معنی مقلد

فرهنگ عمید

مقلد

کسی که از دیگری تقلید کند، کسی که قول و عمل کس دیگر را تقلید و پیروی کند،

عالم و پیشوای مذهبی که مردم از او تقلید و پیروی کنند،

عربی به فارسی

مقلد

مقلد

تقلید کردن , مسخرگی کردن , دست انداختن تقلیدی

گویش مازندرانی

مقلد

دلقکی که همراه بند بازان و رسن بازان به صورت مضحکه به تقلید...

فرهنگ فارسی هوشیار

مقلد

آنکه قول و فعل دیگری را بی تصرف و تعمقی پیروی کند فقیه، که از او تقلید کنند در احکام فروع دین

فارسی به آلمانی

مقلد

Blöd, Blöde [adjective], Hanswurst, Kriecher (m) [noun], Possenreisser, Speichellecker (m)

فارسی به عربی

مقلد

احمق، مقلد، مهرج

مترادف و متضاد زبان فارسی

مقلد

بذله‌گو، تقلیدگر، دلقک، مسخره، پیرو، تقلیدکننده،
(متضاد) مقلد

لغت نامه دهخدا

مقلد

مقلد. [م ُ ق َل ْ ل ِ](ع ص) آن که خود را به بستن گردن بند، زینت کرده باشد.(ناظم الاطباء). || عمل کننده بر قول کسی بغیر دلیل.(غیاث). تقلید کننده و آنکه بر قول کسی بدون دلیل عمل کند. پس ایست.(ناظم الاطباء). آن که از خود تصرفی ندارد. آن که قول و فعل دیگر را بی تصرف و تعمقی پیروی کند.(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
پشت این مشت مقلد خم که کردی در نماز
در بهشت ار نه امید قلیه و حلواستی.
ناصرخسرو.
از مقلد مجوی راه صواب
نردبان پایه کی بود مهتاب.
سنائی.
پیران سلف را مقلد باش و بر طریقت ایشان می رو.(ترجمه ٔ رساله ٔ قشیریه چ فروزانفر ص 727).
آن مقلد هست چون طفل علیل
گرچه دارد بحث باریک و دلیل.
مولوی(مثنوی چ رمضانی ص 301).
آن مقلد سخره ٔ خرگوش شد
وز خیال خویشتن پرجوش شد.
مولوی(ایضاً، ص 398).
آن مقلد شد محقق چون بدید
اشتر خود را که آنجا می چرید.
مولوی(ایضاً ص 125).
از مقلد تا محقق فرقهاست
کاین چو داود است و آن دیگر صداست.
مولوی.
باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش
اعتبار سخن عام چه خواهد بودن.
حافظ.
|| آن که در احکام فقهی تقلید مفتی و مجتهدی کند. آن که در احکام فروع دین از مجتهدی تقلید کند. مقابل مقَلَّد و مجتهد.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || اطاعت کننده. پیروی کننده:
ای دل برو مقلد احکام شرع باش
کز یمن آن به عالم تحقیق وارسی.
ابن یمین.
|| آن که کاری را به عهده می گیرد.(ناظم الاطباء): هرکه بر درگاه پادشاهان... از عملی که مقلد آن بوده معزول گشته... پادشاه را تعجیل نشایست فرمود در فرستادن او به جانب خصم.(کلیله و دمنه). || مجازاً به معنی نقال آید.(غیاث).نقال.(ناظم الاطباء). || آن که به طور مضحکه و مسخره مانند گفتار و کردار کسی عمل می کند و ادا و نوای او را درمی آورد و مسخره و بذله گو و چنگی.(ناظم الاطباء). بازیگری که کار یا گفتار یا شکل کسان را چنانکه هست از خود بنماید.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

مقلد. [م ِ ل َ](ع اِ) کلید.ج، مقالد.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). معرب از کلید.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مقلید شود. || کوژکلید.(مهذب الاسماء). کلید بر شکل داس.(منتهی الارب)(آنندراج)(از ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || خنور.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء).ظرف.(از اقرب الموارد). || توبره. || پیمانه. || چوبدستی سرکج.(منتهی الارب)(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد)(آنندراج).

مقلد. [م ُ ق َل ْ ل َ](ع ص) فقیه مفتی که تقلید او کنند در احکام فروع دین. مقابل مُقَلِّد.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || پیشوایی که کارهای قوم بر عهده ٔ اوست.(از اقرب الموارد). || اسب سابق و درگذرنده از اسبان که نشانه ٔ سباق بر گردن وی بسته باشند. ||(اِ) جای گردن بند از گردن.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || جای دوال شمشیر از دوش.(مهذب الاسماء). جای حمایل شمشیر از هر دوش مرد.(منتهی الارب)(آنندراج). جای حمایل شمشیر از هر دو دوش.(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد).

مقلد. [م ُ ق َل ْ ل َ](اِخ) ابن المسیب بن رافع عقیلی مکنی به ابوحسان و ملقب به حسام الدوله(مقتول به سال 391 هَ.ق.). از امرای بنی عقیل، صاحب موصل از 387 تا 391 هَ. ق.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از بنی هوازن بود و پس از درگذشت برادر خود به امارت رسید. امیری با تدبیر و خردمند و فاضل و دوستدار اهل ادب بود و القادر باﷲ خلیفه وی را لقب داد ولواء و خلعت فرستاد. وی به شهر انبار، در مجلس انسی به دست غلام ترکی به قتل رسید. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و اعلام زرکلی و وفیات الاعیان ج 2 ص 236 شود.

حل جدول

مقلد

پیرو

فارسی به انگلیسی

مقلد

Ape, Apish, Echo, Emulator, Mimic, Imitative, Imitator, Mime

فرهنگ فارسی آزاد

مقلد

مُقَلِّد، (اسم فاعل از تَقلِید) تقلید کننده، تبعیت کننده، کسی که عمل یا قول دیگری را بدون تأمل و تردید مورد تقلید قرار دهد، کسی که به خود حمایل یا گردن بند بیاویزد -..،

مُقَلَّد (اسم مفعول از تَقلِید) مورد تقلید، مرجع تقلید، شخصی که امور قوم به او تفویض شده، محل آویزان کردن حمایل روی شانه یا محل گردن بند،

مِقلَد، کلید، پیمانه، داس، توبره (جمع: مَقالِد)،

فرهنگ معین

مقلد

(مُ قَ لِّ) [ع.] (اِفا.) تقلیدکننده.

معادل ابجد

مقلد

174

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری