معنی مرصوص

لغت نامه دهخدا

مرصوص

مرصوص. [م َ](ع ص) نعت مفعولی از مصدر رَص ّ. رجوع به رص شود. استوار کرده شده.(غیاث)(آنندراج). استوار. محکم. متصل. منضم. پیوسته: اساس آن خصوصیت بغایت محکم و مرصوص(جامعالتواریخ رشیدی). || بنیادی استوار.(منتهی الارب). بنای به ارزیز برآورده شده.(غیاث)(آنندراج). مطلی به رصاص: ان اﷲ یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفاً کانهم بنیان مرصوص.(قرآن 4/61).


مرصوصة

مرصوصه. [م َ ص َ](ع ص) مؤنث مرصوص، نعت مفعولی از مصدر رص ّ. رجوع به رص و مرصوص شود. || چاه به ارزیر برآورده.(منتهی الارب)(از اقرب الموارد).


هاتف غیبی

هاتف غیبی. [ت ِ ف ِ غ َ/ غ ِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) هاتف غیب: و هاتف غیبی بالقاء فحوای بشارت مؤدای: اًن اﷲ یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفاً کأنَّهم بنیان مرصوص... (حبیب السیر ج 3 ص 475).


رص

رص. [رَص ص] (ع مص) استوار کردن بنا. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52). استوار کردن. (دهار). استوار برآوردن بنا. (مصادر اللغه ٔ زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی). بر هم چسبانیدن چیزی را به چیزی و استوار کردن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). چسبانیدن چیزی به چیزی و منظم کردن آن، و در قرآن آمده: کأنّهم بنیان مرصوص. (از اقرب الموارد). || تنگ در بر یکدیگر آوردن. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) (از مصادر اللغه ٔ زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || برابر نهادن مرغ تخمهای خود را به منقار خود: رصت الدجاجه بیضتها. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). هموار کردن و برابر کردن مرغ تخمهای خود را بمنقار تا بر آن بنشیند. (از اقرب الموارد).


افسرده

افسرده. [اَ س ُ دَ / دِ] (ن مف / نف) منجمد. (ناظم الاطباء). یخ بسته شده. (غیاث اللغات). از بسیاری سردی پژمرده و یخ بسته شده. مجازست چون آتش افسرده و تنور افسرده و شعله ٔ افسرده و چراغ افسرده. (آنندراج). جامد. (دهار). فسرده. بسته. (یادداشت مؤلف):
زمستان و سرما به پیش اندر است
که بر نیزه ها گردد افسرده دست.
فردوسی.
بیفتاد بر خاک و چون مرده گشت
تو گفتی همی خونش افسرده گشت.
فردوسی.
بسا آب کافسرده ماند بسایه
که بالای سر آفتابی نبیند.
خاقانی.
گر دجله درآمیزد باد لب و سوز دل
نیمی شود افسرده نیمی شود آتشدان.
خاقانی.
چون بیدار شود [مردم غشی افتاده] پیراهن مصندل پوشانند و طعام مرصوص و افسرده و دوغ سردکرده دهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
ای همچو یخ افسرده یک لحظه برم بنشین
تا در تو زند آتش ترسابچه یک باری.
عطار.
آتش اندر پختگان افتاد و سوخت
خام طبعان همچنان افسرده اند.
سعدی.
- افسرده تر،بسته تر. یخ بسته تر. منجمدتر. سردتر:
از آب نطقشان که گشاید فقع که هست
افسرده تر ز برف دل چون سدابشان.
خاقانی.
گرم ولیک از جگر افسرده تر
زنده دلی از دل خود مرده تر.
نظامی.
- افسرده تن، تن یخ بسته. تن منجمدشده. کنایه از مرده شده:
آنجا که من فقاع گشایم ز دست فضل
الا ز درد دل چو یخ افسرده تن نیند.
خاقانی.
- افسرده دل، غمگین. اندوهگین. دل افسرده:
در محفل خود راه مده همچو منی را
کافسرده دل افسرده کند انجمنی را.
؟
- افسرده (یافسرده) شدن بازار، کنایه از کاسد شدن بازار است. (آنندراج):
بسکه بازار آتش افسرده است
از خجالت غریق بحر تب است.
ملافوقی یزدی (از آنندراج).
ز دمشان فسرده است بازار شعر
نکو میفروشند بازار شعر.
ظهوری (از آنندراج).
- افسرده شدن تب، کنایه از کم شدن تب. (آنندراج):
شد رعشه ٔ پیری پر و بال طلب تو
یک جو نشد افسرده ز کافور تب تو.
صائب (از آنندراج).
- افسرده شدن قصه، کنایه از مبتذل شدن آن است. (آنندراج):
شد قصه ام افسرده چو افسانه ٔ مجنون
پیداست که رسوای جهان چند توان بود.
باقر کاشی (از آنندراج).
- افسرده کردن، غمگین ساختن. اندوهگین کردن:
در محفل خود راه مده همچو منی را
کافسرده دل افسرده کند انجمنی را.
؟
- افسرده گردیدن، یخ بستن. منجمد شدن. افسرده گشتن:
چو بر نیزه ها گردد افسرده چنگ
پس پشت برف آید و پیش جنگ.
فردوسی.
- || اندوهگین شدن:
تا نگردد دل تو افسرده
چهره ٔ مردم فسرده مبین.
؟
- افسرده گشتن، منجمد شدن. بسته گردیدن:
سردی دی را نظر کن که به مجمر
همچو یخ افسرده گشته آتش سوزان.
قاآنی.
- آتش افسرده دامن، آتش یخ بسته. سردشده:
آب حیات آتش افسرده دامن است
مجنون عبث بدامن صحرا نمی رود.
صائب (از آنندراج).
- تب افسرده، تب سردشده. کنایه از تب کم شده. رجوع به افسرده شدن تب شود.
- تن افسرده، تن یخ بسته. منجمدشده:
از بس که جرعه بر تن افسرده ٔ زمین
آن آتشین دواج سراپا برافکند.
خاقانی.
- تنور افسرده، تنور خاموش و سردشده.
- چراغ افسرده، خاموش. سردشده.
- شعله ٔ افسرده، شعله ٔ خاموش. سردشده.
- دل افسرده، دل اندوهگین. دل غمین:
دل افسرده مانده است چون نفسرد دل
که از آتش لهو تابی نبیند.
خاقانی.
|| اندوهگین گشته. (ناظم الاطباء). غمین.مغموم. ملول. (یادداشت مؤلف):
چون کوزه ٔ فقاعی ز افسردگان عصر
در سینه جوش حسرت و در حلق ریسمان.
خاقانی.
در جامع بعلبک وقتی کلمه ای چند همی گفتم بطریق وعظ با طایفه ٔ افسرده و دل مرده. (گلستان).
دل چو افسرده شد از سینه برون باید کرد
مرده هرچند عزیز است نگه نتوان داشت.
؟ (از جامعالتمثیل).
بلی قدر چمن را بلبل افسرده میداند
غم مرگ برادر را برادرمرده میداند.
؟
|| سردشده:
افسرده چو سایه و نشسته
در سایه ٔ دوکدان مادر.
خاقانی.
- امثال:
آهن افسرده کوفتن، آهن سرد کوفتن.
|| پژمرده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری). از بسیار سردی پژمرده. (آنندراج) (غیاث اللغات):
ز باغ خاطر من خواه تازه نخل سخن
ز خشک بید هر افسرده ای چه آری یاد.
خاقانی.
- گل افسرده، کنایه از گل خزان شده. (آنندراج).
|| دل سرد شده. (ناظم الاطباء).

حل جدول

مرصوص

محکم


استوار و محکم

مرصوص


محکم

مرصوص


استوارومحکم

مرصوص، راسی، راسخ، مبرم، متقن، واثق، لست، شق، رکین، اکید، سدید، پایدار، پابرجا، جزم، رسیس

فرهنگ فارسی آزاد

مرصوص

مَرصُوص، محکم، استوار، با بندهای سربی محکم شده و بهم پیوسته، ایضاً: پُر گلوله، پر گلوله سُربی،

فرهنگ معین

مرصوص

(مَ) [ع.] (اِمف.) استوار، محکم.

فرهنگ عمید

مرصوص

استوار، محکم،

فرهنگ فارسی هوشیار

مرصوص

محکم، متصل، پیوسته، استوار


مرصوصات

(اسم) جمع مرصوصه (مرصوص) .

آیه های قرآن

ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفا کانهم بنیان مرصوص

خداوند کسانى را دوست مى‏دارد که در راه او پیکار مى‏کنند گوئى بنایى آهنین‏اند!

معادل ابجد

مرصوص

426

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری