معنی مغز سر

حل جدول

فرهنگ عمید

مغز

(زیست‌شناسی) بخش نرم و خاکستری‌رنگی که درون جمجمه قرار دارد، مخ،
مادۀ چرب که میان استخوان جا دارد،
آنچه در هستۀ میوه یا درون برخی میوه‌ها وجود دارد،
[مجاز] اصل و حقیقت چیزی،
[مجاز] سر،
[مجاز] نخبه، بااستعداد، باهوش،
* مغز تیره: (زیست‌شناسی) [قدیمی] = نخاع

لغت نامه دهخدا

مغز

مغز. [م ُ غ ِزز](ع ص) گاو ماده که بار بر وی دشوار باشد.(منتهی الارب). ماده گاوی که آبستنی بر وی دشوار باشد.(از ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد).

مغز. [م َ](اِمص) دورسپوزی.(از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 183). مغزیدن مصدر است. «مَمْغَز» در شاهد ذیل مفرد نهی است.(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ
رفت بایدْت ای پسر مَمْغَز تو هیچ.
رودکی(از لغت فرس ایضاً).
و رجوع به مغزیدن شود.

مغز. [م َ](اِخ) قریه ٔ بزرگی است با باغهای بسیار از نواحی قومس و مستعربان آن را به جهت داشتن درختان گردوی فراوان ام الجوز نامند و میان آن و بسطام یک منزل است.(از معجم البلدان). قریه ٔ بزرگی است کثیرالبساتین که در میانه ٔ آن و بسطام یک مرحله راه است و از نواحی شهر قومس بوده که اکنون ویران است و مستعربه آن را «ام الجوز» خوانند.(انجمن آرا). و رجوع به نزههالقلوب چ لیدن ص 174 شود.


گران مغز

گران مغز. [گ ِ م َ] (ص مرکب) گران سر. (آنندراج).


حرام مغز

حرام مغز. [ح َ م َ] (اِ مرکب) مغز درون استخوان پشت. مغز ستون فقرات. نخاع. مغز حرام. پشت مغز. حرامغز. مهره ٔ گردن. خیطالرقبه.


پشت مغز

پشت مغز. [پ ُ م َ] (اِ مرکب) نخاع. مغز حرام. حرامه مغز. حرامغز.


استخوان مغز

استخوان مغز. [اُ ت ُ خوا / خا م َ] (اِ مرکب) مغز استخوان. مغز قلم. مخ ّ.


تهی مغز

تهی مغز. [ت َ / ت ِ / ت ُ م َ] (ص مرکب) کم خرد. بی خرد. نادان. احمق. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بی مغز و نادان و بی هوش. (ناظم الاطباء). کنایه از احمق و بی خرد. (آنندراج):
بدو گفت موبد کانوشه بدی
تهی مغز را فر و توشه بدی.
فردوسی.
تاجم سر پرمغز را ولیکن
مرپای تهی مغز را عقالم.
ناصرخسرو.
به که تهی مغز و خراب ایستی
تا چو کدو بر سر آب ایستی.
نظامی.
آن تهی مغز را چه علم و خبر
که بر او هیزم است یا دفتر.
سعدی.
رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود.


بی مغز

بی مغز. [م َ] (ص مرکب) (از: بی + مغز) که مغز ندارد. پوک. پوچ. (آنندراج). میان تهی. کاواک:
نبود عجب که مازوی بی مغز و بی مزه
یابد از آن نوا مزه و مغز همچو تین.
سوزنی.
سر میفراز تا کله داران
سرت بی مغز چون کله نکنند.
خاقانی.
آدمی را زبان فضیحت کرد
جوز بی مغز را سبکباری.
سعدی.
سراسیمه گوید سخن بر گزاف
چو طنبور بی مغز و بسیارلاف.
سعدی.
کس از سربزرگی نباشدبچیز
کدو سربزرگ است و بی مغز نیز.
سعدی.
- امثال:
پسته ٔ بی مغز چون دهان بگشاید خود را رسوا کند. (یادداشت مؤلف). رجوع به مغز شود.
|| کنایه از مردم سبک و بی تمکین باشد. (برهان). کنایه از شخصی بود که سبک باشد. مردم تند و تیز و سبکسر. (انجمن آرا). مردم سبک و بی تمکین و بی قرار و سبکسر و سردرهوا و بیهوده. (ناظم الاطباء). پوچ و سبک و مردم تند و تیز و سبکسر. (آنندراج). سبک. (رشیدی). بی عقل. بی خرد. بی شعور. احمق.آنکه بی اندیشه ٔ قبلی کاری کند. نادان. جاهل. (از یادداشت مؤلف):
به بد کردن بنده خامش بود
چنان دان که بی مغز و بیهش بود.
فردوسی.
بچربی شنیده همه یاد کرد
سر تور بی مغز پرباد کرد.
فردوسی.
یکایک بدادند پیغام شاه
بشیروی بی مغز و بی دستگاه.
فردوسی.
گر هزار است خطا ای بخرد جمله خطاست
چند ازین حجت بی مغز تو ای بیهده چند.
ناصرخسرو.
نه مکانست سخن را سر بی مغزش
نه مقرست خرد را دل چون قارش.
ناصرخسرو.
بگو بدان که خلاف خدایگان خواهد
که کارنامه ٔ بی مغز را یکی برخوان.
مسعودسعد.
آن بخت ندارند که ناخواسته یابند
چیز این دو سه تا شاعر بی مغز چو گشنیز.
سوزنی.
ندادند صاحبدلان دل بپوست
وگر ابلهی داد بی مغز اوست.
سعدی.
- بی مغزان تردامن، آن اصحاب خلل که فاسق باشند. این کنایه است از کسانی که مایه ٔ نیکی ندارند وبدکردارند و ایشان بدترین انسان اند. (آنندراج). فاسقان و فاجران و صاحبان خلل. (ناظم الاطباء).
- سر بی مغز، سر تهی از خرد و عقل:
ور حسود از سر بی مغز حدیثی گوید
طهر مریم چه تفاوت کند از خبث جهود.
سعدی.
- سخنهای بی مغز، گفته های بی اساس و بی اندیشه و بی معنی. (یادداشت مؤلف):
بدو گفت طوس ای یل شوربخت
چه گویی سخنهای بی مغز و سخت.
فردوسی.

مترادف و متضاد زبان فارسی

مغز

دماغ، کله، سر، مخ، دانه، هسته، جوهر، اصل، لب،
(متضاد) پوست، عقل، فکر، وسط، میان، درون

فرهنگ فارسی هوشیار

مغز

ماده عصبی که در جوف کله سر واقع شده و آنرا پر کرده است


پشت مغز

(اسم) مغز حرام حرام مغز نخاع.

فرهنگ معین

مغز

ماده نرم و خاکستری رنگی که در کاسه سر یا میان استخوان است، عقل، فکر، شخص دانا و آگاه و نخبه، بخش درونی هر چیزی، وسط، میان، درون میوه هایی مانند: گردو، پسته، بادام. [خوانش: (مَ) [په.] (اِ.)]

معادل ابجد

مغز سر

1307

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری