معنی مزاج
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(اِ.) سرشت، طبیعت، (مص ل.) آمیختن، آمیخته شدن، قدما به چهار مزاج اصل قایل بودند: الف - مزاج صفراوی (گرم و مرطوب). ب - مزاج مالیخولیایی یا سوداوی (سرد و خشک). ج - مزاج دموی (گرم و مرطوب). د - مزاج بلغمی (سرد و مرطوب [خوانش: (مِ) [ع.]]
فرهنگ عمید
وضع دستگاه گوارش، وضع معده و روده،
[مجاز] مجموعه کیفیتهای جسمی و روحی،
(طب قدیم) هرکدام از کیفیتهای چهارگانه در بدن انسان یا مواد خوراکی که عبارت است از: سرد، گرم، خشک، و تر،
[مجاز] سرشت، طبیعت،
[مجاز] حالت، وضعیت،
حل جدول
هزل
مترادف و متضاد زبان فارسی
آمیزش، اختلاط، آمیختن، آمیخته شدن، خلق، سرشت، طبع، طبیعت، نهاد، وضعیت سلامتی، طینت، سرشت، خمیره، طبع، وضعیت، حالت، روال، شیوه، خلقوخو، رفتار
فارسی به انگلیسی
Caprice, Temper, Temperament
فارسی به عربی
ترتیب، خلیه، دستور، دم، صحه، مزاج
عربی به فارسی
حالت , حوصله , حال , سردماغ , خلق , مشرب , وجه , اب دادن (فلز) , درست ساختن , درست خمیر کردن , ملا یم کردن , معتدل کردن , میزان کردن , مخلوط کردن , مزاج , خو , قلق , خشم , غضب , طبیعت , فطرت , سرشت
فرهنگ فارسی هوشیار
آمیختن، امتزاج، سرشت و طبیعت بدن
فرهنگ فارسی آزاد
مِزاج، غیر از معانی مصدری، آنچه که چیزی به آن آمیخته شده باشد مانند آب که شراب بدان آمیخته کنند، کیفیت و خاصیت و طبیعت، سِرشت، طَبع، طبیعت و اصل و حقیقت هر چیز، مجموعه طبایع و احوالی که اساس وجود هر فرد را تشکیل می دهد، حالت کیفی و طبعیِ هر فرد (جمع: امزجه)
مَزّاج، دروغگو، کذّاب و مُتَلَوِّن المِزاج، با طبع ناثابت و خُلق ناپایدار،
فارسی به آلمانی
Blut (n), Gesundheit (f), Niere [noun]
معادل ابجد
51