معنی مسعود

لغت نامه دهخدا

مسعود

مسعود. [م َ](اِخ) ابن ابی بکربن حسین بن جعفر الفراهی، مکنی به ابونصر. از مردم فراه. صاحب نصاب الصبیان و معاصر امام شرف الدین محمدبن محمد الفراهی است. بعضی نام او را محمود گفته اند. به سال 617 هَ.ق. جامع صغیر شیبانی را به نظم کرده است.(از کشف الظنون چ لایپزیک ج 2 ص 559 و لباب الالباب ج 1). مؤلف جهان آرا، مسعود صاحب نصاب را با معاصر او امام شرف الدین محمدبن محمد الفراهی خلط کرده است.(یادداشت مرحوم دهخدا).

مسعود. [م َ](اِخ) ابن عمربن عبداﷲ تفتازانی. رجوع به تفتازانی و الاعلام زرکلی ج 8 ص 113 شود.

مسعود. [م َ](اِخ) ابن علی بن احمدبن عباس صوانی بیهقی، مکنی به ابوالمحاسن و ملقب به فخرالزمان. ادیب و مفسر و شاعر قرن ششم هجری و متوفی به سال 544 هَ.ق. او راست: تفسیر القرآن. شرح الحماسه. صیقل الالباب، در اصول. التذکره، در چهار جلد. التنقیح، در اصول فقه. نفثه المصدور. التوابع و اللوامع، دراصول.(از الاعلام زرکلی ج 8 ص 113 و از کشف الظنون).

مسعود. [م َ](اِخ) ابن معزالدین محمود. از سلسله ٔ آق سنقر(دسته ای از اتابکان الجزیره). وی از 648 تا 699 هَ.ق. حکومت کرده است.

مسعود. [م َ](اِخ) ابن مودود(قطب الدین) بن عمادالدین زنگی بن آق سنقر، مکنی به ابوالفتح و ابوالمظفر و ملقب به عزالدین. صاحب موصل و سنجار در عهد صلاح الدین ایوبی. تولد و پرورش او در موصل بود. و رجوع به عزالدین و الاعلام زرکلی ج 8 ص 116 و تاریخ گزیده ص 402 و 504 شود.

مسعود. [م َ](اِخ) ملقب به عزالدین. هفتمین از اتابکان موصل که از 607 الی 615 هَ.ق. حکومت کرد.(از ترجمه ٔ طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 144).

مسعود. [م َ](اِخ) ابن وهسودان، مکنی به ابومنصور و ملقب به ناصرالدین. از امرای وهسودانیان یا روادیان، ممدوح قطران. رجوع به روادیان شود.

مسعود. [م َ](اِخ)(الملک الَ...) شهرت ابوالقاسم بن اسماعیل بن احمدبن اسماعیل. از ملوک بنی رسول در یمن. وی به سال 833 هَ.ق. متولد شد و در سن سیزده سالگی در زبید به ولایت منصوب گشت و به سال 858 هَ.ق. خلع گشت و پس از سال 899 هَ.ق. درگذشت. وی آخرین تن از رسولیان است که حکومتی ظاهری بر یمن و عدن داشتند.(از الاعلام زرکلی ج 6 ص 6 از بلوغ المرام و الضوء اللامع).

مسعود. [م َ](اِخ)(الملک الَ...) شهرت حسن بن یوسف بن عمر رسولی. از ملوک یمن در قرن هشتم هجری. رجوع به حسن رسولی شود.

مسعود. [م َ](اِخ)(الملک الَ...) شهرت یوسف بن محمدبن ایوب، مکنی به ابوالمظفر و ملقب به صلاح الدین. از ملوک بنی ایوب دریمن است. و به سال 597 هَ.ق. متولد شد و به سال 612 بر زبید و تهامه و تعز و صنعاء دست یافت، سپس با امیر مکه شریف حسن بن قتاده ٔ حسنی جنگید و آن شهر را غارت کرد. دراهم مسعودی در مکه بدو منسوب است. سپس به مصر رفت و در اواخر عمر به مکه آمد و به سال 626 هَ.ق. در این شهر دچار بیماری گشت و درگذشت و در همانجا دفن شد. او آخرین تن از بنی ایوب در یمن بوده است.(از الاعلام زرکلی ج 9 ص 328 از العقود اللؤلؤیه).

مسعود. [م َ](اِخ) صلاح الدین یوسف. از ایوبیان عربستان که از 612 الی 625 هَ.ق. حکومت کرد.(از ترجمه ٔ طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 69).

مسعود. [م َ](اِخ)ابن ناصربن ابی زید عبداﷲبن احمد سجزی، مکنی به ابوسعید. محدث و از اهالی سیستان بود و به سال 477 هَ.ق. در نیشابور درگذشت.(از الاعلام زرکلی ج 8 ص 117).

مسعود. [م َ](اِخ) جلال الدین ملک جانی. از حکام بنگاله است که از 656 تا 657 هَ.ق. حکومت کرد.(از ترجمه ٔ طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 275).

مسعود. [م َ](اِخ) ملقب به عزالدین. پنجمین از اتابکان موصل که از 576 الی 589 هَ.ق. حکومت کرد.(از ترجمه ٔ طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 144).

مسعود. [م َ](اِخ)(محمد...) از روزنامه نگاران و نویسندگان معاصر ایرانی و مدیر روزنامه ٔ مرد امروزو نویسنده ٔ کتابهای معروف: گلهائی که در جهنم میروید، تفریحات شب، در تلاش معاش و غیره. وی به سال 1326 هَ.ش. به دست دو تن ناشناس در طهران به قتل رسید.

مسعود. [م َ](اِخ) ابن عزالدین حسین، ملقب به فخرالدین و ملک الجبال. اولین پادشاه از ملوک غوریه ٔ بامیان. او برادر سلطان علاءالدین غوری و عم سلطان غیاث الدین و هم عم معزالدین(شهاب الدین) غوری است و پدر حسام الدین علی، و وقتی لشکر به جنگ دو برادرزاده ٔ خود غیاث الدین و معزالدین سوق داده است. وفات و مدت سلطنت او معلوم نیست و فقطمحقق است که در اواخر نیمه ٔ اول و اوایل نیمه ٔ دوم مائه ٔ ششم حیات داشته است.(یادداشت مرحوم دهخدا).

مسعود. [م َ](اِخ) ابن محمد(یا ابراهیم بن محمد)بن سهل کرمانی، مکنی به ابومحمد و ملقب به قوام الدین. ادیب و فقیه حنفی قرن هفتم و هشتم هجری. وی به سال 664 هَ.ق. متولد شد و نخست در دمشق و سپس در قاهره سکونت اختیار کرد و آنگاه به دمشق بازگشت و به سال 748 هَ.ق. درگذشت. او راست: شرح الکنز و حاشیه بر مغنی خبازی، در اصول فقه.(از الاعلام زرکلی ج 8 ص 115).

مسعود. [م َ](اِخ) ابن حسن قراخان، ملقب به رکن الدین و مشهور به قلج طمغاج خان، از ملوک افراسیابیه یا خانیه، ممدوح سوزنی شاعر. وی ظاهراً تا حدود سال 562 یا 569 هَ.ق. زنده بوده است:
مر او را به شاهی و شهزادگی
به افراسیاب ملک انتساب
شهنشاه مسعودبن الحسن
سعادات ایام را فتح باب
چوطمغاج خان جد و جد پدر
ز طمغاج خانی بسوده رکاب.
سوزنی.
شه مظفر مسعودبن حسن که وراست
به پادشاهی روی زمین سزا دیدن
ز ناسزایان تخت نیاگرفت به تیغ
نبیره را چه به از مسند نیادیدن...
سوزنی(دیوان ص 294).
رجوع به تاریخ بیهقی چ سعید نفیسی ج 3 ص 1323 شود.

مسعود. [م َ](اِخ) ابن حارثه ٔ شیبانی. از شجاعان عرب در عصر جاهلی و در صدر اسلام. او درایام خلیفه ٔ اول ساکن حیره در عراق گشت سپس به بابل منتقل شد و به سال 13 هَ.ق. در واقعه ٔ بویب(نزدیکی کوفه) به قتل رسید.(از الاعلام زرکلی ج 8 ص 110).

مسعود. [م َ](اِخ) ابن محمد بخاری، مکنی به ابوالیمن و متوفی به سال 461 هَ.ق. او راست: مختصر تاریخ بغداد.(از کشف الظنون).

مسعود. [م َ](اِخ) ابن محمدبن ملکشاه سلجوقی. رجوع به مسعود سلجوقی شود.

مسعود. [م َ](اِخ) ابن اسماعیل بن ابی علی بن مسعودبن علی بن موسی سلماسی، مکنی به ابوالفتح. فقیه و ادیب و شاعر قرن هفتم هجری و منسوب به سلماس از شهرهای آذربایجان. وی به سال 629 هَ.ق. درگذشته است. او راست: شرح المقامات، شرح الجمل در نحو.(از الاعلام زرکلی ج 8 ص 110).

مسعود. [م َ](اِخ) ابن کیقباد ثالث. ازسلجوقیان روم. رجوع به غیاث الدین(مسعود...) شود.

مسعود. [م َ](اِخ) ابن محمودبن سبکتکین غزنوی. رجوع به مسعود غزنوی(ابن محمود) شود:
شاهنشه زمانه ملک زاده بوسعید
مسعود باسعادت و سلطان راستین.
فرخی.

مسعود. [م َ](اِخ) ابن قلج ارسلان. رجوع به مسعود سلجوقی شود.

مسعود. [م َ](اِخ) ابن ابراهیم غزنوی. رجوع به مسعود غزنوی شود.

مسعود. [م َ](اِخ) ابن کیکاوس بن کیخسرو. از سلاجقه ٔ روم. رجوع به غیاث الدین(مسعود...) شود.

مسعود. [م َ](اِخ)ابن اوس بن اصرم. رجوع به ابومحمد(مسعود...) شود.

مسعود. [م َ](اِخ) ابن فضل اﷲ. از امرای سربداری. رجوع به مسعود سربداری شود.

مسعود. [م َ](اِخ) ابن علی هروی، ملقب به نظام الملک و شمس الدین. وزیر سلطان تکش خوارزمشاه. رجوع به نظام الملک(مسعود..) شود.

مسعود. [م َ](اِخ) ابن سعد شالی کوب، ملقب به حمیدالدین. رجوع به حمیدالدین(مسعود...) و شالی کوب شود.

مسعود. [م َ](اِخ) ابن محمدامامزاده، ملقب به رکن الدین. استاد محمد عوفی صاحب جوامع الحکایات. رجوع به رکن الدین(مسعود...) شود.

مسعود. [م َ](اِخ) رفیعالدین یا رفیع لنبانی اصفهانی. شاعر قرن ششم هجری. رجوع به رفیع شود.

مسعود. [م َ](اِخ) ابن محمدبن مسعود نیشابوری، مکنی به ابوالمعالی و ملقب به قطب الدین. فقیه قرن ششم هجری، متولد 505 هَ.ق. و متوفی به سال 578 هَ.ق. رجوع به ابوالمعالی(قطب الدین...) و الاعلام زرکلی ج 8 ص 115 شود.

مسعود. [م َ](ع ص) ضد شقی. نیکبخت شده و نیکبخت(و آن از فعل سُعِد و نیز أسعد می تواند باشد). ج، مَساعید.(از اقرب الموارد). میمون و مبارک.(آنندراج). نیک بخت.(دهار). سعادتمند. خجسته. فیروز. فرخنده. نیک اختر. نکواختر. سعید. خوشبخت. خوش اقبال. بختور. مجدود. سعد. فرخ. فرخنده. نیک. خوش. همایون:
جهان روشن از تاج محمود باد
همه روزگارانْش ْمسعود باد.
فردوسی.
طالع مسعود پیش بخت تو طالع شود
طایر میمون فراز تخت تو طایر شود.
منوچهری.
رایت منصور او را فتح باشد پیشرو
طالع مسعود او را بخت باشد پیشکار.
منوچهری.
گفتم زندگانی خداوند دراز باد، روزی مسعود است حاجتی دیگر دارم.(تاریخ بیهقی).
نه کس را بود بخت مسعود او
نه فرزند چون میر محمود او.
اسدی.
شاه مسعود کاختر مسعود
درمرادش درست پیمان باد.
مسعودسعد.
آنگاه مثال داد تا روزی مسعود و طالعی میمون برای حرکت او تعیین کردند.(کلیله و دمنه).
زآن نام فر بدین سر مسعود برنهد
زان نام اخ بدان دل دروا برافکند.
خاقانی.
مگر کاین آتشت بی دود گردد
وبال اخترت مسعود گردد.
نظامی.
چون فلکت طالع مسعود داد
عاقبت کارتو محمود باد.
نظامی.
زگال از دود خصمش عود گردد
که مریخ از ذنب مسعود گردد.
نظامی.
هرکه آخِر بین تر او مسعودتر
هرکه آخُربین تر او مطرودتر.
مولوی.
هرکه پایان بین تر او مسعودتر
جدتر آن کارد که افزون برد بر.
مولوی.
بخت در اول فطرت چو نباشد مسعود
مقبل آن است که در خاک لحد شد مودود.
سعدی.
- مسعودالجَد، خوشبخت. نیکبخت: با جمالی باهر و عرضی طاهر مسعودالجد و محمودالحظ.(سندبادنامه ص 250). هرکه مرزوق الحظ و مسعودالجد باشدفر یزدانی و سعود آسمانی بدو ناظر و نازل گردد.(سندبادنامه ص 337).

مسعود. [م َ](اِخ) ابن سعد سلمان.شاعر قرن پنجم و ششم هجری. رجوع به مسعودسعد شود.

فرهنگ معین

مسعود

(مَ) [ع.] (اِمف.) نیکبخت، خجسته، فرخنده.

فرهنگ عمید

مسعود

سعادتمند، نیک‌بخت،

حل جدول

مسعود

همایون، خجسته، سعادتمند

مترادف و متضاد زبان فارسی

مسعود

خوشبخت، سعادتمند، نیک‌بخت، مبارک، خجسته، میمون، همایون،
(متضاد) نامیمون، نامبارک

نام های ایرانی

مسعود

پسرانه، نیکبخت، سعادتمند، مبارک، خجسته، نام پسر سلطان محمد غزنوی، نام شاعر معروف قرن پنجم، مسعودسعد سلمان

فرهنگ فارسی هوشیار

مسعود

نیکبخت شده، میمون و مبارک

فرهنگ فارسی آزاد

مسعود

مَسعُود، سعادتمند، مبارک، سعید (جمع: مَساعِید)،

معادل ابجد

مسعود

180

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری