معنی مسرور
فارسی به عربی
مسرور
فرهنگ فارسی هوشیار
خوشوقت، تازه، خرم
فرهنگ فارسی آزاد
مَسرُور، شاد، خوشحال،
فارسی به آلمانی
Erfreut, Froh
عربی به فارسی
محظوظ , خرسند , خوشحال , شاد , خوشرو , مسرور , خوشنود
لغت نامه دهخدا
مسرور. [م َ](اِخ) مکنی به ابوعبدالرحمان. رجوع به ابوعبدالرحمان شود.
مسرور. [م َ](ع ص) ناف بریده.(منتهی الارب)(از اقرب الموارد). ناف زده. مقطوع السره. یقال: وُلد الرسول(ص) مختوناً مسروراً.(امتاع الاسماع مقریزی). || فرِح.(اقرب الموارد). شاد.(آنندراج). شادکرده.(دهار). شادان. شادمان. شادمانه. خوشحال. منشرح. خوشوقت. خوش. تازه روی. خرم:
یا راقد اللیل مسروراً بأوله
ان الحوادث قد یطرقن اسحارا.
(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 224).
ز پیش آنکه نشابور شد بدو مسرور
پذیرش آمد فوجی بسان موج بحار.
(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281).
باغ چون جزع و راغ چون شبه را
دل و جان غمگن است و مسرور است.
مسعودسعد.
اثر اصطناع پادشاه بر این کرامت هرچه شایعتر شد و من بنده بر آن مسرور و سرخ روی گشتم.(کلیله و دمنه).
- مسرور شدن، شاد شدن. خوشحال شدن. شاد گشتن.
- مسرور کردن، مسرت بخشیدن. شاد کردن. خوشحال ساختن. فرح بخشیدن. مسرت دادن: به زیارت و ادای تحیت روح پدر را مسرور کرد.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 456).
مسرور. [م َ](اِخ) ابن محمد طالقانی، مکنی به ابوالفضل. از شعرای دوره ٔ آل سبکتکین بود که برخی از اشعار او را عوفی نقل کرده است. رجوع به لباب الالباب ج 2 ص 42 شود.
مترادف و متضاد زبان فارسی
بانشاط، خرم، خشنود، خندان، خوش، خوشحال، خوشوقت، دلشاد، سرحال، سرخوش، شاد، شادان، شادمان، محظوظ، مشعوف،
(متضاد) مغموم
فارسی به انگلیسی
Cheerful, Cheery, Gay, Glad, Happy, Jocund, Joyful
واژه پیشنهادی
شادان
فرهنگ معین
(مَ) [ع.] (اِمف.) شادمان، خوشحال.
فرهنگ عمید
شاد، شادمان، خوشحال،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
شادمان
نام های ایرانی
دخترانه و پسرانه، شاد، خوشحال
معادل ابجد
506