معنی مرافعه
لغت نامه دهخدا
مرافعه. [م ُ ف َ / ف ِ ع َ / ع ِ] (ازع اِمص) مرافعه. مرافعت. دعوی پیش حاکم بردن. (غیاث اللغات). قصه به حاکم بردن. به قاضی برداشتن. با خصم به داور رفتن. سخن نزد حاکم و قاضی بردن. ترافع محاکمه. داوری. (یادداشت مؤلف). || (اِمص) داوری. محاکمه. رجوع به مرافعه بردن و مرافعه نهادن شود. || در تداول، دعوا. مشاجره. کشمکش.
مرافعه افتادن
مرافعه افتادن. [م ُ ف َ / ف ِ ع َ / ع ِ اُ دَ] (مص مرکب): وی [احمد عبدالصمد] قصه ها کرد در معنی کاله ٔ وی [احمد حسن] بدان وقت که مرافعه افتاد و مصادره. (تاریخ بیهقی ص 307).
مرافعه داشتن
مرافعه داشتن. [م ُ ف َ / ف ِ ع َ / ع ِ ت َ] (مص مرکب) در تداول، دعوا داشتن. مشاجره داشتن.
مرافعه بردن
مرافعه بردن. [م ُ ف َ / ف ِ ع َ / ع ِ ب ُ دَ] (مص مرکب) طرح دعوی کردن: مرافعه به کسی بردن، به او شکایت بردن. از او داوری خواستن: القصه مرافعه ٔ این سخن به قاضی بردیم و به حکومت عدل راضی شدیم. (گلستان سعدی).
مرافعه دادن
مرافعه دادن. [م ُ ف َ / ف ِ ع َ / ع ِ دَ] (مص مرکب): خواجه زمانی اندیشید بد شده بود بااین احمد ینالتکین بدان سبب که از وی قصدها رفت بدان وقت که خواجه مرافعه می داد. (تاریخ بیهقی ص 268).
مرافعه کردن
مرافعه کردن. [م ُ ف َ / ف ِ ع َ / ع ِ ک َ دَ] (مص مرکب) در تداول، دعوا کردن. محاجه و مشاجره نمودن.
مرافعه نهادن
مرافعه نهادن. [م ُ ف َ / ف ِ ع َ / ع ِ ن ِ /ن َ دَ] (مص مرکب) داوری کردن. حکومت کردن. محاکمه کردن. رفع دعوی و شکایت کردن: بیشتر خلوتها با بوسهل زوزنی بود و صارفات او می برید و مرافعات وی می نهاد و مصادرات او می کرد. (تاریخ بیهقی ص 87).
فارسی به انگلیسی
Difference, Jar, Quarrel, Row
فرهنگ معین
(مُ فِ عَ یا عِ) [ع. مرافعه] (مص ل.) نزاع کردن، درگیر شدن.
فرهنگ عمید
با هم دعوا داشتن، مشاجره داشتن،
شکایت نزد حاکم بردن، با هم به دادگاه رفتن و دادخواهی کردن،
حل جدول
فارسی به عربی
بدله، دعوی، سبب
فرهنگ فارسی هوشیار
با هم دعوی داشتن
مترادف و متضاد زبان فارسی
داوری، شکایت، جدال، دعوا، ستیزه، شکایت، کشمکش، منازعه، نزاع، بزنبزن،
(متضاد) مصالحه
فارسی به آلمانی
Anpassen, Anzug (m), Farbe (f)
معادل ابجد
396