معنی معطر
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(مُ عَ طَّ) [ع.] (اِمف.) بودار، خوشبو.
فرهنگ عمید
عطرآگین، عطرآمیز، خوشبو،
حل جدول
خوشبو، آغشته شده به چیزهای خوشبو
فرهنگ واژههای فارسی سره
خوشبو، بویا
مترادف و متضاد زبان فارسی
بویا، خوشبو، دماغپرور، عاطر، عطرآگین، عطرآمیز، گلبو، گلبیز، نافهبو،
(متضاد) بویناک، گندیده، متعفن
کلمات بیگانه به فارسی
خوشبو
فارسی به انگلیسی
Aromatic, Fragrant, Redolent, Scented
فارسی به عربی
عطری، کثیر التوابل، مشتم، معطر
عربی به فارسی
خوشبو , معطر
فرهنگ فارسی هوشیار
عطر آمیز، خوشبو
فرهنگ فارسی آزاد
مُعَطَّر، (اسم مفعول) عطر زده شده، عطر آمیز، خوشبوی،
مُعَطِّر، (اسم فاعل از تَعطِیر) عطر زننده، عطر آگین کننده، خوشبوی کننده،
فارسی به ایتالیایی
profumato
واژه پیشنهادی
معادل ابجد
319