معادل ابجد
مر در معادل ابجد
مر
- 240
حل جدول
مر در حل جدول
فرهنگ معین
مر در فرهنگ معین
- پیمانه، اندازه، شماره، حساب. [خوانش: (~.) [په.] (اِ.)]
- (مُ رّ) [ع.] (ص.) تلخ.
- (مَ رّ) [ع.] (مص ل.) گذشتن، گذشتن بر چیزی.
- به معنی برای، گاهی زائد است و تنها برای زینت کلام می آید. [خوانش: (مَ) (حر. )]. توضیح بیشتر ...
لغت نامه دهخدا
مر در لغت نامه دهخدا
-
مر. [م َ] (اِ) شمار. تعداد. اندازه. حد. شماره. حساب:
پس اندرنهادند ایرانیان
بدان لشکر بی مر چینیان.
دقیقی.
بیامد به پیرامن تیسفون
سپاهی ز اندازه وز مر برون.
فردوسی.
فراز آوریدند بی مر سپاه
ز شادی بریدند و آرامگاه.
فردوسی.
بگسترد زربفت بر مهد بر
یکی گنج کش کس ندانست مر.
فردوسی.
اگر بشمردی نیست انداز و مر
همی از تبیره شود گوش کر.
فردوسی.
چنان بد که موبد ندانست مر
ز بس نامداران با زیب و فر.
فردوسی.
اینت آزادگی و بارخدائی و کرم
اینت احسانی کآن را نه کران است و نه مر. توضیح بیشتر ...
- مر. [م َ] () حرفی است که به نظر فرهنگ نویسان برای زینت و تحسین کلام یا برای اقامه ٔ وزن در شعر یا برای افاده ٔ حصر و تحدید یا برای تأیید در جمله ذکرمی شود و به عقیده ٔ گروه دیگر از لغت نویسان از جمله کلمات زایده است و حذفش هیچ لطمه ای به جمله نمی زند. مؤلف نصاب الصبیان این کلمه را معادل حرف «ل » عربی گرفته است و مرحوم دهخدا در یکی از یادداشتها آن را معادل حرف «ی » (علامت نکره، وحدت) شمرده است. تشخیص قطعی این کلمه موکول به تحقیقی است دقیق تر و مفصل تر در شواهدی که باید از کلیه ٔ متون معتبر نظم و نثر استخراج شود. توضیح بیشتر ...
- مر. [م َ] (سریانی، ص، اِ) این حرف در پیش نام بعض قدیسین آید: دیر مرتوما، دیر مرجرجیس، مرجرجس، مرحنا، مرعبدا، مرماجرجس، مرماری، مرماعوث، مریونان، و این همان «مار» است. (یادداشت مرحوم دهخدا). توضیح بیشتر ...
-
مر. [م ِ] (اِ) دوست. یار. (ناظم الاطباء) (؟)
- مر. [] (اِخ) دهی است از دهستان مزدقانچای بخش نوبران شهرستان ساوه. در 9هزارگزی شرق نوبران، در منطقه ٔ کوهستانی و سردسیری واقع و دارای 703 تن سکنه است. آبش از رودخانه ٔ مزدقان تأمین می شود و محصولش غلات، بن شن، سیب زمینی، گردو وانواع میوه جات و شغل مردمش زراعت، گله داری، قالیچه و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1). توضیح بیشتر ...
- مر. [م َرر] (ع اِ) رسن. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). حبل. ریسمان. (از اقرب الموارد). حبل مفتول. (متن اللغه). ج، مرار. || کلند و بیل یا دسته بیل. (از منتهی الارب). کلند. (دستورالاخوان). مسحاه او مقبضها. (اقرب الموارد) (متن اللغه). آلتی که بدان در گل کار کنند یا در زمین زراعت به کارش گیرند [بیل]. (از متن اللغه). ج، امرار، مرور. || دفعه. بار. مرور. (ناظم الاطباء). مره. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). || ج ِ مَرَّه. توضیح بیشتر ...
-
مر. [م ُرر] (ع ص) تلخ. خلاف حلو. (منتهی الارب). مقابل شیرین. مجازاً به معنی سخت و ناگوار:
گر سخن راست بود جمله در
تلخ بودتلخ که الحق مر.
نظامی.
کان به یک لفظی شود آزاد و حر
وآن زید شیرین و میرد تلخ و مر.
مولوی.
وز خیالی آن دگر با جهد مر
رو نهاده سوی دریا بهر در.
مولوی.
و اغلب کرام به جانب سلطان مایل بودندو خواص عقلا که به مرور ایام حلو و مر روزگار چشیده بودند. (جهانگشای جوینی).
مولای من است آن عربی زاده ٔ حر
کآخر به دهان حلو می گوید مر. توضیح بیشتر ...
- مر. [م ُرر] (اِخ) نام چند جد جاهلی است، از آن جمله: 1- جدی است که بطنی از بنی راشد بدو مربوطند که در مصر سکونت داشتند. رجوع به الاعلام زرکلی ج 8 ص 81 و سبائک الذهب ص 41 شود. 2- مربن أدبن طابخه، جدی جاهلی است، قبیله ٔ تمیم بدو منسوب است. رجوع به الاعلام زرکلی و اللباب ج 3 ص 130 وجمهره الانساب ص 195 شود. 3- مربن ربیعه، ازبکیل از همدان، که حارث از فرزندان او در حرب قضاعه شرکت داشت. رجوع به الاعلام زرکلی و الاکلیل ج 10 ص 188 شود. توضیح بیشتر ...
- مر. [م ُ / م ُرر] (ع اِ) داروئی است تلخ همچون صبر که به شکستگی ها بمالند و ببندند، بگیرد و درست شود. (ترجمه ٔ بلعمی تاریخ طبری). آب منجمد درختی است مغربی شبیه به درخت مغیلان و خاردار و از زخم کردن درخت و گرفتن آب سایل آن حاصل می شود و در اول ترشح سفید است و بعد از خشکی رنگین می شود و بسیار تلخ است وبهترین او مایل به سرخی و تندبوی و سبک وزن و زودشکن صاف است که بعد از شکستن در او سفیدی شبیه به ناخن چیده باشد و این قسم را مر صاف نامند و آنچه در ساق درخت مانند صمغ منجمد گردد مسمی به مرالبطارخ است، وآن زرد می باشد و در خوبی قایم مقام قسم اول است و آنچه از آب افشرده اجزای درخت خشک کنند مایل به سیاهی است و مسمی به مر حبشی است و آن زبون تر از قسم ثانی است و هر چه آب افشرده آن را بجوشانند و خشک کنند بسیار سیاه و تندبو و بدبو و قتال است. توضیح بیشتر ...
فرهنگ عمید
مر در فرهنگ عمید
- نشانهای زاید که برای زینت کلام به کار میرفته است: مر او را رسد کبریا و منی / که ملکش قدیم است و ذاتش غنی (سعدی۱: ۳۴)،. توضیح بیشتر ...
-
حساب، شمار، شماره،
پنجاه: چنین گفت کای پرخرد مایهدار / چهل مر درم هر مری صدهزار (فردوسی۲: ۲۴۷۲)،. توضیح بیشتر ...
- صمغ درختی گرمسیری که مصرف دارویی دارد،
-
[مقابلِ حُلو] تلخ،
محکم، شدید،
فارسی به انگلیسی
مر در فارسی به انگلیسی
عربی به فارسی
مر در عربی به فارسی
- اموزاندن , اموختن به , راهنمایی کردن , تعلیم دادن (به) , یاد دادن (به) , ترتیب دادن , مقدر کردن , وضع کردن , امر کردن , فرمان دادن. توضیح بیشتر ...
گویش مازندرانی
مر در گویش مازندرانی
- نتیجه ی اقدام ناشیانه و عمل نادرست
- مهر، خدای خورشید، ذکر نام خدا، برنج تارم
- کم حال، جریان آرام آب، شیب ملایم، مهریه
فرهنگ فارسی هوشیار
مر در فرهنگ فارسی هوشیار
- حساب، شمار
فرهنگ فارسی آزاد
مر در فرهنگ فارسی آزاد
- مَرّ، بیل، ریسمان، طناب،
- مُرّ، تلخ، بدمزه (جمع: اَمرار)،
بخش پیشنهاد معنی و ارسال نظرات
جهت پیشنهاد معنی لطفا
وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که
هنوز عضو جدول یاب نشده اید
از اینجا ثبت نام کنید