاهین قضا انصاف سنجی گاه حکم
جبرئیل از سدره گوید با ملایک در ملا...
سنائی(دیوان چ مصفا ص 3).
|| گاهی عبارت از انجمن و محفل.(غیاث). انجمن و محفل.(ناظم الاطباء). جمع. گروه مردم:
تو بر سر ملا بستایی همی مرا
من چون کنم ستایش تو بر سر ملا.
امیرمعزی.

ملا. [م ُل ْ لا](ص، اِ) مأخوذ از مولای تازی، لقب استاد و معلم خواه مرد باشد و یا زن.(ناظم الاطباء). این کلمه را صاحب تاج العروس گمان می کند ایرانیان از مولی ساخته اند. در ترکیه نیز آن را منلا گویند و شاید اصل هر دو مولی یا مولانا باشد. ابن بطوطه آرد: وکان معنا فی المرکب حاج من اهل الهند یسمی بخضر و یدعی مولانا لانه یحفظ القرآن و یحسن الکتابه.(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). معلم کُتّاب. معلم مکتب. استاد مکتبی.(یادداشت ایضاً).
- ملا رفتن، مکتب رفتن و سبق خواندن.(ناظم الاطباء).
- امثال:
ملا بیمارکن است، بیهوده گوید که در تو آزار و نقاهتی است، تو تندرست و سالم باشی. مثل مأخوذ از حکایتی از مثنوی است.(امثال و حکم ص 1731). و رجوع به مثنوی چ علاءالدوله ص 231 و امثال و حکم ج 1 ص 21 ذیل مثل «آخوند نباشد درد و غم » شود.
|| عالم. درس خوانده. فاضل.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آدم درس خوانده و تحصیل کرده و باسواد. عوام ناس هرکس را که سواد خواندن و نوشتن داشته باشد ملا می خوانند و مردم باسواد آدمی را که تحصیلات عمیق داشته باشد ملا می گویند بعضی نیز معتقدند ملا کسی است که خواندن می داند و نوشتن نمی داند و خط ندارد، در مقابل میرزا که خط و سواد هر دو را دارد.(فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده):
شیخ ابوالپشم مرد ملائی
داشت در کنج مدرسه جائی.
بهائی(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ملا و فقیه و صوفی و دانشمند
این جمله شدی ولیک آدم نشدی.
؟(از امثال و حکم ص 1731).
- ملا شدن، سواد فراگرفتن. باسواد شدن.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- امثال:
ملا شدن چه آسان آدم شدن چه مشکل، علم آموختن سهل باشد، فراگرفتن فرهنگ و ادب اصل و عمده است.(امثال و حکم ص 1731).
|| لقب علمای دین.(ناظم الاطباء). آنکه علوم ادب و فقه و اصول داند. آخوند معمم.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- امثال:
نیم طبیب بلای جان، نیم ملا بلای ایمان.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| لقب دانایان یهود و مجوس. نوعاً مردمان عمامه به سر را که عالم باشند، ملا گویند خواه مسلمان باشد و یا نباشد.(ناظم الاطباء). روحانیان دین یهود و زرتشت را مسلمانان ملا گویند: ملاپیناس. ملاحق نظر. ملافیروز(زرتشتی).(فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده). || گاه طلبه ها به مزاح در اول نامهای کتب درس درآورند: ملانصاب. ملا انموذج.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

ملا. [م ُل ْ لا](اِخ) چهاردهمین از خاقان خوقند(1273- 1275 هَ. ق.).(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

ملا. [م ُل ْ لا](اِخ) دهی از رانوس رستاق کجور است.(مازندران و استرآباد رابینو، متن انگلیسی ص 109).

ملا. [م ِ](اِخ) جغرافی دان لاتینی در قرن اول میلادی و معاصر امپراتور کلود و احتمالاً از مردم اسپانی و از خانواده ٔ سنک بود. اثری از او باقی مانده که یکی از منابع ذی قیمت جغرافیای قدیم است.(از لاروس بزرگ). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.

ملا. [م َ](ع اِ) بیابان دور.(مهذب الاسماء). دشت و بیابان.(منتهی الارب). دشت.(ناظم الاطباء). صحرا.(از اقرب الموارد). || زمین فراخ. ج اَملاء.(از اقرب الموارد). || واحد مَلَوان.(منتهی الارب)(از اقرب الموارد). هر یک از روز و شب. و رجوع به ملوان شود. || وقت و هنگام.(ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

ملا

محل اجتماع گروهی از مردم،
* ملٲ اعلی: [قدیمی]
فرشتگان در عالم بالا،
[مجاز] عالم ارواح مجرده، عالم بالا،

آخوند،
(صفت) [مجاز] درس‌خوانده، باسواد،
[منسوخ] مکتب‌دار، معلم،

ملٲ
(قید) آشکارا،

حل جدول

ملا

آموزگار مکتب

آموزگار مکتب، درس خوانده

مترادف و متضاد زبان فارسی

ملا

باسواد، تحصیل‌کرده، درس‌خوانده، عالم، فاضل، آخوند، روحانی، شیخ، مکتب‌دار،
(متضاد) امی، بی‌سواد، عامی

فارسی به انگلیسی

ملا

Medium, Mulla, Mullah, Priest

فارسی به ترکی

فارسی به عربی

ملا

محامی

گویش مازندرانی

ملا

باسواد، آخوند


ملا ملا

آهسته آهسته

نوعی بازی

فرهنگ فارسی هوشیار

ملا

‎ پری، گروه، انجمن، بزرگان مردم از مولی در فارسی: فرهیخته (با سودا)، آموز گار (اسم) گروه مردم، انجمن محفل، پری مقابل خلا (خلا ء) : } چاره نیست که بیرون عالم خلا بود یا ملا بود. { (دانشنامه. منطق. 119) یا بر ملا. علنا علانیه: } قدحها ملا کن بمن ده که من خود ز قوت آبشان بر ملا میگریزم. ‎{ (خاقانی. سج. 289) یا در ملا. در میان مردم مقابل در خلا : } یکرویه دوستم من و کم حرص مادحم هم راست در خلاام و هم پاک در ملا. ‎{ (مسعود سعد) یا بر ملا شدن. فاش شدن آشکار شدن: } سید میران که از بر ملا شدن موضوع عقد خبر داشت دراین مدت اصلا از دم پر آهو رد نشد. . . { (شام. 278) یا بر ملا کردن. فاش کردن آشکارکردن. ‎ (صفت) درس خوانده باسواد: } نیست ممکن که تو ملا ز پی ملا یی سر انبانی دانش همه جا نگشایی. ‎{ (گل کشتی. تو با. 412)، آخوند روحانی معمم } تو بلکه خواستی بنویسی بعضی از ملا های ما حالا دیگر از فروختن موقوفات دست برداشته بفروش مملکت دست گذاشته اند. ‎{ (دهخدا. چرند و پرند. 13) (اسم) گروه مردم، اشراف قوم یا ملا اعلی. عالم بالا جهان فرشتگان. پر شدن لقب استاد و معلم، خواه مرد باشد یا زن

فرهنگ فارسی آزاد

ملا

مُلّا، کلمه ایست فارسی هم به معنای با سواد و تحصیل کرده و هم آخوند و عالم اسلامی،

مَلا، صحرا، زمین وسیع، خاک بسیار گرم شده، حین (از روزگار)،

فارسی به آلمانی

ملا

Advokat (m), Jurist (m), Rechtsanwalt (m)

فرهنگ معین

ملا

آخوند، باسواد، روحانی، مکتب دار، معلم، خور (کن.) چیزی که مورد سوءاستفاده کسی یا جمعی شود، نصرالدین شخصیتی داستانی دارای رف تاری خنده دار و اغلب طنزآمیز. [خوانش: (مُ لْ لا) (اِ.)]

گروه مردم، اشراف قوم، عام آشکارا، در حضور مردم، اعلی عالم بالا، جهان فرشتگان. [خوانش: (مَ لَ) [ع.] (اِ.)]

معادل ابجد

ملا

71

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری