معنی مزاج دانی کردن

حل جدول

لغت نامه دهخدا

دانی

دانی. (حامص) دانندگی. دانستن. و این در ترکیب آید چون: سخن دانی. دمنه دانی. غیب دانی.

دانی ٔ. [ن ِءْ] (ع ص) در تداول فارسی زبانان «دانی ». دنی ٔ. خسیس. پست. دون. ماجن. مقابل عالی. ج، ادانی.

دانی. (ع ص) دانی ٔ. پست. مقابل عالی. مقابل بلند: عالی و دانی، خرد و بزرگ. || بی باک. || (از مصدر دنائت) ناکس. فرومایه. دنی. خسیس. دون. ماجن. ناکس و فرومایه و پست. (غیاث). مسکین. سافل. || (از مصدر دنوّ) قریب. نزدیک. (غیاث). مقابل قاصی. مقابل دور. نزدیک شونده:
خجسته مجلس او را سران اهل سخن
سزد که مدح سرایند قاصی و دانی.
سوزنی.
خاص و عام از قاصی و دانی هواخواه تواند
عمرو و زید و جعفرو صالح یزید و بایزید.
سوزنی.

دانی. (پسوند) دان. (در تداول عوام) محل. جا. چون چیزی را از چوب وفلز و شیشه و بلور کنند و قابل حمل و نقل باشد بیشتر با «دان » از آن تعبیر کنند. نمکدان. قنددان. زبیل دان. آشغال دان. خاکروبه دان. و چون از خاک و خشت و سنگ و مانند آن کنند و قابل حمل و نقل نباشد بیشتر «دانی » گویند: خاکروبه دانی. زبیل دانی. ماردانی و غیره.
- آشغالدانی، جای آشغال.
- خاکروبه دانی، جای خاکروبه.
- زبیلدانی، جای زبیل.
- زغالدانی، جای زغال. محل انبار کردن زغال.
- گاودانی، جای نگهداری گاو.
- قلمدانی، جای نگهداری قلم.
- || اطاق. نوعی اطاق با شکل خاص همانند قلمدان.
- ماردانی، جای نگهداری مار.
- مرغدانی، جای نگهداری مرغ.
- ناندانی، جای نگهداری نان. ظرف نان.
- || عایدی مستمر بی تحمل زحمت و خرج.
- هیزمدانی، جای هیزم. محل انبار کردن هیزم.
- هلدانی، سیاه چال.
- هلفدانی، زندان تاریک و تنگ. سیاه چال.

دانی. (ص نسبی) منسوب به دانیه، شهری به اندلس. رجوع به دانیه شود.

دانی. (اِخ) رجوع به امیهبن عبدالعزیز شود. (الاعلام زرکلی ج 1 ص 303).

دانی. (اِخ) (الَ...) از پزشکان مغرب و فرزند ابواسحاق ابراهیم است و بدوران ناصربن مستنصر خلیفه در مراکش درگذشت. وی از مردم شهر دانیه ٔ اسپانیا (اندلس) است. (قاموس الاعلام ترکی). ویرا به صناعت طب عنایتی بود. اصل وی از بجایه است و از آنجا به پایتخت انتقال کرد و امین بیمارستان گشت و طبیب پایتخت. و دو فرزند وی نیز همین کار داشتند. پسر بزرگتر او ابوعلی عبداﷲ محمد در جنگ عقاب به اندلس در رکاب ناصر درگذشت و خود دانی در مراکش بعهد مستنصربن ناصر بمرد. (عیون الانباء ج 2 ص 79) (البیمارستانات فی الاسلام ص 282).

دانی. (اِخ) الامام ابوعمرو عثمان بن سعید معروف به ابن صیرفی (372-444 هَ. ق. قمری) از موالی بنی امیه بود و یکی از حفاظ حدیث و از امامان عالم علم قرآن و روایات وتفسیر آن. در دانیه از شهرهای اسپانیا متولد شد و سپس به مشرق زمین آمد و حج گزارد و گردش مصر کرد و چون به اسپانیا بازگشت در همان شهر دانیه درگذشت. او را فزون از صد تصنیف و تألیف است از آنجمله: «التیسیر» و «جامع البیان » و «طبقات القراء». (الاعلام زرکلی). و نیز او راست: کتاب «الاقتصاد فی رسم المصحف ». (قاموس الاعلام ترکی). صاحب معجم المطبوعات نویسد وی در چهارده سالگی روی بدانش اندوزی آورد و سفری بمشرق کرد و به مصر درآمد و سپس حج گزارد و ماهی در مکه بماند و بمغرب بازگشت و مقیم زادگاه خود شد. نسخه های خطی از جمله کتب عدیده ٔ وی که بالغ بر صد تألیف بوده در برلن موجود است و نیز در دارالکتب مصر. کتاب «التیسیر»او را در هند بچاب رسانیده اند. (معجم المطبوعات).


مزاج

مزاج. [م ِ](ع مص) آمیختن.(منتهی الارب). آمیختن چیزی به چیزی. || آمیختن شراب و جز آن.(منتهی الارب). ||(اِمص) آمیزش.(السامی)(زمخشری)(مهذب الاسماء)(دهار)(ترجمان علامه ٔ جرجانی). ج، اَمزاج و اَمزجه. آمیز.(زمخشری). امتزاج. آمیغ.(یادداشت مرحوم دهخدا). آمیختگی. قطاب.(منتهی الارب). ||(اِ) مزاج الشراب، آنچه به وی آمیزند شراب را.(منتهی الارب). آنچه بدان شراب را آمیزند:
آن شرابی که ز کافور مزاج است در او
مهر نشکسته بر آن پاک و گوارنده شراب.
ناصرخسرو.
- قلیل المزاج، کم قوت و اندک نیرو: و یسقیه شراباً قلیل المزاج.(یادداشت مرحوم دهخدا). ||(اصطلاح پزشکی) کیفیتی است که از تفاعل کیفیات متضاده ٔ موجود در عناصر حادث می شود.(بحر الجواهر). و نیز رجوع به حکمت الاشراق ص 198 و ص 199 شود.
اجتماع عناصر اربعه بعضی با بعضی دیگر بر وجهی که آن اجسام تفاعلی کنند بواسطه ٔ کیفیات متضاده تا حدی که حاصل شود از ایشان کیفیتی متوسط متشابه در جمیع اجزاء.(قطب الدین شیرازی به نقل در فرهنگ علوم عقلی). کیفیتی است که از تأثیر کیفیات عناصر اربعه در بدن آدمی پدید آید«: و اگر دو کیفیت با یکدیگر باز کوشند و هر یک اندر گوهر یکدیگر اثر کنند و گوهر هر دو از حال بگردد آن رااستحالت گویند و بدین استحالت قوت هر دو شکسته شود و کیفیتی میانه پدید آید آن را مزاج گویند...چهار کیفیت که ارکان است یکی گرم است و دوم سرد و سیم خشک وچهارم تر و...مزاج نه است یکی معتدل و چهار مفرد و چهار مرکب...هر اندامی از اندامهای یکسان(مانند پوست و استخوان و عصب) را مزاجی واعتدالی خاصه است...».(ذخیره ٔ خوارزمشاهی چ انجمن آثار ملی ص 47 و 48). مزاج هر اندامی یعنی آمیزش هر اندامی از گونه ٔ دیگری است و کیفیت هر اندامی و گرانی و سبکی و...سختی هر یک از گونه ٔ دیگر است.(ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- مزاج اَتم ّ، اکمل مزاجات است که در جمادات نزدیک به نفس نباتی است و در نباتات نزدیک به نفس حیوانی است و گاه از مزاج اتم، مزاج معتدل را خواهند.(قبسات ص 43). و رجوع به کتاب شفا ج 1 ص 443 شود.(از فرهنگ علوم عقلی).
- مزاج اشرف، همان مزاج اتم است و مزاج انسان را نیز اشرف گویند که پذیره ٔ تمام معارف و کمالات الهی است.(مجموعه ٔ دوم مصنفات ص 220، نقل از فرهنگ علوم عقلی).
- مزاج اول، کیفیات اصلی عناصر اربعه(برودت، حرارت یبوست و رطوبت) میباشد در مقابل مزاج ثانی که کیفیات حاصله از امتزاج و ترکیب اجزاء عناصر است.(شفا ج 1 ص 379 از فرهنگ علوم عقلی).
- مزاج برزخی، مزاج حاصل از عناصر و اجسام است.(نقل از فرهنگ علوم عقلی).
- مزاج ثانی، رجوع به مزاج اول شود.
- مزاج گوهران، کنایه از عناصر اربعه است که خاک و آب و هوا و آتش باشد و با زای فارسی هم بنظر آمده است(یعنی مژاج).(برهان)(آنندراج). چهار عناصر.
- مزاج معتدل، مراد از مزاج معتدل مزاجی است که حاصل از تعادل اخلاط اربعه و ترکیب عناصر است. رجوع به مزاج اتم و کتاب شفا ج 1 ص 443 شود.(از فرهنگ علوم عقلی).
- مزاج البدن، آنچه بدان اندام سرشته شده از طبایع.(منتهی الارب). آمیزش تن.
|| در اصطلاح اطباءکیفیتی که از آمیختن چیزها رسد مثلاً رنگ سرخ که از آمیختن برگ تنبول و کتهه و چونه پیدا شود و سرشت و طبیعت انسان را به همین سبب مزاج گویند که کیفیتی از امتزاج اربع بهم می رسد.(غیاث)(آنندراج): ترکیب اعضاء از اخلاط است و ترکیب اخلاط از مزاج و ترکیب مزاج از استقصات(اسطقسات).(قابوسنامه چ یوسفی ص 176). و اگر خواهی که اندرین [علم طب] متبحر شوی... علم مزاج از کتاب الکون و الفساد طلب کن.(قابوسنامه ص 179).
گفتم مزاج هست ستمکار و چارضد
گفتا که اعتدال سیم را بود ضرر.
ناصرخسرو.
گفتم چهار گوهر گشته ست پایدار
گفتا مزاج مختلف آرنده ٔ عبر.
ناصرخسرو.
مزاج اندامهای یکسان از آمیختن گرم باسرد و خشک با تر حاصل شده است.(ذخیره ٔ خوارزمشاهی ج 1 ص 22).
موافقند به طبع و مزاج، روح و بدن
مخالفند به ذات و به گوهر آتش و آب.
مسعودسعد.
مسافران نواحی هفت گردونند
مؤثران مزاج چهار ارکانند.
مسعودسعد.
شرط تبدیل مزاج آمد بدان
کزمزاج بد بود مرگ بدان.
مولوی.
وگر خود نیابد جوانمرد نان
مزاجش توانگر بود همچنان.
سعدی(بوستان).
مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی.
حافظ.
مزاج باده پرستان گرفته ام در عشق
به جان از آن نبرد رغبتم که شیرین است.
محمد قلی سلیم(از آنندراج).
رفت جهان راز عدالت مزاج
جست در آغاز حرارت مزاج.
(از آنندراج).
|| یکی از چهار حرارت و برودت و رطوبت و یبوست.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مزاج در پیش قدماء و اطباء نه گونه بوده است معتدل، حاد، بارد، رطب، یابس، حار و رطب، حار و یابس، بارد و رطب، بارد و یابس.(یادداشت مرحوم دهخدا). قدما به چهار مزاج اصلی قایل بودند: 1- مزاج صفراوی گرم و خشک، که در نتیجه ٔ غلبه ٔ صفرای زرد است. 2- مزاج دموی یا خونی گرم و مرطوب است. 3- مزاج مالیخولیائی(سوداوی) در این مزاج سودا غلبه دارد و سرد و خشک است. 4- مزاج بلغمی که در نتیجه ٔ ازدیاد لنف در بدن است، سرد و مرطوب...از سوی دیگر قدماء مجموعاً به 12 نوع مزاج قایل بودند و آنها را به سه دسته تقسیم می کردند از این قرار: 1- مزاجهای ساده ٔمفرد - شامل مزاجهای گرم، سرد، خشک، تر. 2- مزاجهای ساده ٔ مرکب - شامل مزاجهای گرم و تر، گرم و خشک، سرد و تر، سرد و خشک. 3- مزاجهای مادی - شامل مزاجهای بلغمی، دموی، صفراوی، سوداوی:
جهان چو یافت ثبات ای شگفت گرم و تر است
مزاج گرم و تر آری بود مزاج شباب.
مسعودسعد.
هندوان را چه اگر گرم و تر آمد به مزاج
عشقشان در دل از آن گرمتر آمد صد بار.
انوری(ص 165).
مزاج گرم را حلوا زیان است.
کاتبی.
|| هیئت ترکیبی وارتباطی بدن و اعضاء آن با هم که حاصل از تعادل اخلاط اربعه و ترکیب عناصر است:
جانی چو مزاج مشتری پاک
ز آلایش سوزیان ببینم.
خاقانی.
لطف از مزاج دهر بشد گوئی
ای مرد لطف چه ؟ که وفا هم شد.
خاقانی(دیوان چ سجادی ص 760).
مزاج اگرچه مستقیم بود اعتماد بقا را نشاید.(گلستان سعدی).
عسل خوش کند زندگان را مزاج
ولی درد مردن ندارد علاج.
سعدی(بوستان).
- آتش مزاج، تند. که زود خشمگین گردد. از حال برود.
- خاکشیرمزاج، سازشکار. که قابلیت انعطاف و سازش بسیار دارد.
- راست مزاج، که مزاجی و طبیعتی معتدل دارد.
- زنگی مزاج، آتش مزاج.
- سردمزاج، مقابل گرم مزاج. در اعتقادقدما مراد از سردی مزاج همان است که در طب امروز به نام هیپوتیروئیدی یا نارسائی غدد تیروئیدی نامیده می شود.(از حاشیه ٔ ذخیره ٔ خوارزمشاهی چ انجمن آثار ملی ج ص 92).
- || که دارای تمایل جنسی نیست.
- سوءالمزاج، بیرون شدن مزاجی از اعتدال... چنان که یا گرم تر شود از معتدل یا سردتر و این را سوءالمزاج مفرد گویند و یا چنان بود که از دو کیفیت بیرون شود و این را سوءالمزاج مرکب گویند... و سوءالمزاج یا با ماده باشد یا بی ماده و سوءالمزاج بی ماده را سوءالمزاج ساده گویند وبا ماده را سوءالمزاج مادی گویند.(ذخیره ٔ خوارزمشاهی ج ص 22).
- ضعیف المزاج، بی بنیه. کم بنیه. رجوع به بنیه شود.
- || امروز به زن یا مردی گفته می شود که تمایل جنسی ندارد. رجوع به سردمزاج شود.
- علیل المزاج، ناخوش احوال. کسی که بیماری مزمن درونی دارد.
- گرم مزاج، منظور قدما از گرمی مزاج آن چیزی است که امروزه با هیپوتیروئیدی تطبیق می کنند.(از حاشیه ٔ ذخیره ٔ خوارزمشاهی ج 1 ص 62).
- محرورالمزاج، گرم مزاج.
- مزاج از عدالت و استقامت رفتن یا برگشتن یا مخبط شدن اعتدال مزاج، کنایه از فاسد شدن مزاج.(یادداشت مرحوم دهخدا). از دست رفتن سلامت بدن که اعاده ٔ صحت ممکن نباشد یادشوار باشد: پس بیرون شدن مزاجی از اعتدال یا چنان باشد که اندر یک کیفیت بیرون شود، چنان که...(ذخیره ٔ خوارزمشاهی ج 1 ص 22).
رفت جهان را ز عدالت مزاج
جست در آغاز حرارت مزاج.
(از آنندراج).
چو برگردد مزاج از استقامت
بدشواری به دست آید سلامت.
نظامی.
چون مخبط شد اعتدال مزاج
نه عزیمت اثر کند نه علاج.
سعدی.
- مزاج بلغمی، طبع بلغمی. که مزاج بلغمی دارد. که دیر متأثر شود از چیزها.(یادداشت مرحوم دهخدا).
- مزاج خارج، مزاجی است که خارج از اعتدال باشد.(شفا ج 1ص 443. نقل از فرهنگ علوم عقلی).
- مزاج خنازیری، استعداد خنازیری. آن که در معرض خنازیر است.
- مزاج دموی، مزاجی که خون بر آن غالب بود.(یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به طبع دموی شود.
- مزاج رطوبی، به مزاج فردی اطلاق میشود که دستگاه لنفیش بر سایر اعمال حیاتی برتری دارد چنین فردی ظاهراً خونسرد و بی اعتنا و دیررنج ودیر خشم است.
- مزاج زردابی، مزاج صفراوی. مزاج تند. و رجوع به زرداب شود.
- مزاج سرطانی، استعداد سرطانی. کسی که مستعد بیماری سرطان است.
- مزاج سلّی، استعداد سلّی. کسی که مستعد بیماری سل است.
- مزاج سودائی، طبع سودائی. رجوع به طبع سودائی شود. رجوع به مزاج سودائی شود.
- || صفراوی مزاج. عصبانی. تندخو:
من خود اندر مزاج سودائی
وین هوا خشک و راه تنهائی.
نظامی(هفت پیکر ص 46).
رجوع به طبع سودائی شود.
- مزاج صفراوی، طبع زردابی. رجوع به مزاج زردابی شود.
- مزاج عصبی، طبیعت و سرشت کسی که عصبی مزاج است. رجوع به عصبی مزاج شود.
- مزاج عضلانی، مزاج پهلوانی، کسی که دارای عضلات قوی و ورزیده باشد.
|| مجازاً شکم و جهاز هاضمه. در تداول عامه نیز به کسی که در جهاز هاضمه ٔ او اختلالی رخ میدهد میگویند مزاجش بهم خورده است:
جای کم خواران و ابدالان کجا بودی بهشت
گر به اندازه مزاج و معده ٔ اینهاستی.
ناصرخسرو.
- مزاج بهم خوردن، شوریدن طبیعت.دل بهم خوردن. آشوب شدن دل:
بس که خونم، بی می گلرنگ می آید بجوش
می خورد برهم مزاجم گرخورد مینا بهم.
شفیع اثیر.
|| سرشت. نهاد. طبیعت. خمیره:
گفتم که اعتدال نبندد هوا مزاج
گفتا ز نفس نامیه بالد همی شجر.
ناصرخسرو.
درمیان دوستان گه جنگ باشد گاه صلح
در مزاج اختران گه نفع باشد گاه ضر.
سنائی.
و به تدریج آن حکمت ها در مزاج ایشان متمکن گردد.(کلیله و دمنه).
همچومعن زایده دارد سماحت در مزاج
همچو قس ساعده دارد فصاحت در خطاب.
عبدالواسع جبلی.
بوی راحت چون توان برد از مزاج این دیار
نوشدارو چون توان جست از دهان اژدها.
خاقانی.
«هوا...به رقت مزاج مخصوص گشت ».(سندبادنامه ص 12).
ایمنی از روغن اعضای ما
رست مزاج تو ز صفرای ما.
نظامی.
گرچه برحق بود مزاج سخن
حمل دعویش بر محال کنند.
(گلستان).
|| خاصیت. کیفیت. نهاد:
ز مرغزار سلامت دل مراست خبر
که هم مسیح خبر دارد از مزاج گیا.
خاقانی.
|| حال و چگونگی آن موقع. اقتضای حال: گفت لایقتر به حسب حال و مزاج وقت دو بیت دیگر است هم بر این وزن از آن مرورودی.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 90). || ترتیب. روش. حال. منوال: و کار تو همین مزاج دارد.(کلیله و دمنه چ مینوی ص 117). و حکایت او همان مزاج دارد که آن مرد گفته بود.(کلیله و دمنه ص 171). و اگر من صبری کردم همین مزاج داشت.(کلیله و دمنه ص 232). و چون حقیقت این حال تأمل میکنم، کار من با شاهزاده همان مزاج دارد که پیل و پیلبان با پادشاه کشمیر.(سندبادنامه ص 55). || استعداد. قابلیت. تمایل. وضع حال:
حکایت برمزاج مستمع گوی
اگر خواهی که دارد با تو میلی
هرآن عاقل که با مجنون نشیند
نگوید جز حدیث روی لیلی.
سعدی.
|| مجازاً عقیده.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اعتقاد: رای پدر ما هر چند مارا ولیعهد کرده بود... در این آخرها که لختی مزاج او بگشت... ما را به ری ماند.(تاریخ بیهقی). و مزاج او به تقلب احوال تفاوتی کم پذیرفت.(کلیله و دمنه). معاندان او...مزاج پادشاهی را از او منحرف ساخته بودند.(عالم آرا،... چ امیرکبیر ص 202).
- بلبل مزاج، متلون المزاج.
- دمدمی مزاج، کسی که دائم عقیده ٔ خود راتغییر میدهد و هرلحظه به چیزی متمایل می گردد. رجوع به دمدمی مزاج شود.
- متلون المزاج، دارای عقیده ٔ غیر ثابت. دمدمی مزاج.
||(اصطلاح اهل رمل) نسبت شکلی باشد به روز یا به شب. چنانچه گویند که در شکل آفتاب اگر در اول واقع شوند روز یکشنبه و شب پنجشنبه مزاج دارد.(از کشاف اصطلاحات الفنون).

فرهنگ معین

مزاج

(اِ.) سرشت، طبیعت، (مص ل.) آمیختن، آمیخته شدن، قدما به چهار مزاج اصل قایل بودند: الف - مزاج صفراوی (گرم و مرطوب). ب - مزاج مالیخولیایی یا سوداوی (سرد و خشک). ج - مزاج دموی (گرم و مرطوب). د - مزاج بلغمی (سرد و مرطوب [خوانش: (مِ) [ع.]]


دانی

[ع.] (ص.) پست، فرومایه.

(اِفا. ص.) نزدیک، ج. دناه (دنات).

فارسی به عربی

مزاج

ترتیب، خلیه، دستور، دم، صحه، مزاج

عربی به فارسی

مزاج

حالت , حوصله , حال , سردماغ , خلق , مشرب , وجه , اب دادن (فلز) , درست ساختن , درست خمیر کردن , ملا یم کردن , معتدل کردن , میزان کردن , مخلوط کردن , مزاج , خو , قلق , خشم , غضب , طبیعت , فطرت , سرشت

معادل ابجد

مزاج دانی کردن

390

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری