معنی مرگ خوش

حل جدول

مرگ خوش

اثری از آلبرکامو


مرگ

عدم، فانی، میرا، نیستی

فوت، موت

فوت، موت، ممات

فرهنگ عمید

مرگ

مردن، موت،
[مجاز] نیستی، فنا،
* مرگ ‌موش: (شیمی) = آرسنیک
* مرگ‌ومیر: = مرگامرگ
* مرگ پای‌آگیش: [قدیمی] مرگ که پاپیچ همه کس شود،

لغت نامه دهخدا

مرگ

مرگ. [م َ](اِ) اسم از مردن.مردن.(برهان)(آنندراج). باطل شدن قوت حیوانی و حرارت غریزی.(ذخیره ٔ خوارزمشاهی). فنای حیات و نیست شدن زندگانی و موت و وفات و اجل.(ناظم الاطباء). از گیتی رفتن. مقابل زندگی و محیا. درگذشت. فوت. کام. هوش. منیت. میتت. وفات. ابویحیی. اجل.(دستور اللغه). ام البلبلا. ام الحنین. ام الدهیم. ام الرقوب. ام قسطل.ام قشعم. ام اللهیم. ام الهتم. ممات. قعص. علق. بنت المنیه. ثکل. جباذ. جدید. جذاب. حتف. حجاف. حلاق. حمام. حمه. حین. خر. خزاع. دبر. دین. ذأفان. ذعفان. ذؤفان. ذوفان. ذئفان. ذیفان. سأم. شعوب. صاعقه. صرفان. صعق. طفن. طلاطل. طلاطله. طومه. عبول. عجول. عکوب.علاقه. علوق. غتیم. غول. فنقع. فوظ. فیض. فیظ. قاضیه. قتیم. قضی. کفت. لجم العطوس. لزام. لهیم. مقشم. ممات. منون. منی. منیه. موات. موت. میته. نائمه. نیط. واقعه. وَزوَز. وفاه. همیع. همیغ. یقین:
مهتران جهان همه مردند
مرگ را سر همه فروکردند.
رودکی.
توشه ٔ خویش زود از او بربای
پیش کایدت مرگ پای آکیش.
رودکی.
هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن.
رودکی.
آنکس که بر امیر در مرگ باز کرد
بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد.
ابوشکور.
همی حسد کنم و سال و ماه رشک برم
به مرگ بوالمثل و مرگ شاکر و جلاب.
ابوطاهر خسروانی.
دریغ من که مرا مرگ و زندگانی تلخ
که دل تبست و تباه است و دین تباه و تبست.
آغاجی.
وگر کشت خواهد همی روزگار
چه نیکوتر از مرگ در کارزار.
دقیقی.
برمرگ پدر گرچه پسردارد سوک
در خاک نهان کندش ماننده ٔ پوک.
منجیک.
یارب چرا نبرد مرگ از ما
این سالخورده زال بن انبان را.
منجیک.
گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته.
کسائی.
هر آنکس که دارد هش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین.
فردوسی.
همه مرگ رائیم پیر و جوان
که مرگ است چون شیر و ما آهوان.
فردوسی.
سر پشه و مور تا شیر و کرگ
رها نیست از چنگ و منقار مرگ.
فردوسی.
مگر بهره گیرم من از پند خویش
براندیشم از مرگ فرزند خویش.
فردوسی.
تو شادان دل و مرگ چنگال تیز
نشسته چو شیر ژیان پرستیز.
فردوسی.
دلم ببردی جان هم ببر که مرگ به است
ز زندگانی اندر شماتت دشمن.
فرخی.
به مرگ خداوندش آذار طوس
تبه کرد مرخویش را بر فسوس.
عنصری.
یکی اندر دهان حق زبان است
یکی اندر دهان مرگ دندان.
عنصری.
جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است.(تاریخ بیهقی). من رفتم روز جزع نیست و نباید گریست آخر کار آدمی مرگ است.(تاریخ بیهقی ص 356). شمایان پشت برپشت آرید و چنان کنید که مرگ من امشب و فردا پنهان ماند.(تاریخ بیهقی ص 356).
چو خواهد بدن مرگ فرجام کار
چه در بزم مردن چه در کارزار.
اسدی.
امید جوان تا بود پیر نیز
به جزمرگ امیدپیران چه چیز.
اسدی.
ای مرگ هر آنجا که رقم برزده ای
آراسته کارها بهم برزده ای.
(از قصص الانبیاء ص 230).
ولیکن چو زنده ست در ما گیا
پس از مرگ ما را امید بقاست.
ناصرخسرو.
ترسیدن مردم ز مرگ دردیست
کان را بجز از علم دین دوا نیست.
ناصرخسرو.
بریخت چنگش و فرسوده گشت دندانش
چوتیز کرد بر او مرگ چنگ و دندان را.
ناصرخسرو.
از مرگ بتر صحبت نااهل بود.
خواجه عبداﷲ انصاری.
مرگ به دان که نیاز به همسران.(فارسنامه).
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ.
سنائی.
مرد را ازاجل کند تاسه
مرگ با بددل است همکاسه.
سنائی.
مجلس وعظ رفتنت هوس است
مرگ همسایه واعظ تو بس است.
سنائی.
مرگ چون موم نرم خواهد کرد
تن ما گر ز سنگ و سندان است.
ادیب صابر.
ز بی نوائی مشتاق آتش مرگم
چوآن کسی که به آب حیات شد مشتاق.
خاقانی.
خوانی است جهان و زهر لقمه
خوابی است حیات و مرگ تعبیر.
خاقانی.
چه خوش گفت آن نهاوندی به طوسی
که مرگ خر بود سگ را عروسی.
نظامی.
همان به کاین نصیحت یاد گیریم
که پیش از مرگ یک نوبت بمیریم.
نظامی.
ای خنک آن را که پیش از مرگ مرد
یعنی او از اصل این رزبوی برد.
مولوی.
مرده گردم خویش بسپارم به آب
مرگ پیش از مرگ امن است از عذاب.
مولوی.
مرگ پیش از مرگ امن است ای فتی
این چنین فرموده ما را مصطفی.
مولوی.
مادر ار گوید ترا مرگ تو باد
مرگ آن خو خواهد و مرگ فساد.
مولوی.
مرا به مرگ عدو جای شادمانی نیست
که زندگانی ما نیز جاودانی نیست.
سعدی.
نشنیدی حدیث خواجه ٔ بلخ
مرگ بهتر ز زندگانی تلخ.
سعدی.
واعظت مرگ همنشینان بس
اوستادت فراق اینان بس.
اوحدی.
بمیر ای بی خبر گر می توانی
به مرگی کان به است از زندگانی.
پوریای ولی.
به مرگ اختیاری میر باری
که مرگ اضطراری نیست کاری.
پوریای ولی.
خصم را گوپیش تیغش جوشن و خفتان مپوش
مرگ راکی چاره هرگز جوشن و خفتان کند.
قاآنی.
مرگ سهراب نهانی بود از مرگ هجیر
گرچه زخمش به تن از تیغ گوپیلتن است.
قاآنی(دیوان ص 45 و ص 39 چ سنگی).
تیره شد پیش من روز روشن
مرگ بهتر که دشنام دشمن.
بدیع الزمان فروزانفر(از امثال و حکم دهخدا).
أحمر؛ مرگ سخت.(دهار). اخترام، گرفتن کسی را مرگ.(از منتهی الارب). تذراف، تذرفه، تذریف، مشرف گردانیدن کسی را برمرگ.(از منتهی الارب). توق، توقان، قریب به مرگ رسیدن.(از منتهی الارب). ذریع؛ مرگ زود.(دهار). ذعوت، مرگ زود و ناگه. زؤام، مرگ شتاب. سکره؛ سختی مرگ که هوش از مردم ببرد.(دهار). طوفان، مرگ عام.(دهار). عبول، رسیدن کسی را مرگ.(از منتهی الارب). عذمذم، مرگ بسیار. عسف، دم مرگ. علق، مرگها. قعص، همیغ؛ مرگ شتاب کش. قلاع، مرگ که به ناگاه بکشد شتر تندرست را. مجفئظ؛ مشرف برمرگ.(منتهی الارب).
- آواز مرگ، صدای مرگ آواز شکستگی در ظروف سفالین و چینی. صدای خاص شکستگی دادن چینی و بلور در صورتی که در ظاهر آن شکستگی پیدا نیست: این کاسه صدای مرگ میدهد.(یادداشت مرحوم دهخدا).
- به مرگ مردن یا از جهان رفتن، به اجل طبیعی از این جهان رفتن. کشته نشدن: به زمین فارس [کی قباد] بمرد به مرگ.(مجمل التواریخ و القصص). بعد برادرش قباد به عراق اندر به مرگ از جهان بیرون رفت.(مجمل التواریخ والقصص). هم به زمین پارس به دارالملک اصطخربه مرگ از جهان بیرون رفت.(مجمل التواریخ والقصص). و از جهان به مرگ خود برفت.(مجمل التواریخ والقصص).
- به مرگ سپری گشتن، به اجل طبیعی درگذشتن و مردن: به حدود پارس به مرگ سپری گشت.(مجمل التواریخ والقصص).
- بی مرگ، جاوید. جاویدان.
- خواب مرگ، خواب سنگین.
- دل به مرگ نهادن، به مردن تن در دادن. دل از زندگی برگرفتن. راضی به مردن شدن:
من ایدر همه کار کردم به برگ
به بیچارگی دل نهادم به مرگ.
فردوسی.
- روز مرگ، روز درگذشت. پایان عمر:
چنین گفت هارون مرا روز مرگ
مفرمای هیچ آدمی را مجرگ.
ابوشکور.
چوسال جوان برکشد برچهل
غم روز مرگ اندر آید به دل.
فردوسی.
- صدای مرگ دادن چینی و جز آن، آواز مرگ دادن. موئه و ترک داشتن. رجوع به آواز مرگ در همین ترکیبات شود.
- قضای مرگ، اجل محتوم: ری از آن به ما [مسعود] داد [محمود] تا چون او را قضای مرگ فرا رسد هر کسی بر آنچه داریم اقتصار کنیم.(تاریخ بیهقی).
- مرگ آمدن کسی را، اجل او فرا رسیدن، زمانش به سر رسیدن:
چو بهرام دانست کامدش مرگ
نهنگی کجا بشکرد پیل و کرگ.
فردوسی.
تو شاهی همی سازی از خویشتن
که گر مرگت آید نیابی کفن.
فردوسی.
مرگت آمد ای زینب جان به کف مهیاکن
بی حسین شوی امروز فکر روز فرداکن.
(از شبیه خوانی).
- مرگ تو، به مرگ تو، مرگ من، به جان خودم، سوگندی است که خورند و دهند.(یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرگ طبیعی، اجل طبیعی.(ناظم الاطباء).
- مرگ کسی دیدن، مرادف پشت سر کسی دیدن.(آنندراج). شاهد و ناظر از میان رفتن کسی بودن:
کی گل ما زرد گردد ز آفت بی شبنمی
گلشن ما مرگ چندین آب نیسان دیده است.
سالک یزدی(از آنندراج).
- مرگ ماهی، ماهی زهره.(ناظم الاطباء).
- مرگ مصیبت، مرگ توأم با فقر بازماندگان.(یادداشت مرحوم دهخدا). مرگ حق است، الهی مصیبت نباشد.
- مرگ مفاجا، مرگ مفاجات. مرگ ناگهانی:
تا ابد بادت بقا کاعدات را
بسته ٔ مرگ مفاجا دیده ام.
خاقانی.
- مرگ مفاجات، مرگ مفاجاه. مرگ مفاجا. فجاءه. مرگ ناگهانی: عمروبن عاص مردمان را گفت که این حمص شهری است که اندر او مرگ مفاجات بسیار بود ازین حمص و دمشق بپراکنید و به شهرهای سردسیر روید.(ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- مرگ موش،سم الفار. رجوع به مرگ موش در ردیف خود شود.
- مرگ ناگهان، مرگ ناگهانی. مرگ مفاجات. فجاءه. موت مفاجاه.
- مرگ نداشتن چیزی، سخت بادوام بودن: قالی خوب ایرانی مرگ ندارد.(یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرگ نو، فتنه ٔ تازه.(غیاث)(آنندراج). مصیبت تازه. غم تازه:
مرگ نوتان مبارک ای اهل حرم
باز آمده ام تا که شما را ببرم.
(از شبیه خوانی).
- || عشق(غیاث)(آنندراج).
- مرگ نومبارک باد، در محلی گویند که فتنه ٔ تازه برپا شود.(غیاث)(آنندراج):
زدی نرگس به جام لاله چشمک
که غم را مرگ نو بادا مبارک.
زلالی(از آنندراج).
- مرگ و میر، از اتباع است: الهی مرگ و میر نباشد باقی چیزها درست می شود.
- مرگ و میر عمومی، مرگ عام.
- مرگ و میری، مرگ عام.
- منشور مرگ، فرمان مردن:
به سر برشده خاک و خون خود و ترگ
به کف تیغشان گشته منشور مرگ.
اسدی(گرشاسب نامه ص 225).
- ناگهان مرگ، مرگ مفاجا. مرگی که انتظار وقوع آن نمیرود:
یکی ناگهان مرگ بود این نه خرد
که کس در جهان این گمانی نبرد.
فردوسی.
- امثال:
مرگ برای او و گلابی برای بیمار، بسیار بدبخت است.(امثال و حکم دهخدا).
مرگ یک بار(یا یک دفعه) شیون یک بار(یا یک دفعه)؛ مصیبتی ناگزیر هرچه زودتر واقع شود بهتر است.(امثال و حکم دهخدا).
مرگ به انبوه جشن است.(امثال و حکم دهخدا):
شوم خودرا بیندازم از آن کوه
که چون جشنی بود مرگ به انبوه.
(ویس و رامین).
سخنگو سخن سخت پاکیزه راند
که مرگ به انبوه را جشن خواند.
نظامی.
غم مرگ برادر را برادر مرده می داند.(امثال و حکم دهخدا).
|| در اصطلاح عرفا، به معنی خلع البسه ٔ مادی و طرد قیود و علائق دنیوی و توجه به عالم معنوی و فناء در صفات و اسماء و ذات است.(فرهنگ مصطلحات عرفا).

مرگ. [م ُ](اِ) آب بینی که غلیظ و سطبر باشد و آن را خلم نیز گویند.(جهانگیری)(از برهان)(ازآنندراج). || یک نوع زکام که در اسب عارض گردد و از وی به انسان سرایت کند.(ناظم الاطباء).


خوش خوش

خوش خوش. [خوَش ْ / خُش ْ خوَش ْ / خُش ْ] (ق مرکب) آهسته آهسته. رفته رفته. کم کم. نرم نرم. (یادداشت مؤلف). خوش خوشک:
گر کونت از نخست چنان بادریسه بود
آن بادریسه خوش خوش چون دوک رشته شد.
لبیبی.
من ایشان را خوش خوش می آورم تا از شما بگذرم و بگذرند و چون بگذشتم برگردم و پای افشارم. (تاریخ بیهقی). آبی بود در پس پشت ایشان تنی چند از سالاران کارنادیده گفتند خوش خوش لشکر بر باید گردانید به کرّوفر تا به آب رسند. (تاریخ بیهقی). سارغ بازگشت و خواجه ٔ بزرگ خوش خوش به بلخ آمد. (تاریخ بیهقی). امیر علامت را فرمود تا پیشتر می بردند و خوش خوش بر اثر آن میراند. (تاریخ بیهقی).
خاک سیه بطاعت خرمابن
بنگر چگونه خوش خوش خرما شد.
ناصرخسرو.
خوش خوش فرود خواهد خوردنت روزگار
موش زمانه را توئی ای بی خرد پنیر.
ناصرخسرو.
بر پایه ٔ علمی برآی خوش خوش
برخیره مکن برتری تمنا.
ناصرخسرو.
تا هرچه بداد مر ترا خوش خوش
از تو بدروغ ومکر بستاند.
ناصرخسرو.
از عمر بدست طاعت یزدان
خوش خوش ببرد بدانچه بتواند.
ناصرخسرو.
با همه خلق از در خوش صحبتی
خوش خوش و سازنده چون با خایه ای.
سوزنی.
صدر بزرگان نظام دین به تفضّل
گوش کند قطعه ٔ رهی را خوش خوش.
سوزنی.
خوش خوش ز نهان گشت عیان راز دل آب
با خاک همی عرضه دهد راز نهان را.
انوری.
خوش خوش از عشق تو جانی میکنم
وز گهر در دیده کانی میکنم.
خاقانی.
خوش خوش خرامان میروی ای شاه خوبان تا کجا
شمعی و پنهان میروی پروانه جویان تا کجا.
خاقانی.
بدین تسکین ز خسرو سوز می برد
بدین افسانه خوش خوش روز می برد.
نظامی.
نفس یک یک بشادی می شمارد
جهان خوش خوش ببازی می گذارد.
نظامی.
خوش خوش در دل سلطان این سخنها اثر کرد. (جهانگشای جوینی).
عاشقی می گفت و خوش خوش می گریست
جان بیاساید که جانان قاتلی است.
سعدی.
بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد
حمال زمانه رخت از خانه ٔ عمر.
حافظ.


خوش

خوش. (ص) خشک:
اگر خوش آیدْت خشکی فزاید.
ابوشکور.
رجوع به خوشیدن شود.

خوش. [خوَش ْ / خُش ْ] (صوت) خوشا. خنکا. خرما:
خوش آن زمانه که شعر ورا جهان بنوشت
خوش آن زمانه که او شاعر خراسان بود.
رودکی.
خوش آن را که او برکشد پایگاه.
فردوسی.
خوش آن روز کاندر گلستان بدیم
ببزم سرافراز دستان بدیم.
فردوسی.
- امثال:
خوش آن چاهی که آبش خود بجوشد.
خوش بحال تو، طوبی لک.خنک ترا.
|| (اِ) فراوانی، مقابل تنگسالی و قحط: ببرکت وی گوسفندان شیر دادند و سال خوش شد. (قصص الانبیاء). || (ص) خوب. نغز. (برهان) نیک. نیکو. (ناظم الاطباء):
بشاهی چو شد سال بر سی وشش
میان چنان روزگاران خوش.
فردوسی.
نگاری چو در چشم خرم بهاری
نگاری چو در گوش خوش داستانی.
فرخی.
از من خوی خوش گیر از آنکه گیرد
انگور ز انگور رنگ و آرنگ.
مظفری.
بنگر که مر این دو را چه میداند
آنست نکوی و خوش سوی دانا.
ناصرخسرو.
کتاب خاصه تاریخ با چنین چیزها خوش باشد. (تاریخ بیهقی).
و خواست تا خواهر بهرام چوبین را زن کند این خواهر او را جوابی خوش داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 102).
خوش بود عشق چو معشوقه وفادار بود.
معزی.
نه از او میوه خوب و نه سایه
نه از او سود خوش نه سرمایه.
سنایی.
خوش بود خاصه از جهانگردان
رحمت طفل و حرمت پیران.
سنایی.
نر گفت اینها خوش است. (کلیله و دمنه).
خوش جوابی است که خاقانی داد
از پی رد شدن گفتارش.
خاقانی.
جان را بفقر بازخر از حادثات از آنک
خوش نیست آن غریب نوآیین در این نوا.
خاقانی.
یکی شب از شب نوروز خوشتر
چه شب کز روز عید اندوه کش تر.
نظامی.
مرد فروبسته زبان خوش بود
آن سگ دیوانه زبان کش بود.
نظامی.
گفت آری پهلوی یاران خوش است
لیک ای جان در اگر نتوان نشست.
مولوی.
دردا که ز عمر آنچه خوش بود گذشت
دوری که در او دلی بیاسود گذشت.
سیف اسفرنگ.
گل همین پنج روز و شش باشد
وین گلستان همیشه خوش باشد.
سعدی.
زهد و عفت کز صفات عاشقان صادق است
با فقیری خوش بود با شهریاری خوشتر است.
ابن یمین.
که خوش مرد آنکو بیکبار مرد.
ابن یمین.
خوش فرش بوریا و گدایی و خواب امن
کاین عیش نیست درخور اورنگ خسروی.
حافظ.
خوش بود گر محک تجربه آید بمیان
تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد.
حافظ.
خوش نباشد با اسیری از امیری دم زدن.
مغربی.
گفته اند ما را رخصت دهید که با یارانی که شریکیم با گوشه ٔ خلوت نشینیم، وزیر گفته خوش باشد. (مزارات کرمان ص 51).
خوش گلشنی است حیف که گلچین روزگار
فرصت نمیدهد که تماشا کند کسی.
صائب.
- امثال:
از شیر حمله خوش بود و از غزال رم، نظیر: که هر چیزی از اهلش نکوست.
جان خوش است، نظیر: هرکه جان خودش را دوست دارد.
هر چیز بهنگام خوش است، نظیر: که هر چیزی بجای خویش نیکوست.
- خوش اصل، نژاده. آنکه اصل نکو دارد. نکوخاندان: خوش اصل خطا نکند و بداصل وفا نکند.
- خوش زبان، گفتار خوب. خوب گفتار.
- || خوش زبان، آنکه گفتار خوب دارد. خوب سخن. خوش زبان باش در امان باش. (از جامع التمثیل).
- خوش سخن، خوب سخن و با گفتار خوب:
بیامد فرستاده ٔ خوش سخن
که در سال نوبد بدانش کهن.
فردوسی.
- خوش ظاهر، آنکه ظاهر و قیافه ٔ خوب دارد. آنکه ظاهر آراسته دارد: فلانی خوش ظاهر و بدباطن است.
- سخن خوش، سخن نکو. گفتار خوب: ملوک عجم سخن خوش. بزرگ داشتندی. (نوروزنامه ٔ خیام).
- وعده ٔ خوش، وعده ٔ خوب. وعده ٔ نکو:
ای وعده ٔ تو چون سر زلفین تونه راست
آن وعده های خوش که همی کرده ای کجاست ؟
فرخی.
|| (ق) نکو. خوب. نغز:
چنان خوارش از پشت زین برگرفت
که ماندند گردنکشان در شگفت
چنان پیش گرسیوز آورد خوش
تو گفتی یکی مرغ دارد بکش.
فردوسی.
و یکی بود از ندیمان این پادشاه [امیرمحمد] و شعر و ترانه خوش گفتی. (تاریخ بیهقی).
دست و پایم خوش ببسته ست این جهان پای بند
زیب و فرّم پاک برده ست این جهان زیب بر.
ناصرخسرو.
گرچه موش از آسیا بسیار دارد فایده
بیگمان روزی فروکوبد سرش خوش آسیا.
ناصرخسرو.
نی خوش نگفته ام ز در بارگاه تو
هم سام و هم سکندر اجری خور آمده.
خاقانی.
آن یکی نائی که نی خوش میزده ست
ناگهان از مقعدش بادی بجست.
مولوی.
آنکه تنها خوش رود اندر رشد
با رفیقان بی گمان خوشتر رود.
مولوی.
آنچنان گوید حکیم غزنوی
در الهی نامه گر خوش بشنوی...
مولوی.
مر ترا می گوید آن خر خوش شنو
گر نه ای خر اینچنین تنها مرو.
مولوی.
پادشاه هیچ خشم ظاهر نکرد و خوش و نیکو پرسید. (جامعالتواریخ رشیدی).
راستی خاتم فیروزه ٔ بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود.
حافظ.
خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقی
گر فلکْشان بگذارد که قراری گیرند.
حافظ.
|| (ص) مطبوع. دلپسند. (ناظم الاطباء). دلنشین. ملایم طبع. موافق طبع. پسندیده. (یادداشت مؤلف):
سفر خوش است کسی را که بامراد بود
اگر سراسر کوه و پژ آیدش در پیش.
خسروانی.
ببایدگذشتن بدریای ژرف
اگر خوش بود روز اگر باد و برف.
فردوسی.
وزآن پس نبد زندگانیش خوش
ز تیمار زد بر دل خویش تش.
فردوسی.
زین بهار خوش برگیر نصیب دل خویش
بر صبوحی قدحی چند می لعل ستان.
فرخی.
خوشم نبید و خوشا روی آنکه داد نبید
خوشم جوانی و این بوستان و این برکه.
منوچهری.
از بوی بدیع و از نسیم خوش
چون نافه ٔ مشک و عنبر ترّی.
منوچهری.
خوش باشد در بساره ها می خوردن
وز بام بساره ها گل افشان کردن.
؟ (از لغت نامه ٔ اسدی).
چیست از گفتار خوش بهتر که او
مار را آرد برون از آشیان.
خفاف.
سرائی بس فراخ ومسکنی خوش
هوایی بس لطیف و خوب و دلکش.
ناصرخسرو.
ازمحمد نام و خلق خوش بتو میراث ماند
گر بشایستی بماندی هم بتو پیغمبری.
سوزنی.
زنان گفتار مردان راست دارند
بگفت خوش تن ایشان را سپارند.
(ویس و رامین).
بر در شبهت مدار عقل که ناخوش بود.
خاقانی.
دانی چه کن، ز ناخوش و خوش کم کن آرزو
سیمرغ وش ز ناکس و کس کم کن آشیان.
خاقانی.
رقصیدن سرو و حالت گل
بی صوت هزار خوش نباشد.
حافظ.
گل بی رخ یار خوش نباشد
بی باده بهار خوش نباشد.
حافظ.
- باد خوش، باد موافق:
هم آنگه بیامد یکی باد خوش
ببرد ابر و روی هوا گشت کش.
فردوسی.
کش براندیم و باد خوش یاری کرد تا بولایت خویش بازرسیدیم. (مجمل التواریخ و القصص). در دریا نشستیم و چهارماه بر باد خوش می راندیم. (مجمل التواریخ و القصص).چون موسم آمد در دریا نشستیم و چند ماه بر باد خوش می راندیم پس ناگاه بادی برآمد. (مجمل التواریخ). طله، باد خوش. (منتهی الارب).
- خوش آمدن، مطبوع افتادن. دلپسند آمدن. پسندیده آمدن:
چو افراسیاب این سخنها شنود
خوش آمدْش و خندید و شادی نمود.
فردوسی.
چو بشنید گفتارها شهریار
خوش آمدْش و ایمن شد از روزگار.
فردوسی.
بخندید رستم ز گفتار اوی
خوش آمدْش گفتار و دیدار اوی.
فردوسی.
ز جانش خوشتر آمد عشق رامین
که خوش باشد بدل راه نخستین.
(ویس و رامین).
خوش آمد امیرالمؤمنین را انتقال آن امام به دار قرار چراکه می داند که خدا عوض میدهد به او هم صحبتی پیغمبران نیکوکار را. (تاریخ بیهقی). نصر احمد را این اشارت سخت خوش آمد. (تاریخ بیهقی). این زن... آن سیرتهای ملکانه ٔ امیر بازنمودی و امیر را از آن سخت خوش آمدی. (تاریخ بیهقی).
عم رشید درآمد حاضران مجلس برپای خاستند الا ونداد هرمزد التفات نکرد و برنخاست، اهل مجلس را ناخوش آمد. (تاریخ طبرستان).
- خوش استقبال، آنکه استقبال دلپسند دارد: خوش استقبال و بدبدرقه.
- خوش خوی، آنکه خلق و خوی مطبوع دارد: خوشخوی همیشه خوش معاش است. (از جامع التمثیل).
- خوشدلی، ملایمت. مطبوعی. دلکشی. سازگاری:
در راه خرد بجز خرد را مپسند
چون هست رفیق نیک بد را مپسند
خواهی که همه جهان ترا بپْسندند
می باش بخوشدلی و خود را مپسند.
(منسوب به خیام).
خوشدلی خواهی نبینی در سر چنگال شیر
عافیت خواهی نیابی در بن دندان مار.
جمال الدین عبدالرزاق.
- خوش طبع، مطبوع. دلپسند. موافق:
ترش روی بهتر کند سرزنش
که یاران خوش طبع شیرین منش.
سعدی (بوستان).
- ناخوش، ناپسندیده. نامطبوع. غیر ملایم طبع:
چو زنگی به خوردن چنین دلکش است
کبابی دگر خوردنم ناخوش است.
نظامی.
|| شاد. شادان. مسرور. خوشحال. راضی:
بهیچ روی تو ای خواجه برقعی نه خوشی
بگاه نرمی گویی که آب داده تشی.
منجیک.
ز رستم دل نامور گشت خوش
نزد نیز بر دل ز تیمار تش.
فردوسی.
چو بشنید خاقان دلش گشت خوش
بخندید خاتون خورشیدفش.
فردوسی.
دولت او را بملک داده نوید
وآمده تازه روی و خوش بخرام.
فرخی.
زمانه شده مطیع، سپهر ایستاده راست
رعیت نشسته شاد جهان خوش بشهریار.
فرخی.
خوش آنجاست گیتی که دل را هواست.
اسدی.
بهم نادان و دانا کی بود خوش
کجا دمساز باشدآب و آتش ؟
ناصرخسرو.
خوش آنکه عمل دارد و بتواند گفت. (عین القضاه همدانی). آن قوم آنجا قرار گرفتند و روزگار ایشان آنجا خوش بود. (قصص الانبیاء ص 50). ایشان با یکدیگر خوش بودند و بعشرت مشغول بودند. (قصص الانبیاء).
خوش بود مردم بوقت پادشاه پارسا.
قطران.
در زمانه کودکی ناخوش بود.
عطار.
مفلسان گر خوش شوند از زرّ قلب
لیک او رسوا شود در دار ضرب.
مولوی.
با تو ما چون رز به تابستان خوشیم
حکم داری هین بکش تا می کشیم.
مولوی.
چمن خوش است و هوا دلکش است و می بی غش
کنون بجز دل خوش هیچ درنمی باید.
حافظ.
- امثال:
خوش باشد، عبارتی که از راهروی میپرسند: خوش باشد کجا میروید بفرمائید بخانه ٔ مایا بحجره ٔ ما درآیید.
کجا خوش است آنجا که دل خوش است.
- خوشحال، شادان. مسرور:
خوشحال کسانی که بهر حال خوشند.
(از مجموعه ٔ مختصر امثال چ هند).
- خوشدل، مسرور. شادان. خوشحال:
خوشدلم در عشق آن شیرین پسر
زآنکه دل در تنگ شکّر بسته ام.
کمال الدین اسماعیل.
- || راضی. همداستان. راغب: عبداﷲبن سلمان نامه ٔ عمرو جواب کرد که امیرالمؤمنین آنچه خواسته بودی تمام کرد اما خوش دل نبود اندر آن وعده و لوا بفرستاد. (تاریخ سیستان).
- دلخوش، دلشاد. شادان. مسرور:
رعیت ز دادت چنان دلخوشند
که گر جان بخواهی به پیشت کشند.
نظامی.
نگویمت که به آزار دوست دلخوش باش
که خود ز دوست مصور نمیشود آزار.
سعدی.
ما سپر انداختیم گر تو کمان می کشی
گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دلخوشی.
سعدی.
- سرخوش، شادان. مسرور. خوشحال:
بمن ده که یک لحظه سرخوش شوم.
نظامی.
با جوانی سرخوش است این پیر بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان، پنجه کردن پیر را.
سعدی.
- وقت خوش شدن، شادان شدن. خوشحال شدن: یحیی بن معاذ گوید در مناجات بود وقتش خوش شد. (قصص الانبیاء).
- وقت خوش گشتن، خوشحال شدن. شادان شدن: آنگاه موسی تا احکام شرع توریه را بیان کردی چون وقت موسی خوش گشتی گفتی. (قصص الانبیاء). در دل موسی بگردید که مرا علم بسیار شد زیرا که چهل شتر بار توریه بود همه را حفظ داشت وقتش خوش گشت. (قصص الانبیاء).
|| (ق) شاد. مسرور:
بگوید بما تا دلش خوش کنیم
پر از خون رخ و دل پرآتش کنیم.
فردوسی.
یک روز سبک خیزد شاد و خوش و خندان
پیش آید و بردارد مُهر از در زندان.
منوچهری.
دو هفته خوش و شاد بگذاشتند
ازآنجا خوش و شاد برداشتند.
اسدی.
پلی شناس جهان را و تو رسیده بر او
مکن عمارت و بگذار و خوش از او بگذر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 186).
روزی قباد خوش نشسته بود و انوشیروان نزدیک او از علوم اوایل سخن میگفت. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
مگر چاره ٔ آن پریوش کنند
دل ناخوش و شاد را خوش کنند.
نظامی.
- خوش آمدن، شاد شدن. شادمان گردیدن: چه خورم که خلقم را خوش آید و چه گویم که خلق خوش شوند؟ (مجالس سعدی).
- خوش زیستن، شادمان زیستن. شاد زیستن:
پادشاه پارسایی از تو مردم شادمان
خوش زید مردم بوقت پادشاه پارسا.
قطران.
- خوش شدن وقت کسی، بنشاط و سرود آمدن او: دست بشراب بردند و دوری چند بگشت و وقت همه خوش شد. (تاریخ بخارا).
- خوش کردن وقت کسی، بنشاط درآوردن او:
ای وقت تو خوش که وقت ما کردی خوش.
؟
- روز بشما خوش، دروقت برخورد یا خداحافظی در روز این عبارت را می گویند.
- شب بشما خوش، ترکیبی که به وقت خداحافظی در شب می گویند بمعنی شب را بشادی بگذرانید.

خوش. [خوَش ْ / خُش ْ] (اِخ) قریتی است به اسفراین. (از معجم البلدان) (یادداشت مؤلّف).

تعبیر خواب

مرگ

مرگ در خواب، به از بین رفتن لذّتها تعبیر میشود و بر گشایش زندگی برای کسی که زندگی بر او تنگ شده است، دلالت دارد و برای کسی که زندگی راحتی دارد، تعبیرش برعکس است. مرگ در خواب، بر عاقل بودن آن شخصی که به فکر مرگ است دلالت دارد و ممکن است بر جهان آخرت و آماده شدن برای آن دلالت داشته باشد. مرگ ممکن است، بر یقین نیز، دلالت داشته باشد و دیدن مرگهای زیاد در خواب به فتنه و آشوب تعبیر میشود.همچنین مرگ، به خویشاوندان شوهر تعبیر میشود و ممکن است بر استراحت نیز، دلالت داشته باشد. مرگ، نشانه ترس و لرز و تفرقه است و گفته شده است که بر سفر کردن نیز، دلالت دارد. اگر کسی در خواب مردهای را ببیند که به او بگوید نمرده است، آن شخص در مقام شهیدان قرار گرفته است و اگر مردهای را ببیند که میخندد، حال آن مرده نزد خداوند همانگونه است. مرگ در خواب برای کسی که ترس و هراس یا غم و غصهای دارد، نشانه خوبی است. اگر کسی در خواب ببیند که مردهای را زنده میکند، یک نفر یهودی، مسیحی، جاهل یا بدعتگذار به دست او ایمان میآورد و اگر ببیند که مردهها را زنده میکند، گروه گمراهی را هدایت میکند و اگر کسی ببیند که مردهای در دریایی غرق شد، نشاندهنده این است که آن شخص در گناهانش غرق شده است. ممکن است مرگ عالم در خواب، نشانه ظهور بدعت در دین باشد و مرگ پدر و مادر در خواب، نشانه تنگ شدن شرایط و احوال زندگی است و مرگ همسر در خواب، نشانه از دست دادن چیزی دنیوی میباشد. - خالد بن علی بن محد العنبری

۱ـ اگر خواب ببینید یکی از اطرافیان شما مرده است، نشانه مقابله با ناامیدی و پریشانی و از هم پاشیدگی است.
۲ـ اگر در خواب خبر مرگ یکی از دوستان یا اقوام خود را بشنوید، نشانه آن است که بزودی درباره دوست یا نزدیکان خبر بدی می شنوید.
۳ـ خوابهایی که در ارتباط به مرگ یا مردن می بینیم، معمولاً گمراه کننده هستند. بخصوص برای افرادی که در تعبیر خواب ناشی باشند. - آنلی بیتون

فرهنگ معین

مرگ

(مَ) [په.] (اِ.) مردن، فوت، قطع حیات، از بین رفتن زندگی.

فارسی به عربی

مرگ

مغادره، موه

معادل ابجد

مرگ خوش

1166

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری