معنی مسافر اتومبیل
حل جدول
سرنشین
لغت نامه دهخدا
اتومبیل. [اُ ت ُ م ُ] (فرانسوی، اِ) دستگاهی حمل مسافر را که بوسیله ٔ محرکه ٔ بخار یا برق یا نفت یا هوای فشرده یا گاز و غیره رود.
مسافر
مسافر. [م َ ف ِ](ع اِ) ج ِ مِسفره.(اقرب الموارد). رجوع به مسفره شود. || مَسافرالوجه، آنچه پیدا و نمایان باشد از روی.(منتهی الارب)(اقرب الموارد).
مسافر. [م ُ ف ِ](ع ص) سفرکننده.(دهار). آنکه در سفر است. رونده از شهری به شهری دیگر.(اقرب الموارد). مقابل مقیم. پی سپر. رونده.راهی. رهرو. سفری. کاروانی. آنکه به سفر می رود. سیاح. سفررفته. راه گذر و آنکه موقتاً در جایی اقامت می کند.(ناظم الاطباء). ابن الارض. ابن السبیل. ابن الطریق. ابن غبراء. ابن قسطل. دافه. سابله. سافر. شاخص. ظاعن. عجوز. عریر. غرب. غریب.(منتهی الارب):
ای تو به حضر ساکن ونام تو مسافر
کردارتو با نام تو در هر سفری یار.
فرخی.
به شکل باد صبا در جهان مسافر باش
بسان خاک زمین ساکن و مقیم مشو.
(مقامات حمیدی).
لیکن چو آب روی خضر از مسافریست
عزم مسافران به سفر در نکوتر است.
خاقانی.
پس مسافر آن بود ای ره پرست
که مسیر و روش در مستقبل است.
مولوی.
به شکر آنکه تو در خانه ای و اهلت پیش
نظر دریغ مدار از مسافر درویش.
سعدی.
بزرگان مسافر به جان پرورند
که نام نکوشان به عالم برند.
سعدی.
مقصد زایران و کهف مسافران.(گلستان سعدی). همیدون مسافر گرامی بدار.(گلستان). در قاع بسیط مسافری گم شده بود.(گلستان). مُجهز؛ آنکه کارمسافر سازد.(دهار).
- مسافرسوز، کنایه از بازدارنده ٔ مسافر از قصد سفر:
ز اول صبح تا به نیمه ٔ روز
من سفرساز و او مسافرسوز.
نظامی.
- ابومسافر، پنیر.(دهار).
|| در اصطلاح تصوف، آنکه با فکر خویش در معقولات و اعتبارات سفر کند و از وادی دنیا به وادی قصوی عبور کند.(از تعریفات جرجانی). || سالک اِلی اﷲ.(از فرهنگ مصطلحات عرفا). || آنکه سیر و سطی را قصد کند و به مدت سه شبانه روز خانه های شهر خویش را ترک گوید.(از تعریفات جرجانی).
- مسافران والا، اولیاء اﷲ و سالکان و طالبان دین حق.(برهان)(آنندراج).
مسافر. [م ُ ف ِ](اِخ)ابن ابی عمروبن اُمیهبن عبدالشمس. شاعر و از بزرگان بنی امیه در عهد جاهلی است. در حدود سال 10 هَ. ق. درگذشته است.(از اعلام زرکلی ج 8 ص 104 از الاغانی).
فرهنگ عمید
وسیلۀ نقلیهای چرخدار با اتاقک که بهوسیلۀ موتور به حرکت درمیآید و برای حمل بار یا مسافر به کار میرود،
عربی به فارسی
گذرگر , مسافر , رونده , عابر , مسافرتی , پی سپار رهنورد , پی سپار , رهنورد
فرهنگ فارسی هوشیار
دستگاه حمل مسافر را که بوسیله محرکه بخار یا برق یا نفت یا هوای فشرده یا گاز یا بنزین راه رود
فرهنگ معین
(اُ تُ مُ) [فر.] (اِ.) وسیله نقلیه ای که با موتور کار می کند و دارای چهار چرخ است، ماشین.
فرهنگ واژههای فارسی سره
خودرو
مترادف و متضاد زبان فارسی
خودرو، سواری، ماشین، موتور
کلمات بیگانه به فارسی
خودرو
فارسی به آلمانی
Auto (n), Wagen (m)
معادل ابجد
870