معنی مشکل

لغت نامه دهخدا

مشکل

مشکل. [م ُ ک ِ](اِخ) حاکم عراق(در زمان حکومت اتابک مظفرالدین). رجوع به تاریخ گزیده چ براون ج 1 ص 525 شود.

مشکل. [م ُ ک ِ](ع ص) پوشیده و پنهان و مشتبه. ج، مشاکل.(ناظم الاطباء). کار پوشیده و مشتبه.(آنندراج). مشتبه. پوشیده. ملتبس. مختلطالقرعه لکل امر مشکل.(یادداشت مؤلف):
راز عقول و مشکل ارواح کشف اوست
اسرار علم مطلقش از بر نکوتر است.
خاقانی(دیوان چ سجادی ص 75).
|| دشوار و سخت و صعب وزحمتدار و درهم و پیچدار و مغلق.(ناظم الاطباء). دشوار، و با لفظ افتادن و بردن و کردن مستعمل است.(آنندراج). در تداول فارسی بمعنی دشوار، صعب، عسیر، عویص، سخت، دشخوار، مفصل، غامض آید.(یادداشت مؤلف):
که داند عشق را هرگز نهایت
سوءالی مشکل آوردی و منکر.
فرخی.
مسئله های خلافی رفت سخت مشکل، و بوصادق در میان آمد و گوی از همگان بربود.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 206).
در کار چو گشت با تو مشکل
عاجز مشو و مباش خرسند.
ناصرخسرو.
ور بپرسیش یکی مشکل گویَدْت به خشم
سخن رافضیان است که آوردی باز.
ناصرخسرو.
پیش آر قران و پرس از من
از مشکل و شرحش و معانی.
ناصرخسرو.
از علی مشکل نماند اندر کتاب حق مرا
علم بوبکر و عمر گو پیشم آر ای ناصبی.
ناصرخسرو.
در ملک خللی فاحش و مشکلی شنیع ظاهر گشت.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 ص 358).
بنشست و خطبه کرد به فصل الخطاب و گفت
گر مشکلیت هست سوءالات کن تمام.
خاقانی(چ سجادی ص 302).
در شهادتگه عشق است رسیدن مشکل
خاقنی راه چنان نیست که آسان برسم.
خاقانی(دیوان چ سجادی ص 648).
مشکل حال چنان نیست که سر باز کنم
عمر در سر شده بینم چو نظر باز کنم.
خاقانی.
چون از نماز بپرداختند یکی از اصحاب گفت مرا مشکلی هست، اگر اجازه ٔ پرسیدن است.(گلستان).
الا یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها.
حافظ.
قرهالعین من آن میوه ٔ دل یادش باد
که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد.
حافظ.
مشکل من حل نگشت با همه کوشش
بر سخن من گواست ایزد بیچون.
میرزا ابوالحسن جلوه.
- امثال:
مشکل دو تا شد، نظیر: ما ازددت الاعمی.(امثال و حکم دهخدا ص 1714).
مشکلی نیست که آسان نشود
مرد باید که هراسان نشود.
؟
رجوع به «مرگ چاره ای ندارد» شود.(امثال و حکم دهخدا ص 1714).
گویم مشکل وگر نگویم مشکل، نظیر:
مرا دردی است اندر دل که گر گویم زبان سوزد
وگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد.
؟(از امثال و حکم دهخدا ص 1335).
|| رمان مشکل، اناری ترش شیرین شفه.(مهذب الاسماء). || در اصطلاح اهل حدیث روایتی است مشتمل بر الفاظ مشکل که معانی آنها را اشخاص متبحر در ادبیات دریابند.(فرهنگ علوم نقلی). آنچه بعد از تأمل و طلب مقصود ازآن بدست آید.(از تعریفات جرجانی). در اصطلاح درایه خبری است که الفاظ آن مبهم و غیر واضح المعنی باشد و یا حاوی مطالب عمیق باشد که دور از فهم متعارف مردم باشد.

مشکل. [م ُ ش َک ْ ک َ](ع ص) صورت بسته و پیکرگرفته.(ناظم الاطباء). شکل پذیرفته. صورت بسته. پیکرگرفته.(فرهنگ فارسی معین): آنگاه گویم هر که مر یک جوهر را به شکلهای مختلف مشکل بیند.(جامعالحکمتین ناصرخسرو از فرهنگ فارسی معین). || مرتب شده. || خوشگل و خوشنما و زیبا.(ناظم الاطباء).

حل جدول

مشکل

معضل

دشوار

سخت

مترادف و متضاد زبان فارسی

مشکل

ابهام‌آمیز، بغرنج، پیچیده، حاد، دشخوار، دشوار، سخت، شاق، صعب، غامض، مبهم، مساله، معقد، مغلق،
(متضاد) آسان، ساده، سهل، واضح

فارسی به انگلیسی

مشکل‌

Abstruse, Crucial, Deep, Difficult, Fiddly, Hard, Problem, Problematic, Question, Severe, Task, Tough

فارسی به ترکی

مشکل‬

sorun, problem, güçlük

zor

فارسی به ایتالیایی

مشکل

complicato

difficile

guaio

problema

واژه پیشنهادی

مشکل

دشوار

چالش

کلمات بیگانه به فارسی

مشکل

دشوار - سخت

فرهنگ فارسی هوشیار

مشکل

دشوارو سخت و زحمتدار و در هم و پیچدار

فارسی به آلمانی

مشکل

Hart, Knorren, Knoten (m), Knüpfen, Krank, Kränklich, Schwer, Übel, Bergauf [adverb], Problem (n)

فرهنگ معین

مشکل

(مُ کِ) [ع.] (اِفا.) دشوار، سخت. ج. مشاکل.

شکل - پذیرفته، صورت بسته، ترتیب شده، تشکیل شده. [خوانش: (مُ شَ کَّ) [ع.] (اِمف.)]

فرهنگ عمید

مشکل

امر یا موقعیت سخت و دشوار،
پوشیده، درهم،

چیزی که به شکل و صورتی درآمده باشد، دارای شکل،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

مشکل

پیچیده، دشوار، دشواری، چالش

فارسی به عربی

مشکل

بشده، صعب، عقده، مرض، مشکله

معادل ابجد

مشکل

390

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری