معنی معرکه

لغت نامه دهخدا

معرکه

معرکه. [م َ رَ ک َ / م َ رِ ک ِ](از ع، اِ) جنگ گاه و جای کارزار و این صیغه ٔ اسم ظرف است از عرک که «به معنی مالیدن و گوشمال دادن و خراشیدن » است. چون دلیران در کارزار همدیگر را می مالند لهذا جنگ گاه را، «معرکه » اسم ظرف شد.(غیاث). میدان کارزار. نبردگاه. حربگاه. ج، معارک.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
میان معرکه از کشتگان نخیزد دود
ز تف آتش شمشیر و خنجرش خنجیر.
خسروانی(از لغت فرس چ اقبال ص 140).
سنگی بر پای چپ او آمده بود آن شهامت بین که آن درد بخوردو در معرکه اظهار نکرد.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353).
ای یافته به تیغ و بیان تو
زیب و جمال معرکه و منبر.
ناصرخسرو.
حربگه مرد سخندان بسی
صعب تر از معرکه ٔ حملت است.
ناصرخسرو.
به معرکه اندر با دشمنان چو بحر بجوش
به مجلس اندر بر دوستان چو ابر ببار.
مسعودسعد(دیوان ص 193).
به مجلس اندر رویش بلند خورشید است
به معرکه اندر تیرش ستاره ٔ سیار.
مسعودسعد(دیوان چ رشید یاسمی ص 193).
در معرکه برهان مبین تیغ تو بیند
چون چشم نهد خصم تو برهان مبین را.
امیرمعزی.
تیغ همام گفت که ما اعجمی تنیم
در معرکه زبان ظفر ترجمان ماست.
خاقانی.
نیست چون پیل مست معرکه لیک
عنکبوتی است روی بر دیوار.
خاقانی.
شیر سیاه معرکه خاقان کامران
باز سفید مملکه بانوی کامکار.
خاقانی.
از فروغ تیغ، سوزان شد هوای معرکه
وز تف هیجا به جوش آمد زمین کارزار.
(از ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 209).
چو در معرکه برکشم تیغ تیز
به کوهه کنم کوه را ریزریز.
نظامی.
در معرکه ٔ تو شیر مردان
بر ریگ همی زنند دنبال.
عطار.
سیلیش اندر برم در معرکه
زانکه لاتلقوا بایدی تهلکه.
مولوی(مثنوی چ خاور ص 372).
- معرکه ٔ جهاد، میدان جنگ.(ناظم الاطباء).
- معرکه ٔ کارزار، میدان جنگ.(ناظم الاطباء).
|| جنگ. رزم. نبرد:
به روز معرکه به انگشت گر پدید آید
ز خشم برکند از دور کیک اهریمن.
منجیک(از لغت فرس چ اقبال ص 257).
به روز معرکه پیکان تیر او کرده
تن مخالف دین همچو خانه ٔ زنبور.
وطواط.
چون شه پیلتن کشد تیغ برای معرکه
غازی هند را نهدپیل به جای معرکه.
خاقانی.
به زخم شمشیر سر و سینه ٔ یکدیگر می شکافتند و سرها چون گوی در میدان معرکه می انداختند.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 351).
به روز معرکه ایمن مشو ز خصم ضعیف
که مغز شیر برآرد چو دل ز جان برداشت.
سعدی.
تو خود به جوشن و برگستوان نه محتاجی
که روز معرکه بر تن زره کنی مو را.
سعدی.
|| بسیاربسیار قابل توجه در بدی یا نیکی.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه کار بسیار مهم و قابل توجه انجام دهد: فلانی معرکه است. و رجوع به معرکه کردن شود. || جای انبوهی مردم و با لفظ گرفتن و بستن مستعمل.(آنندراج). جای تماشا و جای هنگامه و غوغا.(ناظم الاطباء). جایی از شارع عام یا میدانها که مشعبدان و حقه بازان و مارگیران و دیگر شیادان بساط خویش گسترند و عوام مردم را بر خود گرد کنند تا کیسه ٔ آنان تهی و جیب و آستین خود پر کنند. جایی از میدانها یا گذرگاهها که سخنوری یا مدیحه خوانی یا قصه سرایی یا مسئله گویی یا مارگیری و یا شعبده بازی بساط خویش گسترد.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معرکه گرفتن و معرکه بستن شود.
- معرکه برپا شدن،سر و صدا راه افتادن. جنجال راه افتادن. جنجال برپاشدن. دعوا و مرافعه:
من جواب تو به آیین ادب خواهم داد
تا میان من و تو معرکه برپا نشود.
ایرج(از فرهنگ لغات عامیانه).
- معرکه برپا کردن، معرکه راه انداختن.(فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- معرکه راه انداختن، معرکه برپا کردن. سروصدا کردن. جنجال و افتضاح راه انداختن. دعوا و مرافعه کردن.(فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- معرکه ٔ طاس باز، مجمعی که در آنجا بازی به طاس کنند.(آنندراج):
افتد ز بس که طشت کسی هر نفس ز بام
روی زمین چو معرکه ٔ طاس باز شد.
سلیم(از آنندراج).
- امثال:
بر خرمگس معرکه لعنت، از خرمگس معرکه کسی را اراده کنند که بر گفتار هنگامه گیران اعتراض آرد. و مثل را در نظایر این مورد استعمال کنند.(امثال و حکم ج 1 ص 418).
|| هنگامه و غوغا و ازدحام.(ناظم الاطباء).
- معرکه شدن،هنگامه شدن و ازدحام کردن مردمان.(ناظم الاطباء).


معرکه ساز

معرکه ساز. [م َ رَ ک َ / م َ رِ ک ِ](نف مرکب) معرکه گیر.(آنندراج). رجوع به معرکه گیر شود.


معرکه گیری

معرکه گیری. [م َ رَ ک َ / م َ رِ ک ِ](حامص مرکب) عمل و شغل معرکه گیر. رجوع به معرکه گیر و معرکه گرفتن شود.
- امثال:
سر پیری و معرکه گیری، در پیری خواهشهای جوانی داشتن.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


معرکه چیدن

معرکه چیدن. [م َ رَ ک َ / م َ رِ ک ِ دَ](مص مرکب) معرکه گرفتن:
بر در عشق مچین معرکه ای عقل فضول
طفل را شیوه ٔ بازیچه حرام است اینجا.
عرفی(از آنندراج).
و رجوع به معرکه گرفتن شود.


معرکه بستن

معرکه بستن. [م َ رَ ک َ / م َ رِ ک ِ ب َ ت َ](مص مرکب) معرکه گرفتن.(آنندراج):
ببین چه معرکه ای بسته چشم پرکارش
نشسته فتنه و ازگوشه ای تماشایی است.
میرزا رضی دانش(از آنندراج).
و رجوع به معرکه گرفتن شود.

فارسی به انگلیسی

معرکه‌

A, Knockout, Magic, Nice, Pukka, Riot, Scene, Stunning, Wingding

فرهنگ معین

معرکه

میدان جنگ و رزمگاه، جمع معارک، (عا.) کار پُر - اهمیت، هنگامه، غوغا، کسی که کار مهم انجام دهد. [خوانش: (مَ رَ کِ یا کَ) [ع. معرکه] (اِ.)]

حل جدول

معرکه

هنگامه

اجتماع برای تماشای نمایش، هنگامه

میدان کارزار

اجتماع برای تماشای نمایش

فرهنگ فارسی هوشیار

معرکه

جای کارزار و جنگ گاه، میدان کارزار


معرکه بستن

(مصدر) معرکه گرفتن.

فرهنگ عمید

معرکه

میدان جنگ، جای نبرد و زدوخورد،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

معرکه

گیرودار

مترادف و متضاد زبان فارسی

معرکه

آوردگاه، رزمگاه، میدان، هنگامه، ازدحام، پیکار، جدال، جنگ، شاهکار، کارشایان، دردسر، گرفتاری، مخمصه، نمایش خیابانی، فوق‌العاده، عالی، شگفت‌انگیز، گرم، پررونق

معادل ابجد

معرکه

335

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری