معنی مسافر
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(مُ فِ) [ع.] (اِفا.) سفرکننده، سفر - رونده.
فرهنگ عمید
سفرکننده،
(تصوف) رهرو، سالک،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
گشتار، رهسپار، رهنورد
کلمات بیگانه به فارسی
رهنورد، رهسپار
مترادف و متضاد زبان فارسی
سفرکننده، توریست، جهانگرد، سیاح، مهاجر
فارسی به انگلیسی
Guest, Journeyer, Out-Of-Towner, Passenger, Peregrine, Pilgrim, Traffic, Traveler, Traveller, Tripper, Voyager
فارسی به ترکی
misafir, yolcu
فارسی به عربی
حاج، مسافر
عربی به فارسی
گذرگر , مسافر , رونده , عابر , مسافرتی , پی سپار رهنورد , پی سپار , رهنورد
فرهنگ فارسی هوشیار
سفر کننده، راهی، رونده، سیاح
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Reisende (m)
معادل ابجد
381