معنی مقابل نورانی

حل جدول

لغت نامه دهخدا

نورانی

نورانی. [نی ی / نی] (از ع، ص نسبی) منسوب به نور. روشن. (از غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). دارای نور. منور. (ناظم الاطباء). بانور. (یادداشت مؤلف):
نور رایش تیره شب را روز نورانی کند
دود خشمش روز روشن را شب یلدا کند.
منوچهری.
دلم را چون به فضل خویش ایزد
بکرد از عقل نورانی منور.
ناصرخسرو.
چرا خورشید نورانی که عالم زو شود روشن
گهی مسکن کند خاور گهی در باختر دارد.
ناصرخسرو.
و آن دست نورانی من است و عصای من که اژدها شود. (تفسیرقرآن کمبریج ج 1 ص 58).
چو دید طلعت نورانی بهشتی تو
کند به ساعت بر هستی خدای اقرار.
مسعودسعد.
چنان نورانی از فر عبادت
که گوئی آفتابانند و ماهان.
سعدی.
بی چراغ جام در خلوت نمی یارم نشست
زآنکه کنج اهل دل باید که نورانی بود.
حافظ.
ای نسیم سحری خاک در یار بیار
که کند حافظ از او دیده ٔ دل نورانی.
حافظ.
یقین عشق چو آمد گمان عقل خطاست
بکُش چراغ چو خندید صبح نورانی.
قاآنی.
|| شفاف. تابناک. صاف:
روی اگرچند پریچهره و زیبا باشد
نتوان دید در آئینه که نورانی نیست.
سعدی.
|| نوردهنده. تابان. تابدار. روشنائی (؟). (ناظم الاطباء). رجوع به معانی قبلی شود.


حجاب نورانی

حجاب نورانی. [ح ِ ب ِ] (اِ مرکب) ظهور. || لطف. جمال. و جمله ٔ صفات حمیده. (آنندراج). رجوع به حجاب شود.


حرف نورانی

حرف نورانی. [ح َ ف ِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نزد اهل خرد حرفهائی که در آغاز سوره های قرآنی آمده است: الم. الر. حمعسق. طسم، که همه ٔ آنها در جمله ٔ«صراط علی حق نمسکه » جمع شده است، حرفهای نورانی است و باقی حروف الفباء حروف ظلمانی است. و ظلمانی بر دو قسم است هفت حرف دانی: ب، ت، د، ذ، ض، و، غ. و هفت حرف باقی را ادنی نامند. (کشاف اصطلاحات الفنون).


مقابل

مقابل. [م ُ ب َ](ع ص) رجل مقابل مُدابَر؛ مردی نیک گوهر.(مهذب الاسماء). رجل مقابل، مرد گرامی از جانب مادر و پدر.(منتهی الارب)(از آنندراج)(ناظم الاطباء).کریم النسب از جانب پدر و مادر و در اساس گوید: رجل مقابل مدابر؛ مرد کریم الطرفین.(از اقرب الموارد).

مقابل. [م ُ ب ِ](ع ص) روبارو، و با لفظ شدن و کردن و افتادن و داشتن با چیزی مستعمل.(آنندراج). روباروی و مواجه.(ناظم الاطباء). روبرو. رویاروی. محاذی. حَذو. حِذاء. مواجه.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
نماز شام نزدیک است و امشب
مه و خورشید را بینم مقابل.
منوچهری.
تاتاش برسید و از شهر برگذشت و در مقابل او فرودآمد.(چهارمقاله ص 26). چون دو لشکر در مقابل یکدیگر آمدند... نیمی از لشکر ماکان به جنگ دستی گشادند.(چهارمقاله ص 27). در مقابل دهان هر یک نایژه ای آویخته که بقدر حاجت شیر می دادی.(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1ص 41).
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم.
سعدی.
گویی که نشسته ای شب و روز
هر جا که تویی مقابل من.
سعدی.
گفتم اگر ببینمت مهر فرامشم شود
می روی و مقابلی غایب و در تصوری.
سعدی.
هرگز نشد خیالت دور از مقابل جان
ما را خیالت آری باجان بود مقابل.
جامی.
هنوزم قبله ٔ جان صورت تست
به صورت گر چه رفتی از مقابل.
جامی.
- باد مقابل، باد موافق:
باز جهان بحر دیگر است و مدور
شخص تو کشتی است، عمر باد مقابل.
ناصرخسرو.
باد مقابل چو راند کشتی را راست
هم برساندش اگرچه دیر به ساحل.
ناصرخسرو.
و رجوع به بادشود.
- مقابل شدن، روباروی شدن. مواجه شدن.(ناظم الاطباء).
- || دوچار شدن و بهم رسیدن و ناگهان به هم رسیدن.(ناظم الاطباء).
- مقابل کردن، روبه رو کردن. روبه رو قرار دادن.
|| برابر. ازاء.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): از جهت ما در مقابل آن نواختی بسزا حاصل نیامده است.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333).
همی خواهم به کلک صدق و اخلاص
نویسم چند حرفی در مقابل.
جامی.
راحت اندر مقابل رنج است
اژدها در مقابل گنج است.
مکتبی.
- مقابل کردن، دربرابر هم نهادن. مقابله کردن. تطبیق کردن: وصیت کرد که در اینجا خمی در زیر خاک است نسخه ای از تورات در آنجا نهاده است برفتند و بازکردند و برگرفتند و با آنکه عزیز می خواند مقابل کردند، حرفی کمابیش نبود، به او ایمان آوردند.(تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 1 ص 457).
|| مساوی.(ناظم الاطباء). معادل. همسنگ. هم ارزش. همانند:
مانده را دیدنش، مقابل خواب
تشنه رانقش او، برابر آب.
نظامی(هفت پیکر چ وحید ص 60).
هرگزنشد خیالت دور از مقابل جان
ما را خیالت آری با جان بود مقابل.
جامی.
- مقابل شدن، برابر و مساوی شدن.(ناظم الاطباء). همسطح شدن: و چون شهر و حصار در خرابی و ویرانی با یکدیگر مقابل شد... روز دیگر...خلایق را که از زیر شمشیر جسته بودند شمار کردند.(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 95). || ضد. مخالف. || دو برابر.(ناظم الاطباء).
- مقابل شدن، دو برابر شدن.(ناظم الاطباء).
|| حریف دردکش و بدین معنی مقابل کوب نیز آمده.(آنندراج). || در اصطلاح احکام، هفتمین خانه یا هفتمین برج.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ||(اصطلاح منطق) هر قضیه ای که محمول و موضوعش متعین باشد، چون محمول موضوع کنیم و موضوع محمول آن را عکس خوانیم چون مقابل موضوع به عدول موضوع کنیم و مقابل محمول به عدول محمول آن را مقابلش خوانیم و چون مقابلها منعکس کنیم آن را عکس مقابلش خوانیم.(اساس الاقتباس صص 123- 124). و رجوع به همین مأخذ شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

نورانی

آذرنگ درفشان شیدا تاپیک روشن (صفت) منسوب به نور دارای نورمنور مقابل ظلمانی.

مترادف و متضاد زبان فارسی

نورانی

افروزنده، تابناک، درخشان، روشن، فروزان، منور،
(متضاد) تاریک، ظلمانی

فرهنگ معین

نورانی

(ص نسب.) منسوب به نور، دارای نور، منور. مق ظلمانی.

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

نورانی

درخشان، روشن

کلمات بیگانه به فارسی

نورانی

درخشان

واژه پیشنهادی

نورانی

نورناک

منور

عربی به فارسی

مقابل

در مقابل , برضد , در برابر

معادل ابجد

مقابل نورانی

490

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری