معنی مقابل مد

حل جدول

مقابل مد

المد، امروزی

جزر


مد

مقابل جزر

لغت نامه دهخدا

مد

مد. [م ُ] (فرانسوی، اِ) روش و طریقه ٔ موقت که طبق ذوق و سلیقه ٔ اهل زمان طرز زندگی و لباس پوشیدن و غیره را تنظیم کند. باب. باب روز. آئین. (فرهنگ فارسی معین). باب. متداول. معمول. رایج.شیوه ٔ متداول و باب زمان در شؤون زندگی اجتماعی.
- از مد افتادن، متروک و منسوخ شدن. کهنه شدن و از رواج افتادن.
- از مد انداختن، کهنه و منسوخ کردن.
- شیک و مد، خوش پوش. که لباس زیبا و باب روز پوشد.
- مد تازه، شیوه ٔ جدید.
- مد روز، باب روز. مورد پسند و انتخاب ابنای زمان.
- مد شدن، باب شدن. متداول و معمول گشتن.
- مد کردن، متداول کردن. رواج دادن.

مد. [م ُدد] (ع اِ) مد، پری دو کف است از طعام. (رساله ٔ اوزان و مقادیر مقریزی). پیمانه ٔ یک منی. (زمخشری از یادداشت مؤلف). قسمی پیمانه است و اصلش اینکه شخص دو [کف] دستش را بازکند و آن را از طعامی پر کند. ج، امداد، مداد، مُدَد، مِدَد، مَدَدَه است. و در مورد وزن هر مد شش قول است که با حساب اعشاری بدین شرح است: قول نخست: هر مد برابر یک رطل و ربع رطل 90مثقالی است معادل با 386/602 گرام. قول دوم:هر مد برابر یک و ربع رطل 91مثقالی و معادل 390/897گرام است. قول سوم: هر مد یک رطل و ثلث رطل 90مثقالی و معادل 412/563 گرام است. قول چهارم: هر مد یک رطل و ثلث رطل 91مثقالی و معادل 416/858 گرام است. قول پنجم: هر مد دو رطل 90مثقالی معادل 618/562 گرام است. قول ششم: در مذهب امامیه هر مد 202/5 مثقال و معادل 694/883 گرام است. در مذهب فقیه حلی [علامه] و شیخ جعفر کاشف الغطاء هر مد 204 و سه ربع مثقال و معادل 694/883 گرام است. (از متن اللغه): رسول فرمود که من از عراق و اهل آن و درهمش و قفیزش منع کردم و از شام دینارش و مدش وضع کردم و به ترک آن بگفتم. (تاریخ قم ص 183).
- مد نبی، سه کیلجه، یعنی صاعی و نیم باشد. (یادداشت مؤلف). مد نبی، چار یک صاع است. (منتهی الارب).

مد. [م ُ] (اِخ) قریه ای از خره بهار خال در قاینات. (یادداشت مؤلف).

مد.[م َ] (اِ) تار و سیم. || پل. (ناظم الاطباء) ؟ || نام روز ششم از هر ماه شمسی. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).

مد. [م َ] (پسوند) مَذ. مزید مؤخر است در کلمات فریومد و سپندارمد. (یادداشت مؤلف). رجوع به مَذ شود.

مد. [م َدد] (ع مص) کشیدن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 78) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). طولانی کردن و کشیدن حرف را. (از اقرب الموارد).
- مد صوت، کشیدن آواز. (یادداشت مؤلف).
|| جذب کردن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). || گستردن و فراخ کردن. (منتهی الارب). بسط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). صاف و گسترده کردن زمین را. (از متن اللغه). || افزون شدن جوی. (منتهی الارب). زیاد شدن آب دریا. روان گشتن آب نهر. || زیاد شدن آب در ایام مد. مداد. (از متن اللغه). || افزون کردن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 87). زیاد کردن. (از متن اللغه). افزون کردن آب. (از تاج المصادر بیهقی). افزودن جوی را. (از منتهی الارب). جوئی را به جوئی پیوستن و بر آب آن افزودن. چیزی را با چیزی آمیختن تا مقدار آن زیاد شود. (از متن اللغه). || آب یامرکب بر دوات افزودن. مرکب در دوات ریختن. سیاهی انداختن در دوات. (از منتهی الارب). مداد در دوات کردن. (تاج المصادر بیهقی). || خاک یا کود بر زمین افزودن تا محصول آن بیشتر شود. (از متن اللغه) (ازاقرب الموارد) (از لسان العرب). سرگین ناک کردن و نیرو دادن زمین را. (منتهی الارب). || طولانی کردن. دراز کردن: مد اﷲ عمره، اطاله. (اقرب الموارد). || یاری دادن. (منتهی الارب). مدد قومی گشتن. (از تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب). مدد لشکری گشتن یا مدد فرستادن برای سپاه. (از متن اللغه). || سیاهی گرفتن از دوات. (منتهی الارب). با قلم مرکب از دوات برگرفتن نوشتن را. (از متن اللغه). || مدید خورانیدن شتر را. (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) (از متن اللغه). شتر را مدید ساختن. (تاج المصادر بیهقی). آرد بر آب افشانده به شتران دادن. (فرهنگ خطی). || زینت دادن. (منتهی الارب). || زمان دادن. (منتهی الارب). مهلت دادن مدیون را. (از اقرب الموارد). || مهلت دادن و طولانی کردن و رها کردن کسی را در گمراهیش. (از متن اللغه). در ضلالت فروگذاشتن. (تاج المصادر بیهقی) (ازاقرب الموارد). || برآمدن روز. (از متن اللغه) (از منتهی الارب). || پر شدن و ممتلی گشتن. (از متن اللغه). || بلند نگریستن. (منتهی الارب): مد بصره الی الشی ٔ؛ طمح به الیه. (از متن اللغه).
- مد بصر، منتهای نظر. (منتهی الارب). تا آنجا که چشم بیند. (یادداشت مؤلف). مدی. (اقرب الموارد) (متن اللغه): طاقها به قدر مد بصر برکشیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 421).
|| (اِمص، اِ) افزونی آب دریا و رود. (مهذب الاسماء). آبخیز. مقابل جزر. (لغتنامه ٔ مقامات حریری). برآمدن و ارتفاع آب دریا و امتداد آن به طرف خشکی. خلاف جزر. (از اقرب الموارد):
ابر گهرفشان را هر روز بیست بار
خندیدن و گریستن و جزر و مد بود.
منوچهری.
گر برود رود نیل بر در قدرش
از هنرش جزر گیرد از کرمش مد.
منوچهری.
|| افزونی. (غیاث اللغات):
هنر در مد و دانش در زیادت
طرب شادان و عشرت خوشگوار است.
مسعودسعد.
|| کشش. (غیاث اللغات). کشش حروف دارای مد هنگام تلفظ آن حروف:
یک دو سه ساعت کشید مد و لاالضالین.
قاآنی.
|| درازی. (غیاث اللغات). || سیل. (متن اللغه) (اقرب الموارد). ج، مدود. || برآمدگی روز. (منتهی الارب). ارتفاع النهار. گویند: اتیته مد النهار و مد الضحی. (از اقرب الموارد). || خطی که بر الف نویسند. (غیاث اللغات). علامتی چون رقم «ا» که بر بالای حروف نویسند و امروزه آن را به صورت « َّ » بر بالای حرف الف نویسند بدین صورت «آ» و الف مددار را الف ممدود خوانند:
آن برگهای شاسپرم بین و شاخ او
چون صدهزار همزه که برطرف مد بود.
منوچهری.
- حروف مد، حروف عله یعنی الف، واو، یاء را چون حرکت حرف ما قبل آنها از جنس آنها باشد [به ترتیب: فتحه، ضمه، کسره] حروف مدگویند. مثال هر سه را در کلمه «اوتینا» یافته اند اگر حرف مد به صورت اصلی خود [َا، و، ی] نوشته شود آن را در تجوید مد حقیقی گویند، مانند: کان علیم قلوب. اگر حروف مد را در بین حروف کلمه ننویسند و به جای آن علامتی بر بالا یا زیر کلمه نهند آن را مد حکمی گویند. مثلاً به جای «ذالک » بنویسند «ذلک » و همچنین در کلمات «به » [تلفظ می شود: بهی] و له، [تلفظ می شود:لهو]. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و نیز رجوع به فرهنگ نظام شود.
|| خطی دراز که در حساب نویسند. (غیاث اللغات) (از آنندراج). || کنایه از هدیه. ارمغان. پیشکش. (فرهنگ فارسی معین): انواع تحف و طرایف که بر سبیل مد آورده بود با آن ضم کرد. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 232). چون [ارغون] به خدمت کیوک خان رسید پیشکش بسیار کرد...و چون از مصالح مد فراغت حاصل شد روی به عرض مهمات و مصالح آورد. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 245).
- در مد نظر بودن، در نظر بودن. منظور بودن. (فرهنگ فارسی معین). پیش چشم بودن:
اگر روی عرقناک تو در مد نظر باشد
چو آب زندگی گرمای محشر می توان خوردن.
صائب (از فرهنگ فارسی معین).
- مد نظر، کشش نظر. نظر افکندن. (فرهنگ فارسی معین).
- مد نهار، برآمدگی روز. (منتهی الارب). چاشتگاه فراخ. (یادداشت مؤلف).


مقابل

مقابل. [م ُ ب َ](ع ص) رجل مقابل مُدابَر؛ مردی نیک گوهر.(مهذب الاسماء). رجل مقابل، مرد گرامی از جانب مادر و پدر.(منتهی الارب)(از آنندراج)(ناظم الاطباء).کریم النسب از جانب پدر و مادر و در اساس گوید: رجل مقابل مدابر؛ مرد کریم الطرفین.(از اقرب الموارد).

مقابل. [م ُ ب ِ](ع ص) روبارو، و با لفظ شدن و کردن و افتادن و داشتن با چیزی مستعمل.(آنندراج). روباروی و مواجه.(ناظم الاطباء). روبرو. رویاروی. محاذی. حَذو. حِذاء. مواجه.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
نماز شام نزدیک است و امشب
مه و خورشید را بینم مقابل.
منوچهری.
تاتاش برسید و از شهر برگذشت و در مقابل او فرودآمد.(چهارمقاله ص 26). چون دو لشکر در مقابل یکدیگر آمدند... نیمی از لشکر ماکان به جنگ دستی گشادند.(چهارمقاله ص 27). در مقابل دهان هر یک نایژه ای آویخته که بقدر حاجت شیر می دادی.(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1ص 41).
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم.
سعدی.
گویی که نشسته ای شب و روز
هر جا که تویی مقابل من.
سعدی.
گفتم اگر ببینمت مهر فرامشم شود
می روی و مقابلی غایب و در تصوری.
سعدی.
هرگز نشد خیالت دور از مقابل جان
ما را خیالت آری باجان بود مقابل.
جامی.
هنوزم قبله ٔ جان صورت تست
به صورت گر چه رفتی از مقابل.
جامی.
- باد مقابل، باد موافق:
باز جهان بحر دیگر است و مدور
شخص تو کشتی است، عمر باد مقابل.
ناصرخسرو.
باد مقابل چو راند کشتی را راست
هم برساندش اگرچه دیر به ساحل.
ناصرخسرو.
و رجوع به بادشود.
- مقابل شدن، روباروی شدن. مواجه شدن.(ناظم الاطباء).
- || دوچار شدن و بهم رسیدن و ناگهان به هم رسیدن.(ناظم الاطباء).
- مقابل کردن، روبه رو کردن. روبه رو قرار دادن.
|| برابر. ازاء.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): از جهت ما در مقابل آن نواختی بسزا حاصل نیامده است.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333).
همی خواهم به کلک صدق و اخلاص
نویسم چند حرفی در مقابل.
جامی.
راحت اندر مقابل رنج است
اژدها در مقابل گنج است.
مکتبی.
- مقابل کردن، دربرابر هم نهادن. مقابله کردن. تطبیق کردن: وصیت کرد که در اینجا خمی در زیر خاک است نسخه ای از تورات در آنجا نهاده است برفتند و بازکردند و برگرفتند و با آنکه عزیز می خواند مقابل کردند، حرفی کمابیش نبود، به او ایمان آوردند.(تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 1 ص 457).
|| مساوی.(ناظم الاطباء). معادل. همسنگ. هم ارزش. همانند:
مانده را دیدنش، مقابل خواب
تشنه رانقش او، برابر آب.
نظامی(هفت پیکر چ وحید ص 60).
هرگزنشد خیالت دور از مقابل جان
ما را خیالت آری با جان بود مقابل.
جامی.
- مقابل شدن، برابر و مساوی شدن.(ناظم الاطباء). همسطح شدن: و چون شهر و حصار در خرابی و ویرانی با یکدیگر مقابل شد... روز دیگر...خلایق را که از زیر شمشیر جسته بودند شمار کردند.(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 95). || ضد. مخالف. || دو برابر.(ناظم الاطباء).
- مقابل شدن، دو برابر شدن.(ناظم الاطباء).
|| حریف دردکش و بدین معنی مقابل کوب نیز آمده.(آنندراج). || در اصطلاح احکام، هفتمین خانه یا هفتمین برج.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ||(اصطلاح منطق) هر قضیه ای که محمول و موضوعش متعین باشد، چون محمول موضوع کنیم و موضوع محمول آن را عکس خوانیم چون مقابل موضوع به عدول موضوع کنیم و مقابل محمول به عدول محمول آن را مقابلش خوانیم و چون مقابلها منعکس کنیم آن را عکس مقابلش خوانیم.(اساس الاقتباس صص 123- 124). و رجوع به همین مأخذ شود.

عربی به فارسی

مقابل

در مقابل , برضد , در برابر

فرهنگ معین

مد

(اِمص.) کشش، کشیدگی، بالا آمدن آب دریا بر اثر جاذبه ماه و خورشید، (اِ.) علامتی به این شکل « ~ » که بالای الف ممدوده گذاشته می شود. [خوانش: (مَ دّ) [ع.]]

(مُ) [فر.] (اِ.) سلیقه و روشی که باب روز است. اعم از طرز زندگی، سر و وضع ظاهری و غیره. و معمولاً گذراست و در زمان های مختلف تغییر می کند.

فرهنگ عمید

مد

[مقابلِ جزر] بالا آمدن آب دریا بر اثر نیروی جاذبۀ خورشید یا ماه،
(اسم) (ادبی) علامتی به شکل « » که بالای الف یا برخی حروف دیگر می‌گذارند،
کشیدن و دراز کردن حرف در نوشتن،
(اسم) [قدیمی، مجاز] پیشکش،
[قدیمی] امتداد،

معادل ابجد

مقابل مد

217

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری