معنی مقام وزیر

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

وزیر

پارسی تازی گشته وچیر ویچیر وزیر دستور دستور چاوشی رفت تاکند دورش دید از دور شاه و دستورش (سنائی حدیقه) (صفت اسم) دستور جمع: وزرا ء. توضیح دردوره عباسیان وزیر نخست رئیس دویان انشا ء وطغری بود و در زمان هارون الرشید بر اهمیت این مقام افزوده شد. در زمان سلجوقیان مهمترین مقام در دستگاه اداری مملکت بشمار میرفت اما در اواخر این دوره از اهمیت آن کاسته شد. در دوره صفویه وزیر همین معنی امروزی را داشت. یا ترکیبات اسمی. وزیر آبادانی و مسکن. وزیری که وزارت آبادانی و مسکن را اداره کند. یا وزیر آب و برق. وزیری که وزارت آب و برق را اداره کند. یا وزیر آموزش و پرورش. وزیری که وزارت آموزش و پرورش را اداره کند. یا وزیر اصفهان. مسئول رسیدگی کردن بامورخانه ها و عمارات وباغها واملاک وآسیاهاو مستغلات و قنوات سلطنتی و خالصه در شهر و ولایت اصفهان بود. عواید آنها را جمع آوری میکرد و بمصارفی که مقرر شده بود میرسانید. یا وزیر اطلاعات. وزیری که وزارت اطلاعات را اداره کند. وزیر اعظم. صدر اعظم. رئیس الوزرا ء نخست وزیر صفویان و قاجاریان) . یاوزیر اقتصاد. وزیری که وزارت اقتصاد رااداره کند. یا وزیر امورخارجه. وزیری که وزارت امور خارجه را اداره کند (قاجاریان پهلویان) . یا وزیر اوقاف. وزیری که وزارت اوقاف را اداره کند. یا وزیر بازرگانی. وزیری که وزرات بازرگانی را اداره کند. یا وزیر بقایا. وزیری که مستقیما تحت نظر صدراعظم کارمیکرد. وی ماموریت داشت حساب ولات و حکام را از آنهابگیرد و به مستوفی محل بدهد که حساب را تنظیم کنند و اگر ولات یا حکام طبق این حساب بدهکار بودندطلب دولت رابگیرد و به وزیر خزانه تحویل بدهد. در زمان سلطنت ناصرالدین شاه آقا علی امین حضورآشتیانه وزیر بقایا بود و در دوره مظفرالدین شاه سلطان علی خان وزیرافخم باین مقام نایل گردید وبعد پسراوامین الملک. یا وزیر بهداری. وزیری که وزارت بهداری را اداره کند وزیر صحیه. یا وزیر پست و تلگراف (و تلفن) . وزیری که وزارت پست وتلگراف (و تلفن) را اداره کند. یا وزیر پیشه وهنر. وزیری که وزارت پیشه و هنر را اداره کند وزیر صناعت. یا وزیر تجارت. وزیری که وزارت تجارت رااداره کند (قاجاریان پهلویان) . یا وزیر تفنگچیان. کسی که بامستوفی مخصوص ایندسته از سپاه مسئول کارهای دفتری تفنگچیان و یوزباشیان ومین باشیان و جارچیان بود. یا وزیر تلگراف تلگرافخانه. وزیری که وزارت تلگراف را اداره میکرد (قاجاریان) وزیر اداره تلگرافیه: جناب مخبرالدوله وزیر تلگرافخانه ممالک محرومه. )) یا وزیر جنگ. وزیری که وزارت جنگ را اداره کند (قاجاریان پهلویان) . یا وزیر چپ. وزیر دوم (پس ازصدراعظم)، مجلس نویس (صفویان) . یا وزیر خالصه. وزیری که وزارت خالصه را اداره میکرد (صفویان) . یاوزیرخزانه. وزیری بوددرعهدقاجاریه که زیر نظر صدر اعظم کار میکرد و در حقیقت متصدی خزانه کشور بود اگر ولات یا حکام بدهکار بودند مستوفی محل طلب دولت را میگرفت و به وزیر خزانه تحویل میداد اگر دستور العمل مبلغی اضافه از مخارج داشت وزیر خزانه آنرا ازولی یاحاکم می گرفت تا بمصرف بروات صادر مرکر ومخارج دیگر برساند واگر برعکس کتابچه یا باصطلاح فاضل داشت وزیر خزانه کسری را برای حاکم یا والی محل می فرستاد تامخارج پیش بینی شده در کتابچه دستور العمل معوق نماند. یاوزیرداخله. وزیری که وزارت داخله را اداره کند (قاجاریان پهلویان) . یا وزیر دادگستری. وزیری که وزارت دادگستری را اداره کند (پهلویان) وزیر عدلیه. یا وزیر دارایی. وزیری که وزارت دارایی را اداره کند (پهلویان) وزیرمالیه. یاوزیر دایره انتقالی. وزیر مزبور مانند وزیر اصفهان ظاهرا جز ء اعضای شعبه دستگاه حکومتی بوده است. وی وظیفه داشت که براراضی خالصه نظارت کند ونگذارد نقصانیمتوجه خالصه شریفه گردد. یا وزیر دربار (اعظم) . وزیری که وزارت دربار را اداره کند (قاجاریان پهلویان) . یا وزیر دفاع ملی. وزیری که وزرات دفاع ملی را اداره کند. یا وزیردفتر. وزیری که وزارت دفتر را ادراه میکرد خزانه دارکشور (قاجاریان) . یا وزیر دفتراستیفا. وزیری که وزارت دفتراستیف رااداره میکرد. یا وزیر راست. صدراعظم (اعتمادالدوله) که درجانب راست شاه می نشست (صفویان) مقابل وزیر چپ. یا وزیر راه. وزیری که وزارت راه رااداره میکرد وزیر طرق. یا وزیر رسایل (خاصه خاصه سلطنتی) . وزیری که وزارت رسایل رااداره میکرد. یا وزیر زراعت. وزیری که وزارت زراعت را اداره میکرد قاجاریان) وزیر کشاورزی. یا وزیر صناعت. وزیری ک وزارت صناعت را اداره میکرد (پهلوی) وزیرپیشه و هنر. یا وزیر طرق (وشوارع) . وزیر راه. یا وزیر عدلیه (عظمی) . وزیری که وزارت عدلیه را اداره کند (قاجاریه پهلوی اول) . یاوزیر علوم. وزیری که وزارت علوم را اداره میکرد قاجاریان) . وزیر فرهنگ وزیر معارف وزیر آموزش وپرورش. یاوزیر غلامان. وزیری که باموردفتری و مواجب و تیول و انعام غلامان و سایر کارهای ایشان رسیدگی میکرد. یا وزیر فرهنگ. وزیری که وزارت فرهنگ را اداره کند (پهلویان) وزیر آموزش و پرورش وزیر علوم وزیر معارف. یا وزیر فرهنگ وهنر. وزیری که وزارت فرهنگ و هنر را ادراه کند (پهلوی دوم) . یا وزیر فواید (فوائد) عامه. وزیری که وزارت فواید عامه رااداره کند (قاجاریه و پهلوی اول) . یا وزیر قورچیان. وزیری که بکارهای دفتری قورچیان میرسید و بامستوفی قورچیان احکام مواجب و تیول ایشان راتهیه میکرد. یا وزیر کار (و خدمات اجتماعی) . وزیری که وزارت کار را اداره کند (پهلویان) . یاوزیر کشاورزی. وزیری که وزارت کشاورزی را اداره کند (پهلویان) وزیر زراعت وزیر فلاحت. یا وزیر کشور. وزیری که وزرارت کشور را اداره کند (پهلویان) وزیر داخله. یا وزیر گمرک (گمرکخانه ها گمرکات) . وزیری که وزارت گمرک را اداره کند (قاجاریان پهلویان) . یا وزیر لشکر. وزیر جنگ (قاجاریان) . یاوزیر مالیه. وزیری که وزارت مالیه را اداره میکرد (قاجاریان پهلوی اول) وزیر دارایی. یا وزیر مختار (سیا) . مامور وزارت خارجه درسفارت خانه کشور خود که در کشور دیگر بکار می پردازد. مقام وی پس از سفیر (کبیر) است: حاجی محسن خان معین الملک وزیر مختار. یا وزیر مشاغل. وزیری که وزارت مشاغل را اداره میکرد (قاجاریان) وزیر کار. یا وزیر معادن. وزیری که وزارت معادن را اداره میکرد (قارجاریان) . یا وزیر معارف. وزیری که وزارت معارف را اداره میکرد (مشروطیت) وزیرعلوم وزیر فرهنگ وزیر آموزش و پرورش. یا وزیر موقوفات. وزیر اوقاف (صفویان) . یا وزیر نظام 0 متصدی امور لشکری آذربایجان در عهد قاجاریه: ((میرزا فتحعی خان صاحب دیوان وزیر نظام وپیشکارمملکت آذربایجان. )) توضیح رئیس قشون آذربایجان را از زمانی که این شغل با میرزا تقی خان امیر نظام (امیرکبیر) بوده است ((وزیرنظام)) مینامیدند. اول دفعه ای که این لقب شغلی بلقب عادی مبدل گشته موقعی است که محمدابراهیم خان دایی نایب السلطنه (فرزندناصرالدین شاه) که قبلا معمارباشی بوده بوزارت تهران سرافراز شده است. یاوزیر وظایف (وظائف) . وزیری که وزارت وظایف را اداره میکرد، صدراعظم رئیس الوزرا ء: ((الب ارسلان. . . بدلالت نظام الملک عمیدالملک ابونصر کندری را که وزیر او و طغرلبک بود. . . بگرفت. ))، معادن ناظر بیوتات (صفویان)، (شطرنج) مهره ایست درشطرنج که ازهمه مهره ها قوی تر و قدرت حرکتش بیشتر است. وزیر میتواند در هر نوبت در امتداد ستون و عرض صفحه ونیزروی هر دو قطر صفحه حرکت کند. حرکت وزیر هموار بخط مستقیم (عمودی یا افقی یااریب) صورت میگیرد و بهمین ترتیب مهره های حریف را میتواند بگیرد، یکی از صفحات فنر که در اتومبیل نصب می شود.


قایم مقام

‎ جانشین نایب مناب: چون طاهر وفات یافت ابو علی در مدینه قائم مقام او شد، وزیراعظم نخست وزیر.

فارسی به عربی

وزیر

ملکه، وزیر

عربی به فارسی

وزیر

وزیر , وزیر مختار , کشیش () کمک کردن , خدمت کردن , پرستاری کردن , بخش کردن

لغت نامه دهخدا

وزیر

وزیر. [وَ] (اِ) زردچوبه. (برهان) (آنندراج):
دل و دامن تنور کردو غدیر
سرو و لاله کناغ کرد و وزیر.
عنصری.

وزیر. [وَ] (ع ص، اِ) معاون. (اقرب الموارد). هم پشت و مددکار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || همنشین خاص پادشاه که مشیر تدبیر و ظهیر سریر باشد و تحمل بار گران مملکت نماید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه در برداشتن بار کسی شریک باشد. ظاهراً چون وزیر در مقدمه ٔ برداشتن بار سلطنت و ریاست با سلطان متفق میباشد لهذا به این لقب ملقب شده. (غیاث اللغات). این کلمه معرب است از وی چیر یاوجیر پهلوی و از اوستایی وی چیره به معنی فتوی دهنده. (پورداود، خرده اوستا ص 78). ارمنی وچیر، نیز ارمنی گزیر. کسی که در اداره ٔ کار ملک، شاه را یاری کند.دستور. در برابر پادشاه مسئول است. فارسی گیزیر به معنی ریش سفید ده (دهخدا). محصل مالیات. سریانی گزیرایه (به معنی ژاندارم). ابن خلکان گوید در اشتقاق وزارت و وزیر دو قول است، پاره ای لغویین گویند از وِزْر به معنی حِمْل و بار است، چه سنگینی بار ملک به دوش وزیر است و این قول ابن قتیبه است و ابواسحاق زجاج گوید: از کلمه ٔ وَزْر به معنی حبل و رسن که چنگ در آن زنند رهائی از هلاک را. (یادداشت مؤلف):
نبودی جدا یک زمان زَاردشیر
ورا همچو دستور گشت و وزیر.
فردوسی.
بفرمود تا پیش او شد دبیر
سرافراز موبد که بودش وزیر.
فردوسی.
گر تو را جان به وزر آلوده ست
داروی وزر کن وزیر مباش.
سنایی.
رفیق دون چه اندیشد به عیسی
وزیر بد چه آموزد به دارا؟
خاقانی.
نشناخته مر خلق را چه جویی
آن را که ندارد وزیر و همتا.
ناصرخسرو.
|| (اصطلاح شطرنج) مهره ای که در دست راست شاه نهند. (یادداشت مرحوم دهخدا).

وزیر. [وَ] (اِخ) لقب هارون برادر موسی علیه السلام: و اجعل لی وزیراً من اهلی هارون اخی اشدد به ازری. (قرآن /20 29- 30).


مقام

مقام. [م َ / م ُ](ع مص)(از «ق و م ») اقامت و آرام کردن بجائی.(منتهی الارب). اقامت.(اقرب الموارد)(محیط المحیط)(ناظم الاطباء).ایستادن... و با لفظ گرفتن و کردن و داشتن مستعمل است.(آنندراج). در معیار آرد: مُقام و مَقام هر دو به معنی اقامت و به معنی جای قیام آید، زیرا اگر آن را از قام یقوم بدانیم مَقام و اگر از اقام یقیم بشماریم مُقام خواهد بود و قوله تعالی: لا مَقام لکم، ای لاموضع لکم و مُقام لکم نیز خوانده شده است، یعنی لا اقامه لکم. و قوله: حسنت مستقراً و مُقاماً، ای موضعاً.(ناظم الاطباء). مُقام و مَقام هر دو به معنی اقامت و قیام و محل قیام است که اشتقاق آن را از اقام یقیم بدانند مُقام می شود اگر از قام یقوم بشمارند مَقام می شود. فارسی زبانان مقید بوده اند که در شعر و نثر مَقام را به معنی جا و مکان و محل و موضع بنشانند و مُقام را به معنی اقامت کردن.(حاشیه ٔ کلیله و دمنه چ مینوی ص 407): همه بر کاروانگاهیم و پس یکدیگر می رویم و هیچکس را اینجا مقام نخواهد بود.(تاریخ بیهقی ایضاً ص 371). مدتی دراز ما رابه کاشغر مقام افتاد.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366).
گفتا که کارهای جهان جمله بازی است
جای مقام نیست مجو اندر او مقام.
ناصرخسرو.
درنگ ما در این عالم و مقام ما در این مقام اصلی نیست.(مصنفات افضل الدین کاشانی چ مهدوی و مینوی ص 681). اگر مدت مقام دراز شود و به زیادتی حاجت افتد بازنمایی تا دیگر فرستاده آید.(کلیله و دمنه چ مینوی ص 30). اگر چنین است ما رااینجا مقام صواب نباشد.(کلیله ایضاً ص 70). شیر او را استمالت نمود و از حال او استکشافی کرد و پرسید: عزیمت در مقام و حرکت چیست ؟(کلیله ایضاً ص 106). در مقام این اشتر میان ما چه فایده نه ما را با او الفی و نه ملک را از او فراغی.(کلیله ایضاً ص 107). دانستم که نهایت حرکتها آرام است و غایت سفرها مقام، طوافی اماکن و صرافی مساکن را اصلی و نصابی نیست.(مقامات حمیدی چ اصفهان ص 34).
زآن پای در آتشم که دل را
بر خاک درت مقام روزی است.
خاقانی.
اعتصام در حال حرکت و مقام به حول و قوت ملک علام کند.(راحهالصدور). عزیمت کوچ و مقام در تردد افتاد.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 32). هرگاه چیزی از قاذورات در آن چشمه انداختندی صاعقه ای عظیم پیدا گشتی و بادهای مخالف برخاستی...چنانکه در آن نواحی کس را طاقت مقام نبودی.(ترجمه ٔتاریخ یمینی چ 1 تهران ص 36). فخرالدوله گفت مقام ازاین بیش صواب نیست چه خصم استیلا یافت و قوت گرفت.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 71). در اثنای این حال، خبر برسید که صاحب کافی... دعوت مرگ را اجابت کرد و ابوعلی از آن سبب دل از مقام جرجان برگرفت.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 143). شدت حرارت هوا مانع مقام آمد و تمامت ولایت مولتان و لوهاوور را غارت و کشش کرد و از آنجا بازگشت.(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 112). با اصحاب خویش در کار حرکت و مقام و مقصد و مرام مشورت می کرد.(جهانگشای جوینی).
مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق
نه پای رفتن از این ناحیت نه جای مقام.
سعدی.
- مقام داشتن، اقامت داشتن: این نواحی است بر کناردریا همه گرمسیر و بیشترین، عرب مقام دارند و آب و هوای آن سخت ناموافق باشد.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 140). مدت چهل ویک روز سپاه دشمن سوز پیرامن شهر وزیر مقام داشتند.(حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 124).
ز شمعش بود داغ سلطان شام
که تا صبح در روضه دارد مقام.
ملاطغرا(از آنندراج).
- مقام ساختن، اقامت کردن: بالای قرمیسین جایها ساخته بود تا به کنار رود بزرگ از سرابستانها و باغها به تابستان مقام ساختی و به زمستان به قصرشیرین.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 107). و با مردم آن نواحی شرط کردند که هر کس آنجا مقام سازد جزیه و خراج می دهد.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 115).
- مقام فرمودن،مقام کردن: ملک با تمامی لشکر برود و به فلان موضع مقام فرماید.(کلیله و دمنه چ مینوی ص 176).سلطان آنجا مقام فرمود آن نواحی از... اهل شرک پاک گردانید.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 287). بیشتر اوقات و معظم سال این جایگاه مقام می فرمود.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 13). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- مقام کردن، اقامت کردن. توقف کردن. ماندن. منزل کردن. ساکن شدن:
به روز هیچ نیارم به خانه کرد مقام
از آنکه خانه پر از اسپغول جانور است.
بهرامی(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
در کوشک که سرای امارت است به غزنین مقام کرد.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). استواری قدم این سالار در آن دیار آن باشد که خداوند در خراسان مقام کند.(تاریخ بیهقی ایضاً ص 284). به کوشک در عبدالاعلی مقام کرد یک هفته و پس به باغ بزرگ رفت.(تاریخ بیهقی ایضاً ص 287). چون از آن فارغ شوی و به درگاه آیی با نواخت و خلعت سوی نشابور بروی آنجا مقام کنی.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 208).
در این مقام اگر می مقام باید کرد
به کار خویش نکوتر قیام باید کرد.
ناصرخسرو.
من که نپسندم همی کردار زشت
جز به یمگان کرد چون یارم مقام.
ناصرخسرو.
من نیز روا نداشتم که هیچ جا مقام کنم تا نخست این خواسته پیش تو نیارم.(نصیحه الملوک غزالی). و با مرزبانان آنجا هم اتفاق شد و مقام کرد.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 99). و مدت رفتن و مقام کردن او به صین و آنجا بازگشتن هفت سال بود.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 51). و اما اپرویز چون به سلامت برفت، به انطاکیه رفت و آنجا مقام کرد.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 102). و یک چندی به مقر عز مقام کرد.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 82).
گه گفت اگر توانی ایدر مقام کن
گه گفت اگر توانی با خود مرا ببر.
مسعودسعد.
شیر فرمود که اینجا مقام کن که از شفقت و اکرام و مبرت و انعام ما نصیبی تمام یاوی.(کلیله و دمنه چ مینوی ص 73). اگر همین جای مقام کنی و اهل و فرزندان را به یاری از مکرمت دور نیفتد.(کلیله ایضاً ص 168). و من به نشابور مقام خواهم کرد تا پشت لشکر به من گرم گردد و خصم شکسته دل شود.(چهارمقاله ص 25). یک ماه و دو ماه مقام کنند و بی حصول مقصود باز نگردند.(چهارمقاله ص 30). اهل لمغان بدان کرم و عاطفت به جای خویش رسیدندو چنان شدند که در آن ثغر مقام کردند.(چهارمقاله ص 31). زمستان به دارالملک بخارا مقام کردی و تابستان به سمرقند رفتی یا به شهری از شهرهای خراسان.(چهارمقاله ص 49). زمستان آنجا مقام کردند.(چهارمقاله ص 51).
خواهی که در خورنگه دولت کنی مقام
برخیز از این خرابه ٔ نادلگشای خاک.
خاقانی.
تنها روی ز صومعه داران شهرقدس
گه گه کندبه زاویه ٔ خاکیان مقام.
خاقانی.
جماعتی کاروانیان بر در رباطی مقام کردند.(سندبادنامه ص 218). خود در آن صحرا مقام کرد تا سوار در ساعت قطاردار را بیاورد.(جوامعالحکایات عوفی). صحرایی متنزه دید علف و آب بسیار، به نفس خود آنجا مقام کرد.(جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 ص 43). راه بر کرزوان بود سبب ممانعت اهالی آن یک ماه آنجام مقام کرد تا آن را بگرفت.(جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 ص 105).تابستان در آن مراتع مقام کرد تا چون فصل خریف درآمد باز در حرکت آمد.(جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 ص 110). و به قم وطن ساخت و مقام کرد.(تاریخ قم ص 222).
چون تیر تا هدف نکنم هیچ جا مقام
بیچاره رهروی که شود همسفر مرا.
صائب(از آنندراج).
- مقام گرفتن، اقامت کردن:
سپارد به جهن آن زمین را تمام
نسازد درنگ و نگیرد مقام.
فردوسی.
||(اِ) جای ایستادن و جای اقامت.(منتهی الارب). جای اقامت.(از اقرب الموارد)(ناظم الاطباء)(از محیط المحیط). اسم ظرف است بمعنی جای استادن کذا فی الصراح و در مزیل نوشته که به فتح میم جای قیام و به ضم میم مصدر بمعنی اقامت و در کشف مقام به فتح جای استادن...(غیاث). جای ایستادن.(آنندراج). جای اقامت و جای ایستادن و ایستادنگاه و موضع اقامت و جای درنگ ومسکن و خانه و منزل.(ناظم الاطباء). جا. مکان. محل.موضع.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
زر او را بر زوار مقام
سیم او را بر خواهنده مقر.
فرخی.
می بخشد به او آنچه آماده کرده است جهت او ازقسم راحت و کرامت و بودن در مقام ابدی بی زوال.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310).
دراین مقام اگر می مقام باید کرد
به کار خویش نکوتر قیام باید کرد.
ناصرخسرو.
گفته است تو را که بی مقام من
تا چند کنی طلب مقامش را.
ناصرخسرو.
در مقام بی بقا ماندن مجوی
تا نمانی در عذاب ایدون مقیم.
ناصرخسرو.
که عمارت سرای رنج بود
در خرابی مقام گنج بود.
سنائی.
در این مقام این اشتر اجنبی است.(کلیله و دمنه). کلیله گفت: تو چه دانی که شیر در مقام حیرت است.(کلیله و دمنه). پس آفریدگار این همه اوست... و چون در این مقام اندک تفکر کرده آید خود روشن شود که کلی موجودات هستی اند به نیستی چاشنی داده.(چهارمقاله ص 7). چون دشمنان در فصاحت قرآن و اعجاز اودر میادین انصاف بدین مقام رسیدند دوستان بنگر تا خود به کجا برسند.(چهارمقاله ص 39). در نشیب و فراز عراق و حجاز به سر می بردم و منازل شاق را به پای اشتیاق می سپردم... نه اندیشه ٔ مسکن و نه طلب مقام کردم.(مقامات حمیدی چ اصفهان ص 7).
مقام دولت و اقبال را مقیم تویی
زهی رفیع مقام و خهی شریف مقیم.
سوزنی.
آنجا روم که هشتم از ابتدا مقام
بگذارم این سراچه ٔ فانی و بگذرم.
خاقانی.
گر مقام نیست هستان دانمی
هستی خود در میان افشاندمی.
خاقانی.
جای قسم و مقام سجده ست
از بهر خواص جان کعبه.
خاقانی.
دوش چنین دیده ام به خواب که نخلی
بر لب دریا در آن مقام برآمد.
خاقانی.
جان کز تو در این مقام دور است
آهنگ دگر سرای دارد.
خاقانی.
هر یک به مقام معلوم خود رفت.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 128). لشکر ترک، ترک مقام بگفتند و راه هزیمت گرفتند.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 301).
که فردا جای آن خوبان کدام است
کدامین آب و سبزیشان مقام است.
نظامی.
می که حلال آمده در هر مقام
دشمنی عقل توکردش حرام.
نظامی.
دایره ٔ خط سپهرش مقام
غالیه بوی بهشتش غلام.
نظامی.
اول کاین ملک به نامت نبود
وین ده ویرانه مقامت نبود.
نظامی.
اردشیرگفت: از تنگی مقام و مأوای خود میندیش که مرا سراهای خوش و خرم است.(مرزبان نامه چ قزوینی ص 70). که چون از اینجا وقت رحلت آید آنجا رویم و در آن مقام کریم و آن جای عزیز به عیش مهنا و حظ مستوفی رسیم.(مرزبان نامه). دی در مقر عز به صد ناز نشسته
تابوت شد امروز مقام و مقر من.
عطار.
اولاد و احفاد چنگیزخان ده هزار زیادت باشند که هر کس را مقام و یورت و لشکر و عدت جداجداست.(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 32). و هرآینه چون آن قوم بدین مقام... رسند بر هیچ آفریده ابقا نکنند.(جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 ص 135). چون کار مرض سخت تر شد، چنانکه حرکت از مقام متعذر آمد در چهارم رمضان سنه ٔ اربع و عشرین و ستمائه بگذشت.(جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 ص 144). چون به حد سمرقند رسید... اجل موعود فرارسید و چندان مهلت نداد که قدم از آن مقام فراتر نهد.(جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 صص 215- 216).
چونکه شد خورشید وما را کرد داغ
چاره نبود بر مقامش از چراغ.
مولوی.
جز مقام راستی یک دم مایست
هیچ لالا مرد را چون دیده نیست.
مولوی.
دست و پیشانیش بوسیدن گرفت
وز مقام و راه پرسیدن گرفت.
مولوی.
با حکیم او قصه ها می گفت فاش
از مقام و خواجگان و شهر تاش.
مولوی.
او را مقام و منزل و مسکن چه حاجت است
هر جا که می رود همه ملک خدای اوست.
سعدی(گلستان).
بستان سرای خاص ملک را برای او پرداختند، مقامی دلگشای روان آسای چون بهشت.(گلستان). چون به مقام خویش آمد سفره خواست تا تناولی کند.(گلستان).
نه فراغت نشستن، نه شکیب رخت بستن
نه مقام ایستادن، نه گریزگاه دارم.
سعدی.
راکع و ساجد شده در هر مقام
در دل شب کرده به یک پا قیام.
امیرخسرو.
آنجا که مقام یار زیبا بوده ست
امروز از آن سو گذر ما بوده ست.
امیرخسرو.
مقام غوانی گرفته نوایح
بساط عنادل سپرده عنا کب.
حسن متکلم.
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود.
حافظ.
مقام امن و می بیغش و رفیق شفیق
گرت مدام میسر شود زهی توفیق.
حافظ.
در مقامی که جسم و جان نبود
بود و نابود خود نخواهد بود.
شاه نعمهاﷲ ولی.
منزلی خوش خانه ٔ دلکش مقامی دلگشاست
ساقی گلچهره کو و مطرب خوشگو کجاست ؟
جامی.
بعد از آنکه نه روز در آن مقام ساکن بود کوچ کرده به طرف رستمدار توجه نمود.(حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 362). سایر احوال... در ضمن داستانهای آینده مذکور خواهد گشت لاجرم در این مقام خامه ٔخوشخرام از سر تفصیل آن درگذشت.(حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 2).
- به مقام افتادن(اوفتادن)، به جای خود نشستن.(کلیات شمس چ فروزانفر ج 7، فرهنگ نوادر لغات):
عقل بر آن عقل ساز، ناز همی کرد ناز
شکر کزان گشت باز تا به مقام اوفتاد.
مولوی(کلیات شمس ایضاً).
- مقام محمود، جای پسندیده. مکان شایسته: او را طلب دار و به مقامی محمود در خانه ٔ خود جای ده و به همه ٔ معانی تفقد او نمای.(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 186). و رجوع به همین ترکیب ذیل مدخل بعد(اصطلاح تصوف) و اسم خاص شود.
- امثال:
هر مقامی را مقالی است، نظیر: لکل مقام مقال.(امثال و حکم ج 4 ص 1974).
|| زمان اقامت.(از اقرب الموارد)(ازمحیط المحیط).

مقام.[م َ](ع اِ) منزلت.(اقرب الموارد)(محیط المحیط). منزلت. مرتبه. درجه.(از ناظم الاطباء). پایه. رتبه. جایگاه.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
این فخر جز امین تو را نیست وین مقام
کو کرد اختیار ز بهر تو ارتحال.
ناصرخسرو.
همه را در مقام خویش بدار
هیچکس را ز خوی بد مازار.
سنائی.
در انواع علوم به منزلتی رسید که هیچ پادشاه پیش از وی آن مقام را نتوانست یافت.(کلیله و دمنه).
تا ز ریاضت به مقامی رسی
کت به کسی درکشد این ناکسی.
نظامی.
دوستان خود را به من بنمای تا من مقام ایشان هر یک با تو نمایم که در مراعات جانب دوستی و مدارات رفیقان راه صحبت تا کجااند.(مرزبان نامه چ قزوینی ص 63). فرزندان هر یک مقام تولیت خویش برحسب توصیت پدر نگاه داشتند.(مرزبان نامه ایضاً ص 66). تو را عقل بر هفت ولایت تن امیر است و حس معین عقل و شهوت خادم تن مگذارکه هیچ یک قدم از مقام خویش فراتر نهند.(مرزبان نامه ایضاً ص 76). رای آن است که چون تو می دانی که خود را از پایه ٔ کهتری به درجه ٔ مهتری رسانی... به نذالت این مقام رضا ندهی.(مرزبان نامه ایضاً ص 135). به مقام از ملائکه درگذشتی.(گلستان). برتر مقامی معین کردند.(گلستان).
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم
اگرچه در پیم افتند هر دم انجمنی.
حافظ(دیوان چ قزوینی ص 338).
مقام بوذر و سلمان گرت بود مقصود
خلاص بوذر بنمای و صدق سلمانی.
قاآنی.
- سدره مقام، بلندمرتبه. رفیعجایگاه. آنکه علو درجه ٔ او به سدرهالمنتهی رسد: مقالید شهر و قلعه به خدام آستان سدره مقام سپرد.(حبیب السیر چ قدیم تهران ج 3 ص 352).
- صاحب مقام، دارای بزرگواری و جاه و جلال.(ناظم الاطباء):
بندگی از خودشناسی شد تمام
نیست مرد بی ادب صاحب مقام.
عطار.
- عالی مقام، آنکه رتبتی بلند دارد: در سلک سایر خدام عالی مقام منتظم گردیدند.(حبیب السیر چ قدیم تهران ج 3 ص 352). و رجوع به مدخل عالی مقام در ردیف خود شود.
- قائم مقام، نایب مناب.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مدخل قائم مقام در ردیف خود شود.
|| مجازاً، شایستگی. حق.(کلیات شمس، ج 7 چ فروزانفر، فرهنگ نوادر لغات):
بخند جان و جهان چون مقام خنده تراست
بکن که هرچه کنی هست بس پسندیده.
مولوی(کلیات ایضاً).
|| جای هر دو قدم.(منتهی الارب)(از اقرب الموارد). || توقف و درنگ و سکونت و بودباش.(ناظم الاطباء). سکونت.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- امثال:
قلندر را چه کوچ چه مقام.(یادداشت ایضاً).
|| دربار پادشاهی. || توقفگاه سپاه. || محضر خداوندی.(ناظم الاطباء). ||(اصطلاح موسیقی) در اصطلاح موسیقی، پرده ٔ سرود را گویند و آن دوازده است: اول راست، دوم شباب، سوم بوسلیک، چهارم عشاق، پنجم زیر بزرگ، ششم زیر کوچک، هفتم حجاز، هشتم عراق، نهم زنگله، دهم حسینی، یازدهم رهاوی، دوازدهم نوا. صاحب کشف اللغات بجای حجاز و زنگله باخرز و نهاوند آورده و بعضی بجای شباب صفاهان آورده اند.(غیاث). پرده ٔ سرود را گویند و آن دوازده است: راست، شباب، بوسلیک، عشاق، زیر بزرگ، زیر خرد، نهاوند، عراق، باخرز، حسینی، نوا. از کلام استادان مستفاد می شود که پرده های دیگر نیز بسیارند، چون: خراسان و دلنواز و جز آن.(آنندراج). مقامهای دوازده گانه ٔموسیقی عبارت است از: راست، عشاق، بوسلیک، نوا، اصفهان بزرگ، زیرافکن، عراق، زنگوله، حسینی، راهوی، حجازی.(از مرآه الخیال، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پرده. گاه. راه. ره.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نامهای مقامهای دوازده گانه در نصاب الصبیان چنین آمده:
عشاق و مراقد و حسینی است چو راست
در پرده ٔ بوسلیک، رهاوی و نواست
تا گشت رواج در صفاهان و عراق
زنگو و حجاز، کوچک اندر بر ماست.
موسیقی دانان معاصر این کلمه را بجای «مود» فرانسوی که به همین معنی است، به کارمی برند:
راستی بستان مقام دلنواز است این زمان
خوش نوایی در مقام دلنواز آغاز کن.
جمال الدین سلمان(از آنندراج).
در بیان آنکه هر مقامی دو شعبه دارد.(بهجت الروح ص 143).
- تغییر مقام، از مقامی به مقامی دیگر رفتن.
- صاحب مقام، دارای هنر در نواختن پرده های موسیقی.(ناظم الاطباء).
- مقام به مقام، پرده به پرده و آواز به آواز.(ناظم الاطباء).
||(اصطلاح عرفان و تصوف) مقام در اصطلاح سالکان، اقامت بنده است در عبادت در آغاز سلوک به درجه ای که به آن توسل کرده است و شرط سالک آن است که از مقامی به مقامی دیگر ترقی می کند تا ازنودونه مرتبه ٔ تلوین درگذرد و به صدم در مرتبه ٔ تمکین مقام کند و مراد از تمکین زوال بشریت است که آن را مرتبه ٔ فقر و فنا گویند.(غیاث). مقابل احوال است نزد متصوفه.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مقام آن بود که بنده به منازلت مستحق گردد بدو به لونی از طلب و جهد و تکلف، و مقام هر کسی جای ایستادن او بود بدان نزدیکی و آنچه به ریاضت بیابد و شرط آن بود که ازاین مقام به دیگر نیارد تا حکم این مقام تمام بجای آرد از بهر آنکه هرکه را قناعت نبود توکل وی درست نیاید و هرکه را توکل نبود تسلیم وی درست نیاید.(ترجمه ٔ رساله ٔ قشیریه چ فروزانفر ص 91). مقام، نزد صوفیه چیزی است که به کسب و کوشش بنده به دست آید و بنابراین هر یک از اعمال و مکاسب که در تصرف سالک آید و ملکه ٔ وی شود مقام وی است و از این رو مقام را به صفت ثابت عبد تعریف کرده اند و آن را از امور اختیاری شمرده اند، مقابل حال که از مواهب است و در اختیار سالک نیست. و بعضی معتقد شده اند که احوال به سبب تکرر در تصرف عبد می آیند و جزو مقامات شوند.(کلیات شمس چ فروزانفر ج 7، فرهنگ نوادر لغات). منزلت و مرتبتی است که بنده بواسطه ٔ آداب خاصی بدان رسد و از طریق تحمل سختی و مشقت بدان نایل گردد. کسی که در مقامی باشد و اعمال آن مقام را بجای آرد تا آن مقام را تکمیل نکرده از آن مقام نگذرد و به مقامی دیگر ارتقا نیابد مگربعد از استیفای شرایط آن. مقام در طریقت، محل اقامت بود در سیر معنوی و سیر الی اﷲ و آن ثابت تر از حال بود و چون حال دائمی شد و ملکه ٔ سالک گشت مقام می خوانند «لاقامه السالک فیه ». کاشانی گوید: مقام، مرتبتی است از مراتب سلوک که در تحت قدم سالک آید و محل استقامت او گردد و زوال نپذیرد و گفته اند: «الاحوال مواهب والمقامات مکاسب » و جمله ٔ مقامات در بدایات احوال باشند و در نهایات مقام شوند.(از فرهنگ اصطلاحات عرفانی تألیف سجادی). نزد اهل معانی، مقام با کلمه ٔ حال مرادف است و بعضی گفته اند مفهوم هر دو لفظ نزدیک به یکدیگر است.(از کشاف اصطلاحات الفنون): احوال عطا بود و مقام کسب و احوال از عین جود بود و مقامات از بذل مجهود و صاحب مقام اندر مقام خویش متمکن بود و صاحب حال برتر می شود.(ترجمه ٔ رساله ٔ قشیریه چ فروزانفر ص 92). پیران گفته اند بزرگترین مقامی مقامی رضاست.(ترجمه ٔ رساله ٔ قشیریه ایضاً ص 296). عبدالواحدبن زید گوید: رضا بزرگترین مقامهاست.(ترجمه ٔ رساله ٔ قشیریه چ فروزانفر ص 296). بعضی از مشایخ بوده اندکه هرگز سفر نکرده اند... و ایشان را توفیق الهی مددگشته و به کمند جذبات از مقام ادنی به اعلی کشیده.(مصباح الهدایه چ همایی ص 264).
- مقام ابراهیم،(اصطلاح عرفان) کنایت از مقام خلت است. یکی از نشانه های خلت مقام ابراهیم ظاهر قدم اوست بر سنگ خاره که روزی به وفای مخلوقی آن قدم برداشت، لاجرم رب العالمین اثر آن قدم قبله ٔ جهانیان ساخت، اشارتی عظیم است کسی را که یک قدم به وفای حق از بهر حق بردارد و چه عجب که باطن وی قبله ٔ نظر حق شود، امااز روی باطن گفته اند مقام ابراهیم ایستادنگاه اوست در خلت و آنکه قدم در راه خلت چنان درست آمد که هرچه داشت همه در باخت هم کل و هم جزء و هم غیر، کل نفس اوست، جزء فرزند او، غیر مال او؛ نفس به غیر آن دادن، فرزند به قربان دادن، مال به مهمان دادن.(فرهنگ اصطلاحات عرفانی تألیف سجادی). و رجوع به مقام ابراهیم(اِخ) شود.
- مقام بی رنگی، مقام توحید است و وحدت.(از فرهنگ اصطلاحات عرفانی تألیف سجادی).
- مقام بی نشانی، مراد مرتبت ذات مطلق است.(فرهنگ اصطلاحات عرفانی تألیف سجادی).
- مقام جمع، عبارت از مرتبت و احدیت است.(فرهنگ اصطلاحات عرفانی تألیف سجادی).
- مقام سری، عبارت از نفس رحمانی است یعنی ظهور وجود حقانی در مراتب تعینات.(فرهنگ اصطلاحات عرفانی تألیف سجادی).
- مقام فنا، مقام اتحاداست که فرمود حضرت حق مرا زبانی داد از لطف صمدانی و دلی داد از نور ربانی و چشمی از منبع یزدانی تا اگر گویم به مدد او گویم و به قوت او پویم، به ضیاء اوبینم، به قدرت او بدین مقام رسم، زبانم زبان توحید شود، در مجلس انس او نشینم «کنت له سمعاً و بصراً». مقام فنا، در صفات نتیجه نوافل است و مقام فنا، در ذات نتیجه ٔ فرایض است. فنای اول، فنای عبد است در فعل «فعال لمایرید» و فنای دوم، فنای ذات است به حکم «کل شی ٔ هالک ».(فرهنگ اصطلاحات عرفانی تألیف سجادی).
- مقام محمود؛ درجه ٔ اعلای از حسنات.(غیاث)(آنندراج)(ناظم الاطباء). گویند مقام محمود، مجالست است در حال شهود.(فرهنگ اصطلاحات عرفانی تألیف سجادی). و رجوع به مقام محمود(اِخ) شود.
||(اصطلاح نجوم) نزد اهل هیئت، بر دو معنی اطلاق شود زیرا گویند: موضعی از تدویر را که کوکب قبل از رجعت بدانجا رسد و مقیم به نظر آید مقام اول نامیده می شود و موضعی که کوکب بعد از رجعت بدانجا رسد و مقیم دیده شود مقام دوم گویند و نیز گویند اقامت کوکب را قبل از رجعت مقام اول و اقامت آن را بعد از رجعت مقام دوم گویند.(از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به مقامات شود.

مقام. [م َ](اِخ) سنگی است که حضرت ابراهیم هنگام بنای بیت بر آن ایستاد و گویند سنگی است که چون زوجه ٔ اسماعیل سر او را می شست حضرت بالای آن ایستاده بود و این همان سنگ معروفی است که به امر خدا در مسجدالحرام نهاده اند و مردم نزد آن نماز گزارند.(از معجم البلدان): خدای تعالی از میان زمزم و مقام پیغامبر را به معراج برد.(مجمل التواریخ و القصص ص 24).
هست سم مرکب و پای رکابت در عجم
همچنان کاندر عرب رکن و مقام است و حجر.
امیرمعزی.
او کعبه ٔ علوم و کف و کلک و مجلسش
بودند زمزم و حجرالاسود و مقام.
خاقانی.
به زمزم و عرفات و حطیم ورکن و مقام
به عمره وحجر و مروه و صفا و منی.
؟(از سندبادنامه ص 143).
و رجوع به مقام ابراهیم شود.

مقام. [م َ](اِخ) از مضافات بوشهر، و بیشتر از یک فرسخ در جنوب بوشهر است.(فارسنامه ٔ ناصری). بندری در جنوب ایران که محل صید مروارید است. و رجوع به بندر مقام شود.

فرهنگ عمید

مقام

اقامت،
* مقام کردن: (مصدر لازم) [قدیمی] اقامت کردن،


وزیر

کسی که در رٲس یک وزارتخانه قرار دارد و از اعضای هیئت دولت است، دستور،
کسی که پادشاه در امور مملکت با او مشورت می‌کرد و کارهای مهم به عهدۀ او بود،
در حکومت‌های قدیم، مهم‌ترین مقام در دستگاه اداری مملکت،

فرهنگ معین

مقام

(اِمف.) اقامت شده، (اِ.) محل اقامت. [خوانش: (مُ) [ع.]]

معادل ابجد

مقام وزیر

404

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری